رمان پروانه میخواهد تو را پارت 46

5
(5)

 

آنقدر گیج و گمم که باید چندین بار پیام آمده را بخوانم تا

متوجهی منظور مسیح بشوم. پلک به هم فشار میدهم و

با نفسی عمیق سعی در عقب راندن اشکها دارم؛ کاری

عبث و بیهوده!

برای پیدا کردن جوابی مناسب به مغز دردمند فشار

میآورم. تلاش میکنم صحبتهای خانجون و بابا را

فعلا یا حداقل موقتا به صندوقچههای اعماق حافظهام

روانه کنم اما همین که انگشتانم صفحه کلید را لمس

میکنند، دوباره کلمهی ” زنان رنگارنگ ” در ذهنم

چرخ میخورد. شقیقههایم نبض میگیرند و پوست لبم

جوری زیر دندان کشیده میشود که طعم خون، دهانم را

گس میکند. مستاصل گوشی را روی تخت پرت میکنم

و از شدت درد به جلو خم میشوم. سرم را میان دستانم

میگیرم و آنقدر فشارش میدهم که حس میکنم

انگشتها روی موهایم رد انداختهاند.

“باورم نمیشه بابا. چطوری ممکنه. آخه چطوری؟ تو که

اینهمه به خاطر اونشب، مسیح رو سرکوفت زدی چرا؟

زنای رنگارنگ؟”

ساعتی بعد، در حالی که نگاهم سقف سفید را میکاود،

دوباره گوشی میلرزد. ناگهان به یاد مسیح میافتم و با

هول روی تخت مینشینم. شقیقههایم از درد تیر میکشد

و بیتوجه به پیام ترانه، در جواب مسیح مینویسم:

-بابا…

مکث میکنم و قطرهای اشک از گوشهی چشمانم پایین

میافتد.

“چیکار کردی با باورام بابا؟ یعنی واقعا با اون زنا؟ اگه

مسیح بفهمه چه فکری میکنه؟ اگه…باید بگم خوب شد

که مسعود نیست… خوب شد نیست.”

-بابا هنوز خونهست.

ثانیهها کش میآیند و جوابی از سمتش نمیآید. به این

گمان میرسم حتما دلخور شده که همین وقت پیامش

میرسد.

-در جریانم کپتان.

اخمهایش را ندیده هم میتوانم تصور کنم و گوشهی لبم

ِکش میآید:

-درجریانی و بازم دنبال سوغاتی؟

-آره. پی کتک خوردنم به تنم زدم ولی دنبال سوغاتیام

باز.

لبخند محو کنج لبم وسیع میشود. پیام بعدیاش هم

میرسد.

-تازه دیشب میلاد مجبورم کرده فیلم همسفرو ببینم.

با تصور چشمان پر از شیطنت میلاد، لبخند پوست

صورتم را میشکافد.

-ندیدی بودیش مگه؟

-نه.

به گوشی زل زدهام که پیام بعدیاش هم به سرعت

میآید.

-بابات داره میره دختره.

 

چنان با شتاب از روی تخت برمیخیزم و به سالن هجوم

میبرم که صدای فنرهای تخت، سکوت سنگین اتاق را

میشکند. بهار با دیدنم شوکه وسط سالن میایستد و

قلمموهای دستش را پایین میآورد:

-چیشده؟

پردهی سالن را کنار میکشم:

-بابا رفت؟

-آره.

هزاران برکهی شکاک در درونم همزمان با هم

میپرسند:

-کجا؟

قلممو ها را روی میز میگذارد و تازه نگاهم به بوم

نقاشیاش میافتد.

-نمیدونم. چیزی نگفت.

انگار کسی چاقو بردارد و روی دیوارهی قلبم خش

بیندازد. لب روی هم فشار میدهم.

“خجالت بکش برکه. باباته. این کارا یعنی چی؟ بچه

شدی؟”

دوباره به حیاط سرک میکشم:

-مامان کو؟

-حموم.

گوشی مانده در دستم میلرزد.

“کپتان دیگه بهانهای نداری. منتظرم.”

مضطرب تارهای افتاده روی چشمانم را به عقب میرانم

و آهسته به طرف بهار میروم. سرش را خم کرده در

بوم و خطوطی سبز را به تصویر اضافه میکند.

تصویری که کمکم کامل شده و منظرهای از یک جادهی

سرسبز است.

-چه قشنگ شده.

نگاهم میکند:

-میخوام تا قبل رفتن تمومش کنم.

دوباره هالهای از غم دور قلبم را میگیرد. با این شک

هایی که به جانم افتاده، بهار هم برود، روانی شدنم

حتمی است.

-دایی نگفت ِکی میاد؟

دوباره قلممو را به بوم نزدیک میکند:

-گفت امروز یکم کار داره گیلان. انگار میخواست به

یکی از دوستاش سر بزنه. فردا صبح راه میافته.

پا به پا میشوم و نفسم را محکم رها میکنم:

-تو میدونستی؟

سرش با شتاب بالا میآید و همین که نگاهمان به هم گره

میخورد، میفهمم که سوالی ممنوعه را پرسیدهام.

دستش از حرکت میایستد و کنار تنش رها میشود. اخم

ریزی میان ابروانش جا خوش میکند و نگاه میدزدد:

-یه بار تو دعواهاشون شنیده بودم.

-دعوای مامان و بابا؟

خیرهی بوم زمزمه میکند:

-هوم.

پشت بندش پوزخند میزند:

-البته فکر نمیکردم جدی باشه. یعنی تصورم این بود

دعواست دیگه. نقل و نبات پخش نمیکنن.

یعنی مامان از آن زنان رنگارنگ هم خبر دارد؟ وای!

مامان که با حولهای پیچیده دور موهایش وارد سالن

میشود، انگار دستی قلبم را محکم میفشارد.

 

از بس با انگشتان دستم کلنجار رفتهام که رنگشان به

سفیدی میزد. انگار بخواهم تمام فشاری که تحمل میکنم

را از طریق دستانم رها و آزاد کنم. کاش میشد!

مداد را روی نقشه پرت میکنم و نفسم را پرحرص رها

میکنم. تمرکزی برای انجام محاسبات ندارم. نگاهم به

طرف موبایل جا مانده کنار پلاتر کشیده میشود. هنوز

روشن است و صفحهاش روی پیامی که ترانه فرستاده

مانده.

-سلام عزیزم خوبی؟ برگشتین از شمال؟

هر چقدر تلاش میکنم پوزخند نزنم نمیشود. دختری که

این روزها از درونم سر برآورده، میل عجیبی دارد به

دهان کجی. به همه کس و همه چیز.

اگر هنوز برکهی خوش خیال هفتهها پیش بودم میگفتم

لابد مثل همیشه دلتنگم شده که سراغم را میگیرد اما

درست از امروز انگار برکهی سابق را برده و به جایش

دختری شکاک را نشانده بودند. درست بعد از شنیدن

 

پچپچهای خانجون، برکهای درونم رشد کرده بود که

حتی به پدرش هم شک میکرد چه برسد به پیام رسیده

از دخترعمهاش. آن هم درست چند ساعت بعد از پیام

کاوه. باید احمق باشم که نفهمم، کاوه او را جلو انداخته

است.

پوزخندم پررنگتر میشود.

“کاش بفهمم چی تو سرت میگذره کاوه. وسط بلبشوی

این روزام فقط تو رو کم دارم! ”

پلک میبندم و سر به پشتی صندلی میچسبانم. دردی که

در سرم موج گرفته، آرام نشده که هیچ، بدتر هم شده

است. تنم داغ و گلویم ملتهب است اما حتی مسکنها و

تببرها هم تاثیری نگذاشتهاند.

یکساعت از آخرین پیامی که برای مسیح فرستادهام،

میگذرد و جوابش در عین سادگی پر از دلخوری است.

گوشی را برمیدارم و به آخرین چتهایمان سرک

میکشم.

-کپتان بهانهای نداری دیگه!

-بابا هنوز عصبانی و دلخوره. امیدوارم درکم کنی تو

این شرایط نمیتونم ریسک کنم و با اومدن پیشت

عصبیترش کنم.

-درک میکنم.

سر سنگین شدهام را به میز میچسبانم و قبل از اینکه

پلکهای خستهام غرق خواب شوند، به یکباره بلند

میشوم. باید بروم و ببینمش. باید نگاهش کنم و بعد که

قلبم آرام گرفت برای جنگیدن با شکهای افتاده به جانم

برخیزم. باید نگذارم هچ چیز و هیچکس باعث دوریمان

شوند…اصلا گناه او چیست که بابا روی دندهی لج

افتاده؟ گناه او چیست که برکه امروز با ورقی جدید از

زندگیاش رو به رو شده؟

تند به طرف کمد میروم و بافت و شالم را بیرون

میکشم. نمیخواهم حتی به کاری که میخواهم انجامش

بدهم، فکر کنم که مبادا پشیمان شوم. دفترچه بیمه را از

کشو بیرون میکشم و با گامهایی بلند پشت سنگ اپن

میایستم. سیب زمینیها در تابهی روی گاز جلز و ولز

میکنند اما خبری از مامان نیست.

 

راهم را که به طرف اتاق کج میکنم، پوشیده در چادر

نماز، کنج اتاق میبینم. دستانش را بالا میبرد و قامت

میبندد. نور کم جان آفتاب روی سجادهی سرخ پیش

رویش افتاده است. دفترچه را بالا میگیرم و میان

زمزمههای آرامش میگویم:

-میرم درمانگاه. تب دارم.

و منتظر نمیمانم. میدانم اگر بمانم و سلام نماز را

بدهد، دیگر نمیگذارد تنها بروم. به سرعت از خانه

بیرون میزنم و حینی که اطراف حیاط خزان زده را

میکاوم، برای مسیح مینویسم:

-خونهباغ نیستی؟

بار دیگر گوشه و کنار باغ را به دنبال موتور سیاهش

میگردم و تا جوابش برسد، وارد کوچه شدهام.

-نه.

همین تک کلمهی کوتاهش یعنی دلخور است. لب زیر

دندان میکشم و با گامهایی بلند خودم را به خیابان

میرسانم.

-یعنی میگی تلاشم برای دادن سوغاتی الکیه و برگردم

خونه؟

سوز باد به صورتم شلاق میزند و نگاهم به خیابان پر

از رفتوآمد است که پیامش میرسد:

-کجایی؟

انگار به یکباره گرمایی مطبوع اطرافم را بگیرد و مرا

غرق خود کند. لبخند مهمان لبهایم میشود. چشمان

بیمارم را باز و بست میکنم:

-سر خیابون.

-بمون الان میام.

گرمای مطبوع اینبار بیشتر و بیشتر میشود. روی

صندلی ایستگاه اتوبوس مینشینم و نگاه تبدارم را به

عبور ماشین و آدمها میدوزم. هوا سرد است و سوز

دارد. صندلی فلزی یخ است و سرمایش تنم را به لرز

انداخته اما همین که میدانم تا لحظاتی دیگر او میآید،

حالم خوش میشود. دستانم را در جیب مانتوی بافتم

میکنم و پاهای آویزان از صندلی را تکان میدهم. همین

وقت افکار موذی با لبخند جلو میآیند تا دوباره مغزم را

احاطه کنند؛ اما نباید بگذارم. نباید اجازه بدهم شکها

دوباره پیشروی کنند و کامم را زهر کنند. نباید!

شقیقههایم با یادآوری حرفهای خانجون تیر میکشند و

همین وقت دختری جوان با کولهای روی دوش و کتابی

چسبیده به سینه کنارم مینشیند. به کتاب دستش زل

میزنم. برای پرت کردن حواسم از آنچه که شنیدهام،

عنوان کتاب میان دستان دختر گزینهی خوبی است.

ناگهان صدایی از درونم میگوید:

“احمق! فکر میکنی حواستو پرت کنی گذشته هم عوض

میشه؟ ”

زیر لب زمزمه میکنم:

-خفه شو.

نگاه متعجب دختر که سمتم میچرخد، خجالتزده چشم

میگیرم. لپم را از داخل گاز میگیرم و شالم را بیهدف

جلو میکشم. سنگینی نگاه دختر را هنوز حس میکنم که

لکسوس مسیح را آن طرف خیابان میبینم. همزمان

گوشی در جیبم میلرزد. تماس را نادیده میگیرم و به

طرف ماشینش قدم برمیدارم.

 

نشستنم روی صندلی و هجوم هوای گرم ماشین به سمت

صورتم، مرا به این باور میرساند که برکهای جدید

متولد شده است. برکهای عجیب و متفاوت با همیشه.

استشمام مخلوطی از عطر تن او و سیگار مرا به این

باور میرساند که برکهی جدید، برکهی منطقی را جا

گذاشته است. شاید در خانه. شاید در همان دقایقی که

پشت در اتاق، صدای آلوده به خشم بابا را شنید. شاید

همان وقتی که بت زندگیاش ترک برداشت. یا شاید

همان وقتی که بابا از نخواستن مامان و اجباری بودن

ازدواجش دم زده بود. شاید هم وقتی که صدایی از

درونم گفته بود:

” یعنی میخواد انتقام سی سال پیشو از مسیح بگیره؟

انتقام زندگی تحمیلی رو از کسی که دخترش دوسش

داره؟ به مسیح چه ربطی داره؟ ”

دستانم را در هم میپیچانم و به سفید شدن ناخنها زل

میزنم. ماشین به آرامی خیابانهای شلوغ در یک

 

عصر پاییزی را طی میکند و آفتاب کمجان جایش را به

ابرهای تیره داده است. سنگینی نگاه مسیح را حس

میکنم. چند دقیقهای است که کنارش نشستهام و جز

“سلام” و تحویل لبخندی بیرنگ چیزی نگفتهام. انگار

کلمهها را گم کرده باشم، انگار هنوز درگیر شنیدهها

باشم و گرفتار فکرهایی که خورهی مغزم شدهاند.

از گوشهی چشم دستانش را میبینم که فرمان را

گرفتهاند…و ناگهان دستش را که تکان میدهد، آن

حروف تتو شدهی ریز کنار انگشت حلقه را. تتوی جدید؟

به سرعت سر برمیگردانم و به حروف زل میزنم.

حروفی که نامم را در بر دارد. دل در سینهام به تقلا

میافتد. مبهوت پلک میزنم و بعد از چند ثانیه گیجی،

مغز انگار تازه اتفاق افتاده را آنالیز میکند و این خبر را

به قلبم میرساند. خون با سرعت پمپاژ میشود و چندین

صدا در سرم جیغ شادمانی میکشند:

“اسم تو رو تتو کرده. اس ِم تو رو. روی انگشت اون

دستش اسم مامانشه و این یکی انگشت اسم تو برکه!

میفهمی؟ ”

لبهایم ناباور تکان میخورند:

-تتوی جدید زدی؟

 

تک خندهای میزند و نگاهم میکند:

-چه عجب روزهی سکوتتو شکستی. فکر میکردم باید

همینجوری هی دور بزنم تا شاید از پیله دربیای.

چشمک میکند و همزمان نگاه کوتاهی به خیابان رو به

رو میاندازد:

-البته دیگه داشتم قاطی میکردم.

ناخودآگاه دست سمت دستش که فرمان را گرفته، پیش

میبرم. توجهای به نگاه متعجب و لبخند کنج لبش

نمیکنم. انگشت روی حروف کوچک و مشکی میکشم

و زمزمهام آرام و پر از بهت است:

-اسم منه.

-هوم.

نگاهش که میکنم، اخم میکند:

-داغی چقدر. تب داری؟

هنوز مبهوتم و نگاهم میان حروف تتو شده و چشمان پر

از اخمش در رفت و آمد است.

– ِکی زدی؟

نگاهش نگران است و انگار به دنبال علت این تب و

داغیست که مدام چشمانم را میکاود.

-از شمال برگشتم. سرما خوردی؟

دوباره روی حروف را لمس میکنم و لبخندم گشاد

میشود:

-فکر کنم. البته حس میکنم این ویروس از یه هفته قبل

تو بدنم مونده.

اخم دارد اما خنده در نگاهش موج میگیرد.

-پس بگو اون بوس برای انتقال ویروس بوده نه بستن

دهن مسیح.

لبخندم با صدای پراز حرص و صورت گرگرفتهام

مخلوط میشود:

-مسیح! واقعا که!

دقایقی بعد ماشین را به گوشهی خیابان میکشاند و رو به

روی درمانگاه نگه میدارد:

-پیاده شو ویروسی.

میخندم و همانطور که پیاده میشود، تصنعی اخم

میکند:

-فکر کنم تب دارم. از اون بوس، چند ساعت گذشته؟

-مسیح!

 

در زندگی او، آنقدر مشکلات ریز و درشت وجود داشت

که هیچوقت فرصتش پیش نیامده بود رویا بسازد. اما

انگار جایی میان پستوهای مغزش این رویاها وجود

داشتند و فقط فرصت بروز پیدا نکرده بودند. مثل همین

حالا که دست تبدار برکه میان دستش فشرده میشد و

رو به روی پذیرش درمانگاه ایستاده بودند. بوی الکل و

سفید کننده سالن را پر کرده بود و کیپ تا کیپ درمانگاه

پر از مرد و زنهایی بود که خیره نگاهشان میکردند.

مثل همین حالا که مانند یک مر ِد زندار به برکه اشاره

میکرد روی صندلیهای انتظار بنشیند. مثل همین حالا

که آدمهای حاضر در درمانگاه با لبخند به زنجیر

دستانشان نگاه میکردند. مثل همین حالا که نگرانی

برای تن آلوده به تب برکه در رگی و پیاش دویده و

دخترک پشت صندوق با لبخند گفته بود:

-نگران خانومتون نباشین، ویروس جدیده. دکتر ِسرم

مینویسن بهتر میشه.

همهی این تصاویر و نگرانیها مثل رویا میماند. رویای

بودن برکه در کنارش مانند تمام زن و شوهرها با همان

دغدغههای معمولی، لذتبخش بود. رویایی که هیچوقت

فرصت تصویرسازیاش را پیدا نکرده بود اما در

لایههای زیرین مغز انگار وجود داشتند و امروز که

رنگی از واقعیت گرفته بودند، قلبش با شادمانی

میخندید. درست مثل کودکی چهار ساله که رویای

داشتن جعبهی مداد رنگی ۲۴تاییاش به حقیقت پیوسته

باشد.

کنار برکه روی صندلی فلزی مینشیند و نگاهش را به

فیش نوبت میدهد:

-سه نفر جلومون هستن.

برکه با چشمان تبدار و پلکهای متورم نگاهش میکند

و لبخند میزند:

-مرسی.

به لبخند کمرنگ برکه نگاه میکند و بعد به موهای

بیرون زده از شال که روی پیشانیاش را گرفتهاند.

اعتراف میکند که برای همین نگاه مریض و آلوده به

تب جان میدهد. دست سمت موها میبرد و همزمان

گوشهی لبش بالا میرود:

-پرستاره گفت سوغاتیت ویروس جدیده گویا.

چشمان بیحال برکه که نگاهش را شکار میکند،

لبهایش را روی هم فشار میدهد:

-کی اومدم شمال؟ چند ساعت گذشته دقیقا؟

برکه حرصی چشم درشت میکند:

-مهندسی مکانیک نخوندی مگه؟ ریاضیت باید خوب

باشه.

ابروها را به هم میچسباند و یک عوضی تمام عیار

است وقتی به ساعد دستش اشاره میکند:

-میخوام اینجا رو تتو کنم. نظرت؟

برکه که در سکوت نگاهش میکند، زبان روی لب

میکشد و در حالی که خندهی لعنتی بیچارهاش کرده، لب

به هم میفشارد و رها میکند:

-مثلا طرح یه دختره که داره پسره رو…

به چشمان وا ماندهی برکه نگاه میکند و بدجنس زمزمه

میکند:

-میبوسه.

مشت برکه که روی شانهاش مینشیند، در گلو میخندد.

نگاه پیرزنی کناری به سمتشان میچرخد و برکه

خجالتزده و عصبی لب کج میکند:

 

-مسخره!

دستانش را بغل میگیرد و پشت سر به دیوار سنگی

میچسباند. لبخند روی لبش است و خیرهی نگا ِه پر از

خندهی پیرزن صندلی بغل زمزمه میکند:

-البت میتونم طرح یه پسری که دلش برای بوسیدن

دختره تنگ شده رو هم بزنم.

اهل دل، ریز می

ِن

پیرز خندد و با انگشت علامت لایک

نشان میدهد. خندان و به سرعت به سمت برکه

میچرخد تا عکسالعملش را ببیند و همین وقت صدای

زنگ گوشی برکه میانشان دیوار میکشد.

 

برکه دستپاچه گوشی را بیرون میآورد و نگا ِه او

ناخواسته به نام کاوه میچسبد. ناگهان انگار قلبش را در

هاون بگذارند و محکم به رویش بکوبند. خوشی که تا

ثانیهای پیش، زیر پوستش میدوید به یکباره پوچ

میشود. اخم ریشه میدواند بین ابروها و نگاهش تماما

برکه را میکاود. برکهای که با دیدن نام تماس گیرنده،

دستانش میلرزند و سرش به سرعت بالا میآید. گوشی

هنوز میانشان زنگ میخورد و برکه گویا قصد جواب

دادن ندارد که مستاصل پلک روی هم فشار میدهد.

درست در واپسین دقایق، انگار که چارهای دیگر نداشته

باشد، تماس را وصل میکند. صدای کاوه که بلند

میشود، دیگی از آب جوش رویش ریخته میشود.

-سلام برکه جان. خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟ چند بار

زنگ زدم.

دستانش مشت میشود و با مکث نگاه از دخترک

سردرگم میگیرد. شقیقهاش نبض گرفته است و تنش

دچار پرشهای عصبی شده. چرا زنگ زده؟ چرا برکه

جان میگوید؟

برکه بیقرار تکان میخورد و همانطور که به جان

دکمهی مانتواش افتاده، رسمی جواب میدهد:

-سلام. ممنون. کاری داشتی؟

صدای کاوه از میان هیاهوی بوق ماشینها به گوش

میرسد:

-سرما خوردی؟ صدات چرا اینجوریه؟

نگاه وحشیاش به سرعت سمت برکه میچرخد و

دخترک پریشان و دستپاچه لب به هم فشار میدهد:

-نه. یعنی آره. نگفتی چیکارم داری.

صدای خندههای کاوه بلند میشود و سوهان روحش

میشوند و جملهی بعدی کاوه درست همان ریختن بنزین

بر آتش خشمش است.

-عجله داری قطع کنی ها جوجه رنگی. چه خبره؟

دستان مشت شدهاش را پرحرص و محکم به ران

میچسباند و با ضرب از روی صندلی بلند میشود. نگاه

متعجب پیرزن کناری همراهش کشیده میشود.

تحمل ندارد و اگر میماند به حتم گوشی را میگرفت و

محکم به دیوار میکوباند. میان اوضاع بلبشو و لجبازی

علی فقط کاوه را کم داشت!

با نوک کفش به قرنیزهای درمانگاه میکوبد و میغ ّرد:

” به برکه گفت جوجه رنگی؟ به برکه؟ غلط کرد! غلط

کرد برکه رو جوجه رنگی صدا کرد! مرتیکهی خر! ”

تصاویر رویایی که رنگی از واقعیت گرفته بودند به

سرعت جایش را به ترس و عصبانیت دادهاند و حس

میکند تمام درمانگاه برایش پوزخند میزنند. آنقدر دندان

به هم فشار میدهد که فکش تا شکستن فاصلهای ندارد.

نگاه پر از خشمش مرد میانسالی که با آرامش تی را

روی سرامیکها میکشد دنبال میکند که زمزمهی آرام

برکه از آن سمت سالن با پایین آوردن گوشی تمام

میشود. نگاه خونبارش که با نگاه برکه گره میخورد،

دختر پشت پیشخان بلند میگوید:

-نوبت شماست آقای سماوات.

 

 

تاریکی بر سر شهر سایه کشانده و شهر در شلوغترین

ساعت شب است.

سکوت چون پردهای ضخیم بینشان دیوار کشیده و از

زمانی که از درمانگاه بیرون آمدهاند، تا به الان، هیچ

یک کلامی نگفتهاند. نه او که از درون به هم ریخته

است و هر چه بیشتر بین جملات کاوه کنکاش میکند،

عصبانیتش بیشتر میشود و نه برکهای که نگاهش را به

کبودی جای ِسرم دوخته است.

نمیخواهد یک متعصب احمق به نظر برسد اما کلمهی

“جوجه رنگی” سوهان روحش شده و ترس چون علفی

هرز در سلول به سلول تنش رشد کرده است. ترس به

میان آمدن رقیبی قَ َدر. ترس از دست دادن برکه. ترسی

آنقدر قوی که تمام اعصاب مغزش را تحت شعاع قرار

داده است.

فرمان محکم میان مشتش فشرده میشود و ترافیک پیش

رو طاقتش را طاق کرده است.

در سرش بلواست و مغزش مانند بچهای لجباز که پا

میکوبد تا برای بار هزارم تکرار کارتون

موردعلاقهاش را ببیند، صدای کاوه را مدام پلی میکند.

هر بار با کیفیتی متفاوت. یک بار صدای کاوه به وقت

تلفظ جوجه کشیده میشود و بار دیگر به وقت تلفظ

رنگی. این پروسه در همین پانزده دقیقهای که درون

ماشین نشستهاند به کرات تکرار شده و اعصابش را

متشنج کرده است. صداها و سوالها در سرش جان

میگیرند:

” نکنه کاوه پشیمون شده که نامزدی رو به هم زده؟”

” احمق نشو مسیح! یه پسرعمه نمیتونه به دخترداییش

همینطوری زنگ بزنه؟ چه مرگته؟ ”

“همهی پسرعمهها میگن جوجه رنگی؟ چرا اصلا به

برکه میگه جوجه رنگی؟”

“از اول همینو بهش میگفت. خودت مگه کم شنیدی

اینجوری صداش کنه؟ چته مسیح؟”

مشت به دهان میکوبد و همین که میچرخد تا شیشهی

سمت خودش را پایین بکشد، صدای خفهی برکه در

اتاقک طنین میاندازد.

-مسیح؟

قلب بلند و پرقدرت فریاد میزند: جا ِن مسیح!

اما با مکث سر میچرخاند. با اخمهایی که انگار از

کنترلش خارج شدهاند. منتظر به چهرهی رنگ پریدهاش

نگاه میکند.

برکه دستمال کاغذی مچاله را به زیر بینی میکشد و

نگاهش که میکند بالاخره لبخندی کج و کوله میزند:

-راستش باید خیلی زودتر از اینا راجع بهش حرف

میزدم. ن

 

ه برای اینکه موضوع مهمیه که حداقل از

طرف من نیست. یه نامزدی که… یه سوتفاهم نامزدی

که تو نطفه خفه شده، واقعا موضوع بیاهمیتیه، اما باید

راجع بهش میگفتم چون نمیخواستم ناگفتهای بینمون

باشه و سوتفاهم بشه.

 

در سکوت پلک میزند. برکه با همان لبهای بیرنگ و

چشمان بیحال، لبخند دیگری میزند؛ اینبار جاندارتر.

-علاقهای از سمت من نبوده. فقط توهم علاقه بوده.

میخندد؛ ملایم.

-توهم علاقه…

دستانش را مشت میکند و در سکوتی سنگین به انبوه

ماشینهای ردیف شده پشت سر هم نگاه میکند. “توهم

علاقه؟” هم میفهمید و هم نمیفهمید منظور برکه

چیست. شاید هم دوست داشت از زبان برکه بیشتر و

بیشتر بشنود. انقدر که ترسها رهایش کنند.

برکه میان خنده به سرفه میافتد:

-کاوه همیشه بود. خوب و حمایتگر. جایگاهش برام مثل

یه رفیق بود. اما برای بقیه این جایگاه سوتفاهم درست

کرده بود. نمیدونم اشکال از صمیمیت زیادی ما بود یا

تفاوت فرهنگی نسل بین ما و بزرگترا، ولی خب همین

صمیمیت زیادی بین ما، رویا تو ذهنشون ساخته بود.

میفهمیدم که وقتی کنار کاوه راه میرم یا بیرون میرم،

چشماشون برق میزنه ولی فکر میکردم فقط آرزوی این

ازدواجو دارن. غافل از اینکه اونا رویاشم ساخته بودن

و دنبال حقیقی کردنش بودن. کم کم منو هم غرق

رویاهاشون کردن ولی خب کاوه انقدری عاقل بود که

مثل من غرق نشه. گفت حسش به من عاشقانه نیست.

احترامه. اولش بهم برخورد چون عمه گفته بود کاوه

دوستت داره ولی بعد که با خودم خلوت کردم دیدم

درست میگه و هر چی بوده و هست فقط یه حس احترام

عمیقه. علاقهای نبود. نیست.

برکه سکوت میکند و دوباره به سرفه میافتد. سرفه

های خشدار و طولانی.

سرش پر از سوال است و کاش آنقدر جسارت داشته

باشد و بپرسد:

“علاقهای نیست؟ پس توهم علاقه چی بود گفتی؟”

شیشهی سمتش را پایینتر میکشد و باد سرد پاییزی

هوهوکنان خود را به داخل میکشاند. برکه لرزان در

خود جمع میشود اما اعتراضی نمیکند.

رانندهی پژو پارس کناری با کلافگی رو به او میگوید:

-این ترافیک فکر نکنم تا یکساعت دیگه هم باز بشه.

میگن جلوتر تصادف شده.

بیتوجه به راننده که منتظر واکنش یا همدردی از سمت

اوست، به برکه زل میزند و بیهوا میپرسد:

-توهم علاقه؟ دوسش داشتی یعنی؟

و نمیتواند بگوید: “دوسش داری یعنی؟”

برکه میخندد؛ آزاد و رها.

-توهم علاقه یعنی فکر میکنی دوسش داری ولی در

حقیقت نداری. هیچ حسی که بشه اسمشو دوست داشتن

بذارم نبود.

دلش میخواهد بگوید ” کوفت! قلبم تو دهنمه تو

میخندی؟”

اخم میکند:

-از کجا میدونی؟

 

برکه سکوت میکند. آنچنان ناگهانی و سنگین که انگار

او نبوده که تا لحظاتی پیش کلمات را در کابین رها

میکرد. همین سکوت ناگهانی هم بذر شک را در دلش

میکارد.

” بگو برکه. بگو. برایچی ساکت شدی؟ از کجا مطمئن

شدی که توهم دوست داشتن بوده؟ بگو لامذهب! ”

سکوت برکه که کشدار میشود، بخش منطق و صبوری

مغز به حالت نیمه تعلیق درمیآید. عصبی لب میجوید و

خودخوری میکند تا اینکه برکه با صدایی همراه با خنده

میگوید:

-اگه دنبال اینی که اعتراف بگیری آقای سماوات…

مکث میکند و کامل به طرفش می موی

ِر

چرخد. تا

چسبیده به لبش را جدا میکند و همین که لبخند میزند،

نمیفهمد چه میشود که خشمگین به میان حرفش

میرود:

-آره دقیقا دنبال اعترافم… من نوکر خودت و چشماتم.

فقط منو نپیچون برکه. رک و راست بگو. از کجا

میدونی توهم دوست داشتن بوده؟

و بیطاقت به لبهای کوچک برکه نگاه میکند. قلبش

در سینه به تقلا میافتد و پمپاژ خون چندبرابر میشود.

اخم همچنان بین ابروها پا برجاست:

-از کجا میدونی کپتن؟

-قلبی که عاشق باشه نمیتونه همزمان دوباره عاشق

بشه. اگه بشه، اولی دیگه عشق نبوده.

سرفه میکند:

-میپرسی از کجا میدونم؟ شاید از اونجایی که قلبم

خیلی وقته خونهی یه مکانیک اخمو شده.

حال، قلب اوست که از این اعتراف صریح تکان سختی

میخورد. سیب آدمش تکان میخورد و جملهی بعدی

برکه درست همان انفجار بمب احساسات است.

-قلبی که عاشق باشه نمیتونه دوباره خونهی کس

دیگهای بشه.

و دوباره به سرفه میافتد. سرفههایی خشک و دنبالهدار

که درست یک ساعت است ظهور کردهاند.

دستپاچه خم میشود و به دنبال بطری آب، داشبورد را

میگردد. بطری را به دستانش میدهد و خیرهی صورت

سرخ برکه حرصی میغ ّرد:

-رفتی دکتر مثلا؟ بدترت کردن که.

برکه میان سرفه میخندد و با بدجنسی میگوید:

-اره باید میرفتیم پیش پسرعمهت، چی بود اسمش؟ هان

حالیش نبود…

ِر

دکتر… کاوه. این دکت

در حالی که مقصود برکه را فهمیده، ابرو در هم

میکشاند:

-دکتر کاوه و زهرمار!

و ناگهان خم میشود و گوشهی لب دخترک را میبوسد؛

آنقدر بیهوا که نفس در سینهی هر دو راه گم میکند. و

کنار گوشش با خنده میگوید:

-تو رو باید اینجوری ساکت کرد ویروسی.

 

پروانه می خواهد تو را:

 

مرا برده بودی به یک آبمیوه فروشی بزرگ در طبقهی

بالای یک پاساژ؛ درست دو هفته بعد از مراسم

خواستگاری و زمانی که تمام اهل خانه در هول و ولای

خرید وسیلههای مورد نیاز مراسم عقد بودند.

بعد از انتخاب حلقه با لبهایی کج شده کنار گوشت پچ

زدم:

-حوصلهم سر رفته. چقدر خریدای عقد خسته کنندهست.

با شیطنت ابرو بالا دادی:

-عه؟ خود عقد چی؟ کسل کننده نیست؟

خندیدم:

-دیوونه.

خندیدی و دلم برای مهر موج گرفته در چشمانت رفت.

همان لحظه که غرق نگاهت بودم، خانجون دو سرویس

طلا را مقابلم گرفت و با لبخند پرسید:

-کدوم پروانه جان؟

عماد خندید و چشمک زد:

-بگو هر دو، هم به نفع مغازه ما و هم خودت.

همه خندیدیم و تو با لبخند و نامحسوس به جیبهایت

اشاره کردی. جیبهای خالیات. به قول خودت

دانشجوی آس و پاسی بودی که نمیخواست پدر و

مادرش را به زحمت بیندازد.

بعد از اینکه یک سرویس ظریف انتخاب کردم و

علیرغم تلاشهایت برای پرداخت پولش، عماد آن را به

عنوان کادوی سر عقد بخشید، دستم را گرفتی و به دور

از چشم بقیه که هنوز مشغول بودند از مغازه بیرون

زدیم. وقتی با خنده پرسیدم:

-چرا اینجوری کردی عادل؟

خندیدی:

-مگه نگفتی حوصلهت سر رفته… بریم بستنی؟

نگاهی کوتاه به مغازه انداختم؛ هنوز همه مشغول بودند.

خندیدم:

-بریم.

چقدر آن روزها رنگی و روشن بودند. آنقدر زنده و

شفاف که حتی همین حالا که در ذهنم دوباره تصویر

سازیشان میکنم، قلبم به تپش میافتد. حتی استرسی که

آن روزها به جانم افتاده بود هم هنوز همانقدر زنده در

ذهنم ثبت است. از خانجونت مطمئن بودم و میدانستم

او، تو را آنقدر دوست دارد که به خواستهات احترام

بگذارد و مرا به عنوان عروسش دوست بدارد، و البته

این رضایت در همان شبی که موضوع خواستگاری را

مطرح کرد، از زوایای چهرهاش قابل مشاهده بود. اما

فکر میکردم انیس با ازدواجمان مخالف باشد و مرا در

ح ّد تو نداند؛ همانطور که موقع خواستگاری پری، با

ابروهایی گره خورده مخالفتش را نشان داده بود. بعدها

پری گفته بود، دختر یکی از اقوام را برای عماد زیر

سر داشته که با عاشق شدن برادرش، تمام معادلاتش به

هم خورده. برای همین هم آن اوایل مدام اخم داشت و از

همه چیز ایراد میگرفت.

 

اما در شب خواستگاری ما، وقتی که با لبخند به تو

اشاره کرد انگشتر نشان را به انگشتم بیندازی، بالاخره

بعد از یک هفته استرس نفس راحتی کشیدم. چرا که نه

کسی مخالف ازدواج ما بود و نه خبری از نگاههای

عجیب برادرت علی بود. انگار به همراه دایی فرزادت

برای کاری به شمال رفته بودند و نه در خواستگاری

حضور داشت و نه برای مراسم عقد میآمد.

کنار هم به ویترین یخچا ِل مغازه زل زده بودیم که تو

پرسیدی:

-بستنی میوهای؟

علایقم را بهتر از من میشناختی و همین هم متفاوتت

میکرد. بابا محمد هیچوقت دقت نکرده بود مامان چه

رنگی را بیشتر دوست دارد، یا از چه غذاهایی متنفر

است. حتی سالها زندگی مشترک هم باعث نشده بود که

او بفهمد مامان از رنگ سرمهای خوشش نمیآید.

نمیدانست و وقتی در یکی از همان سفرهای کاریاش،

با کلی ذوق از بندر، پارچهای سرمهای با گل های ریز

قرمز برای مامان هدیه آورد، نفهمید که لبخندهای مامان

از روی قناعت است. قناعت به اینکه شوهرش لطف

کرده برایش هدیه آورده و مهم هم نیست که رنگ

پارچهی اهدایی را دوست ندارد. البته بعدها که بابا،

پارچه را گوشهی کمد پیدا کرد بالاخره فهمید که مامان

از رنگ سورمهای خوشش نمیآید؛ هر چند دیر.

اما تو از تمام مردانی که اطرافم دیده بودم متفاوتتر

بودی. نه مثل بابا محمد بودی، نه حتی مثل عمو حشمت

که خواستههایش را با نوعی آرامش در عین قلدری به

خاله زیبا تحمیل میکرد. تو حتی شبیه برادرهایت هم

نبودی و شاید همینها بود که مرا به سمت تو میکشاند.

رو به روی هم، پشت میز پلاستیکی نشستیم. بدون

نگرانی برای خریدهای مانده. بدون استرس و

اضطراب. تو از روزهای آخر دانشگاه گفتی و من

همانطور که از ذره ذرهی بستنی لذت میبردم با ذوق

حرفهایت را گوش میدادم.

میدانستم که تا الان دیگر بقیه از نبودمان مطلع شدهاند

اما بودن در کنارت را به بالا و پایین کردن پاساژ

ترجیح میدادم. دوست داشتم از تمام دقایق با تو بودن

استفاده کنم و خریدها را به عهدهی سلیقهی بقیه بگذارم.

اما وقتی آخرین قاشق از بستنی را در دهانم گذاشتم،

صدای پری از پشت سرم با خنده بلند شد:

-به به میبینم که دو تا مرغ عشقمون خلوت کردن با

هم.

چنان شوکه به عقب چرخیدم که بستنی در گلویم پرید. تو

دستپاچه و نگران برای گرفتن آب بلند شدی و آنقدر

هول شده بودی که دوبار به میزهای کناری خوردی و

نزدیک بود بیفتی.

 

هنوز هم یادآوری آن روز و نگرانیهایت برای نفس بالا

نیامده و صورت کبودم، لبخند را مهمان لبم میکند.

روزهای بعدش، همه در جنبوجوش و تدارک مراسم

 

عقد بودند. مراسمی کوچک که قرار بود در محضر با

حضور مهمانانی اندک برگزار شود. این خواستهی هر

دویمان بود. نه من اهل مهمانیهای بزرگ بودم و نه

تو دوست داشتی.

قرار بود دو سال نامزد بمانیم تا هم مامان بتواند

جهیزیهام را آماده کند و هم خانجون بتواند طبقهی بالای

خانه را برای ما بسازد. البته ته دلم از این مسئله راضی

نبودم. همان وقتی هم که خانجون در شب بلهبرون

مطرحش کرد، ناخواسته غمگین شدم. دلیلش هم واضح

بود. مامان زینت تنها بود و جز خاله زیبا کسی را

نداشت. فامیلهای پدری هم تقریبا بعد از فوت بابا، به

نوعی رهایمان کرده بودند. بابا تک فرزند بود و

عموهایش هم سالی یکبار سراغمان را نمیگرفتند. بیم

این را داشتم که شبی در تنهایی فشار مامان بالا برود و

قلب مریضش کار دستش بدهد. برای همین هم ترجیح

میدادم نزدیک مامان، خانهای نقلی اجاره کنیم. هر چند

که در شب بلهبرون حرفی نزدم و فقط در سکوت به تو

نگاه کردم. بعد از عقد اما، بالاخره لب باز کردم و از تو

خواستم اگر امکانش هست، به خانهباغ برای زندگی

نرویم. فکر میکردم مخالفت کنی یا حداقل به راحتی

نپذیری اما تو مهربانتر از این حرفها بودی و وقتی از

شرایط مامان برایت گفتم، پذیرفتی. خانجون وقتی فهمید،

به وضوح اخم کرد اما حرفی هم نزد. در حقیقت از این

دور شدن از عزیز

ِل

تصمیم دو نفره راضی نبود و د

دردانهاش را نداشت اما آنقدر دوستت داشت که مخالفت

هم نکرد.

روز عقدمان را به یاد داری؟

اواخر پاییز بود. هوا سرد بود و شهر کمکم خود را

برای یک زمستان سرد آماده میکرد. در سالن بزرگ

محضر، کنار یکدیگر سر سفرهی عقد نشسته بودیم. من

با چادری سفید و تو با کتوشلواری مشکی ساده. قرآن

میان دستانمان بود. مسیح و اهورا شیطنت میکردند و

دور میز و صندلیها میچرخیدند. ترانه لباس توری

رنگی پوشیده و برکه در تلاش بود از بغل انیس بیرون

بیاید. کاوه بزرگتر از همهشان بود و با ظاهری مرتب و

عینک به چشم کنار انیس با آن مانتو خفاشی بارداری

ایستاده بود. همهی عزیزانمان بودند، حتی عمو حشمت

و خاله زیبا. همه بودند جز برادرت علی و دایی

فرزادت. هنوز از شما برنگشته بودند و راستش را

بخواهی ته دلم از نیامدنشان خوشحال بودم. ترس این را

داشتم که سر برسند و مراسم را به هم بزنند.

 

نمیدانم چرا اما حس میکردم برادرت هنوز هم مخالف

این ازدواج است. هر چند نه حرفی زده بود و نه

مخالفتی کرده بود اما نگاههای پر غضبش که گه گاه به

من دوخته میشد، این حس را درونم بیدار کرده بود.

حاج آقا که پرسید:

-سرکار خانم وکیلم؟

نگاهم با نگاه اشکی مامان گره خورد. چقدر جای بابا در

کنارش خالی بود. چقدر جای لبخندها و نگاههای اطمینان

بخش بابا محمد خالی بود…

اشک به چشمانم نیش زد و لبهایم لرزید. اگر بود از

انتخابم راضی بود؟ اگر بود حاضر بود دوباره دختر به

این خانواده بدهد؟

درگیر احساسات به طغیان افتادهام بودم که عاقد برای

بار سوم پرسید و اینبار تمام نگاهها به من دوخته شد. تو

با لبخند پراسترسی نگاهم میکردی و مکثم که کمی

طول کشید، عماد با خنده گفت:

-عروس فکر کنم زیرلفظی میخواد باجناق.

همه خندیدند و خانجون جعبهای را میان دستانت قرار

داد. جعبهی کوچک النگو را که به دستانم دادی، عرق

روی پیشانیات را گرفتی و مضطرب و آهسته پچ زدی:

-پشیمون شدی؟ چرا جوابو نمیدی؟

لبخندم را با گزیدن لب خوردم و میان صدای صلوات،

بالاخره “بله” دادم.

همان وقت نسترن خم شد و همانطور که پارچهی سفید

همراهش کج شده بود، کنار گوشم با خنده پچ زد:

-عروس از ذوق زبونش بند رفته. کم چیزی نیست که!

تور کردن پسر کوچیکهی سماواتها.

کلماتش در عین شوخی و خنده، زهردار بودند و حسی

بدی را منتقل کردند. وقتی که متعجب نگاهش کردم،

خودش را جمع و جور کرد و با خنده گفت:

-منظورم اینه خوب جایی افتادین دو تا خواهرا.

اخم کردم و به تندی اضافه کرد:

-قصد بدی نداشتم عزیزم.

بعد هم قد راست کرد و با حسرت گفت:

-یه لحظه یاد شهریار و بیشعوریش افتادم، دلم گرفت.

آن روز دلم برایش سوخت اما کاش حرفهایش را

جدی میگرفتم. کاش میفهمیدم حسرت عشقی که بر

دلش مانده، آتش حسادت را در وجودش شعلهور کرده

است.

 

جدی نگرفتم و روزهای بعد هم آنقدر غرق تو و

امتحانات دانشگاه شدم که حسادت نسترن به فراموشی

سپرده شد.

روزها می گذشت و همهچیز آنقدر شیرین و دلچسب بود

که گاهی فکر میکردم همهاش یک خواب شیرین است.

روزهایی که به دنبالم میآمدی و از دانشگاه یک راست

به همان کافهی پیانوی معروف میرفتیم. روزی که

فارغالتحصیل شدی. خندههای از ته دلمان. جشن

فارغالتحصیلی که خانجون برایت گرفت… روزهایی که

همراهت به دنبال کار، به انواع شرکتهای ساختمانی

سر میزدیم. روزی که بالاخره به کمک استادت در

شرکت یکی از آشناها پذیرفته شدی.

یادت هست؟ هر دو آنقدر خوشحال بودیم که وسط خیابان

و زیر باران جیغ میکشیدیم. مرا بغل کردی و همانطور

 

که زیر باران میچرخاندی فریاد زدی:

-کار پیدا کردم. پروانه باورت میشه؟ کار پیدا کردم.

روزهای قشنگ زیادی داشتیم. از بستنی خوردن در دل

زمستان تا پیادهروی های هر روزه. از خریدهای دوتایی

تا روزهای پر استرس امتحاناتم. از اولین مسافرت یک

روزهی دوتایی به شمال، آن هم با اتوبوس و بدون اینکه

به کسی خبر بدهیم. از…

همین حالا هم که چشم میبندم، انگار پرت میشوم به

ماهها قبل، به همان روزهایی که مامان در تکاپوی خرید

جهیزیه بود و من برای اینکه کمک حالش باشم، به دنبال

کار بودم. همان روزهایی که تو، موافق کار کردنم

نبودی و مدام تاکید میکردی، روی دروس دانشگاهم

تمرکز کنم و وقت برای کار کردن هست. روزهایی که

در تلاش برای متقاعد کردنت بودم و بالاخره توانستم در

بخش فروش یک کتابفروشی استخدام شوم.

عصر یک روز زمستانی بود؛ اواخر اسفند ماه و آخر

سال. کتابفروشی شلوغ بود و کلی کتاب جدید برایمان

رسیده بود که باید دستهبندی میکردم. از صبح سر پا

بودم و حتی ناهار هم نخورده بودم. درگیر مرتب کردن

کتابها بودم که آویز بالای در مغازه به صدا درآمد. به

عقب که برگشتم، تو را دیدم. خسته اما مثل همیشه با

لبخند. جلو آمدی و نگاهت را بین کارتنهای پخش در

کف مغازه چرخاندی:

-چه خبره اینجا!

خندیدم:

-خسته نباشی.

بیتوجه به جملهام، اخم کردی:

-نگو که باید بمونی و همهی اینا رو جا به جا کنی.

لبخندم جمع شد:

-باید بمونم متاسفانه.

بود که توی ذوقت خورده است.

برای اولین بار بدخلق شدی:

-میخواستم شام بریم بیرون.

-فردا بیکارم.

تلخ شدی:

-فردا من کار دارم. آخر ساله و کلی کار عقب افتاده

داریم.

بهم برخورده بود. راستش اولین بار بود که انقدر رک و

صریح، ناراحتیات را توی صورتم میزدی. لبخندم

بیرنگ شد:

-باشه.

عصبی و کلافه روی یکی از صندلیهای داخل مغازه

نشستی. نگاهت مرا که مرتب بین قفسههای کتاب در

رفتوآمد بودم دنبال میکرد و همچنان اخم داشتی. بیش

از یکسالونیم بود که نامزد بودیم و نزدیک به شش

ماهش را در همین کتابفروشی مشغول به کار بودم اما

هنوز مثل روزهای اول در برابر کار کردنم جبهه

میگرفتی.

چند بار خواستم بگویم منتظرم نمان و به خانه برو، اما

ترسیدم بیشتر ناراحتت کنم. کمی بعد اما سایهات روی

زمین کشیده شد و حضورت را پشت سرم حس کردم.

همین که برگشتم، یکی از کارتنهایی که داخلش

سالنامههای سال جدید بود را بغل گرفتی و روی میز

کنارم گذاشتی. بدون اینکه نگاهم کنی گفتی:

-کمک کنم زود تموم بشه.

لبخندی عمیق روی لبم نقش بست:

-مرسی.

تصنعی اخم کردی و با غرغر خم شدی تا کارتن بعدی

را بیاوری.

سالنامههای جدید را که میچیدم، یکی از دفترهای

کوچک جلد قهوهای را برداشتی و کنار گذاشتی:

-اینو میبرم.

آن لحظه نفهمیدم که آن دفتر کوچک را برای من

برداشتهای اما وقتی دو ساعت بعد، هر دو عقب تاکسی

زرد رنگ نشسته بودیم، دفتر کوچک را روی پاهایم

گذاشتی. متعجب نگاهت کردم و بالاخره همان لبخند

همیشگی صورتت را پر کرد:

-دلنوشتههاتو از این به بعد تو این بنویس.

مبهوت خندیدم:

-وای مرسی!

و همان شب فصل جدیدی از زندگیمان شروع شد…

تاکسی که جلوی خانهمان نگه داشت، آنقدر اصرار

کردم تا همراهم به خانه آمدی.

در یخچال را باز کردم و با خنده گفتم:

-با تخممرغ چطوری عادل؟

متعجب به اطراف خانه نگاه کردی:

-خاله زینت نیست؟

 

به در یخچال تکیه دادم و شال را از سرم کشیدم:

-نه رفته خونهی خاله زیبا، برای کمک تو خونه تکونی.

الانا میاد.

و همان وقت تلفن خانه زنگ خورد. مامان بود که

اطلاع داد، آپاندیس خاله زیبا پاره شده و امشب را باید

در بیمارستان بماند. نگرانش شدم اما اطمینان داد که

خاله عمل شده و حالش هم خوب است. اصرار کردم اگر

نیاز هست، عادل مرا به بیمارستان ببرد اما قبول نکرد

و قبل از قطع کردن تلفن پچپچکنان گفت:

-حواست به خودت هست دیگه؟

گیج پرسیدم:

-چی؟

-حواست به خودتون باشه پروانه. شما هنوز نامزدین.

آنقدر خجالت کشیدم که حس میکردم صورتم سرخ شده

است. تو به فاصلهی چند متر کنارم ایستاده بودی و وقتی

که تماس را قطع کردم، بیخبر پرسیدی:

-حالت خوبه؟ چرا انقدر قرمز شدی؟

-هیچی… هیچی. بریم شام؟

با هم لوبیا پلو بار گذاشتیم و حتی با هم سالاد شیرازی

درست کردیم. شام خوردیم. سریال دیدیم. ظرفها را

شستیم و ساعت از دوازده که گذشت، برای خواب به

اتاق رفتیم. زیر نور آبی آباژور روی تخت و بغل هم

دراز کشیدیم. سکوت اتاق را صدای بارانی که تازه

شروع به باریدن گرفته بود پر کرده بود. به نیمرخت زل

زده بودم که ناگهان به سمتم چرخیدی و گفتی:

-نمیخواستم ناراحتت کنم.

لبخندم محو بود:

-میدونم.

-ببخشید. لحنم یکم تند شد.

کمی مکث کردم. به چشمان مهربانت خیره شدم و بعد

گونهات محکم را بوسیدم. با بدجنسی گفتم:

-به شرطی که دیگه تکرار نشه.

خندیدی و شانههایت لرزید:

-حیف شد دیگه. میخواستم ببرمت خونهای که همین

 

نزدیکی بود نشونت بدم.

-خونه؟!

-هوم. یه خونهی نقلی همین خیابون پایینی پیدا کردم که

قراره با کمک خانجون و آقاجون بخرمش.

شوکه گفتم:

-بخریش؟

-اره. قرار شده همون پولی که آقاجون میخواستن هزینه

کنن برای ساخت طبقهی بالا رو بدن برای خرید خونه.

آنقدر خوشحال شدم که نفهمیدم چطور به سمتت هجوم

بردم و سر و صورتت را غرق بوسه کردم:

-وای باورم نمیشه! وای خدایا!

اولش شوکه بودی اما بعد، این تو بودی که مرا غرق

در بوسهها و نوازشهایت کردی. بوسیدی و بوسیدم و

همان شب، میان صدای بارانی که اتاق را پر کرده بود،

تنهایمان چون قلب و روحمان یکی شد و در یکی از

آخرین شبهای اسفند ماه، سایهی رقصان تنهایمان

روی دیوارهای اتاق نقش بست.

 

 

از یکی شدن با تو پشیمان نبودم. حتی زمانی که آن

هیجانات لحظهای هم فروکش کرد پشیمان نبودم. هر چند

که میدانستم مامان اگر بفهمد، واویلا میشود. حتی اگر

برایش هزاران دلیل و برهان هم میآوردم. از این هم

آغوشی کسی جز پری چیزی نمیدانست. البته که

میدانستم تو خوشت نمیآید، راجع به مسائل شخصیمان

برای دیگران صحبت کنم و خودم هم تمایلی به این کار

نداشتم اما وقتی به دنبال به دکتر زنان برای چکاپ بودم

و پشت تلفن در جواب سوال منشی گفته بودم: “خیر.

دوشیزه نیستم.” پری اتفاقی صدایم را شنیده بود.

هنوز هم بهت چهرهاش را به یاد دارم. با چشمانی گرد

گفت:

-وای پروانه!

و منی که خجالتزده و نگران از واکنشش لب جوییدم و

نگاهم را به زمین دوختم. تصور میکردم واکنشی شبیه

مامان داشته باشد یا حداقل شماتتم کند اما او فقط با

شوخی و خنده گفت:

-مامان بفهمه گردنتو میزنه!

و از این ماجرا بیش از دو ماه گذشت.

صبحها درگیر کلاسهای ترم آخر بودم و بعدازظهرها تا

شب با مامان برای خرید در بازار چرخ میزدیم. بیشتر

جهیزیهام خریداری شده بود و فقط چند قلم دیگر مانده

بود.

کمتر از چند ماه تا مراسم عروسیمان مانده بود و در به

در دنبال پیدا کردن خانهای مناسب بودیم. خانهای که قبلا

پسندیده بودی فروش رفته بود؛ قبل از اینکه بتوانم

ببینمش.

همان روزی که جلوی در کوچک سفید رنگ ایستادیم و

دلم برای گلهای یاس بیرون زده از پشت دیوار حیاط

رفته بود، شخصی از پشت آیفون گفت:

-خونه فروش رفته آقا. دیر اومدین.

غم به یکباره روی دلم نشست و نگاه پر از حسرتم روی

گلهای یاس ماند.

– حیف شد. کاش زودتر میومدیم ببینم اینجا رو.

خندیدی و گوشهی چشمانت چروک شد:

-غصه نخور بهترشو پیدا میکنیم.

اما پیدا نشد و درست یک ماه بعد در طوفان حوادث گیر

افتادیم. طوفان سوتفاهمهایی که همچنان گریبانم را گرفته

و رهایم نمیکند.

چند هفته پیش بود که مامان همراه خاله زیبا به

امامزادهی واقع روستای پدری رفته بودند تا خاله نذرش

را ادا کند. نسترن از شب قبل به خانهمان آمده و پیشم

مانده بود. ظهر خنکی بود و تازه آخرین کلاسم در

دانشگاه تمام شده بود. از فروشگاه سر خیابان کمی خرید

کردم تا برای شام ماکارانی درست کنم. به خانه که

رسیدم نسترن نبود.

 

حین جا به جا کردن خریدها، ناگهان چشمم به یادداشت

روی در یخچال افتاد. دست خط نسترن بود که نوشته

بود:

” سلام. میرم خونه کتابامو بیارم که فردا از همونجا برم

کلاس. خاله زینت زنگ زد گفت امشب هم نمیان. ”

نفسم را رها کردم و کاغذ یادداشت را همانجا روی

سنگ اپن گذاشتم.

پارسال که پشت کنکور ماند، عمو حشمت بالاخره

راضی شد او را در کلاسهای کنکور ثبت نام کند. هر

چند که اگر از من میپرسیدی، میگفتم درس نمیخواند

و فقط برای وقت گذرانی کلاسها را میرود.

مشغول پر کردن کتری از آب بودم که زنگ خانه به

صدا درآمد. فکر میکردم نسترن است که برگشته، اما

وقتی در باز شد، قامت بلند تو میان چهارچوب قرار

گرفت. خوشحال از دیدنت، پریدم بغلت و همان وسط

حیاط از گردنت آویزان شدم:

-وای چه کار خوبی کردی اومدی. دلم برات تنگ شده

بود.

-زنگ زدم که میام. نسترن خانم بهت نگفت؟

متعجب ابرو بالا دادم:

-نه دانشگاه بودم. اومدمم نسترن خونه نبود. بیا تو حالا.

با اینکه مدتها بود رابطهام با نسترن دیگر مثل سابق

صمیمانه نبود و خیلی وقتها به خاطر گوشه و

کنایههایی که میزد از دستش دلگیر میشدم اما آن لحظه

از ته دل ممنون درکش شدم. در خوش خیالی محض

فکر میکردم خانه را ترک کرده تا ما راحت باشیم. اما

درست یک ساعت بعد وقتی که تو برای چرتی کوتاه به

اتاقم رفتی، فقط چند دقیقه طول کشید تا با صورتی سرخ

از عصبانیت و رگ بیرون زدهی پیشانی بیرون بیایی.

در حالی که در دستانت کاغذی بود که بالایش دست خ ِط

من بود:

“سلام شهریار عزیزم”

فریاد میزدی و پر از بهت و خشم، کاغذ را مقابلم تکان

میدادی و جواب میخواستی؛ در حالی که چنان شوکه

بودم که حتی نفس کشیدن را هم از یاد برده بودم.

باورم نمیشد نامهای که دو سال پیش از طرف نسترن

برای شهریار نوشته بودم، حالا میان دستان تو باشد.

 

هر چقدر بیشتر فکر میکردم کمتر به جواب میرسیدم.

آنقدر غرق در بهت و ناباوریام بودم که ضرب دستت

روی گونهام نشست و تازه به خودم آمدم. بغضم شکست

و با چانهای لرزان هق زدم:

-مال من نیست… مال نسترنه.

لحظهای مات ماندی و دستانت در میان هوا خشک شد.

اما بعد پوزخند زدی:

-دروغ نگو! دست خط توئه، چه ربطی به نسترن داره؟

-نسترن ازم میخواست براش بنویسم. میگفت دست خط

من بهتره… اصلا بذار خودش که اومد بگه.

عصبی بودی. خشمگین و شوکه، اما از چشمانت

میخواندم که به دنبال دست آویزی بودی تا باورم کنی و

خودت را آرام کنی. نسترن را کردم همان دست آویز و

هقهقزنان گفتم:

-ازش بپرس خودش بهت میگه. دو سال پیش باهاش

دوست بود و دوستش داشت ولی… بعد یهو به هم

زدن… نمیدونم این نامهها اینجا چیکار میکنه اصلا…

احمق بودم عادل. احمق بودم که فکر میکردم نسترن

حقیقت را به تو میگوید و همه چیز به خوبی تمام

میشود…

 

هر دو در حالت عادی نبودیم. من شوکه و دلگیر از

قضاوت عجولانهات بودم و تمام تنم از تَنِش پیش آمده

میلرزید. تو در سکوتی سهمگین به گلهای قالی زل

زده بودی. دستانت را مشت کرده و روی رانهایت

گذاشته بودی. لب میجوییدی و بیقرار نفسهای عمیق

میکشیدی. نامههایی که روزگاری برای شهریار نوشته

بودم، همگی وسط سالن خانه پخش و پلا بودند و آفتاب

ظهر رویشان افتاده بود.

هر دو منتظر آمدن نسترن بودیم و صدای تیک تیک

ساعت تنها صدایی بود که خانه را پر کرده بود. ناگهان

دست پشت گردنت کشیدی و با نگاهی بیقرار پرسیدی:

-این… این پسره همونی نیست که تو پارک دیدم؟

براق در دهانم گلوله شد و نفسم به سختی بالا آمد:

-خودشه.

با انزجار به نامههای روی قالی اشاره کردی:

-این نامهها رو برای اون نوشتی؟

-من نوشتم ولی از طرف نسترن. تا قبل از اون روز

پارکم اصلا ندیده بودمش.

لب به هم فشار دادی و میفهمیدم که تلاش میکنی تا

خشمت را کنترل کنی. پرسیدی:

-دوسش داشتی قبلا؟

ناگهان چنان برآشفتم که صدایم بالا رفت:

-دیوونه شدی؟ میگم دوست نسترن بود.

عصبی شدی. از روی مبل بلند شدی و ایستادی. دستانت

را با شتاب تکان دادی و غ ّریدی:

-پس این نامهها تو اتاق تو چیکار میکردن؟ اونم لای

کتابهات؟ من احمقم؟

خودم هم هنوز نمیدانستم آن نامهها چطور سر از اتاقم

درآورده بودند. گیج و منگ بودم. نالیدم:

-نمیدونم… حتما نسترن گذاشته.

پوزخند زدی:

-نسترن گذاشته؟ چقدم دستپاچه بوده که موقع گذاشتن

لای کتابات، یکیشون افتاده بود پایین کمد!

-منظورت اینه من دروغ میگم؟ اصلا می فهمی چی

میگی؟

-تو چرا باید براش نامه بنویسی؟ چون دست خطت

خوبه؟ با اجازه کی برای یه مرد نامحرم نامه نوشتی؟

انقدر عصبانی بودم که فریاد زدم:

-با اجازهی خودم! اینا رو دو سال پیش نوشتم نه الان که

داری بازجویی میکنی!

همان وقت صدای زنگ خانه بلند شد و هر دو

میدانستیم که نسترن است.

فکر میکردم نسترن که بیاید همه چیز درست میشود و

تو به خاطر قضاوت عجولانهات معذرتخواهی میکنی.

اما ورق طور دیگری برگشت.

 

نسترن وقتی وارد خانه شد، لبخند به لب داشت و

کتابهایش را به سینه چسبانده بود. نگاهش که به

وضعیت آشفتهی خانه و نامهها افتاد، متعجب پرسید:

-چیشده؟

تو مجال ندادی و خم شدی نامهی زیر پایت را برداشتی.

با گامهایی بلند به طرفش رفتی و نامه را جلوی

صورتش تکان دادی:

-اینا مال توئه؟

قلبم تا پشت حلقم آمده و تمام تنم گوش شده بود تا نسترن

با خنده بگوید: “آره.” اما او متعجب نگاهی به تکه کاغذ

میان دستانت کرد و مبهوت خندید:

-نه.

وا ماندم. تمام تنم یخ کرد و نفهمیدم چطور خودم را به

او رساندم. عصبی و لرزان توپیدم:

– این نامهها مال تو نیست؟! برای شهریار

ننوشتیشون؟

اخم کرد و نگاهش را بین من و تو چرخاند:

-معلومه که نه. شهریار کیه دیگه؟

بعد هم به تو زل زد و با صدایی بغضکرده گفت:

-مشکلاتتون به من ربطی نداره. تو رو خدا منو درگیر

نکنین. میدونین اگه این حرفا به گوش بابام برسه چی

میشه؟

باورم نمیشد اویی که روبهرویمان ایستاده است، نسترن

باشد. باورم نمیشد بتواند انقدر راحت فیلم بازی کند و

حتی برای باورپذیری این نمایش، اشک هم بریزد!

وقتی با چشمان اشکی به من زل زد و گفت:

-تو دیگه چرا پروانه؟ مگه خودت نمیبینی بابا چه

اخلاقی داره؟ میخوای این حرفا به گوشش برسه و زنده

به گورم کنه؟

چنان افسار پاره کردم که نفهمیدم چطور تخت سینهاش

کوبیدم و فریاد زدم:

-چرا دروغ میگی؟ بابات به خاطر نامههای همین پسره

مگه کتک نزد؟ مگه تو نبودی که ازم میخواستی براش

نامه بنویسم؟ چرا راستشو نمیگی لعنتی!

گریه کرد:

-تو داری از موضوع مزاحمت اون پسره سواستفاده

میکنی. اون موضوع چه ربطی به این نامهها داره؟ من

بخوام برای کسی نامه بنویسم چرا باید به تو بگم؟ خودم

مگه چلاقم؟ تو برای عادلم شعر مینوشتی! کارای

گذشتهتو چرا گردن من میندازی؟ کسی رو قبل از عادل

 

داشتی بگو خب! به من چه؟

دیدم که چطور زانوانت خم شد و ناباور نگاهم کردی.

همین کافی بود تا به طرفش حمله کنم و دسته موی

بافتش را چنگ بزنم:

-دروغگوی کثیف! کثافت!

بالاخره از شوک درآمدی و به میانمان آمدی. از هم

جدایمان کردی و فریاد زدی:

-بسه!

نگاهم کردی و غریدی:

-بسه پروانه! هر چی لازم بود فهمیدم.

 

نسترن با قهر رفته بود. وسیلههایش با گریه و غرغر

جمع کرده و خانه را ترک کرده بود. و من در تمام آن

لحظهها چون ببری زخمی رفتنش را تماشا کرده بودم.

شاید هم مثل یک بیعرضه!

مانده بودیم من و تو؛ شبیه آخرین سربازهای بازمانده از

یک جنگ بزرگ. هر کدام یک گوشهی هال و نامههای

ریخته روی فرش، آخرین تکهی قاب آن روز تکمیل

میکرد.

هر دو سکوت کرده بودیم و هر کدام در دنیای خود

غرق بودیم. تو را نمیدانم، من اما در آن دقایق مدام

تصویر کتک زدن نسترن را در ذهنم تجسم میکردم و

موهایش را از ریشه میکشیدم. به چطور مبرا کردن

خودم فکر میکردم و میان معجونی از انواع احساسات،

دنبال روزنهای نور بودم. نمیدانم چقدر در آن حالت

بودیم اما وقتی به خود آمدم که تو با گامهایی سنگین به

طرف در میرفتی. به آنی خون در رگهایم یخ بست و

حفرهای عمیق توی قلبم دهانه باز کرد…

بلند شدم و ایستادم. بیرمق و ناباور. گیج و سردرگم.

دستت که پردهی جلوی در را لمس کرد، ناخودآگاه تکان

خوردم و دنبالت دویدم:

-عادل؟

ایستادی اما برنگشتی. چقدر گرفتن نگاهت تنبیه بزرگی

بود عادل. کاش هیچوقت دیگر نگاهت را از من نگیری.

نالیدم:

-یعنی نسترن رو بیشتر از من قبول داری؟ چطوری

ثابت کنم اون نامهها رو فقط به خاطر اصرار نسترن

نوشتم و کسی تو زندگیم نبوده؟

به طرفم برگشتی. نگاهت ناامید و خسته بود. انگار از

یک کارزار بزرگ برگشته بودی.

-نسترن چرا باید این نامهها رو بذاره تو اتاقت؟ چرا

الان باید دروغ بگه؟

اشکم چکید:

-نمیدونم عادل. نمیدونم.

به یکباره فریاد زدی:

-پس تو چی میدونی؟

شانههایم تکان خورد و لال شدم. دست پشت گردنت

کشیدی و به سمتم آمدی:

-آدم منطقی و روشن فکری نیستم پروانه اما میتونستم

خودمو قانع کنم اینم مال گذشتهت بوده، اگه این نامههای

بیصاحابو لای کتابایی که خودم برات خریدم نمیدیدم!

اینا رو نگه داشتی که چی؟ هنوزم دوسش داری دیگه!

مثل خودت فریاد زدم؛ بلند و از ته دل.

-کسی تو زندگیم نیست بفهم! اینا رو برای نسترن نوشتم

فقط.

به پیشانیات کوبیدی:

-ثابت کن! ثابت کن!

حالا هفتهها از آن روز میگذرد و تقریبا همه فهمیدهاند

که بینمان شکراب است. چند باری هم توی حیاط

خانهباغ، خانجون و دایی فرزدات مچمان را وقت بحث

و جدل گرفتند اما دخالتی نکردند. هیچکس از اصل

ماجرا خبر نداشت و همه فکر میکردند، دعواهای

معمولی زن و شوهری است. البته هر دو طوری وانمود

میکردیم که همینطور است.

برده بودمت دبیرستانی که نسترن در ان درس میخواند

و هر دو به دنبال شاگرد سوپرمارکتی که شهریار نام

داشت، گشته بودیم اما مغازه واگذار شده بود و کسی از

شهریار خبر نداشت.

ِن

ماما از همه جا بیخبر مدام غر میزد چه کردهام که

عادل دیگر مثل سابق نیست و من هیچ جوابی برایش

نداشتم. حتی یکبار که خانجونت جلویم را گرفت و

مهربانانه پرسید مشکلمان چیست؟ نتوانستم چیزی

بگویم.

همه فهمیده بودند به مشکل خوردهایم و دنبال جواب

بودند اما تو چنان بدخلق و عصبی بودی که اجازه

نمیدادی کسی دخالت کند. انگار میان باتلاق گیر افتاده

بودم و هر چه بیشتر دستوپا میزدم بیشتر فرو میرفتم.

چند بار خواستم به سراغ عمو حشمت بروم تا او شاید

بتواند کمکم کند اما بعد با خودم فکر کردم، چه کسی

پشت دختر خودش را خالی میکند؟ هر چقدر هم که

فرزند ناخلفی باشد. آن هم عمو حشمتی که آبرو برایش

اولویت داشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

22 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Liaaaa
Liaaaa
1 سال قبل

خیلی خوب بود
واقعا همه اتفاقا زیر سر نسترنه خیلی بیشعوره دختره ی بی همه چیز با اینکه رمانه اما گاهی آدم در بعضی قسمت ها حرص میخوره. فکر میکنم پروانه نقشی در مردن عادل نداره البته نمیدونم لطفا امشب یه پارت دیگه بزار من دوس دارم ادامه اش رو بخونم و خیلی کنجکاوم🙏🌷🌟

یلدا
یلدا
1 سال قبل

فکر کنم امشب از پارت جدید خبری نیست😔

نانا
نانا
1 سال قبل

کاش ی پارت دیگ بزاری🥺

یه نفر
یه نفر
1 سال قبل

خیلی دلم سوخت برای پروانه
حس میکنم هیچ نقشی تو مردن عادل نداشته

Ayda
Ayda
1 سال قبل

کثافت تر از نسترن نییییست اشغال عوضی.
کاش یه پارت دیگه میزاشتی

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

پارت جدید نداریم؟
لطفاً یه پارت دیگه هم بذارین اگه هست

یلدا
یلدا
1 سال قبل

کاش یه پارت دیگه امشب داشتیم

sima khiltash
sima khiltash
1 سال قبل

داستان جالب و قشنگیه اگه پارت گذاری هم تا اخرش منظم باشه که عالیه

Lilian
Lilian
1 سال قبل

یه چیزی یادتون هست از پارت اول؟
کاوه و برکه حرف میزدن و کاوه باورش نمیشد برکه عاشق مسیح شده انگار کاوه برکه رو دوست داره و فقط بچه بازی دراورده این وسط ولی امیدوارم بین علاقه مسیح و برکه مانع ایجاد نکنه
نسترن هم که ازش واقعا بدم میاد با این نوشته های پروانه کامل مشخص بیشتر عذابهای این خانواده زیر سر نسترن و من واقعا دلم میخواد بچه اش سقط بشه و بدنیا نیاد ادم به این کثیفی نباید روی خوش ببینه
علی هم که یجورایی ماجراش عجیب شده که من گیجم هنوز که ایا شخص دیگه ایی رو میخواسته ونرسیده بهش و اینکه خب چرا عین روانیا با بچه هاش برخورد میکنه خب زنت و دوست نداری بچه ات که از وجود خودته دوم اینکه نازلی خیلی احمق بوده وقتی شوهرش اینقدر ادم مضخرفی بوده جدا نشده و دو تا بچه رو هم بدبخت کرده
خلاصه اعصاب ریخته بهم با اینکه فقط یه رمانه😅 ولی وقتی بهش فکر میکنن ممکن زیر همین اسمون داستان زندگی یکی شبیه این رمان باشه واقعا قاط میزنم😑😑

neda
عضو
پاسخ به  Lilian
1 سال قبل

دقیقا… 👌🏻
خیلی از زندگی هامون از این اتفاقای ویران کننده میفته…
چ پروانه های ک آرزو هاشون با خودشون سوختن

علوی
علوی
پاسخ به  Lilian
1 سال قبل

فکر نمی‌کنم دو نفری که پارت اول صحبت می‌کردند برکه و کاوه باشند. هیچ‌جا اسمی نبود. دارم مشکوک می‌شم که برکه و مسیح باشن!

Lilian
Lilian
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

احتمال زیاد کاوه هست چون میگه با حالت تعجب از من پرسیده عاشق اون شدی در حالی که از اول رمان همش حرف از ازدواج و علاقه و … برکه و کاوه بود و چیزه شوکه کننده ایی نسبت به رابطه کاوه و برکه نبود ولی عشق مسیح و برکه برای اعضای خانواده غیرقابل پیش بینی بود در ضمن میگه توی پارت اول چشمای رنگیش قرمز شده بود زمانی که مثلا درباره علاقه اش فهمیده درحالی که چشم مسیح اگر اشتباه نکنم تیره است و کاوه بور و اینا بود
بعد مگه مسیح همیشه برکه رو نامزد کاوه نمیدونست پس چه دلیلی به اون مدلی حرف زدن داره😅
در ضمن توی پارت اول کامل مشخص از طرفی حرف میزنن که دوستش داشتن غیرممکن بلاخره مسیح و ناخلف میدونن و کاوه اقای دکتر سر به زیر و همچی تمومه😂
من این رمان و از تل دنبال میکردم الان که نت اذیت میکنه میام اینجاتوی تل گپ هم بود و یادمه چندنفر میگفتن کاوه هست.

نوشین
نوشین
1 سال قبل

مقصر علی نیست
علی فقط عاشق بوده
باید منتظر گند کاری های امین و نسترن باشیم امیدوارم برکه وقتی حقیقت رو فهمید جلوی همه فاش کنه واقعیت چی بوده و اصلا دلم نمی سوزه ک نسترن و جنین ش بمیرن با هم

یلدا
یلدا
پاسخ به  نوشین
1 سال قبل

طرف زن داشته، حامله بوده، بعد مقصر نبوده

neda
عضو
پاسخ به  نوشین
1 سال قبل

فک کنم امین تقصیری نداشته باشه، و فقط اين وسط از گذشته ک نامعلومه ی چیزایی میدونه.
اگ یادتون باشه ی قسمتی از رمان برکه میگف امین تا بابامو دید ترسید و دوید رفت…

علوی
علوی
پاسخ به  نوشین
1 سال قبل

امین فقط یه شاهد کر و لال برای این داستانه

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

بیچاره پروانه و عادل🥺😥
چقدر از این نسترن بدم میاد

علوی
علوی
1 سال قبل

چقدر بده که کسی قدرت نه گفتن نداشته باشه.
و وای از حسادت، وای از حسادت که خانمان‌سوزه. الان اگه بگن کشتن عادل هم کار نسترن یا علی بوده اصلاً عجیب نیست برام. حسادت همه‌کاری می‌کنه.

گذشته که گذشته و رفته. کاش کاوه حداقل آدم باشه و این وسط به جای دردسر، کمک‌حال بشه.
و نسترن هم دوتا مجهول داره الان. 1- این داداشش باید بیشتر از همه مرکز حسادتش باشه، بچه زن‌بابا که هست، پسر عزیزکرده بابا حشمت هم که بوده، الان چرا اون‌قدر مهم شده که دنبال زن دادنشه؟ اونم کی؟ برکه.
2- دنیا برای خانواده سماوات گرد باشه، داماد علی دو دستی بذاره تو کاسه‌اش، اما این نسترن با شکم بالا اومده عین مجسمه نحوست راحت بچرخه؟

Lilian
Lilian
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

من واقعا منتظرم بچه نسترن سقط بشه و در اخر کثافت کاریاش رو بشه اون عماد احمق پرتش کنه سرجای اولش😑

یکی
یکی
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

همه اینا ب کنار اهورا داره میشه نگرانی :/

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط یکی
Maral
Maral
1 سال قبل

وای لطفاً یه پارت دیگه بزار🙏🙏🙏⁦❤️⁩

arezo
arezo
1 سال قبل

چقدر دلم برای عادل و پروانه می سوزه، کاش زنده بودن

دسته‌ها

22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x