رمان پروانه میخواهد تو را پارت 48

5
(3)

 

غروب آن روز وقتی قدم به حیاط گذاشتم و خواستم از

پلههای ایوان بالا بروم، کفشهای جفت شدهی روی

ایوان نفس را در سینهام حبس کرد. کفشهای عادل بود.

عادل.

به یکباره ششهایم به تقلا افتادند و نفسهایم تند شدند. با

چشمانی گشاد شده ناخوادگاه قدمی به عقب برداشتم. دلم

فرار میخواست. به کجایش مهم نبود، مهم فقط گریختن

بود. همین که عقبگرد کردم تا بگریزم، مامان میان

چهارچوب در ایستاد:

-چقدر دیر کردی، کجا بودی؟

مغزم درگیر حضور عادل بود و زبانم بند رفته بود.

طولی نکشید که قامتش پشت سر مامان پدیدار شد. با

مهربانش.

ِن

همان لبخندی که عاشقش بودم و چشما

مامان با اخم غر زد:

-زود بیا حاضر شو، دیر شد عروسی.

و به داخل خانه برگشت. عادل به روی ایوان آمد، در

حالی که میان حیاط با کیفی که از بازوام آویزان بود،

ایستاده و در گمترین حالت از خودم بودم.

چرا اینجا بود؟ باید چه میکردم؟ مثل همیشه لبخند میزدم

و دور از چشم مامان، خود را به آغوشش میانداختم؟

چرا هیچ حسی درونم نبود؟

حضور ناگهانیاش مرا به هم ریخته بود. شده بودم قایقی

که در دل طوفان گرفتار شده است؛ گیج، سردرگم و

ترسیده.

مثل همیشه احوالم را پرسید و من اما، فقط به گریختن

فکر میکردم. به اینکه آمادگی دیدنش را ندارم. هر

قدمی که او با لبخند به سمتم برمیداشت، من، پریشان به

اطراف چشم میچرخاندم. انگار هیچ چیز دستم خودم

نبود و مغزم در آن دقایق به چیزی جز فرار نمیتوانست

فکر کند. تنها چیزی که در آن دقایق مهم بود و به

وحشتم میافزود، کمتر شدن فاصلهی بینمان بود و ترسی

که اضافه میشد. میدانستم که مثل همیشه میخواهد

پیشانیام را ببوسد اما ترس فلجم کرده بود. در دل مدام

تکرار میکردم: ” کاریت نداره. عادله. عادله. اون

حیوون نیست.” اما پاهایم برخلاف زمزمههایم آمادهی

فرار بودند. همین که نزدیکم ایستاد و سرش به طرفم خم

شد، ناخواسته تکان سختی خوردم. طوری با شتاب

فاصله گرفتم که لبخند روی لبش رنگ باخت و نگاهش

سرگردان شد:

-خوبی؟

پلکهایم محکم را بسته بود و نفسهایم یکی در میان

بود. صدایم که کرد ” پروانه” به تندی پلک گشودم و

تنها توانستم زمزمه کنم:

-بریم… تو.

بعد هم به سرعت از کنارش گذشتم و تقریبا به دو از

پلهها بالا رفتم. مامان که میان هال ایستاده بود و چادرش

را روی دستش میانداخت، با دیدن گامهای شتابزدهام

گفت:

-بجنب دیر شد. زشته.

-تب دارم نمیام. صبح هم گفتم نمیتونم بیام.

نرسیده به اتاق ایستادم و به سمتش که چرخیدم، عادل هم

با اخمهایی درهم وارد خانه شد.

-شما… برین.

متلاشی و از هم گسیخته به اتاقم پناه برده بودم. مامان به

سراغم آمده و هر چه اصرار کرده بود حداقل به

درمانگاه بروم، ممانعت کرده بودم. به دنبالش عادل آمده

و میخواست به عروسی نرود و کنارم بماند که یکهو از

کوره دررفته و پرخاش کرده بودم احتیاجی نیست. مامان

با چشمانش برایم خط و نشان کشیده بود که این چه طرز

رفتار است و عادل با دلخوری اتاق را ترک کرده بود.

ساعتی بعد دوباره من و بودم خانهای خالی.

 

تب بالاخره مرا از پا درآورده بود. درست یادم نیست

مامان به تنهایی مرا به درمانگاه برده بود یا عادل هم

بود، فقط یادم هست که دکتر درمانگاه گفته بود آنفولانزا.

یک هفته گوشهی اتاق افتاده بودم. یک هفتهای که مامان

با بغض نگاهم میکرد و شبهای اول از ترس بالا رفتن

مجدد تب، تا صبح کنار تختم چرت میزد. گاهی هم از

سر محبت مادرانه غر میزد چرا مراقب نبودهام.

عادل اگر چه بابت رفتارهای جدیدم دلخور بود اما هر

روز یا زنگ میزد یا به دیدنم میآمد. خانجون هم تلفنی

پیگیر احوالم بود. هر چند که ناخواسته از تمام کسانی که

به نوعی به او وصل بودند، بیزار شده بودم.

هر چه عادل تلاش میکرد فاصلهی بینمان را بردارد،

من بیشتر از او فاصله میگرفتم. نه اینکه عمدی در کار

باشد، فقط خیلی چیزها دست خودم نبود. مثلا خیلی از

رفتارهایش مرا به یاد او میانداخت. حتی گاهی حس

میکردم دوستت دارم را شکل او تلفظ میکند. خانجون

هم شکل او پشت تلفن نامم را تلفظ کرده بود… فکر

میکنم دارم دیوانه میشوم.

هر چقدر از آن شب جهنمی فاصله میگرفتم بیشتر به

این نتیجه میرسیدم که حتی اگر از اتفاق افتاده هم

بگویم، باز زندگی زناشویی من و عادل نشدنی است.

باید سکوت میکردم و این درد را به جان میخریدم یا

باید قید این عشق را میزدم؟ اگر سکوت میکردم

زندگی با عادل شدنی بود؟ میشد که او را در خانه باغ

دید و تا سر حد مرگ نلرزید؟ میشد که وقتی او با

عنوان مهمان به خانهمان میآمد نترسید؟ بودن با عادل،

راه را برای تکرار کثافتش هموار نمیکرد؟ برای او که

چیزی غیرممکن نبود…

عاجز شده بودم. ناتوان و خسته. افکار ویران کننده

رهایم نمیکردند و مغزم در یخ زدگی ابدی فرو رفته

بود. مغزی که قوهی تجزیه و تحلیلش را از دست داده

بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد.

کاش میشد دردم را به کسی بگویم. اما به چه کسی؟ به

 

پری؟ به پری که وصل آن خانه باغ و خانواده بود؟

زندگی زناشوییاش با عماد چی میشد؟ مسیح عزیزم

چه میشد؟ مسیح عزیزم که با کمپوت آمده بود به دیدنم

و با خنده و شیطنت گفته بود:

-برای ندادن امتحان خودتو زدی به مریضی؟

نور کم جان از پشت پنجرهی اتاق روی س ِر تراشیده و

چشمانش افتاده بود و قیافهی تخسش را به وقت پرسیدن

این جمله، تخستر کرده بود. بعد از روزها بالاخره

لبخند بیجانی زده بودم و پری که کنار پنجره ایستاده

بود، خندیده بود:

-کافر همه را به کیش خود پندارد!

 

تا ایستگاه اتوبوس را یک نفس دویدم. با هر گامی که

برمیداشتم کیفم در هوا موج میگرفت و محکم به پهلویم

میخورد. وسط راه نفس کم آوردم و سرفههای

وحشتناکم شروع شد. سرفههایی که نگاه متعجب عابران

را به دنبالم میکشاند؛ اما وقت ایستادن نبود. او؛ کابو ِس

شب و روزهایم جلوی دانشگاه ایستاده بود. باید از اینجا

دور میشدم تا قبل از اینکه مرا میدید. شاید حتی همین

حالا هم مرا دیده بود و پشت سرم میآمد.

روی صندلی خشک اتوبوس که نشستم، بالاخره جسارت

کردم و به اطراف سر چرخاندم. دستانم هنوز میلرزیدند

و سرفهها ادامه داشتند. وحشتزده و لرزان به دنبالش

چشم میچرخاندم که اتوبوس با لخ لخ راه افتاد. کمی که

دور شدیم و خیالم از نبودنش راحت شد، چشمانم

بیاختیار باریدند.

نمیفهمیدم او اینجا، جلوی دانشگا ِه من چه میخواهد. چه

از جانم میخواست؟ چرا آمده بود؟ نکند دوباره

میخواست اذیتم کند؟ کثافت! کثافت!

کیف را به سینه چسباندم و زیر نگاه سنگین پیرزن

کناریام که به چشمان تَرم زل زده بود، سر به شیشه

تکیه دادم.

باید این درد را به چه کسی میگفتم. به چه کسی میگفتم

یک مریض روانی به دنبالم است چون ادعا میکند

دوستم دارد… میگوید عاشقم است اما فقط عاشق غارت

کردن جسمم است.

اگر فردا هم به دانشگاه بیاید چه؟ اگر وقتی مامان در

خانه نیست، به د ِر خانه بیاید چه؟ نکند بخواهد دوباره آن

شب را تکرار کند!

باید با کسی حرف میزدم. باید از کسی کمک میخواستم.

باید…

مامان در آشپزخانه سبزی پاک میکرد. پری و مسیح هم

آن روز خانه بودند. صدای برخورد توپهایی که مسیح

به دیوارهای حیاط میکوبید، خانه را پر کرده بود. پری

کنار دست مامان نشسته بود و هر دو گرم صحبت بودند.

بلاتکلیف میان درگاه اتاقم ایستاده بودم. ساعتها با خودم

کلنجار رفته بودم و بالاخره راضی شده بودم از انچه بر

من گذشته بود، حرف بزنم. بودن پری برایم قوت قلب

بود همیشه. میدانم که اگر بفهمد، کمتر از من آسیب

نمیبیند اما چارهای ندارم. تحمل این درد دیگر قابل

تحمل نیست وقتی آن روانی قصد ندارد رهایم کند. بودن

پری خوب بود؛ یکبار برای همیشه میگفتم و خودم را

راحت میکردم.

به کنار پنجرهی هال رفتم و به مسیحی که غرق بازی

بود زل زدم. چطور باید شروع میکردم؟ از کجا

میگفتم؟

 

همان لحظه معصومه خانم به روی پشتبام آمد و

مشغول پهن کردن ملافههای سفید به روی بَند شد.

ناگهان به یا ِد خواهرزادهاش افتادم. همان دخت ِر مو

طلایی که مدتی ساکن خانهی معصومه خانم بود و مامان

میگفت در دانشگاه قبول شده است. همان دختر زیبایی

که یک روز غروب به شهرشان برگشت و دیگر

هیچوقت پیدایش نشد. آن روزها هنوز درک درستی از

تجاوز نداشتم…

مردد و پریشان کنا ِر پری روی قالی زانو زدم و دستهای

از شاهیها را جدا کردم. نگاه متعجب مامان را حس

میکردم. حق داشت تعجب کند؛ پروانهای که روزها

خود را در اتاق حبس میکرد و جز در موارد ضرور

سخن نمیگفت، حالا کنارش نشسته بود. دستانم از ترس

و دلشوره میلرزید و حس میکردم قلبم تا پشت حلقم

آمده است.

چند بار پشیمان شدم و خواستم به اتاقم پناه ببرم اما

تصویر کریه او که پشت درهای دانشگاه ایستاده بود،

مانع شد. پری خوشحال از اینکه بالاخره از لاک

تنهاییام بیرون آمدهام، در حالی که تند تند سر و ته

ترهها را میگرفت، صحبت را با شیطنت جدید مسیح

شروع کرد. کم کم اخمهای مامان از هم باز شد و دوباره

غرق صحبت با هم شدند. پری چند بار میان

صحبتهایش به من نگاه کرد و با چشم نظر خواست.

تنها واکنشم تکان سر بود. در شرایطی نبودم که بخواهم

پا به پایش حرف بزنم. کاش میفهمیدند این پروانه،

پروانهی همیشگی نیست و یک مرگیاش شده است.

پاک کردن سبزیها به انتها رسیده بود و من هنوز

جسارت گفتن پیدا نکرده بودم که ناگهان پری گفت:

-آمنه خانم امسالم از کاشان گلاب میاره؟

کارم راحت شد. کافی بود مسیر صحبت را سمت

همسایههای دیگر و خواهرزادهی معصومه خانم بکشانم،

تا بتوانم کم کم از درد سرطانی این روزهایم بگویم.

کمی صبر کردم و ناگهان خیلی ناشیانه گفتم:

-خواهرزادهی معصومه خانم چیشد… راستی؟

مامان و پری چنان متعجب نگاهم کردند که لحظهای

نفس در سینهام حبس شد و آب در دهانم گلوله.

مامان با بدخلقی گفت:

-بعد یک هفته حرف نزدن، چیشده از اون میپرسی؟

دانههای عرق را پشت گردنم حس میکردم. به سختی

بزاق ده

 

ان بلعیدم:

-همینجوری. آخه خیلی گناه…

مامان نگذاشت جملهام کامل شود و با تمسخر گفت:

-میخواست هرزگی نکنه.

چشمانم از وحشت و شوک ِگرد شد:

-مگه نگفتی تو راه برگشت از دانشگاه دزدیدنش؟

 

-اینجوری میگفت معصومه. ولی مگه میشه یهو یکی

اینو بدزده و ببره استغفرالله… اینهمه من سوار تاکسی

میشم چرا چیزی نمیشه؟

چانهام لرزید:

-خب اتفاق یکبار میافته.

-اگه حواستو جمع کنی نمیافته. تو وقتی با اتوبوس

بیای. سوار شخصی اونم نصفه شب نشی این چیزام پیش

نمیاد. لابد خودشم دلش میخواسته که نصفه شب سوار

ماشین شخصی شده.

لرزش دستانم شروع شده بود. از بعد آن شب، به وقت

تنشهای کوچک هم، دستانم می لرزید و تمرکزم را از

دست میدادم.

مات و متحیر زمزمه کردم:

-یعنی چی؟

مامان شانه بالا انداخت و از جایش بلند شد:

-یعنی کرم از خو ِد درخته. سر و وضعشم که چند بار

خودت دیدی. لبا رو همچین سرخ میکرد انگار داره

میره عروسی. روسریشم که تا ناکجا آباد میداد عقب.

لابد اونشبم با همین ریخت و قیافه بوده. هر چند که

همسایهها میگفتن گویا با یه پسری تو دانشگاه دوست

بوده و کار همون پسره هم بوده. اینا یه قصهای ساختن

که آبروشون نره.

-اون پسره یا یه غریبه، چه فرقی داره… مهم اینه یکی

به زور بردش و…

مامان با اخم توپید:

-تو از کجا میدونی؟ مگه اونجا بودی؟ کدوم زور؟ دختر

خوب نصفه شب تو خیابون چیکار میکنه که به زور

ببرنش؟ انقدر ساده نباش. بر فرض هم که دزدیده

باشنش. مقصر خودشه که نصفه شب تو خیابون بوده.

خانوادهی درست ودرمون که نداشته باشی همینه.

حس خفگی داشتم. انگار چند نفر گلویم را گرفته بودند و

محکم فشار میدادند. دیگر دلم نمیخواست هیچ چیز از

آن شب بگویم. وحشت کرده بودم؛ اینبار نه از آن

حیوان، بلکه از روزی که مامان و بقیه ماجرا را

میفهمیدند…

نگاه ترسیده و ناامیدم روی پری سر خورد و او با

کلافگی گفت:

-ول کنین تو رو خدا. صحبت از این حرفا که میشه،

اعصابم به هم میریزه. حرف قشنگتر از تجاوز

نداریم؟

نگاهم کرد و ادامه داد:

-میری یه نگاه کنی ببینی مسیح چیکار میکنه؟ صداش

دیگه نمیاد.

 

 

 

کنار پنجره ایستاده بود؛ دست به سینه و پشت به من. با

اخمهایی درهم و لبهایی که به روی میفشرد. بیرون

را نگاه میکرد. رنگ خرمایی موهایش در آفتاب

روشنتر دیده میشد. موهایی که عاشقشان بودم. موهایی

که روزگاری بدون دیدنشان روزم شب نمیشد و از

دلتنگی به خودم میپیچیدم. نه تنها موهایش که؛ عاشق

چشمان مهربان و لبخندهای محجوبش هم بودم. هنوز هم

هستم. اما دیگر مثل سابق از دیدنش ذوق نمیکنم و از

دوریاش به خود نمیپیچم.

عاشقش بودم و دلتنگ عطر تنش اما به همان اندازه هم

دلم دوری از او را میخواست. دچار پارادوکس عجیبی

شده بودم. هم عاشقش بودم و هم تحمل نزدیکیاش را

نداشتم. علیرغم تمام تلاشهایم برای عادی رفتار

کردن؛ اما همین که با هم تنها میشدیم، بدنم واکنش نشان

میداد و مغزم قفل میکرد. انگار عشقم به او و تمام

خاطرات خوبمان به ناگه ته میکشید و فقط ترس

میماند و وحشت از لمس او.

حالا اینجا بودیم؛ در اتاق من. مامان که با خوش خیالی

فکر میکرد، مثل تمام زن و شوهرها با هم اختلاف پیدا

کردهایم و تمام بدقلقی این روزهایم هم مرتبط به همین

موضوع است، با آمدن عادل خانه را به بهانهای ترک

کرده بود. البته قبل از رفتن با لحنی آرام، مادرانه

خواهش کرده بود کوتاه بیایم و کشش ندهم. فقط توانسته

بودم جلوی کج شدن لبهایم را بگیرم. آری من!

پروانهی خسته و ترسیدهی این روزها، در جواب

نگرانیهای مادرانهاش فقط تلاش کرده بود پوزخند

نزند! پروانهی این روزها تنها و بیکس بود. هیچکس را

نداشت و حس میکرد همه بر علیهاش هستند. پروانهای

که گاهی پرخاشگر و بیادب میشد و گاهی چنان در

سکوت فرو میرفت که خودش هم رنگ صدایش را از

یاد میبرد. پروانهی این روزها با ترس تا جلوی دانشگاه

میرفت و بعد از ندیدن او، با وحشت در کلاسهایش

حاضر میشد. پروانهی این روزها برای تنها نشدن با

مادر و اعضای خانوادهاش، بهانهی اضافه کاری

میآورد تا بیشتر در کتابفروشی بماند. پروانهی این

روزها هر وقت صحبت عروسی و جهیزیه میشد،

بیشتر مصمم میشد تا نامزدی را به هم بزند. پروانهی

این روزها میدانست که زندگی او و عادل دیگر نشدنی

است؛ حتی اگر همه چیز را میگفت و با در ِد آن شب هم

کنار میآمد، عادل نابود میشد… عادلی که نتوانسته بود

چهار نامهی عاشقانه را هضم کند، چطور میخواست با

این درد کنار بیاید؟

پروانهی این روزها میدانست که اگر از دردش هم

بگوید، حمایت خانوادهاش را ندارد. پروانهی این

روزها، روزی چند بار میمرد…

 

سکوتم آنقدر طولانی شده بود که به طرفم چرخید.

ابروانش هنوز یکدیگر را در آغوش داشتند و نگاهش

دلگیر بود اما خیرهی چشمانم گفت:

-خوبی؟

مانند غریبهها شده بودیم. شاید از همانهایی که با هم

 

خلوت میکردند تا بیشتر با هم آشنا شوند. یا شاید هم

شبیه زن و شوهرهایی که بعد از یک دوره دعوا و قهر،

بالاخره یکیشان تصمیم میگرفت کوتاه بیاید. کاش

حقیقت هم همین بود. کاش چند ماه پیش بود و هنوز

مسئلهی بزرگ زندگیمان نامههایی بود که نسترن در

اتاقم گذاشته بود. کاش.

-خوبم.

نزدیک آمد و کنار تختی که رویش چمباتمه زده بودم

ایستاد. دست روی صورتش کشاند و مردد گفت:

-من نمیدونم چیکار کردم که دلخورت کردم و اینجوری

ازم فراری شدی… ولی هر چی که هست معذرت

میخوام.

نگاه سرگردانش را در چشمان دوخت:

-حرفای دیروزتو هم میذاریم پای دلخوری و عصبانیت.

حرف زدن سخت شده بود. آن هم وقتی که اینطور

نزدیک به من ایستاده و عطر تنش اشک به چشمانم

میآورد. جان کندم تا گفتم:

-جدی… بودم.

مبهوت زمزمه کرد:

-چی رو؟

-الان وقت عروسی گرفتن نیست. فکر میکنم که هنوز

زوده…

عصبی خندید:

-یعنی چی زوده؟ بعد از دوسال زوده؟

-زوده. لطفا به خانوادهات هم بگو تو تدارک عروسی

نباشن فعلا.

-خانوادهام مسخره مان مگه؟ چی میگی تو؟ دو ساله

واستادیم همه چی آماده بشه بریم سر خونه زندگیمون،

بعد الان میگی زوده؟ چی زوده؟

دوباره عصبی شده بودم و لرزش دستها و فکم از

کنترل خارج شده بود.

-ازدواجمون زوده…

از کوره در رفت و صدایش اوج گرفت:

-چرت و پرت میگی چرا؟ دو ساله که عقد کردیم. یکی

شدیم تو همین اتاق. ازدواج مگه غیر ایناست؟ منتظر

چی بمونیم دیگه؟ مسخره کردی منو؟ دردت چیه تو؟

چرا هر چی میپرسم لال میشی؟

از صدای بلندش ترسیده بودم. در خود جمع شده بودم و

میلرزیدم. قرار بود اول بهانه بیاورم و عروسی را

عقب بیندازم. بعد کمکم این نامزدی را به هم بزنم اما

صدای بلند و صورت برافروختهاش اعصابم را تحریک

کرده بود. همین که جلوتر آمد، دست به بازویم رساند و

تکانم داد:

-با توام پروانه!

انگار در آن شب جهنمی و انباری منحوس فرو رفتم.

ناگهان فریاد زدم:

-دردم اینه نمیخوامت… دیگه نمیخوامت.

 

انگار نارنجک انداخته باشند وسط اتاق؛ همه چیز در

یک چشم به زدن به هم ریخته بود. جملهی ”

نمیخوامت” همان نارنجکی شده بود که او را منهدم و

ویران کرد. ثانیهها مات و ناباور نگاهم میکرد و بعد

انگار کسی با پتک توی سرش کوبیده باشد، یکهو تکان

خورد:

-نمیخوای؟

دلم برای هر دویمان میسوخت. بیشتر برای او. درد

داشت، زنت دیگر تو را نخواهد و تو حتی ندانی به کدام

گناه! سخت بود!

چشمانم باریدند و در سکوت به پتوی روی تخت زل

زدم. نمیدانم چقدر طول کشید که ناگهان دستانش مرا

گرفت و محکم تکان داد:

-چته؟ چه مرگته؟ چته تو؟؟

رگ روی پیشانی، چشمان سرخ و دستانش که چون قیر

به تنم چسبیده بودند و تکانم میدادند، مرا تا سر حد

مرگ ترسانده بودند. لال شده بودم و او انگار تمام

صبوریاش ته کشیده بود که افسار پاره کرده بود و

فریاد میزد:

-با توام؟! چرا لال شدی؟ نمیخوای منو دیگه؟ به همین

زودی از اسباب بازیت خسته شدی؟

فریاد زد:

-به خاطر کی داری گند میزنی به زندگیمون؟ به خاطر

کی؟؟؟

وحشتزده و لرزان فقط در تقلا بودم که از او فرار کنم

و نمیفهمیدم چه میگوید. درکی از مفهوم جملاتش

نداشتم و حتی وقتی که یکهو گفت:

-به خاطر اون پسرهست نه؟ به خاطر اون حرومزاده

داری گه میزنی به زندگیمون؟ اون بهت گفته اینا رو

بگی؟

تنها گفتم:

-ولم کن… ولم کن…

کر شده بود و نمیشنید. چون دیوانگان مدام تکرار

میکرد:

-کار اونه؟ اون یادت داده اینا رو بگی؟

نفسهایم که تنگ شد و رنگ پوستم رو به کبودی رفت،

بالاخره رهایم کرد. تلو تلو خوران عقب رفت و انگار

که با خودش باشد، زمزمه میکرد:

-پس اون نامهها دروغ نبود… دروغ نبود. تو هنوزم

دوسش داری. تو هنوزم دوسش داری.

ناباور نگاهم کرد:

-منو دیگه نمیخوای؟ عادلو؟

گریان نگاهش میکردم و در همان دقایق بود که ناگهان

در باشد و مامان ترسیده میان چارچوب ایستاد:

-چیشده؟

 

 

(این آخرین نوشتهام برای توست.)

امروز بعد از مدتها میخواهم دوباره برای تو بنویسم

عادل. بعد از روزها تجربهی مرگ تدریجی، میخواهم

مخاطب نوشتههایم تو باشی. تویی که روزی قلبم را

لرزاندی و مرا با دنیای زیبا اما بیرحم عشق آشنا

کردی. برای تو؛ پسرک محبوب قلبم، تا همیشه!

روزها بود که نمیتوانستم تو را مخاطب نوشتههایم قرار

بدهم، میدانی چرا؟

قرار بود این دفتر یادگاری برای روزهای پیریمان

باشد، یادگاری برای بچههایمان؛ اما نشد که بشود!

زمانی که تصمیم گرفتم بنویسم، قرار بود فقط از

خوشیها و خاطرات خوبمان بنویسم اما یک روز که به

خودم آمدم، دیدم مینویسم اما اینبار نه از روزهای خوب

که از روزهای پر از شک و بدبینی. میدانی کدام

روزها را میگویم دیگر؟ مگر میشود یادت برود آن

نامهها را؟ همان نامههایی که روزها پیش در همین اتاق

توی سرم کوبیدی و باز هم مرا محکوم کردی.

روزی که پشت همین میز نشستم و با عشق از تو

نوشتم، حالم خوب بود و هنوز مردن در حین زنده بودن

را تجربه نکرده بودم. چه میدانستم دنیا چه خوابهایی

برایم دیده است؟ چه میدانستم که عمر روزهای

خوشیام کوتاه است؟ چه میدانستم کسی که برایت عزیز

است، می

ِن

شود قاتل روح و جانم؟ م احمق چه میدانستم

دنیا انقدر بیرحم است؟ فکر میکردم آخر بیرحمی دنیا

همان جا بود که بابا محمد را از ما گرفت. چه میدانستم

دنیا آنقدر بیرحم است که خودیها هم میتوانند به تن و

بدنت چشم داشته باشند؟

امروز دیگر حالم مثل ماهها پیش خوب نیست عادل.

دیگر هیچکس را ندارم. مامان زینت از من روی

برگردانده و مدام نیش و کنایه میزند. مدام تهدید میکند

دختر مطلقه نمیخواهد و اگر تو را نخواهم، جایی هم

در این خانه ندارم. میدانم که از ته دلش اینها را

نمیگوید و شرایط موجود از او زنی پرخاشگر و

عصبی ساخته است.

به هم خوردن نامزدیمان آن هم از سمت من، همه چیز

را به هم ریخته است. خانوادهات شوکه و متعجب هستند

و خانجون و آقاجانت بارها در این چند روز به خانهمان

آمدند تا شاید بتوانند مرا منصرف کنند. عماد و پری هر

روز میآمدند و هر دو جواب، برای به هم خوردن این

نامزدی میخواستند. تو برخلاف فریادهای آن روزت در

این اتاق و محکوم کردنم به عاشق دیگری بودن، مقابل

خانوادهات سکوت کرده بودی. پری آخرین باری که آمده

بود، میگفت در خود فرو رفتهای و با کسی حرف

نمیزنی. گریه میکرد و میگفت حداقل راستش را

بگویم چه شده. کاش میتوانستم عادل.

 

حالا چند روزی از آخرین باری که پری به خانهمان آمد

میگذرد. خودم را در اتاق حبس کردهام و دانشگاه را هم

از ترس دیدن دوبارهی او، یکی در میان میروم. مامان

میگوید زندگی عماد و پری به خاطر خودخواهیهایم،

دچار تنش شده و گویا عماد اجازه نمیدهد، پری فعلا به

اینجا بیاید. از پدر و مادرت هم خبری نیست و دیگر

خانه

ِر

مثل روزهای اول مدام زنگ د مان را نمیزنند.

حتی از تو هم خبری نیست. از تویی که روزهای اول به

همراه خانجونت میآمدی و توی حیاط خانه منتظر

میماندی. نمیدانم به این باور رسیدهاند تلاش برای

ترمیم این رابطه بیهوده است یا میخواهند با عقب

کشیدنشان نظرم را برگردانند. نمیدانم اما حالا که

نشستهام و مینویسم، حالم از همیشه بدتر است و حس

 

میکنم قلب و روحم به خونریزی افتاده. حس میکنم

دیگر هیچ چیز نمیتواند مرا به زندگی برگرداند. از

همیشه بیشتر، احساس پوچی میکنم. از همیشه بیشتر دلم

مرگ میخواهد. نمیدانم بعد از باطل شدن عقد بینمان

چه بر سرم میآید، اما این را میدانم که دیگر زندگی

نخواهم کرد.

میدانی عادل، من نتوانستم دیگر از عشقت و خاطرات

خوبمان بنویسم، چرا که پروانهای که میشناختی، همان

شب در خانهتان کشته شد. نتوانستم دیگر تو را مخاطب

نوشتههایم قرار بدهم، چرا که هر بار خواستم تو را

پشت پلکهایم تجسم کنم، تصویر نفرتانگیز او آمد.

نتوانستم وقتی روز و شبهایم با کابوس او میگذرد.

از هر نشانهای که مرا یاد او میاندازد، از هر چیزی که

متعلق به اوست متنفرم! از تمام رد بخیههایی که مرا یا ِد

او و آن شب میاندازند، متنفرم! از تمام شانههای مردانه

متنفرم! از بدنهای مردانه متنفرتر…

راستش را بگویم، از خودم هم بیزار و متنفرم؛ از خودم

که نتوانستم جلوی او را بگیرم. از پروانهی ضعیف آن

شب بیزارم… از پروانهی این روزها بیزارتر.

هنوز هیچ تصمیمی برای روزهای بعد از تو ندارم.

هنوز نمیدانم کار درست چیست و نگفتن از ش ِب

تولدت، بهتر است یا گفتن. به تو گفتم نمیخواهمت اما

حقیقت این است میترسم از روزی که بفهمی و باورم

نکنی. بفهمی و گناه او را پای من بنویسی. برای همین

میخواهم تمامش کنم. من دیگر تحمل از دست دادن

مامان را هم ندارم.

واقعیت این است که هر دو بیمار شدهایم. هر دو درگیر

افکار مالیخویایی خود هستیم و هر روز بیشتر در

منجلاب افکارمان غرق میشویم. تو فکر میکنی،

شهریار معشوقه سابقم که مرا پس زده بود، دوباره سر و

کلهاش پیدا شده و هواییام کرده و همین افکار خودت را

مریض کردهای، و من هر روز بیشتر از قبل در

کابوسهایم فرو میروم. دو آدم بیمار نمیتوانند یک

زندگی سالم را شروع کنند…

 

دو آدم بیمار نمیتوانند یک زندگی سالم را شروع کنند…

برای همین تصمیم گرفتم تمام هدایایی که این مدت برایم

خریده بودی را جمع کنم و برایت پس بفرستم تا شاید

همه باور کنند تصمیمم جدی است. تا شاید بقیه دست از

این عقبنشینی بردارند و به یقین برسند که موضوع

دعواهای زن و شوهری یا سر عقل آمدن من نیست و

ادامهی این رابطه دیگر نشدنی است.

صبح از مامان خواسته بودم این وسیلهها را برایت

بیاورد، اما او با قهر و غضب از خانه بیرون زده بود.

بعد خواستم با آژانس بفرستم اما دلم نیامد. حق تو این

تو نبود، اینطور توهین

ِق

نبود. ح آمیز وسیلهها را برایت

پس بفرستم. ما فقط دو آدمی بودیم که سرنوشتمان از

یکدیگر شده بود، دشمن هم نبودیم. مقابل هم نبودیم.

میدانستم که او در خانهباغ نیست. مسیح دیشب که

زنگ زده بود، بین صحبتهایش گفته بود او به شمال

رفته. نمیدانم شاید اگر نمیدانستم او به شما رفته،

جسارت نمیکردم به خانهباغ بیایم. آخر میدانی؛ دیدن

او خو ِد کابوس است.

تصمیم گرفتم خودم تمام هدایای این دوسال را بیاورم اما

قبلش دوست داشتم اینها را برایت بنویسم. نمیدانم ِکی

یا چه وقت این دفتر را پیدا میکنی اما امروز که به

خانهباغ بیایم؛ پشت تابلویی که خودم گلدوزیاش کردهام

و روی دیوار اتاق است پنهانش میکنم.

راستش قرار است بعد از جداییمان، مدتی را به دیار

بابا محمد بروم. بابا، عمهی پیری داشت که سالها پیش

چندباری خانوادگی به دیدنش رفته بودیم. نمیدانم

اوضاع چطور پیش میرود، ولی شاید بعد از تمام کردن

ِن

دانشگاه، ساکن همیشگی انجا شوم. تهرا این روزها،

برایم قفسی شده و خاطرات کوچه پس کوچه هایش پا

روی گلویم گذاشته و قصد خفه کردنم را دارند.

کنار یکی از کتابهایم، بیتهای شعری که آماده کرده

بودم را نوشتم و حروفی که آدرس دفتر را نشان

میدهند، به مانند قدیم رنگی کردم. نمیدانم ِکی جسارت

میکنم این کتاب را برایت پست کنم اما میدانم که

هیچوقت نمیتوانم رو به رویت بنشینم و از کسی که

جسمم را غارت کرد حرف بزنم. تصمیم دارم بعد از

طلاق و وقتی که از اینجا کیلومترها دورتر بودم، این

کتاب را برایت پست کنم. امیدوارم تا آن وقت پشیمان

نشوم. امیدوارم وقتی پیدایش کردی و خواندی باورم

کنی. امیدوارم باور کنی پروانه تا همیشه تو را

میخواهد.

شاید پرنده بود که نالید

یا باد

در میان درختان

یا من

که در برابر بن بست قلب خود

چون موجی از تاسف و شرم و درد

بالا میآمدم

و از میان پنجره میدیدم

که آن دو دست

آن دو سرزنش تلخ

و همچنان دراز به سوی دو دست من

در روشنایی سپیده دمی کاذب

تحلیل میروند

و یک صدا که در افق سرد

فریاد زد:

“خداحافظ!”¹

فروغ فرخزاد¹

پایان دفتر

 

درختان حیاط سبز شدهاند و چند تایی هم شکوفه دادهاند.

پاییز جایش را به بها ِر سرسبز داده و صدای

گنجشکهای نشسته بر شاخهی درختان، حیاط را پر

کرده است. دستانم را بغل میگیرم و همانطور که میان

درختان قدم میزنم، هوای بهاری را با ولع به سینه

میکشم. ناگهان کسی شتابزده از خانهی خانجون بی

 

رون

میزند. خوب که نگاه میکنم کاوه است. متعجب وسط

حیاط میایستم و او همین که مرا میبیند، سرعت

قدمهایش بیشتر میشود و با عصبانیت به طرفم میآید.

مقابلم میایستد و ناباور میگوید:

-چی میگن اینا؟

متوجهی منظورش نمیشوم. سرم را کج میکنم:

-چی؟

گوشهی چشمانش جمع میشود:

-اینا چی میگن؟ تو و مسیح؟!

تازه متوجهی منظورش میشوم و ابروهایم ناخودآگاه در

هم گره میخورند.

آرام زمزمه میکند:

-نگو عاشقشی!

ناباوری در چهره و کلامش موج میزند. هیستریک

سرش را تکان میدهد و قدمی جلو میآید. انگشت

اشارهاش را همراه با بهت، خشم، حرص و مسخرگی به

سمت ته باغ میگیرد.

-عاشق اون شدی؟! اون؟

او را با حالتی منزجر و حیران تلفظ میکند و همین

لحنش پوزخند را مهمان لبهایم میکند.

چانه بالا میدهم و بدون هیچ مکث یا تعللی لب میزنم:

-مشکل چیه؟

سیب آدمش تکان میخورد و خشک شده میماند. گویی

باور نکرده این منم که اینطور بیرحمانه به او میتازم!

حق دارد. برکهی مطیع و احمق را چه به این

سرکشیها!

تلالو اشک درون چشمش را میبینم اما بیرحمانه

درست مثل خودش، تکرار میکنم:

-پرسیدم مشکلش چیه؟! یا بهتره بگم ربطش به تو چیه؟!

پلک میفشرد و من به وضوح فرو دادن بزاق دهانش را

میبینم. دو دستش را با کلافگی میان موهایش فرو

میبرد و اینبار که پلک باز میکند، من جای دو گوی

رنگی، دریایی خون میبینم.

-داری تلافی میکنی! میدونم که داری تلافی اون

روزایی که ندیدمت رو سرم درمیاری ولی…

مکث میکند. با بیچارگی مینالد:

-من دووم نمیارم. روش تنبیهتو عوض کن!

پردرد پوزخند میزنم و انقدر عقب میروم که به تنهی

درخت میخورم.

-متاسفم اینو میگم ولی نه دارم تنبیه میکنم نه دیگه برام

مهمی!

زهرخندی لبانش را مزین میکند و پرحرص لب میزند:

-داری مثل سگ دروغ میگی!

متاثر نگاهش میکنم. بدون گفتن کلامی میچرخم و از

او فاصله میگیرم. صدای بلند و پرحرصش بلند

میشود:

-من نمیذارم! به علی نمیذارم! مگه اینکه از روی

نعش من رد بشی برکه!

انقدر خسته از جنگیدن و اثبات خودم به دیگران هستم

که اهمیتی به حرفش ندهم.

نه برمیگردم نه حتی لحظهای مکث میکنم!

دلم نمیخواهد با برگشتن و دیدن چهرهی دردمندش،

دوباره خام شوم. دوباره جملات قبلش را تکرار میکند

و وقتی میبیند اهمیتی نمیدهم ناگهان فریاد میکشد:

-فکر کردی اون چشمشو روی گذشته میبنده؟ فکر

کردی یادش میره تو دختر علی هستی؟ یادش میره

پروانه رو؟

شوکه و وحشتزده میایستم. مبهوت به طرفش

میچرخم و لرزان زمزمه میکنم:

-چی میگی… بابام کاری نکرده.

پوزخند که میزند، بینفس زمزمه میکنم:

-بابا کاری نکرده. کاری نکرده.

نیشخند میزند و نگاهش را به سمت خانهی خانجون

میکشاند. ر ِد نگاهش را که دنبال میکنم، وحشت چون

موجودی د ّرنده به تنم چنگ میاندازد و قلبم را از سینه

بیرون میکشد…

 

رد نگاهش را که دنبال میکنم، وحشت چون موجودی

د ّرنده به تنم چنگ میاندازد و قلبم را از سینه بیرون

میکشد…

مسیح است که با گالنی در دست به طرف درختان باغ

هجوم میبرد. روح از تنم جدا میشود… میخواهد چه

کند؟

گالن را بالا میبرد و شاخوبرگ درختان که خیس

میشوند، بوی بنزین مشامم را پر میکند. زانوانم سست

میشود و رمق از تنم میرود. میخواهد باغ را آتش

بزند؟ خانهباغ را؟ چرا کسی جلویش را نمیگیرد؟

خانجون و بقیه کجا هستند؟

بنزین را بیقفه به روی درختان میپاشد و فریادهای پر

از خشمش سکوت باغ را در هم میشکند. پرندگانی که

تا لحظاتی پیش در آرامش آواز میخواندند، حال هراسان

و ترسیده از روی درختان میپرند و به آسمان پناه

میبرند. میخواهم به طرفش بروم اما نمیشود. انگار

پاهایم را به زمین چسبانده باشند. دهان باز میکنم فریاد

بزنم اما هر چه میکنم، آوایی از حنجرهام بیرون نمیآید.

بال بال میزنم تا صدایش کنم و او فندک روشن را به

زیر درخت خیس از بنزین میگیرد. وحشتزده سر

میچرخانم تا از کاوه کمک بخواهم اما نمیبینمش.

کاوهای نیست و جایش را دختری با موهای بلند مشکی و

لباسی صورتی گرفته. صورتش کبود است و از گوشهی

لبهایش باریکهای خون جاریست. دخترک که لبخند

غمگینی به رویم میزند، به یکباره تنم رعشه میگیرد.

وحشتزده قدمی به عقب برمیدارم و همان لحظه آتش

در اطرافمان زبانه میکشد. آسمان ناگهان تیره و تار

میشود و بادی شدید میوزد. موهای سیاه دختر در

دست طوفان میرقصند و شعلهها بیش از پیش زبانه

میکشند.

صدای خندههایی بلند از پشت سرم بلند میشود و هر چه

میکنم نمیتوانم به عقب بچرخم. صدای خندهها بلندتر

میشود و یکیشان با قهقهه فریاد میزند:

-پرنده اومده تو قفس!

اشک به چشمانم میدود. شعلههای آتش به نزدیکی

پروانه رسیدهاند و او بیحرکت و غمگین به شعلهها نگاه

دوخته. آتش که به زیر پیراهنش میگیرد، از ترس قالب

تهی میکنم. پیراهن گر میگیرد و آتش کم کم به موها

میرسد. ناخواسته به طرفش میدوم:

-نه… نه… تو رو خدا نه… پروانه…

ناگهان وحشتزده از جا میپرم و نفس نفسزنان روی

 

تخت مینشینم. عرق سرد از شقیقهام راه میگیرد و قلبم

هنوز با شدت میکوبد. گیج و گنگ به اتاق فرو رفته در

تاریکی نگاه میکنم. صداها هنوز در گوشم است.

صدای فریادهای مسیح، صدای خندهها، صدای کاوه،

لبخند پروانه…

نفسبریده به سایهی شاخههای درختان که روی دیوار

اتاق تکان میخورند، زل میزنم. صدای بادی که

زوزهکشان خود را به پنجره میکوبد به حال بدم دامن

میزند. کابوسی که دیدهام واقعیتر از یک خواب است.

ثانیهها میگذرد تا بالاخره مغزم همهچیز را به خاطر

میآورد. پروانه را، دفتر را، انباری را…

 

دستشویی می

ِر

مامان روی دو بار پشت هم روی د کوبد:

-برکه؟ خوبی؟ چت شده تو؟

حتی جان ندارم پاسخش را بدهم. بیرمق و سست به

دیوار چنگ میاندازم تا مانع از افتادنم شوم. شیر آب را

که میبندم، به در تکیه میدهم. تصاویر کابوس دیشب

یک لحظه هم رهایم نکرده. صداهایی که هر کدام تبدیل

به چکشی شدهاند و مدام روی جمجمهام فرود میآیند.

– باز کن این درو.

جوابی که از من نمیگیرد، دستگیره را بالا و پایین

میکند و دوباره میگوید:

-برکه؟ چرا چیزی نمیگی؟

-میام الان.

صدای نفس راحتش را حتی از پشت چوب در هم حس

میکنم.

-ترسیدم. بیا بیرون بریم دکتر.

خیرهی تصویر نقش بستهام در آینه زمزمه میکنم:

-خوبم.

و بعد پوزخندی بزرگ به روی خودم میزنم:

-خوب؟ خوب چطوریه؟

پلکهایم که روی هم میافتند، صداها دوباره جان

میگیرند.

“عاشق اون شدی؟ ”

” پرنده اومده تو قفس! ”

” فکر کردی یادش میره دختر علی هستی؟ ”

و به سرعت تصویر پروانهی محاصره در آتش پشت

پلکم جان میگیرد. وحشتزده تکان سختی میخورم و

اسید معده دوباره به سمت دهانم هجوم میآورد. سرم را

داخل روشویی فرو میبرم و عق که میزنم، صدای

عصبی مامان از پشت در بلند میشود:

-باز کن این درو ببینم! برکه؟

دستم را به دستگیره میرسانم و قفل را میچرخانم.

هراسان داخل میآید:

-چی شده؟ مسموم شدی؟

نه نگاهش میکنم. نه حتی حرفی میزنم. مشتی آب به

روی صورت میپاشم و در سکوت راه اتاق را پیش

میگیرم. پشت سرم راه میافتد:

-حاضر شو بریم دکتر.

-خوبم.

کلافه میغ ّرد:

-این چه خوب بودنیه که رنگت عین مردههاست؟ از

صبح همش بالا میاری. تبم که داری. لباس بپوش زنگ

میزنم آژانس.

قبل از اینکه د ِر اتاق را ببندم اتمام حجت میکنم؛ خیرهی

نگاه نگرانش، سرد و کلافه میگویم:

-دیشب با عمو درمانگاه رفتم. الان میخوام بخوابم فقط.

کاری به کارم نداشته باش.

چشمانش گرد میشود اما مجالی برای پرسیدن بیشتر

نمیدهم و در را رویش میبندم.

 

یکراست به سراغ کمد لباسها میروم. آفتاب کم جانی

که تا وسط قالی رسیده، خبر از نزدیکی ظهر میدهد.

یعنی بیش از چند ساعت است که از کابوس نیمه شب

میگذرد اما هنوز گیج و منگم. هنوز پر از حسهای

مزخرف و خفه کنندهام، پر از احساس معلق بودن، پر

از پوچی و بهتزدگی.

نخوابیده بودم. نتوانسته بودم که بخوابم. ترس از بستن

چشمها و دیدن سوختن پروانه نگذاشته بود. به جایش

ساعتها گوشهی اتاق در خود جمع شده و ناخواسته تمام

آنچه که خوانده بودم را مرور کرده بودم. با هر مرور

قلبم از درون ترک میخورد، خرد میشد و به ناله

میافتاد. با هر مرور، وحشت سر تاپایم را تسخیر

میکرد. انقدر که حتی جرات نگاه به پنجره را هم

نداشتم. مثل همین حالا که حذر میکنم از نگاه به پنجره

مبادا که چشمانم با انباری تلاقی پیدا کنند.

مانتو را میپوشم. شال را سر میکشم و کیف به دست،

پشت در اتاق میایستم. مدتی مکث میکنم و بعد با

گامهایی بلند راه خروج را در پیش میگیرم. مامان تلفن

به دست و هاج و واج وسط سالن خشکش میزند. به در

سالن که میرسم بالاخره از شوک درمیآید:

-کجا میری با این حالت؟

-زود میام.

و لحظاتی بعد در تاکسی نشستهام. آفتاب تن بیمارم را

هدف گرفته و صدای اخبار ظهرگاهی از رادیوی تاکسی

گوشم را پر کرده است. خیابانها شلوغ هستند و هر چه

به هایپر مارکت آقاجون نزدیک میشویم، ترافیک

سنگینتر میشود. اما بالاخره میرسیم. به راننده

میگویم دور بزند و رو به روی مغازه؛ آن سمت خیابان

نگه دارد.

سر به شیشه چسباندهام و راننده با گوشیاش صحبت

میکند که آقاجون از مغازه بیرون میزند. همزمان

صدای اذان از گلدستهها بلند میشود. معطل نمیکنم و

پیاده میشوم:

-منتظر بمونین برمیگردم.

خلاف تصورم مغازه شلوغ است. جوانی که همیشه

کمک دست آقاجون میایستد، پشت دخل است و امین در

انتهای مغازه مشغول است.

به سمتش میروم، در حالی که حس کودکی را دارم که

خانوادهاش را میان جمعیت گم کرده است. حضورم را

حس میکند و تعجب نشسته در نگاهش به سرعت جایش

را به بیتفاوتی میدهد. نه آنقدر حالم رو به راه است که

مقدمه چینی کنم، نه آنقدر تمرکز دارم که جملهبندی کنم.

تنها آمدهام تا او را وادار به صحبت کنم.

-اونشب تو دیدی همه چی رو.

نگاهم نمیکند. دستمال دستش را تند و فرز به شیشههای

یخچال میکشد.

– ۱۷سال پیش به پروانه تجاوز شده. احتمالا همون وقت

 

هم گردنبندش پاره میشه. همون گردنبندی که وقتی

دیدیش رنگت پرید. پس تو اونشب اونجا بودی. همه چی

رو هم دیدی.

 

دستش از حرکت میایستد. خوب که نگاه میکنم،

دستانش میلرزند. چشمان گشاد شدهاش به زمین دوخته

شده و لبهایش به روی هم فشرده میشوند.

جهنم واقعی همین جاست. همین جایی که باید از جنایتی

بپرسم که یک سرش به پدرم میرسد. چه بد اقبالیام

من! کاش امین زودتر حرف بزند و خط بطلانی بکشد به

موذی.

ِر

روی تمام افکا

لرزش دستان امین به من هم سرایت میکند. دستانم را

مشت میکنم و سخت میپرسم:

-اونشب… چیشد؟

دست از به هم فشردن لبها میشوید و بی اینکه نگاهم

کند راه کج میکند به طرف پلههای فلزی گوشهی مغازه

که به طبقهی بالا و انبار ختم میشوند. به دنبالش راه

میافتم و از لای دندانهای به هم کلید شدهام میغ ّرم:

-چرا حرف نمیزنی؟ تا کی قراره ازش فرار کنی؟

نه برمیگردد، نه حتی مکث میکند. با قدمهایی که شتاب

گرفتهاند از اولین پله بالا میرود.

حالم هیچ خوب نیست. حس میکنم سرم گیج میرود و

حتی چشمانم درست نمیبینند اما پشت سرش راه میافتم

و نگاه سنگین شاگرد مغازه را هم به جان میخرم. به

درک که بعدا تمام مشاهدههایش را کف دست آقاجون

میگذارد. در این لحظه فقط و فقط برایم عیان شدن

حقیقتی که خورهی جانم شده مهم است. نام آن متجاوز را

بشنوم، خیالم که راحت بشود بابا نقشی نداشته، فکری

برای جواب پس دادن به بقیه هم میکنم.

به بالا که میرسیم، نرسیده به انبوه کارتنها، پیراهنش

را از پشت میگیرم. آنقدر درمانده و عاصیام که اختیار

زبان از دستم در میرود و به اویی که چرخیده است و

خشمگین نگاهم میکند، میتوپم:

-تمومش نمیکنی نه؟ ۱۷سال پیش به یه زن تجاوز

شده. زندگیش، آیندهاش به لجن کشیده شده. یه قتل اتفاق

افتاده و بعدم خودسوزی. ِکی قراره دهن باز کنی؟ کی

قراره تموم کنی این سکوت احمقانهتو؟ ۱۷سال بس

نیست برای پنهون موندن حق؟ تا کی میخوای شریک

این جنایت باشی؟ اون موقع یه بچه بودی که نمیتونستی

حرف بزنی الان چی؟

لرزش دستان به فک و چانهاش رسیده و از چشمانش

آتش میبارد. اما کوتاه نمیآیم:

-یه مرد ۳۰سالهای الان. نه بچهی ترسیدهی اون شب.

تموم کن دیگه. میخوای با سکوتت شریک اون جرم

باشی؟

اشک به چشمانش دویده است؛ درست مثل من. بغضی

که از دیشب در گلویم لانه کرده، هر آن آمادهی انفجار

است. دستانم را از دو طرف باز میکنم و به خودم اشاره

میکنم:

-حالمو میبینی؟ به خدا رو به مرگم ولی نمیتونم ولش

کنم. نمیخوام یه عوضی باشم. میخوای عوضی باشی؟

قطرهی اشکم میچکد و نگا ِه بارانی او به لرزش دستانم

گره میخورد. چقدر هر دو در این لحظه شکل هم

هستیم؛ بیپناه و ترسیده.

-برای من شنیدنش خیلی سختتره ولی میدونم که نمیشه

دیگه ولش کنم.

دفترچه و خودکارم را از کیف درمیآورم و روی یکی

از کارتنهای کنار پایم میگذارم. چشمانم میسوزند،

گلویم انگار آتش گرفته و لرزش دستانم غیرقابل کنترل

شده است.

-میدونم میتونی بنویسی. تو تاکسی روبه روی مغازه

منتظرت میمونم. یکساعت کامل میشینم تا بیای. اما

اگه نیومدی بدون…

نگاهش میکنم:

-بدون توام فرقی با آدمای اون شب نداری.

 

حالا که در تاکسی نشستهام اجازه میدهم س ّد اشکهایم

شکسته شود. اجازه میدهم شانههایم بلرزند و سوگواری

کنند برای تر ِس نشسته در قلبم. نگاه خیرهی راننده چه

اهمیتی دارد وقتی وسط برزخ دست و پا میزنم؟

آقاجون را میبینم که به مغازه نزدیک میشود و به

ساعت نگاه میکنم. بیش از نیم ساعت از یک ساعتی که

گفتهام میگذرد و هنوز خبری از او نیست. اما هنوز

امید دارم. باید داشته باشم. تنها شاهد آن شب امین است.

تنها کسی که میتواند برای همیشه نابودم کند یا باورهایم

را به من برگرداند. تنها کسی که میتواند کمکم کند از

پروانه برای همه بگوییم. آخ پروانهی مظلوم! کاش

بودی و خودت حقیقت را در صورت تک تکمان

میکوبیدی. کاش بودی تا به وقت فاش شدن حقیقت،

مسیح را در آغوش میگرفتی… او تحمل این ناحقی را

ندارد.

عقربههای ساعت هر چه به زمان تعیین شده نزدیک

میشوند، زن درونم مویه سر میدهد و بغض میکند.

ناامید میشوم وقتی یک ربع هم از آن یک ساعتی که

گفتهام میگذرد. چانهام از بغض که نه، از در ِد ناامیدی

میلرزد. به راننده میگویم:

-بریم.

از آینه نگاهم میکند و با طعنه میگوید:

-چه عجب!

استارت میزند و همین که فرمان را میپیچاند، کسی

روی شیشه آرام میکوبد. نگاهم که به امین گره

میخورد، لبخند میزنم. کنارم مینشیند و راننده راه

میافتد. دفترچه را به سمتم میگیرد.

( از کجا فهمیدی؟ )

نگاهش میکنم:

-دفتر خاطراتشو پیدا کردم.

لبهایش را به روی هم کیپ میکند و دستان لرزانش به

روی کاغذ میرقصند:

-از من چی میخوای؟

-اون شب فقط فرزاد و…

نفسم گلوله میشود:

-بابا تو باغ بودن؟

نگاهم میکند اما چیزی مینویسد.

-فرزاد مرده امین. هیچ خطری از طرف اون نیست.

 

پوزخندش مانند خنجر در قلبم فرو میرود. احمقانه و با

لبخند تکرار میکنم:

-به خدا راست میگم. خیلی ساله که مرده.

مینویسد:

-میدونم.

چیزی در قلبم ریزش میکند؛ شاید آخرین نقطهی امیدم.

میلرزد صدایم:

-پس چی؟

-اگه راست میگی و دفتری هست، جوابشو میدونی.

احساس خفگی میکنم وقتی میگویم:

-اسمشو نیاورده.

بیحرف به چشمانم زل میزند اما من خراب شدن دنیا

روی سرم را در چشمانش میبینم.

 

مانند وقتی که ولتاژی بیش از حد به لامپها وارد

میکنی و لامپها یکی یکی میترکند، سلولهای مغزم

در حال سوختناند. آخرین چراغهای امید در قلبم رو به

خاموشیاند و دنیا با تمام عظمتش انگار روی شانههایم

فرود آمده است…

عصبانی و گاه

ِر

کاش تصویر بابا در ذهنم، همان پد

خودخواه میماند. کاش برمیگشتم به یک سال پیش و

همان روزهای بیخبری. کاش… خدایا با من چه

میکنی؟!

حالم قابل وصف نیست. ویرا ِن ویرا ِن ویرانم. حقیقتی که

در نگاه امینست، آنقدر عیان و دردآور است که اگر

بخواهم هم دیگر نمیتوانتم انکارش کنم. به یکباره به

حا ِل عجیبی فرو میروم. انگار چندین نفر به سمتم

یورش آوردهاند و هر کدام تکهای از روحم را جدا

میکنند و با خندههای شیطانی دور میشوند… انگار

دیگر برکهی دیروز نیستم! ناگهان تهی میشوم! خالی و

پوچ.

تنم رعشه میگیرد. صورتم به گز گز میافتد و حس

میکنم همزمان هزاران سوزن در سرم فرو میکنند.

چشمانم امین و راننده را میبینند ها اما انگار خودم در

تاکسی حضور ندارم. کاش واقعا مرده باشم. کاش جسمم

در تاکسی باشد و روحم جایی غیر این جا. آخ از این

دنیای پر از سیاهی!

بابا چه کردی؟ تو… با پروانه؟ با ز ِن برادرت؟! چطور

توانستی! ِکی انقدر سیاه شدی؟ ِکی انقدر…

چشمهی اشکم دوباره میجوشد و همین هم مرا عصبی

میکند. به جان چشمهایم میافتم و پر از درماندگی،

دست رویشان میکشم:

-نه من ُمردم…مردم. آد ِم مرده که نمیتونه گریه کنه!

نمیتونه.

نگاه متعجب راننده و چشمان ترسیدهی امین همزمان به

سمتم میچرخند و همین شدت اشکها را زیاد میکند.

محکمتر، سختتر و وحشیانه دست روی چشمانم

میکشم. امین از بهت درمیآید و دستانم را محکم

میگیرد. راننده، وحشتزده ماشین را به کنار خیابان

میکشد و امین سعی میکند، کنترلم کند. میان ” چیشده”

گفتنهای راننده، جیغ میزنم؛ از ته دل:

-من مردم! مگه میشه زنده باشم هنوز؟!

هق میزنم:

-خدایا خواهش میکنم با من اینکارو نکن… خواهش

میکنم…

میخواهم دستانم را آزاد کنم اما امین نمیگذارد. میان

اشکها دوباره بغض میکنم:

-چطور تونسته انقدر نامرد باشه؟! خودش دو تا دختر

داشته چطور تونسته؟ چرا قلبم وانمیسته؟ چرا انقدر سگ

جون شدم؟

نگا ِه بارانی و متاثرش خنجر به قلبم میزند. دردناکتر

از این هم مگر میشود؟ پدرت، قهرمانت، حامیات…

یک متجاوز باشد؟

 

به سوئیت مسیح پناه آوردهام و در گوشهایترین قسمت

اتاق نشستهام. صدای بارانی که به شیشه میخورد، تنها

صدایی است که شنیده میشود. روی سرامیکها دراز

میکشم و پاهایم را در آغوش میگیرم. موبایلم کمی

آنطرفتر و نزدیک به کیفم روی زمین افتاده است.

صدای ویبرهاش که خبر از تماسهای مامان میدهد،

سوهان روحم شده اما حتی نای خاموش کردنش را

ندارم.

پلک میبندم و گونه به سرامیک سرد میچسبانم. کاش

جایی را داشتم تا امشب را به خانه نروم. رفتن به سمت

خانه و عبور از کنار آن انباری، خو ِد مرگ است. رفتن

به خانه و دیدن مامان و… خو ِد جهنم است.

به دفترچهای که کنار دفتر خاطرات پروانه گذاشتهام،

نگاه میکنم و دوباره بغض میکنم. در لحظاتی که کنج

تاکسی بیصدا زار میزدم و راننده، ماشین را بیهدف

در خیابانها میراند، امین برایم نوشته بود. هر آنچه را

که دیده و شنیده بود را نوشته و بعد دفترچه را به آرامی

در کیفم ُسر داده بود. بعد کف دستش نوشته بود:

” امشب از تهران میرم. دیگه دنبالم نیا. ”

لحظاتی بعد مرا در تاکسی رها کرده و با گامهایی بلند

از عرض خیابان گذشته بود.

بعدش را یادم نمیآید. انگار کسی دکمهی مغزم را بعد

از رفتن امین فشرده بود که هیچی یادم نیست.

هوایی که رو به تاریکی میرود، نشان از غروب آفتاب

دارد. حتما تا حالا امین از تهران رفته است. یا شاید هم

دارد میرود. کاش میشد من هم از اینجا بروم. کجایش

مهم نیست. مهم گریختن از این باغ منحوس است.

گوشی دوباره زنگ میخورد و شمارهی مامان روی

صفحهاش نقش میبندد. به زحمت جلو میروم و تماس

را رد میکنم. میدانم اگر خبری از خود ندهم، به دنبالم

میافتند و در این شرایط تنها چیزی که نمیخواهم دیدن

آنهاست.

کوتاه مینویسم:

“پیش نرگسم. دیر میام.”

دکمهی ارسال را که لمس میکنم، پوزخند تلخی میزنم؛

چه دروغگوی قهاری شدی برکه!

همین تلنگر کافیست تا چشمانم دوباره ببارند و شانههایم

بلرزند. خود را بغل میگیرم و از زور ناچاری دندان به

هم فشار میدهم. باران که قطع میشود، موبایل را

 

برمیدارم و برای دایی مینویسم:

“بهت احتیاج دارم دایی. اگه خواستی بیای لطفا به مامان

و هیچکس، دلیل اومدنتو نگو. زنگ هم بهشون نزن.

زود بیا، بدون بهار. ”

 

تنش داغ است و شقیقههایش نبض گرفتهاند. انگار باید

بپذیرد که تب دارد. اهورا همانطور که لیوان چای

شیرین را سر میکشید، طعنه میزند:

-چه تفاهمی هم دارین تو مریض شدن همزمان! برو

دکتر تا از حال نرفتی حالا.

از صبح که صدای خشدار و خفهی او را شنیده بود، یک

لحظه را هم برای طعنه زدن از دست نداده بود و مدام

به شیوههای خودش اذیت میکرد.

اهمیتی به اخم تصنعی اهورا نمیدهد و پشت میز

صبحانه مینشیند. ذهنش هنوز درگیر دیشب و رفتارهای

عجیب برکه است. با اینکه با اهورا برده بودنش به

درمانگاه اما هنوز نگرانش بود. برکه دیشب یک

چیزیاش بود. درد دیشبش فقط رو به راه نبودن حال

جسمی و تن تبآلودش نبود. موضوعی دیگر وسط بود

که او را به هم ریخته بود. اما سوال این بود که چه

موضوعی؟ برکه چه چیز را مخفی میکند؟

موبایل را از کنار نایلون نانهای یخزده برمیدارد و

روی شمارهی برکه مکث میکند. اگر مشکلی در خانهی

علی باشد، خانجون هم حتما در جریان است. شاید بهتر

باشد به خانهباغ برود.

گوشهی پلکهایش را فشار میدهد. کلی کار عقب افتاده

در نمایشگاه دارد و اویل را هم باید پیش پزشکش ببرد،

اما فعلا که این تب او را گرفتار کرده است. به نظر

میرسد باید اول راهی درمانگاه شود.

اهورا کنارش روی صندلی شاگرد مینشیند و دستانش

را بغل میگیرد:

-بیام باهات؟

خیرهی رو به رو سر بالا میاندازد:

-نه.

-پس منو سر چهارراه بعدی پیاده کن.

سرش سنگین است و هر چه میگذرد، وخامت حالش

بیشتر میشود. بیحوصله میپرسد:

-مگه نمیخواستی بری مغازهی آقاجون؟ میبرمت.

اهورا کلاه روی سر را برمیدارد و زانوانش را به

داشبورد میچسباند:

-اول میرم یه سر به رفیقم بزنم. از اون ور یه سر میرم

پیش آقاجون. اگه تونستی بیا اونجا دنبالم. یه سری هم به

پیرمرد بزنی بد نیست.

-کلی کار دارم نمایشگاه.

اهورا با تمسخر نگاهش میکند:

-آهان! خدا کنه پس سر از جای دیگه در نیاری.

اهمیتی به طعنه اهورا نمیدهد. کنار خیابان روی ترمز

میزند.

اهورا با چشمانی ریز شده نگاهش میکند:

-نمیای پس؟

کلافه از این همه سمج بودن اهورا، پوف میکشد:

-ببینم چی میشه.

اهورا با یک دست کلاه را روی سرش میکشد و با

دست دیگر در را باز میکند:

-فعلا.

 

 

هنوز بوی الکل درمانگاه زیر بینیاش است. چشمانش

تمایل عجیبی برای بسته شدن دارند و سرفه هم به

کلکسیون علائمش اضافه شده. قید رفتن به نمایشگاه را

میزند. باید به خانه برود و امروز را در تختخواب

بگذراند؛ البته بعد از دیدن خانجون.

برای میلاد نوشته بود اگر میتواند او اویل را نزد

پزشک ببرد و میلاد با غرغر گفته بود: ” دهنت

مرتیکه! ”

خیابانهای شلوغ و سردردی که از صبح گریبانش را

گرفته، بیش از پیش کلافهاش کرده. بیطاقت برای

ماشین جلویی بوق میزند و کمی بعد، نزدیک به

مغازهی آقاجون پارک میکند. قرار نبود به اینجا بیاید

اما بعد فکر کرده بود همراه خو ِد اهورا به خانه باغ

برود بهتر از این است که تا شب از او طعنه و کنایه

بشنود. گوشیاش را بیرون میآورد و با اهورا تماس

میگیرد. همزمان از ماشین پیاده میشود.

-بله؟

-کجایی اهورا؟

همین وقت نگاهش ناخواسته به امین دوخته میشود که

با گامهایی نامتعادل و در حالی که مدام پشت سرش را

میپاید از مغازه بیرون میزند. قدمهایش ناخواسته

متوقف میشود.

-هنوز پیش رفیقمم چطور؟

امین کنار تاکسی زرد رنگ میایستد و ضربهای به

شیشه میکوبد. زن نشسته در تاکسی که سر میچرخاند،

شوکه میشود. “برکه اینجا؟ ”

-الو؟ مسیح؟

-هیچی. زنگ میزنم بهت.

و تماس را بلافاصله قطع میکند. لبخند نشسته روی

لبهای دخترک با باریکهی اشکی از گوشهی چشمانش

راه گرفته تضاد عجیبی دارد. امین دوباره میچرخد

اطراف را نگاه کند که به سرعت پشت پراید مشکی

پنهان میشود. از پشت صندوق میبیند که امین،

مضطرب ماشین را دور میزند و عقب کنار برکه

مینشیند.

تاکسی که استارت میزند، قدم تند میکند به طرف

ماشینش. تاکسی جلو میافتد و فاصلهی بینشان را یک

پارس پر میکند. چهار چشمی مواظب است تاکسی را

گم کند. سرش پر از سوالهای گوناگون است و نمیتواند

چیزی را که میبیند، هضم کند. برکه با امین چه کاری

دارد؟گوشی را بیرون میآورد و با برکه تماس میگیرد

اما موبایلش خاموش است. بیقرار و عصبی، گوشی را

روی صندلی پرت میکند. خیابان به خیابان، با فاصله

پشت سر تاکسی حرکت میکند و بعد از چهل دقیقه چرخ

خوردن در خیابانها، ناگهان تاکسی کنار خیابان ترمز

میکند. برکه را میبیند که دستانش را پرشتاب در هوا

تکان میدهد و امین که… محکم مهارش میکند…

 

 

 

باران بی وقفه میبارد. انگار پاییز امسال، قرار است پر

بارتر از پاییز سالهای قبل باشد.

صدای برخورد قطرههای باران با شیشهی ماشین، تمام

کابین را پر کرده است. نگاهش را از برگهای خیس از

باران و گودالهای آب میگیرد و به د ِر بزرگ باغ

میدوزد. همانجایی که لحظاتی پیش برکه از تاکسی پیاده

شده و به داخل رفته بود؛ با شانههایی فرو افتاده و

بارانی.

ِن

چشما

دست روی دهانش میکشد؛ محکم و پشت سر هم.

مغزش در حال انفجار است و هر چقدر تلاش میکند

بفهمد ربط میان امین و برکه چیست، بیشتر در باتلاق

گیجی فرو میرود. حا ِل بد دیشب برکه، دیدنش جلوی

مغازهی آقاجون و بعد هم امین، چه چیزی را

میخواستند به او بگویند؟ برکه دارد چه میکند؟

پلک به روی هم فشار میدهد. امین چرا باید سوار

تاکسی بشود؟ چرا باید در خیابانها همراه هم بچرخند و

بعد برکهی گریان را تنها رها کند؟

امین دخترک را رها کرده و با نشستن در تاکسی دیگر

دور شده بود در حالی که او مبهوت و مات به برکهی

گریان زل زده بود. ساعتها بعد دوباره چون دیوانگان

به دنبال تاکسی، خیابانها را پشت سر گذاشته بود تا

اینکه بالاخره تاکسی وارد کوچهی خانهباغ شده بود.

باران میبارید؛ مثل حالا. برکه اما با قدمهایی سست و

نامتعادل، انگار که هیچ عجلهای برای فرار از زیر

باران نداشته باشد، به داخل رفته بود.

صبوری کرده و جلو نرفته بود. به جایش در ماشین

مانده بود و در پی یافتن جواب، تمام دیدههایش را کنار

هم چیده بود. تلاش کرده بود منطقی رفتار کند و حالا که

از حل معمای برکه عاجز مانده است، مشت بر فرمان

میکوبد و این گونه خشمش را مهار میکند.

” لعنتی! لعنتی! ”

سر به صندلی میچسباند و موبایل را جلوی چشمانش

میگیرد. با اینکه امیدی به روشن بودن تلفن برکه ندارد

اما روی شمارهاش ضربه میزند. برخلاف تصورش،

تلفنش روشن است اما بعد از بوقهای متعدد تماس قطع

میشود. دندان روی هم میساید. در یک تصمیم آنی،

پیاده میشود تا به داخل برود و با هر بهانهای که شده

دخترک را ببیند اما با دیدن ماشین علی که وارد کوچه

میشود، پرحرص مینشیند. استارت میزند و پدال گاز

را میفشارد؛ مقصدش مغازهی آقاجون است!

*

 

هنوز در کنجی از اتاق نشستهام. باران همچنان میبارد

اما نه به شدت ساعتی پیش. هوا تاریک شده و موبایلم

بیش از ده بار است که زنگ خورده. بیشتر تماسها

مربوط به مامان است. دو تماس مسیح و بهار هم دارم.

دایی هنوز آنلاین نشده و پیامم را ندیده است. پاهایم در

بغل میگیرم و سر به کاسهی زانو میچسبانم. هر آن

ممکن است سروکلهی خانجون یا عمو اهورا پیدا شود.

سوئیت بی

ِر

باز بودن د دلیل نیست و ممکن است

پیدایشان شود اما هر چه میکنم توانی در خود نمیبینم

که برخیزم.

ساعتی پیش، صدای ماشینی که وارد حیاط شد را شنیدم

و از پنجره بابا را دیده بودم. شاید اگر نمیدیدمش، یا

زودتر از همیشه به خانه برنگشته بود، حالا در اتاقم

بودم. اما درست بعد از دیدنش، اندک رمقم را هم از

دست داده بودم. نمیدانم چطور باید با او رو به رو

شوم. حتی نمیدانم قبلا در مواقع رو به رویی با او،

چطور رفتار میکردم. انگار مغزم دچار شوک یا شاید

هم آلزایمر شده است. صداهای توی سرم دوباره اوج

میگیرند:

” بالاخره که چی! نمیخوای بری خونهتون؟ تا کی

میخوای نری؟ تا کی میخوای از بابات فرار کنی؟

بابای متجاوز و نامردت! ”

بغضم سر باز میکند و چشمانم را دوباره تَر میکند. لب

زیر دندان میکشم تا صدای هق هقم را خفه کنم. همین

وقت موبایلم زنگ میخورد و دیدن شمارهی دایی،

بهانهای میشود و شدت یافتن اشکها. دست روی

لبهایم فشار میدهم و در واپسین لحظات تماس را

وصل میکنم. صدای هراسان و ترسیدهی دایی گوشم را

پر میکند:

-برکه؟ الو؟

چقدر گریه نکردن در این شرایط سخت است!

صدایم انگار از قعر چاه بیرون میآید:

-سلام.

-چیشده؟ این پیامی که فرستادی یعنی چی؟

نفس لرزانی میکشم و در تلاشم تا هق هق لعنتیام را

کنترل کنم که دایی با صدایی بلند میپرسد:

-گریه میکنی؟ چیشده برکه؟ کجایی؟ مامانت کجاست؟

مامانت چیزیش شده آره؟

میان سوالهای رگباریاش میگویم:

-چیزی نشده دایی. نگران نباش… مامان خوبه.

خونهست.

-پس صدات چرا این شکلیه چرا داری زار میزنی؟

راستشو بگو برکه! بابات چیزیش شده؟

-به خدا راست میگم. همه خوبه حالشون.

-این پیامت چی میگه؟ هان؟

-گفتی هر وقت بخوام میتونم باهات حرف بزنم…یه…

یه مشکلی برام پیش اومده. میخوام کمک کنی.

-چه مشکلی؟ چیشده خب!؟

-پشت تلفن نمیتونم بگم. فقط اگه… اگه میتونی بیای،

لطفا بیا. به مامان هم اگه زنگ میزنی از من چیزی

نگو، نگران نشه.

انگار کمی خیالش راحت شده باشد که نفس بلندی

میکشد:

-مربوط به اون پسرهست؟

هق میزنم:

-مربوط به ۱۷سال پیش و… آدمای زندگی مسیحه.

توضیحش یکم سخته… من…

-اوکی. اوکی. الان کجایی؟

 

در نقطهای قرار گرفتهام که غبطه میخورم به حال آن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

به اندازه برکه میخواستم که باباش نقشی نداشته باشه و لاقل زیر سر داییشون باشه
خیلی بد شد خیلی

Lilian
Lilian
1 سال قبل

در شوکه ترین حالت به سر میبرم حالم داره از علی بهم میخوره عوضی😑😑

.......F
.......F
1 سال قبل

بطفا یه پارت دیگه😭😭😭😭

.......F
.......F
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

مرسی فاطمه جونم🥺😍

.......F
.......F
1 سال قبل

واقعا زبان قاصره از زدن هر حرفی🥺😞💔💔

ولی رمان خیلی زیباست آدم باهاش زندگی میکنه انگار

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x