رمان پروانه میخواهد تو را پارت 47

5
(2)

 

 

همهچیز یکطرف، این بیاعتمادی که نسبت به من پیدا

کرده بودی بیشتر از همهچیز آزارم میداد. دلم شکسته

بود عادل. درکت میکردم و شاید حتی اگر جای تو

بودم، واکنشم همینقدر بیمنطق بود اما قلب که این

حرفها حالیاش نمیشد، میشد؟

تحت فشار بودم از هر سمتی و کممحلیهایت هم شده بود

اهرمی برای فشار بیشتر تا طاقتم طاق شود. آنقدر که

پریروز وقتی در خانهتان بودیم و کسی جز اهورا در

خانه نبود، در حالی که دلم شکسته بود گفتم:

-وقتی اندازهی سر سوزنی بهم اعتماد نداری چرا الکی

ادای زن و شوهرا رو در میاریم؟ چرا بیخود تلاش

میکنیم برای دیوار اعتمادی که شکسته؟ من… دیگه

طاقت این رفتارای سردتو ندارم عادل. میخوام…

میخوام جدا شم.

و همان وقت در باز شد و برادرت علی وارد خانه شد.

نگاه متعجبش بین من و تو چرخید و با مکث پرسید:

-خانجون کو؟

تو چنان شوکه و به هم ریخته از درخواستم بودی که با

بیحواسی گفتی:

-نمیدونم.

و به سرعت سمت آشپزخانه رفته بودی. نگاه برادرت

رویم ُسر خورد. نگاهی خیره و عمیق. نگاهی که مرا

یاد همان شب بیمارستان میانداخت. ماهها از آخرین

باری که دیده بودمش میگذشت و نازلی میگفت با

فرزاد مدام در راه شمال هستند. قصد دارند زمین بخرند

و ویلا بسازند. در این یکسال و خردهای که از عقدمان

میگذشت هم چنان محو و مات شده بود در مهمانیهای

خانوادگی که گاهی یادم میرفت او هم پسر خانجون

است. و حالا دوباره همان نگاهی که ازش فراری بودم

برگشته بود. ابرو در هم کشیدم:

-سلام.

-سلام.

و بعد از نگاهی خیره از خانه بیرون زد. تو بلافاصله از

آشپزخانه بیرون آمدی و مقابل صورتم غریدی:

-دیگه اسم اون مزخرفو نمیاری!

-تو بهم اعتماد نداری عادل.

-م ِن احمق دوستت دارم! فقط نمیتونم بفهمم چرا

دخترخالهای که انقدر بهت نزدیکه باید اینکارو بکنه؟

خودتو بذار جای من! اعتماد نداشتم باید هر روز تعقیبت

میکردم. باید تو خونه زندانی میکردمت. دارم که هنوز

اینجاییم.

اشکم چکید:

-اگه داری پس این بیمحلیا چیه؟ چته عادل؟

اشکهای بعدیام پایین سریدند:

-دیگه دوستم نداری؟

و تو بعد از هفتهها بالاخره جلو آمدی و بغلم گرفتی.

ثانیهها در آن حال ماندیم و تو بعد از مکثی طولانی

گفتی:

-دیگه نمیخوام نسترنو نزدیکت ببینم پروانه. همه چیزو

فراموش میکنیم. دوباره شروع میکنیم. دوستت دارم…

دوستت دارم دیگه حرف از جدایی نزن!

 

یک ماه از آن روز میگذشت و تقریبا همه چیز به روال

سابق برگشته بود. نسترن را ندیده بودم و به درخواست

تو به خانهی خاله زیبا هم نمیرفتم. او هم به خانهمان

نمیآمد و همین مرا خوشحال میکرد. همین که قیافهی

نحسش را نمیدیدم خوشحالم میکرد.

صبح که با پری رفتیم بازار برای خرید لباس. پری

مشغول خرید بود که پشت ویترین یکی از مغازهها، یک

پیراهن مردانه به رنگ آبی دیدم و به آنی تو را با آن

تجسم کردم. مکثم که جلوی ویترین طولانی شد، پری

کنارم ایستاد و با خنده به شانهام زد:

-فکر کنم خیلی بهش بیاد.

خیرهی ویترین لبخند زدم:

-اوهوم.

-تولدشم که پس فرداست، معطل چی هستی پس؟ برو

بخر دیگه.

خندیدم. بعد از اینکه پیراهن را برایت خریدم و از مغازه

بیرون آمدیم، پری گفت:

-آخرشم نگفتی چرا با عادل چند وقت پیش سرسنگین

بودین. دعواتون سر چی بود اصلا؟

دلم میخواست برایش از نسترن و نامهها بگویم اما نه

حالا که فقط چند روز تا تولدت مانده بود. نه وقتی که تو

از من خواسته بودی این موضوع را فراموشش کنیم و

دنبال خانه بودی تا زودتر عروسی بگیریم. میگفتی بیان

این مسئله جز اینکه نقل دهان بقیه شویم، سودی ندارد.

نسترن قصدش به زدن رابطهی ما بوده که به مقصود

نرسیده. بگذاریم در خیال خام خودش بماند. بعد از

روزها آشوب و استرس، بالاخره به آرامش رسیده بودیم

و گفتن از نسترن، پری را بههم میریخت و به حتم

سراغ نسترن هم میرفت. گذشته وسط کشیده میشد،

همه درگیر میشدیم و دوباره حال خوشمان خراب

میشد آن هم حالا که تو دوباره عادل همیشگی شده

بودی. نه نمیخواستم! حداقل حالا نه.

به روی پری لبخند زدم:

-بعدا برات میگم. بعد از تولد عادل.

 

امشب حنابندون خواهرزادهی آقاجونت است و فرداشب

هم عروسیشان. خانجونت زنگ زد، حاضر شوم تا به

دنبالم بیایند اما بهانهی امتحان فردا را گرفتم و از آمدن

سرباز زدم. به جایش قول رفتن به عروسی فرداشب را

دادم تا یک وقت ناراحت نشوند. راستش همین یکساعت

پیش که پشت تلفن گفتی کارهای عقب افتادهی شرکت را

به خانه آوردهای و امشب را نمیتوانی به جشن حنابندون

بروی، من هم از رفتن منصرف شدم. با خودم فکر

کردم بهترین فرصت است، حالا که همگی به جشن

رفتهاند و خانهباغ خالی از حضور همه است، بیخبر

بیایم و تولدت را زودتر از موعد و دوتایی جشن بگیریم.

اینطوری میتوانستم غافلگیرت هم بکنم.

الان که دارم اینها را برایت مینویسم، همان پیراهن

صورتی که خیلی دوستش داری و خودت برایم خریدی

را پوشیدهام و با صورتی آراسته منتظر رسیدن آژانس

هستم.

برای امشب خیلی هیجانزدهام عادل. دستانم از هیجان

میلرزند و قلبم تا پشت حلقم آمده است. امیدوارم

حنابندون کمی بیشتر از حد معمول طول بکشد تا

فرصت بیشتری برای جشنی دو نفره داشته باشیم.

پایان بخش اول دفتر

 

چیزی نخوردهام و معدهام خالی است اما حس تهوع

لحظهای رهایم نمیکند. سرم سنگین است و گویی چندین

نفر تا صبح توی سرم راه رفته و حرف زدهاند.

پلکهای متورم، لبهای سفید و چشمان قرمز، تنها

گوشهای از بقایای یک شب مزخرف است. پاهایم که

سرامیک خن ِک اتاق را لمس میکنند، میفهمم که تنم هم

تبدار است. لباسهای خلبانی آویخته به رختآویز مرا

برای شروع یک روز جدید فرا میخوانند اما مغزم

انگار به خواب رفته است. شاید هم در دیشب و لابه لای

نوشتههای پروانه جا مانده…

مقابل آینه میایستم و در بیحوصلهترین حالت ممکن،

مقنعه را روی سر میکشم. همین وقت در با تقهای باز

میشود و مامان تا نیمه داخل میآید:

-بجنب برکه! دیرت شد.

از آینه نگاهش میکنم:

-دارم میام.

در را همانطور نیمه باز رها میکند و برمیگردد. به

موهایی که به شکلی شلخته صورتم را قاب گرفتهاند،

پوزخند میزنم:

-به هر چیزی شبیهی جز دانشجوی خلبانی که برای

پرواز آموزشی میره!

کیف را برمیدارم و بیرون میزنم. در راهرو با دایی

که خوابالود از دستشویی بیرون میآید، برخورد میکنم.

نیمه

ِن

چشما بازش با دیدنم کمی ِکش میآید:

-میری پرواز؟

-سلام. بله.

حولهی آبی را میان دستان خیسش می چرخاند:

-ریختت چرا این شکلیه؟ باز من نبودم موضوع جدیدی

پیش اومده؟

حتی حوصلهی لبخند زدن هم ندارم. مغزم هنوز میان

سطر به سطر نوشتهها مانده!

-سرما خوردم.

صدای مامان از پشت سرم بلند میشود:

-بمون. بابات میرسونت.

پوزخند میزنم؛ عصبی و بیحوصله!

به طرف مامان میچرخم و ابروانم به هم گره

میخورند:

-نرگس اومده دنبالم. اگه یه وقت شک دارین که دروغ

میگم و ممکنه با مسیح در برم، تا جلوی در میتونین

اسکورتم کنین.

مامان عصبی و ناباور نامم میخواند:

-برکه!

دایی با چشمانی ریز شده از اخم، حوله را روی دوشش

میاندازد:

-چه مدل صحبت کردنه اول صبحی؟

آنقدر ظرفیتم پر است که افسار میدرم و با همان

پوزخند نشسته بر لب به دایی نگاه میکنم:

-گفتم یه وقت مثل دیشب نگرانم نشن!

نزدیک شدن بابا را از گوشهی چشم میبینم، با همان

فک مستطیلی و اخمهای درهم! نمیخواهم بمانم و با

گامهایی بلند از پلهها سرازیر میشوم. قدم تند میکنم و

میگریزم. خودم هم نمیدانم از چه! شاید از نگاههایی که

پروانه توصیف کرده، شاید هم… آخ! مغزم هنوز در

دیشب و نوشتهها مانده!

 

جلوی در میایستم و موبایل در جیبم میلرزد. کلافه

بیرون میکشمش و دیدن شماره کاوهی آخرین چیزی

است که دلم میخواهد ببینم!

۲۰۶نرگس که آن سمت کوچه، زیر درخت توت پارک

است، برایم بوق میزند و همانطور که تماس را وصل

میکنم، دس ِت همراه با کیفم را برایش بالا میبرم.

-کجایی برکه؟

اخم میکنم و در سمت شاگرد را باز میکنم:

-علیک سلام. چیزی شده؟

برای نرگس سر تکان میدهم و به محض جاگیر شدن،

نرگس پدال گاز را فشار میدهد.

-معذرت میخوام سلام. خوبی؟

هجوم هوای گرم داخل اتاقک به حالت تهوعم دامن

میزند. عصبی به جان دکمههای کنارم میافتم و شیشهی

ماشین را پایین میکشم:

-ممنون. کاری داری؟

-ترانه میگفت امروز پرواز داری. سر خیابونم،

میرسونمت فرودگاه.

دندانهایم به روی هم کشیده میشوند و صدایم پر از

حرص است:

-ترانه بهت نگفته دوستم دنبالم میاد؟

انگار جملهام به مزاقش خوش نیامده که عصبی میخندد:

-فقط میخوام برسونمت و یکم با هم حرف بزنیم برکه.

فهمیدن این موضوع خیلی سخت نیست. مایل نیستی

احتیاجی به این موش و گربه بازیا نیست عزیزم!

پلکهایم از سر حرص و درماندگی روی هم میافتند.

نفسم را محکم رها میکنم و رو به نرگس که کنجکاو

نگاهم میکند، زمزمه میکنم:

-کجا ایستادی؟

-کنار ایستگاه اتوبوس.

نام ایستگاه اتوبوس کافیست تا به تندی بگویم:

-جلوتر، روبه روی داروخانه منتظر میمونم.

و به سرعت قطع میکنم. شاید دیوانه شدهام اما دلم

 

نمیخواهد جایی که با مسیح خاطره ساختم را با او هم

شریک شوم. نه نمیخواهم! دیروز و آن لحظات باید

همانطور دو نفره و محرمانه برای من و مسیح بماند!

-کی بود؟

پیشانیام را محکم فشار میدهم و از شیشه به درختان

خیس از باران نگاه میکنم:

-منو جلوی داروخانهی سر خیابون پیاده کن.

-هان؟؟

-لطفا نرگس. بعدا توضیح میدم.

نرگس دلخور و حرصی جلوی داروخانه میپیچد و

دستی را میکشد:

-به سلامت!

 

دست نوشتههای پروانه در سرم چرخ میخورند؛ خط به

خط، کلمه به کلمه. نسترن چطور توانسته انقدر

بیوجدان باشد؟ بمیرم برای مظلومیت پروانه. بمیرم

برای مسیحی که خط به خط این دفتر قرار است با

روانش بازی کند…

تا به پژوی کاوه برسم، چند بار پاهایم در چالههای آب

باران فرو میروند و آ ِب گل آلود به مانتو و شلوارم

طرح میزند. هوا سوز دارد و بخاری که از دهان

عابران بیرون میزند را میتوانم ببینم و چه عجیب که

با این تن تبدار، سردم نیست!

مینشینم کنارش و اولین جملهام میشود:

-ممنون میشم بخاری رو خاموش کنی.

متعجب میشود اما خواستهام را اجابت میکند و کمی

بعد ماشین را به راه میاندازد. شیشهی سمت خودم را تا

انتها پایین میکشم و حس تهوع شدید را با به هم فشردن

لبها کنترل میکنم.

-خوبی؟

گردن سمتش میچرخانم و نگرانی لانه کرده در

چشمانش حالت تهوعم را تشدید میکند. ابرو به هم

میچسبانم و خیرهی یقه اسکی کرم رنگش سر تکان

میدهم:

-خوبم. گفتی میخوای حرف بزنی.

-تب داری؟ صورتت چرا انقدر سرخ شده؟

کلافه از نگاههای سمج و خیرهاش، روی صندلی تکان

میخورم:

-آره تب دارم. تببر خوردم و به زودی اثر میکنه.

دستش که پیش میآید تا پیشانیام را لمس کند، گرهی

اخمم کورتر میشود. نارضایتی را از چشمانم که

میخواند، لب به هم فشار میدهد و عقب میکشد:

-دکتر رفتی؟

-دیشب با مسیح رفتم.

خودم هم نمیدانم چرا اسم مسیح را میآورم.

انگشتان بلندش به دور فرمان میپیچند و اخم بین

ابروهای بلندش جا خوش میکند:

-داروهاتو سر وقت بخور و اگه…

-باشه.

از روی شانه نگاهم میکند و لبخن ِد کمرنگی میزند:

-شدی برکهی هفت سالهی لجباز باز.

ویرانتر از آن هستم که دلم کنکاش در گذشته و خاطره

بازی بخواهد!

-چند روزه مدام زنگ و پیام که باید ببینمت و کارت

دارم…

مکث میکنم و نگاهمان در هم گره میخورد:

-میشنوم.

لبخندش رنگ میبازد و بعد از مکثی کوتاه زبان روی

لب میکشد:

-تصمیمت راجع به مسیح جدیه؟

و به سرعت نگاهش را به چشمانم میدوزد.

 

به گمانم امروز هر دو عجیب شدهایم. هم من که تمام

آموختههای ادب و نزاکت را در اتاقم جا گذاشتهام و هم

او که آدم این طور یکراست سر اصل مطلب رفتن نبوده

هیچوقت!

باید اعتراف کنم انتظار این سوال را نداشتهام و حالا

کاملا شوکهام. نگاه خیرهاش هنوز به چشمانم وصل است

و گویا منتظر جواب!

مغزم در حال متلاشی شدن است؛ مغزی که نمیفهمد،

کاوه چه مرگش است!

مردمک چشمانی که بیحرکت مانده را تکان میدهم و

به خیابان زل میزنم. نفسم را محکم رها میکنم:

-متوجه نشدم.

لبخندی کج روی لبش مینشیند:

-یعنی میگی دوباره بپرسم؟

اخم میکنم:

-نگفتم نشنیدم. گفتم متوجه نشدم. تفاوت این دو تا جمله

یه دنیاست.

ابروهایش بالا میپرند. انگار که این برکهی گستاخ

شگفتزدهاش کرده است. زیر نگاه سنگینش، زانوانم را

به هم میچسبانم و دستانم را به هم نزدیک میکنم.

مبهوت پلک میزند و بعد از مکثی طولانی عینکش را

از چشم برمیدارد و روی داشبورد میگذارد. گوشهی

چشمانش را فشار میدهد:

-چی رو متوجه نشدی؟ پرسیدم ازدواجت با مسیح تا چه

حد جدیه.

گرهی بین ابروانم کورتر میشود:

-باید جواب بدم حتما؟

پوزخند میزند و چنان پرسرعت دوربرگردان را

میپیچد که شانهام به شیشه میخورد.

-اگه هنوز دوستیم!

یک امروز که حوصلهی خودم را هم ندارم، باید کاوه

سر راهم سبز شود و سوالات عجیب غریب بپرسد؟!

خدایا!

ناخن کف دست فشار میدهم:

-آره. جدیه.

چند ثانیه ناباور نگاهم میکند و بعد به یکباره ماشین را

به حاشیهی خیابان میکشاند. مقابل چشمان متعجبم،

دستی را میکشد و با مکث به سمتم میچرخد:

-شوخی میکنی دیگه؟ تو و مسیح؟!

ناخودآگاه اخم میکنم:

-مشکلی داره؟

پلک روی هم فشار میدهد و موهایش را چنگ میزند.

ناباور تکرار میکند:

-تو و مسیح؟!

نگاهش نامفهومتر از آن است که مغ ِز یخزدهام از پس

تحلیلش بربیاد. دلم میخواهد بپرسم چه چیز تو را انقدر

متعجب کرده است؟ اصلا این سوالها برای چیست؟ اما

به جایش به ساعت ماشین اشاره میکنم:

-دیرم شده.

 

انگار نشنیده باشد؛ از جایش تکان نمیخورد:

-با کی لج کردی برکه؟ با من؟

مبهوت پلک میزنم:

-چی میگی؟

-اگه به خاطر اون مسئلهست که باید بگم واقعا متاسفم.

فکر نمیکردم حرف و حدیثای مامان جدی بشه یا بخواد

بدون اطلاع من ازت خواستگاری کنه… من واقعا…

و کلافه لب به هم فشار میدهد:

 

-چند شب پشت هم بیمارستان بودم و خبر نداشتم تو جمع

اون حرفا رو زده. من واقعا نمیدونستم برکه. معذرت

میخوام.

هیچ از حرفهای بیسروتهاش سر درنمیارم. گیج و

عصبی نگاهش میکنم:

-اون مسئله تموم شده کاوه!

حالا او هم عصبانی است:

-تو هنوز بیست سالته برکه. واقعا فکر میکنی وقت

ازدواج کردنته؟ اونم با مسیح؟ یه نگاه از دور به

خودتون کردی؟ با کدوم معیار متوجه شدی که به درد

هم می من رفتی سراغ مسیح؟ از برکه

ِج

خورین؟ از ل ی

عاقلی که میشناختم این رفتارا بعید بود…

لحظه به لحظه و با هر کلمهای که میگوید، دیوانهترم

میکند. تا آنجا که بالاخره از شوک در میآیم و به میان

حرفش میروم. فریاد میزنم:

-بسه!

دستانم را بالا میبرم:

-بسه! بسه!

شوکه از صدای بلندم تکان میخورد. مستاصل عقب

میکشد و پر از بهت زمزمه میکند:

-برکه… گوش کن…

در سرم پر از صداهایی است که تمام قد بر علیه کاوه

برخاستهاند! تمام برکههایی که رنجیدهاند و احساس

سرشکستگی می او؟ واقعا انقدر مرا حقیر

ِج

کنند… از ل

دیده است؟ انقدر ضعیف و بچه؟

بر سر چشمانم فریاد میکشم مبادا ببارند!

” محکم بمون برکه! محکم بمون! به خدا گریه کنی خودم

میزنم تو دهنت! ”

پوزخند میزنم:

-میدونی مشکل کجاست؟ مشکل تو نیستی. مشکل منم که

هیچوقت توی روابطم مرز مشخص نکردم. همیشه خوب

بودن حا ِل بقیه رو به خودم ترجیح دادم و حالام به جایی

رسیدم که پسرعمهام به خودش اجازه میده توی

شخصیترین مسائل زندگیم دخالت کنه.

عصبی به خودم اشاره میکنم:

– تو رفتم سمت مسیح؟ فکر می

ِج

من؟ از ل کنی انقدر

احمقم که به خاطر لجبازی با تو، گند بزنم به زندگیم؟ به

خاطر تو؟!

زهرخند میزنم. پلکهایش که از سر استیصال روی هم

میافتند، دست سمت دستگیره میبرم:

-نه تو، نه هیچکس دیگه حق دخالت تو مسائل زندگیمو

نداره. ممنون میشم راجع به عاشق چه کسی شدنمم نظر

ندی!

پیاده که میشوم؛ کفشهایم که آسفالت خیس را لمس را

میکنند، بالاخره صدایش بلند میشود:

-من فقط نگرانتم برکه.

به طرفش میچرخم و خیرهی نگاه کلافهاش زمزمه

میکنم:

-احتیاج به نگرانی هیچکس ندارم.

منتظر نمیمانم و با گامهایی بلند در خلاف جهت

ماشینها راه میافتم.

 

 

لباسهای تنم خیس از آب باران هستند. نَم باران تا زیر

مانتو هم نفوذ کرده و تنم از سرما رعشه گرفته است.

سر انگشتانم کرخت و بیحس شدهاند و حس میکنم کف

پاهایم تاول زدهاند؛ بس که راه رفتهام.

دقیقه بد و استرس دیر رسیدن، کنار خیابان

ِل

ها با حا

منتظر اسنپ ایستادم و بعد از لحظهها خودخوری و

بغض، بالاخره به فرودگاه رسیدم؛ اما پرواز به دلیل

مساعد نبودن شرایط آب و هوا، کنسل شد. از همان

لحظه؛ از همان لحظهای که کاپتان با لبخند گفت:

-برو استراحت کن. پروازا امروز کنسله.

تا همین حالا که نمیدانم دقیقا چه ساعت از روز است،

خیابان به خیابان راه رفتهام. باران بارید و باز راه رفتم.

عابران زیر باران دویدند تا خود را به پناهگاه برسانند و

من باز راه رفتم.

باران بر شانههایم زد و تنم را خیس از آب کرد، اما از

راه رفتن عقب ننشستم. حس میکردم با هر گامی که

بردارم سبک میشوم. اما فقط فکر میکردم و با هر

قدم، مغزم خاطرهای پیش کشید و باری به شانههایم

افزود.

و حالا نمیدانم در کدام نقطه از شهر ایستادهام. تابلویی

نیست و جز یک خیابان عریض و بلند که دو طرفش را

درختان تنومند و بزرگ در بر گرفته هیچ نشانهای

نمیبینم.

بارانی که تا دقایقی پیش میبارید و سوز هوا عابران را

پراکنده کرده و جز من و ماشینهایی که هر از گاهی از

مقابلم عبور میکنند، اثری از جنبندهای نیست.

خانجون یکبار گفته بود، گاهی خودمان نمیخواهیم پیدا

شویم و فکر میکنم به همین حال دچار شدهام. و گرنه

که میتوانم جیپیاس گوشی را فعال کنم و مکانی که در

آن ایستادهام را بیابم اما گویا خواستهی روح خستهام این

است که گم بمانم. خوب نیستم و این گم بودن کمکم

میکند، لحظهها بدون هیچ مزاحمی توی حال خودم

بمانم.

خسته از راه رفتنهای بیهوده، لبهی جدول خیس

مینشینم و دست دور زانو حلقه میکنم. دندانهایم از

شدت سرما به هم میخورند. نگاههای متعجب

رانندههایی که از کنارم میگذرند را حس میکنم و

میدانم که دیدن دختری با فرم خلبانی، نشسته بر لبهی

جدول، یکی از عجیبترین تصاویر است.

بهار ساعتی پیش پیام داده بود بلیطشان برای امشب است

و خواسته بود تا حد امکان زودتر به خانه برگردم.

پوزخند میزنم:

“خانه!”

کجا ایستادهام؟ بین چه کسانی؟ خانوادهام؟ همان کسانی

که هیچ چیز راجع بهاشان نمیدانم؟ مادربزرگی که فکر

میکردم بهترین مادر دنیاست و حالا فهمیدهام پسرش را

با وعدهی پول به ازدواج تشویق کرده! پدری که فکر

میکردم مادرم انتخاب خودش بوده و حالا میدانم، فقط

محکوم به تحمل یک زندگی بوده است. زنعمویی که

فکر میکردم عاشق عمو عماد است و حالا میدانم یک

دیوانهی پر از عقده است! کاوهای که فکر میکردم

دوست و همراهم است و حالا میفهمم که او هم یک

خودخواه است!

 

چه چیزهای دیگری قرار است، تیشه به ریشهی

باورهایم بزند؟ قرار است تا کجا کشیده شوم؟ بقیهی

صفحات دفتر قرار است از چه پرده بردارد؟ آن جملات

نامفهوم و گنگ چه چیز را قرار است نشانم بدهند؟

پلک میبندم و سر روی زانو میچسبانم. خیسی مانتو

گونهام را نوازش میکند و اشکهای محبوس، چشمانم

را طواف میکنند!

موبایل میلرزد و یک نگاه کوتاه کافیست تا نام او را

ببینم. وسط گرداب افکار دیوانه کننده، هنوز هم میشود

لبخند زد اگر فقط نشانی از او باشد. به خودم که میآیم

انگشتم روی نوار سبز رنگ لغزیده و تماس برقرار

میشود. تماس با او؛ با تنها کسی که هنوز باورهایم را

نشکسته است.

” کاش تو مثل بقیه نباشی مسیح! من دیگه خسته از

غافلگیر شدنم! ”

صدایم انگار از اعماق چاه بیرون بیاید؛ گرفته و خشدار:

-سلام.

صدای او هم پس از بسته شدن در ماشین میآید:

-علیک. کجای؟ بهتر شدی؟

-نه هنوز.

ثانیهای سکوت بینمان برقرار میشود و بعد صدای پر

از بهتش گوش و جانم را پر میکند:

-صدات چرا این ریختیه؟ کجایی؟

-نمیدونم.

بهت جایش را به خشم میدهد و صدایش اوج میگیرد:

-یعنی چی نمیدونی؟

نگاه میدوزم به انتهای خیابان. با چشم پژویی که

نزدیک میشود را دنبال میکنم و صادقانه میگویم:

-نمیدونم. فقط میدونم خیلی راه اومدم.

-نمیدونم و… درست بگو کجایی؟

پژو با سرعت از کنارم میگذرد و فرو رفتن

لاستیکهایش در گودال آب مساوی است با پاشیدن آب

گلآلود به سمتم. نفس عمیقی میکشم:

-تو یه خیابونم ولی اسمشو نمیدونم.

-لوکیشن بفرست! همین الان.

دوست ندارم مرا در این حال آشفته ببیند اما خستهتر از

آنم که جان مخالفت داشته باشم.

-باشه.

تماس که قطع میشود، چشمم میافتد به پیام جدیدی که

از سمت مامان است:

-کجایی برکه؟

-دارم میام خونه.

 

 

*

بیقرار و بیطاقت است. فرمان مدام میان دستانش

فشرده میشود و نگرانی چون خوره به جان روح و

روانش افتاده است. چه بر سر برکه آمده؟ چه چیز

برکهی خونسرد و آرام را اینطور به هم ریخته که حتی

نمیداند در کدام خیابان قرار دارد؟ چطور انقدر

بیعرضه شده که وقتی تکهای از وجود او آوارهی شهر

است، او با خیالی راحت توی خانه نشسته باشد؟

آسمان که غ ّرش میکند و باران شروع به باریدن؛ پایش

پدال گاز را تا انتها فشار میدهد. کمتر از چهل دقیقهی

بعد برکه را میبیند. اما چه دیدنی؟ هیچ چیز آن دختری

که با لباسهای سر تا پا خیس و لرزان کنار خیابان

ایستاده به برکهی او نمیخورد. آن لبهای بیرنگ،

پلکهای متورم و تنی که چون گنجشک مانده زیر باران

رعشه گرفته، برکه نیست، بلکه یک مرده است. شبحی

شبیه به برکه!

تصویری از سالها پیش در ذهنش جان میگیرد. خودش

را میبیند؛ سر خاک پری نشسته است و برفی سنگین

میبارید. تنها چند ساعت از رفتن پری میگذشت و

انگار دنیا با تمام عظمتش بر سرش خراب شده بود.

خانجون و آقاجون هر چه اصرار کرده بودند از سر

خاک برخیزد، مخالفت کرده و وقتی خانجون هم با

سماجت کنارش نشسته بود، برخاسته و بیتوجه به عماد

و نگرانیاش به دل خیابان زده بود. ساعتها زیر بارش

برف راه رفته و چند ساعت بعد، تقریبا جنازهاش را

اهورا یافته بود.

برکه متوجهاش که میشود، میایستد و از همان فاصله

برایش دست تکان میدهد. لبخند که روی لبهای

بیرنگ دخترک جا میگیرد، انگار قلبش را از جا

بیاورند!

ناباور زمزمه میکند: “بمیرم… چیکار کردی با

خودت؟”

شتابزده از ماشین پایین میپرد و زیر بارانی که شدت

گرفته به سمت برکه میدود. پا در آب راه گرفته وسط

خیابان میکوبد و باران چون شلاق بر تنش ضربه

میزند. نفس نفس زنان مقابل برکه میایستد. مقاب ِل

دخترک بیمار و خیس از آب.

ماشینها پر سرعت از کنارشان می گذرند و هیچکس

انقدر احمق نیست که در چنین باران و هوایی بیرون

باشد. به چشمان سرخ دخترک نگاه میکند و بیحرف

کاپشن از تَن می َکند و روی ت ِن لرزانش میاندازد. بعد

بیهوا خم میشود و دست زیر پاهای دخترک میاندازد

و به آغوش میکشدش. برکه شوکه و ناباور صدایش

میکند:

-مسیح؟ چیکار میکنی؟

میداند که دخترک شرایط خوبی ندارد و الان وق ِت

سرزنش نیست اما نمیتواند جلوی زبانش را بگیرد و

همانطور که دخترک را محکم به سینهاش چسبانده و

سمت ماشین قدم تند میکند؛ میغ ّرد:

-مسیح و زهرمار! هیچی نگو. به علی میزنمت!

 

برکه در سکوت روی مبل چسبیده به شوفاژ نشسته

است. دستانش را بغل گرفته و نگاهش را به نقطهای

نامعلوم دوخته است. لرزش تنش مهار شده اما چشمان

ملتهب و گونههای سرخش نشان از تب دارند. گرمکن

توسی به تنش زار میزند و چند تار مو از زیر کلاه

روی صورتش را گرفته است.

مانتو و مقنعهاش چند متر آنطرفتر روی شوفاژ زیر

پنجره پهن است. اهورا روی مبل مقابل برکه نشسته و با

ابروهایی گره خورده به او زل زده.

در آشپزخانه قدم برمیدارد و به دنبال چای، کابینتها را

باز و بسته میکند. اویل را به اتاق برده تا برکه راحت

 

باشد؛ هر چند که دخترک آنقدر ویران و در خود فرو

رفته است که بعید میداند به حضور اویل واکنش نشان

دهد.

قوری را روی گاز رها میکند و سمتشان میرود. زیر

نگاه سنگین اهورا لیوان داغ چای را مقابل برکه

میگیرد:

-باید بری دکتر.

برکه با تانی نگاه بالا میکشد. لیوان را میگیرد و

چشمان مخمورش به نگاه او گره میخورد:

-احتیاجی نیست.

طاقتش طاق میشود و اختیار زبان از دستش در

میرود:

-داری تو تب میسوزی، یعنی چی احتیاجی نیست؟

پاشو.

و به سمت سنگ اپن میرود و به دنبال سوئیچ چشم

میچرخاند:

-پاشو برکه.

-خوبم مسیح.

نیمهی راه میایستد و کلافه دندان به هم میساید:

– ِد نیستی! تب داری میفهمی؟ قیافهتو تو آینه دیدی؟

لبخندی بیحوصله روی لب دخترک مینشیند:

-دیشب دکتر بودیم. دوباره کجا بریم؟

عصبانی میشود:

… –

ِر

سر قب

اهورا سرفه میکند:

-قبرت که به سلامتی کندهست داداش بفهمه دختره رو

برداشتی آوردی خونهت!

هر دو به اهورا نگاه میکنند و اهورا با اخم به هر

دویشان زل میزند:

-خب؟

برکه بیحرف به دستانش زل میزند و او بیحوصله

نفسش را بیرون میدهد:

-مسخره نشو!

اهورا لب کج میکند:

-مسخره نبودم که الان انقدر ریلکس جلوم دختر داداشمو

نمیاوردی خونه!

تشر میزند:

-خفه شو!

اهورا بیتوجه به او، نگاه تیزش را به طرف برکه

میکشاند و غر میزند:

-این چه قیافهایه؟ کجا بودی؟ برایچی اومدی اینجا؟

سر به سمت او میچرخاند:

-برایچی آوردیش اینجا؟

برکه خفه مینالد:

-مانتوم خشک بشه میرم.

اهورا با تمسخر نگاهش میکند:

-عجب!

و آرنج هر دو دست روی زانو میگذارد و به جلو خم

میشود:

-از کل حرفام، فقط جملهی آخرو به خودت گرفتی؟ بقیه

سوالام جواب نداشت؟

 

برکه به جان پوست کنار ناخنها میافتد و اهورا دست

بردار نیست:

-با توام برکه.

-من حالم خوب نیست عمو. بیخیالم شو تو رو خدا. اگه

مشکل حضور منه، الان میرم.

و با گامهایی آرام به طرف مانتوی پهن شده روی شوفاژ

میرود. با نگاه برکه را دنبال میکند و بیقرار دست

روی سرش میکشد:

-بیا بشین داره اذیتت میکنه.

اهورا پوزخندزنان بلند میشود و کاپشن آویزان از

دستهی مبل را برمیدارد:

-بپوش میرسونمت.

از کوره در میرود و مقابل اهورا میایستد:

-بسه اهورا!

-علی رو به چپت گرفتی نه؟ بهار و داییش امشب پرواز

دارن. یکساعت دیگه خونه نباشه، اولین جایی که بیان

سراغش، اینجاست. خیلی دل گندهای به خدا!

به سمت برکهای که همراه مانتو به طرف اتاق میرود،

میچرخد:

– تو ماشین منتظرم برکه. دیر نکن.

و کف دستش را سمت مسیح میگیرد:

-سوئیچ.

به برکه نگاه میکند:

-اتاق اولی توش اویله.

برکه که میرود، مستاصل پلک به هم فشار میدهد:

-تب داره.

-میدونم. خر که نیستم. سر راه میبرمش درمانگاه.

-اهورا!

-شر درست نکن مسیح. سوئیچو رد کن بیاد.

پرحرص سوئیچ را توی کف دست اهورا میکوبد:

-تا درمانگاه میام.

چشمان اهورا که گرد میشود، دندان روی هم میساید:

-اتاق که میتونم برم؟

اهورا خیرهی چشمانش ابرو در هم میکشد و صدا بلند

میکند:

-برکه حاضر شدی؟

برکه که حاضر و آماده جلو میآید، اهورا منتظر

نمیماند و به طرف در قدم تند میکند:

-پنج دقیقه دیگه پایین نباشین، اومدم بالا.

و در را پشت سرش به هم میکوبد.

خانه که خالی از حضور اهورا میشود، نفسش را فوت

میکند. با مکث به برکهای که بلاتکلیف کنارش ایستاده

زل میزند. چشمان بیحال برکه چون خاری در قلبش

فرو میروند.

هزاران سوال در سرش رژه گرفتهاند اما حال و روز

دخترک نمیگذارد که بپرسد. بیربط میگوید:

-چرا نگفتی بهار و داییت امشب میرن؟

برکه کیفش را از روی میز سر راه برمیدارد:

-انقدر درگیر بودم که خودمم فراموش کرده بودم.

چشم ریز میکند:

-از همین درگیریهایی که کشوندت زیر بارون؟

برکه لحظهای مات میماند و بعد نگاه میدزدد:

-هوم.

-سوالای اهورا، سوالای منم هست برکه.

-میگم برات… بعدا. بریم؟

 

 

مقابل هم ایستادهایم. من ویران و او پر از سوال. صدای

برخورد قطرات باران به پنجره، سکوت بینمان را پر

کرده است. نگاههای خیرهاش از من جواب میخواهد و

من در خود توانی برای پاسخ نمیبینم. چطور از اتفاقات

افتاده بگویم وقتی هنوز خودم نتواستهام هضمشان کنم و

در برزخ دست و پا میزنم؟ چطور از آرزوهای بر باد

رفتهی پروانه بگویم؟ از اینکه میخواسته دختری چون

من داشته باشد و حالا زیر خروارها خاک خوابیده.

چطور از نسترن و بیرحمیاش بگویم؟ از نسترنی که

ز ِن پدر اوست. چطور… چطور از نگاههای بابا بگویم؟

از کسی که پدر من است!

به چشمانش زل میزنم؛ چشما ِن عزیزش. میخواهم

لبخند بزنم تا شاید مرهمی برای نگرانی و ظن لانه کرده

در نگاهش باشم اما نمیدانم چرا بغض میکنم. ِکی این

چشمها انقدر برایم عزیز شد؟ ِکی انقدر دلم را به او

باختم؟

اشک میدود به چشمانم و چانهام میلرزد. شوکه از

حالتهایم، قدمی به سمتم برمیدارد:

-برکه… چیشد؟

اولین قطرهی اشکم که میچکد، لب به هم میچسبانم تا

هقهقم را در نطفه خفه کنم، اما زور بغض از من بیشتر

است و اشکها از گوشهی چشمانم راه میگیرند.

گیج در نزدیکیام میایستد و زمزمهاش هم از پر از

بهت است:

-برکه؟!

از پشت پردهی اشک نگاهش میکنم:

-ببخش…

دستپاچه و هول، دست سمتم دراز میکند. بازویم را

میگیرد:

-هی… هی… بیا اینجا ببینم…

مرا به سینهاش میچسباند و همین کافیست تا بغضم آب

 

شود و چشمانم پرقدرت ببارند. پاهایم انگار باطری خالی

کنند که تا سقوط پیش میروم اما دستان بزرگ او

نمیگذارند و محکم نگهام میدارند. به تیشرت تنش

چنگ میاندازم و لبهای به هم فشردهام را به شانهاش

میچسبانم. از این اشکها بیزارم. از برکهی گریان،

بیزارتر اما هیچ چیز در کنترلم نیست و فقط یک جمله

در سرم تکرار میشود:

«بابا کجای گذشته رو زخم زده؟ اونم توی خراب کردن

رویاهای پروانه نقش داشته؟ چرا باید به پروانه تهمت

بزنه؟»

نفسهای داغش را روی سرم حس میکنم و کمی بعد

بوسهی طولانیاش بر فرق سرم مینشیند. میان موهایم

بیقرار و پر از حرص پچ میزند:

-من با تو چیکار کنم…دقم دادی امشب!

 

انگار امشب همه چیز در نقطهی پایان خود قرار گرفته

باشد؛ بغلها، بوسهها، نگاه

ِن

ها، همگی رنگی از آخری

امشب به خود گرفتهاند.

در سالن بزرگ فرودگاه؛ میان گذر مسافران و صداهایی

که مدام از بلندگوها پخش میشود و پریدن هواپیمایی را

اعلام میکند، با تنی تبدار ایستادهام تا ادامهی

آخرینهای امشب را ببلعم. میدانم؛ حس کردهام که هیچ

چیز این رفتن، شکل یک خداحافظی موقت با خواهرم

نیست. در واقع احساسات به غلیان درآمده از درونم این

هشدار را دادهاند. شاید از همان وقتی که در آغوش

مسیح به گریه افتادم، هوشیار شدم. شاید هم همان وقتی

که چشمانم اتفاقی به جملات مبهم صفحات آخر

نوشتههای پروانه افتاد، حس کردم قرار است خیلی

چیزها تغییر کنند.

بهار با لبخند دستانش را از دو طرف باز میکند و مرا

به سوی خود فرا میخواند. باید ببلعم؛ بوی تن و گرمای

آغوشش را. باید لحظهی لحظهی امشب را ببلعم،

همانطور که حسی از درونم هشدار میدهد، این آخرین

بار است که همهچیز اینطور ثابت است. بعد از امشب

خیلی چیزها تغییر میکنند؛ آدمها، رابطهها، احساسات.

بو میکشم و بوسه میزنم گونهاش را. صدایم از بغض

میلرزد:

-دلم برات خیلی تنگ میشه.

فاصله میگیرد و حالا اشک مهمان چشمان او هم شده

است. لبخند میزند:

-هر روز زنگ میزنم. اولین تعطیلات با مامان و بابا

بیاین.

میگویم:

-باشه.

در حالی که حسی از اعماق وجودم باور دارد این

“باشه” هیچوقت میسر نمیشود!

بهار عقب میرود و اینبار در آغوش مامان فرو

میرود. نگاه از چشمان اشکی مامان میگیرم و نگاه

تارم را در سالن بزرگ میچرخانم. به مرد جوانی که

آستینهای گرمکنش را به دور کمر بسته و چمدانش را

به دنبال خود میکشاند نگاه میکنم. کمی آن طرفتر و

کنار صندلیهای فلزی، پسربچهای خندان تفنگ دستش

را در هوا تاب میدهد و برای پدر جوانش شعر

میخواند. نزدیکشان دختر جوان با خنده مرد را بغل

میکند. نگاه میچرخانم روی تک تک آدمهای حاضر

در فرودگاه و بغضم قورت میدهم. چشمانم برای باریدن

سرکشی میکنند که دایی سر شانهام میکوبد و مرا به

طرف خود میچرخاند:

-بغل خداحافظی رو بده بیاد.

بغض لعنتی به اندازهی یک توپ بزرگ میشود و راه

نفسم را میبندد. نفس ندارم وقتی در آغوش حمایتگرش

حبس میشوم. کنار گوشم زمزمه میکند:

-چشمات عجیب شدن برکه.

 

منتظر نگاهم میکند و لبخند لرزانی میزنم:

-به ریماجون خیلی سلام برسون.

لبخندی بیرنگ میزند. لحظهای سر به عقب می

چرخاند و به جایی که بابا و عمو اهورا کنار یکدیگر

ایستادهاند نگاه میکند و بعد نرم بازویم را میگیرد و با

خود به کنار صندلیها میکشاند. خیرهی چشمانم نفسش

را فوت میکند:

-خیلی تلاش کردم مرخصیمو تمدید کنم ولی متاسفانه

شرکت موافقت نکرد. برای بردن بهار اومده بودم ولی

الان میبینم تو بیشتر احتیاج به کمک داری. عصبیام

از اینکه دارم تو این وضعیت ولت میکنم ولی زندگی

پر از ناچاریه برکه. چشمات داد میزنن یه چیزی شده.

نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی خوبه بدونی حرف نزدن

مشکلی رو حل نکرده. در مورد مسیح هم…

مکث میکند و تصویر چشمان نگران مسیح در درمانگاه

برابر دیدگانم زنده میشود. قلبم محکم و بیقرار خود را

به سینه میکوبد. الان کجا بود؟ بیرون از فرودگاه؟

هنوز توی ماشین منتظر بود؟

دایی ابرو بالا میدهد و نگاهم میچسبد به چند تار سفید

میان موهایش.

-با خانجون و آقاجونت حرف زدم. با باباتم. گفتنیها رو

گفتم و فکر میکنم بقیهشو باید صبوری کنی. نمیگم

فراموشش کنی یا ازش دست بکشی چون نمیشه، فقط

ازت میخوام صبوری کنی تا بابات از خر شیطون بیاد

پایین. خانجونت قلق باباتو بهتر بلده. بذار خودش باباتو

راضی کنه.

پوزخند میزنم. قطعا دایی نمیداند، روش خانجون برای

راضی کردن بابا پول است! البته شاید هم بداند. دیگر

فهمیدهام که هیچ چیز از هیچکس بعید نیست!

سر به سمتم خم میکند و چشمان مهربانش از پشت

عینک لبخند میزنند:

-عشق موهبت بزرگیه برکه اما مراقبت میخواد. اینو

یادت نره.

بوسهاش وسط ابروانم مینشیند و فاصله که میگیرد،

انگشتش را نرم روی بینیام میزند:

-غد بازی رو هم بذار کنار و هر وقت خواستی زنگ

بزن.

تلاش میکنم لبخند بزنم:

-چشم.

و لحظاتی بعد در میان اشکهای مامان و اخمهای بابا،

 

بهار و دایی میروند. بهار میرود و حس میکنم جای

خالیاش حفرهای میشود درست در وسط قلبم.

کمی بعد با شانههایی فرو افتاده و بدون نگاه به بابا از

سالن فرودگاه بیرون میزنم. مانند تمام این چند روز.

 

از وقتی که به خانه برگشته بودیم، حس میکردم

دیوارهای خانه قصد بلعیدنم را دارند. هر جا را نگاه

میکردم، بهار را گوشهای میدیدم. حتی حس میکردم

بوی کرم مرطوب کنندهای که هر شب به دستانش

میزد، درست زیر بینیام است. به سمت اتاقش میروم.

اتاق می

ِر

کنار د ایستم و به شانهای که روی میز آرایش

مانده زل میزنم. شانهی بهار. لبخندی تلخ روی لبم جا

میگیرد. چه شبهایی که به خاطر افسردگی و غم از

دست دادن بچههایش کنج تخت مینشست و گریه

میکرد. چه شبهایی که موهای کوتاهش را شانه

میکردم و با مسخره بازی میبافتم.

انگار هنوز آن جا روی تخت بود؛ با چشمهایی اشکی!

نفس عمیقی میکشم تا بغض لعنتی گورش را گم کند.

وارد اتاقم میشوم در حالی که صدای شادش هنوز در

گوشهایم است. همین یک ساعت پیش تماس گرفته و با

خنده گفته بود:

-رسیدیم استانبول. برو با خیال راحت بخواب دیگه. فردا

زنگ میزنم بهت.

و بعد از تماسش، مامان و بابا به اتاقشان رفته بودند.

نیم ساعتی است که باغ در سکوتی عمیق فرو رفته و

تنها صدای باد است که هو هو کنان خود را به در و

پنجرهها میکوبد. کنار پنجره میایستم و به حیاط

خاموش زل میزنم. باد چنان شدت گرفته که شاخ و

برگ درختان را بیمهابا به این سو و آن سو میکشاند.

هجوم هوای سرد از میان درزهای پنجره، ت ِن بیمارم را

میلرزاند اما تکان نمیخورم. دقیقهها کنار پنجره

میمانم و درست لحظهای که ذهنم کمی از اتفاقات اخیر

دور شده، نگاهم با گوشهی اتاق و کمد کتابهایم پیوند

میخورد. مغزم به سرعت، دفتر پروانه را یادآوری

میکند و دردی ناگهانی در جمجمهام موج میگیرد و بعد

به کاسهی چشمانم هجوم میآورد. ناباور زمزمه میکنم:

-میخوای با من چیکار کنی خدا؟

نمیخواهم؛ اما پاهایم مرا به سمت دفتر میکشانند و

همزمان صدایی در سرم پچپچ میکند:

” تمومش کن برکه. آخرین پردهی نمایشم ببین! ”

در اتاق را قفل میکنم و دفتر به دست پشتش ُسر

میخورم. دستانم میلرزد وقتی دفتر را ورق میزنم.

چندین صفحه خالی است و درست از میانهی دفتر به بعد

دوباره شروع به نوشتن کرده است. نوشتهها ترتیب و

نظم ندارند و در هر صفحهای چند جملهی بدخط به چشم

میخورد. انگار که هر صفحه را در ساعت یا روزهای

متفاوتی نوشته است.

تنم یخ میزند وقتی کلمات پیش چشمانم میرقصد.

 

کابوس ها ادامه دارند. کابوس هایی که لحظه به لحظهی

آن شب جهنمی را بازسازی و ترسیم میکنند. دختری با

لباس صورتی و موهای فِر، لبخند به لب میان باغ قدم

میزند…

شبهای زیادی است که کابوسها رهایم نمیکنند.

کابوس دستی که دهانم را میگیرد. صدایم را میبُرد

و…

از همه طرف بو میآید. بوی گن ِد الکل…

نفرت انگیز هر روز با من است. حتی در

ِی

این بو

کابوسهایم…

روز و شبم یکی شده است. هر روز آرزوی مرگ

میکنم. هر روز آرزو میکنم کاش آن شب تصادف

کرده بودم اما پایم به آن جهنم نمیرسید.

تقصیر خودم بود، نه؟ نباید میرفتم. نباید بیخبر

میرفتم. چرا زنگ نزدم خبر بدهم؟ تقصیر خودم بود…

 

جعبهی کیک به بغل، پشت در ایستاده بودم. لبهایم را

رنگ قرمز ماتیک جلا داده بودند و چشمانم را برق

عشق. دل توی دلم نبود و دستانم از هیجان میلرزیدند.

باد خنک به زیر پیراهن صورتی و مانتویی که با عجله

رویش پوشیده بودم، میرقصید. هوا تاریک بود و

چراغهای روشن خانهباغ از میان شیارهای د ِر آهنی

دیده میشد.

با لبخندی که صورتم را پر کرده بود، دست به طرف

زنگ جلو بردم. اما قبل از اینکه دستم شاسی را لمس

کند، در با تیکی کوتاه باز و قامت علی میان در پیدا شد.

از دیدنش جا خوردم. هر دو از دیدن هم جا خوردیم. هم

او که متعجب به صورتم زل زده بود و هم منی که فکر

میکردم جز عادل کسی در باغ نباشد. چشمان قرمز و

موهای به هم ریختهاش هیچ تناسبی با علی همیشه مرتب

نداشت. سنگینی نگاهش معذبم کرده بود. به زحمت

لبههای مانتویی که در هوا موج برداشته بودند را به هم

نزدیک کردم و نگاهم را به جعبهی کیک میان دستم

دوختم. صدای خشدارش بلند شد:

-سلام.

خجالتزده پا به پا شدم:

-سلام.

از جلوی در کنار رفت:

-بیا تو.

صدا و لحن کشیدهاش نگاهم را بالا کشید. لبخندی بزرگ

صورتش را فرا گرفته بود و چشمانش در آن تاریکی

میدرخشید. دودل وارد حیاط شدم و نگاه ناباورم به

فرزاد که کنار باغچه ایستاده بود افتاد. علی پرسید:

-نرفتی عروسی؟

حسی در نگاهش شناور بود که نمیفهمیدمش؛ انگار که

حالت عادی نداشت. شاید هم توهم زده بودم.

-عادل نیست؟

و به تندی نگاهم را به طرف چراغهای ساختمان

کشاندم. تا دهان باز کرد چیزی بگوید، فرزاد زودتر از

او گفت:

-بود. رفت سر خیابون یه کاری داشت.

علی متعجی نگاهش کرد و او با دست به طرف پلهها

اشاره کرد:

-برو داخل عروس. الانا دیگه میاد. من و علی هم داشتیم

میرفتیم دیگه.

نگاهم را به دنبال حرفش در اطراف چرخاندم؛ انگار

جز آنها، کسی در خانه نبود.

بودن فرزاد و علی در باغ و عدم حضور عادل، معذبم

کرده بود. پشیمان از بیخبر آمدنم از پلهها بالا رفتم. د ِر

خانهی خانجون نیمه باز بود و برقهای خانه روشن.

جعبهی کیک را روی ایوان گذاشتم و همان وقت دیدم که

امین پس ِر عباس آقا با سری پایین، از انتهای باغ به

حیاط می

ِر

طرف د رود.

 

فرزاد همانطور که به کاپوت ماشین تکیه داده بود، رو

به امین بلند پرسید:

-کجا میری پسر؟

امین برگشت و با تکان دست و درآوردن آواهایی،

بیرون را نشان داد. منتظر نماندم تا ببینم فرزاد از او چه

میخواهد، کفشهایم را درآوردم و به داخل خانه رفتم.

در حالی که سنگینی نگاه علی را که کنار باغچه ایستاده

بود، حس میکردم.

به محض اینکه وارد خانه شدم، یکراست به سراغ تلفن

رفتم تا به موبایلی که عادل به تازگی خریده بود زنگ

بزنم. دلم به شور افتاده بود و احساس بدی داشتم. تماس

برقرار شد اما صدای زنگ موبایل از جایی نزدیک به

خودم بلند شد. چشم که چرخاندم، گوشی نوکیا روی میز

عسلی جا مانده بود. لب روی هم فشردم و به ناچار به

حیاط برگشتم تا منتظر آمدن عادل بمانم. از پلهها که

سرازیر شدم، فرزاد با بدخلقی پاکت خالی سیگارش را

در باغچه پرت کرد

-لعنتی! روشن کن بریم.

مخاطبش علی بود که گیج و منگ لبهی باغچه نشسته

بود. فرزاد با نگاهی ریز شده رو به من غر زد:

-پرنده خودش اومده تو قفس. پاشو بیعرضه!

همان وقت علی سر بلند کرد و نگاهمان در هم گره

خورد. دکمههای پیراهن تنش هم یکی در میان باز بود و

در آن هوای خنک، دانههای عرق روی پیشانیاش

نشسته بود. گیج از حرفهایسان خم شدم تا جعبهی

کیک را بردارم که فرزاد با خندهای عصبی روی

شانهاش زد:

-پاشو دیگه. اونهمه منم منم چی شد پس؟ زر مفت زدی

باز؟ بیغیرت!

با موهای فِر در باغ قدم میزدم. لبههای مانتوام در

دست باد میرقصید و تنم از حس ناامنی و ترس رعشه

گرفته بود. حس میکردم عادل دیر کرده و تا الان دیگر

باید برمیگشت. تنها دلخوشیام لامپ روشن خانهی

محبوبه خانم بود.

از پشت سرم که صدای روشن شدن ماشین بلند شد،

بالاخره توانستم نفس راحتی بکشم. درست در همان

لحظهها صدای باز و بسته شدن د ِر حیاط هم بلند شد و

خوشحال از آمدن عادل، به عقب چرخیدم که دستی دهانم

را گرفت و بوی الکل مشامم را سوزاند. از پشت دستانی

که محکم دهانم را گرفته بودند، با وحشت فریاد زدم.

کمک خواست

 

م. محبوبه خانم را صدا کردم. دست و پا

زدم. بینفس عادل را فریاد زدم اما چون برهای که به

مسلخ میبرندش، به طرف انباری کشیده شدم. جواب

تلاشها و تقلاهایم شد؛ به چنگ کشیده شدن موها و

مشتی که محکم روی شانهام فرود میآمد تا خفهام کند.

از شدت ناتوانی به گریه افتادم و اشکها از گوشهی

چشمانم سرازیر شد…

 

چشمانم از بیخوابی میسوخت اما جرات نمیکردم

پلکهایم را ببندم. میترسیدم. از کابوسهای لعنتی

میترسیدم. کابوسهایی که هر بار شروعشان از جایی

حیاط

ِر

بود. گاهی تصویر دخت ِر آرایش کرده پشت د

پررنگ میشد و گاهی دختری که دست و پا میزد تا

بگریزد. پلک که میبستم صدای نفسهای آلوده به هوس

را کنار گوشم میشنیدم. حرکت دستهایی که نقطه به

نقطهی تنم را غارت میکردند را حس میکردم. سنگینی

تنی که خود را رویم انداخته بود را حس میکردم و

دستانی که مدام به صورتم سیلی میزدند را میدیدم.

پلک که میبستم، لحظات کشندهی درون انباری تکرار و

تکرار میشد…

لباسهایم خاکی بود. تنم خش برداشته بود بس که پوستم

ِن

به سیما کف انباری کشیده شده بود. ناخنهایم شکسته

بود بس که به دیوارها چنگ انداخته بودم.

دکمههای پیراهن تنم َکنده شده بودند و مچ دستانم به

خاطر تقلاهایم تیر میکشیدند. موهایم از ریشه

میسوخت و یک طرف صورتم به خاطر سیلیها

بیحس شده بود. نو ِر ماه از دریچهی کوچک انباری به

داخل میتابید. از میان پلکهای نیمه بازم او را میدیدم.

نا نداشتم و تمام استخوانهایم درد میکرد اما او را

میدیدم که در انباری قدم میزند. چشمان نیمه بازم را

که دید، فورا به طرفم آمد. وحشتزده تلاش کردم، عقب

بکشم که دندان روی هم سایید. کنارم زانو زد. لحظهای

به عقب نگاه کرد و بعد از مکثی کوتاه زمزمه کرد:

-به نفع خودته چیزی از امشب نگی.

سر که جلو آورد، ترسیده هق زدم.

-میدونی که کسی باورت نمیکنه.

به چشمانم نگاه کرد:

– کسی حرفتو باور نمیکنه پروانه. هیچکس.

میلرزیدم و تنم رعشه گرفته بود از این نزدیکی اما او

دست بردار نبود؛ لبهایش را به گوشم چسباند:

-نه عادل باورت میکنه، نه خانوادهت. انقدر عاقل هستی

که از امشب حرفی نزنی. اما اگه بشنوم حرفی زدی، هر

شبت میشه مثل امشب. انقدی دوست دارم که دلم تکرار

بخواد.

از تصور تکرار امشب، لرزیدم و اشک میان موهایم

ُسرید. میدانستم که از او هر کاری برمیآید.

مانتوام را از روی زمین برداشت و به رویم پرت کرد:

-بلند شو.

و به طرف در نیمه باز انباری رفت. کمی بعد، من بودم

و انباری نمور…

 

شبهای زیادی بود که نمیتوانستم درست بخوابم. از

ترس او، نشسته روی تخت چرت میزدم و هر بار که

چشمانم بسته میشد، پشت پلکهایم او را میدیدم که با

لبخند و چشمانی پر از شهوت، تنم را لمس میکند.

صدایش را میشنیدم که کنار گوشم “دوستت دارم” را

تکرار میکند.

همان شب که با لباس غارت

ِن

های پاره و با ت شده، روح

مردهام را کشان کشان از حیاط خانه باغ بیرون میبردم،

محبوبه خانم را از پشت پنجرهی آشپزخانه در حالی که

حوله را روی موهای خیسش میکشید دیدم. همان جا دلم

فریاد خواست؛ فریادی از جنس کمک. اما میدانستم که

دیگر همه چیز تمام شده است؛ حتی زمان کمک

خواستن. جسمم قربانی خواستهی شیطانی او شده بود و

روحم زیر بار این اتفاق مرده بود. دیگر پاک نبودم.

دیگر هیچ چیز نبودم… هیچ چیز.

به خانه که رسیدم به حمام رفتم. ساعتها زیر دوش

ماندم و گریستم. بارها ت ِن ناپاکم را شستم و زار زدم. به

کاشیهای رنگی چنگ زدم و زار زدم. تمام خشمم از

ناتوانی را زیر آب با هق هق فریاد زدم. آنقدر در حمام

ماندم تا مامان از حنابندون برگشت. وقتی که از پشت

در حمام صدایم کرد، انگار دنیا با تمام عظمتش روی

سرم خراب شد. اگر میفهمید چه شده چه میکرد؟ باید

چه میگفتم؟ باورم میکرد؟ پری چه؟ او باور میکرد که

این اتفاق به خواست من نبوده؟ عماد باور میکرد که او

به زور با من بوده؟

از تصور اینکه روزی بفهمند، تنم لرزید. او، راست

میگفت، هیچکس حرفهای مرا باور نمیکرد.

صبح بعد آن شب جهنمی، مامان با غرغر به در اتاق

کوبید و برای رفتن به دانشگاه بیدارم کرد. گیج و گنگ

بودم و هنوز نمیدانستم باید چه بکنم. تمام شب را یک

لحظه هم، پلک روی هم نگذاشته بودم، جز زمانی که

مامان به اتاقم سرک کشیده بود. در را که باز کرد،

سریع پلک بستم تا نه چیزی بپرسد، نه مجبور باشم

پاسخی بدهم.

از ترس تکرار اتفاق شبی که گذارنده بودم، تا خو ِد

صبح زیر پتو، با تنی تب آلود گریه کرده و بالشت لای

دندانهایم فشرده بودم.

بیهدف کیف دانشگاه را برداشتم و از اتاق بیرون زدم.

مامان در آشپزخانه بود و بوی نان گرم در خانه پیچیده

بود؛ مثل همیشه. انگار که همه چیز سر جای خودش

بود، جز من؛ پروانه!

صدایم کرد اما اهمیتی ندادم. خم شدم تا کفشهایم را

بپوشم و در جواب تمام سوالات ریز و درشتش، تنها یه

کلمه گفتم:

-امشب عروسی نمیام. امتحان فردام خیلی سخته.

 

چشمانش گرد شد و تا خواست مخالفت کند، از خانه

بیرون زدم؛ در حالی که نمیدانستم به کجا میروم. تنم

هنوز تب داشت و مغزم هنوز باور نکرده بود….

 

 

گمان میکردم تمام شهر مرا طور دیگری نگاه میکنند.

حس میکردم نگاهها و پچپچهایشان معنیدار است و

همگی میدانند که دیشب بر من چه گذشته است… همه

میدانند که دیگر پاک نیستم.

تنم تب داشت و هر لحظه بر دمای بدنم افزوده میشد.

هوا اگر چه سرد نبود اما میلرزیدم. شده بودم حکایت

آن آد ِم تصادف کردهای که ساعتها پس از تصادف،

تازه دردهای تنش را حس میکرد. بعد از ساعتها، تازه

دردها خودی نشان داده و تک تک سلولهایم به فغان

افتاده بودند. بیهدف کوچه و خیابان را یکی پس از

دیگری طی میکردم؛ در حالی که تنم با دردهای جسمی

در جدال بود و روحم با دردهای بزرگتری.

صدها صدا در سرم به راه افتاده بود. صدها صدایی که

هر کدام اسمی را نجوا میکردند و از میان تمام نامهایی

که زمزمه میشد، یک نام بالاخره مرا به زانو درآورد؛

عادل… عادل.

نمیدانم در کدام نقطه از شهر و چند متر دور از خانه،

اما روی زانو افتادم. یکهو زیر زانوانم خالی شد و کنار

ترسناکی که با بدبختی به بندشان

ِر

خیابان افتادم. افکا

کشیده بودم، چون اسبهای وحشی در سرزمین ذهنم

تاختند…

باید به عادل چه میگفتم؟ اصلا چطور از این درد

میگفتم؟ چطور میگفتم کسی که به او اعتماد داری، این

بلا را سرم آورده؟ اصلا باورم میکرد؟ اگر باورم

میکرد، چه؟ نابود نمیشد؟ پروانه را باز هم

میخواست؟ این پروانه را؟

در چند ساعتی که گذشته بود، بارها تصویر عادل به

میان تمام کابوسهایم آمده بود و هر بار از تصور

فهمیدنش، لرزیده و تصویر را پس زده بودم.

به هق هق که افتادم، دستی روی شانهام نشست:

-خانم؟

نفهمیدم چه شد؛ طی یک واکنش غیر ارادی، چنان

وحشیانه به زیر دست کوبیدم و عقب کشیدم که مرد

جوان ترسیده نالید: چته؟

با تنی رعشه گرفته از جا جهیدم. دستانم میلرزید و

حتی تصویر مرد را درست نمیدیدم. نفسهایم تند شده

بود و حس میکردم رگهای مغزم تا متلاشی شدن

فاصله وحشتناک و زیر نگاه

ِل

ای ندارند. با همان حا های

متعجب مرد، چون دیوانگان دویدم. نگاههای سنگین و

پر حرفش را از پشت سر حس میکردم اما اهمیتی

نداشت وقتی تنم هنوز به خاطر لمس دقایق پیش

میلرزید. لمسی که مرا به دیشب و آن جهنم برده بود و

اختیار همه چیز در کسری از ثانیه از دستانم در رفته

بود.

با گامهایی که شبیه به دویدن بود، از میان عابران و

ماشینها گذشتم و بالاخره در پارکی شلوغ، روی

صندلی ولو شدم. به لرزش بیامان دستانم زل زدم و

تصویر تقلاهای دیشب باز پررنگ شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

18 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

علی هم به خاطر قضاوت اشتباهش عذاب وجدان میگیره فرزادم که گویا مرده

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

صدای ماشین که میاد علی رفته فرزاد به پروانه تجاوز میکنه و برای علی اینطور تعریف میکنه که خود پروانه خواسته در واقع دلیل نگاههای خیره علی به پروانه هم اینه که فرزاد ذهنشو به این سمت میبرده که پروانه سر و گوشش میجنبه بعد علی به عادل میگه و دعواشون میشه و پروانه باعث مرگ عادل میشه و علی از اون متنفر میشه چون اونو هم یه هرزه میدیده و هم کسی که داداششو کشته و الان پروانه از همه ی این گناه ها مبرا میشه و علی اجازه میده برکه و مسیح ازدواج کنن
البته اینا همه حدسیاته

یکی
یکی
1 سال قبل

خیلی خوبه ک کسی ب افکار من جای برکه نیس وگرنه همین الان همه چیز رو شده بود وای خدایاااااااا

شیدا
شیدا
1 سال قبل

و منی ک با این داستان قشنگ و تلخ گریه کردمم بهترین رمان بعد از الفبای سکوت …پروانه میخواهد تورا
هس واقعا چه قشنگع و واقعا چه غم انگیزه

همتا
همتا
1 سال قبل

ولی من فکر میکنم دایی فرزاد هم ی نقش بزرگتری داشته، شایدم خودش کاری کرده و به علی گفته، واسه همینم میگه پروانه هرزه هستش
نمیدونم اینم ی حدسه
ولی هرچی که هست امین اون شب دیده چی به سر پروانه اومده

مونا
مونا
1 سال قبل

علی چجوری روش میشه به مسیح و عماد نگاه کنه چه برسه به اینکه اینطوری هم باهاشون برخورد میکنه!
دلم برای برکه و بهار میسوزه که تاوان کار پدرشون روی زندگیه اینا اثر گذاشته
بیچاره پری که به چشم، نابودی زندگی خودشو عماد و مسیح و پروانه و عادل دید و مرد 😭😭😭
طفلک پروانه … اون از دختر خاله‌اش نسترن اینم از برادر شوهرش

نوشین
نوشین
1 سال قبل

بچه ها یچیزی
تو کانال vip تلگرامش آخر هفته رمان تموم میشه امیدوارم ادمین عزیز گرام بذاره

...
...
1 سال قبل

علی به پروانه……واااای خدایاا اگه اگه مسیح اینو بدونه دیوونههه میشهههه علی به همه گفته پروانه هرزس اما خودش

نوشین
نوشین
1 سال قبل

فقط میتونم بگم یا حضرت عباس
لعنتی چطور تونستی هر کوفتی ازت انتظار می‌رفت جز تجاوز….
برکه راست گفت اون بوسه و آغوش آخرین ها بودن
احتمال میدم ی بلایی سر برکه بیاد و تاوانش رو اون پس بده
علی هم مجبور بشه از گذشته بگه
چقدر ک این بشر آشغاله خدا داند
یا خود خدا

Maral
Maral
1 سال قبل

وااااااای خدایا دلم طاقت نداره

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Maral
علوی
علوی
1 سال قبل

علی قاتل 5 زندگیه. عادل، پری، پروانه، عماد و مسیح. شاهد تنها امینه که نمی‌تونه حرف بزنه. تنها راه اینه که خودش علیه خودش شهادت بده. برکه یا خیلی باید بی‌وجدان بشه که سکوت کنه نه به خاطر باباش، که اگه مادرش بفهمه یه پری دیگه از نازلی ساخته، یا اطلاعاتش رو بکنه ابزار باج‌گیری که بتونه به مسیح برسه. یا بشه فرشته عدالت و مرگ، به طریقی از زبون باباش همه داستان رو بکشه و برای همه برملا کنه.
اون وقت بیچاره خان‌جون و بابابزرگ، بیچاره نازلی، بیچاره مسیح و بیچاره برکه که دختر قاتل عادل و پروانه و پری چطور بشه خانم خونه تنها بازمانده خانواده پروانه؟؟

نوشین
نوشین
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

فرشته مرگ و عدالت میشه
چون بوسه ها آخرین بودن و برکه تغییر کرده
تمام اون نشونه ها برای برکه اومدن تا بالخره حق رو بگیره و شاید داستان بره به چند سال آینده و اونجا مسیح و برکه با هم ازدواج کنن

Ayda
Ayda
1 سال قبل

کاش فردا بشه بقیشو بزارید

Ayda
Ayda
1 سال قبل

واقعا خیلی قشنگ حس های پروانه رو نوشتید واقعا اشکم درومد

Ayda
Ayda
1 سال قبل

باید گریه کرد برای پروانه و حالش

Ayda
Ayda
1 سال قبل

باورم نمیشهههه

نانا
نانا
1 سال قبل

وای🥺🥺🥺

یلدا
یلدا
1 سال قبل

خدایا ااا!

دسته‌ها

18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x