رمان پروانه میخواهد تو را پارت 49

5
(3)

 

پیرمرد و پیرزنی که آلزایمر دارند. کاش میشد حافظهام

را پاک کنم. یا حداقل، کاش میشد افکارم را به بند

بکشم تا مدام مرا به قعر چاه حقیقت نکشند.

پاهایم دو وزنهی سنگین شدهاند. آنها را به دنبال خود

میکشم و هر گامی که برمیدارم انگار تکهای سنگ

روی قلبم مینشیند. چشمانم را محکم میبندم تا انباری

را نبینم؛ همان جایی که بارها بیخبر از جنایت سالها

قبل، داخلش به دنبال شکلات راه رفته بودم. همان جایی

که سالها قبلتر، مکانی برای کنجکاویهای کودکانهام

بود.

نفسم سنگین میشود و باریکهی اشک از کنار چشمم راه

میگیرد. ذه ِن خودآزارم در صدد تجسم صحنههای آن

شب است و انگار برایش مهم نیست که با این کارش هر

بار روحم را آتش میزند…

با چشمانی بسته، با دلی خون و با پاهایی به سنگینی

وزنههای بزرگ، رو به جلو میروم و پلههای مقابل

خانه را نمیبینم. زمین میخورم و کف هر دو دستم

خراش برمیدارد اما چه اهمیتی دارد؟ اصلا بهتر که

افتادم تا راحتتر بتوانم بر این مصیبت بگریم.

وارد خانه میشوم. سر بلند نمیکنم تا مبادا کسی را

ببینم. یک امشب دلم ندیدن و فرار میخواهد. قدم تند

میکنم سمت اتاقم اما صدای عصبی مامان متوقفم

میکند.

-کجا بودی تا الان؟

دستم را به دستگیرهی در اتاق میرسانم:

-پیش نرگس.

قصدی برای چرخیدن و دیدنش ندارم اما مامان با توپ

پر، از شانهام میگیرد و مرا به سمت خود میچرخاند.

-از صبح چند بار زنگ زده باشم خوبه؟ نمیفهمی

نگران میشم؟

نگران و متمسخر از بالا تا پایینم را رصد میکند و

دست سمت مانتوی ِگلیام میگیرد:

-دروغم که شده نقل و نبات دهنت! پیش نرگس بودی تو؟

من خرم؟

نگاهش میکنم و ناگهان بغض میکنم. وای اگر بفهمد،

همسرش؛ پدر بچههایش یک متجاوز است. نابود

میشود. ناگهان دلم برای اینهمه صبوریاش در زندگی

زناشویی میگیرد…

شوکه میشود. حق دارد؛ برکهای که میشناسد به خاطر

یک سرزنش ساده گریه نمیکند که!

همین لحظه؛ همین لحظهای که هر دو در دنیایی از بهت

و ناباوری غرق شدهایم، صدایی ناقوس مرگ انکارهایم

میشود.

-نازلی این پیرهنم کو؟ نازلی؟

نگاهم ناخواسته به سمتش میچرخد. با حولهای روی

دوش که گوشهاش را داخل گوشش میچرخاند، متعجب

و مشکوک نگاهمان میکند.

فرو ریختن بنای تاریخیای را دیدهای؟ بنایی که قدمتی

چند هزارساله دارد و برایت عزیز است؟ اصلا فرو

ریختن دیوارهای ارگ بم را به وقت زلزله دیده بودی؟

دیوارهای باور و اعتقاداتم به همراه بت قهرمانم فرو

میریزد و تلی خاک میماند.

 

گوشهی چشمانش چین میافتد. قدمی جلو میآید و

نگاهش را بینمان میچرخاند. روی لباسهایم که مکث

میکند، ابروانش در هم گره میخورند:

-کجا بودی؟ لباسات چرا این شکلیه؟

صدایش مرا به د ِل جنایت آن شب میبرد… نمیخواهم

به افکارم بال و پر بدهم اما همه چیز از کنترلم خارج

میشود و جملهی “دوستت دارم” به یکباره در سرم

تکرار میشود؛ بلند و پشت سر هم.

او قدمی دیگر جلو میآید و صداها بیشتر اوج میگیرند.

قبل از اینکه فاصلهمان کمتر شود، دستگیره را پایین

میکشم و خودم را داخل اتاق پرت میکنم. مشتش

بلافاصله روی در اتاق مینشیند:

-با تو نبودم مگه؟ بیا بیرون ببینم.

امان از صداهای داخل سرم که مانند وز وز زنبورها

شدهاند و به جان مغزم افتادهاند. پشت در روی زمین ُسر

میخورم.

تقهای دیگر به در کوبیده میشود که شانههایم ناخودآگاه

بالا میپرند.

-بیا بیرون بهت گفتم!

-ولش کن علی! حالش خوب نیست ول کن.

-باز پشتشو گرفتی؟ معلوم هست از صبح کجا بوده؟ چرا

به من نگفتی خونه نیست؟

دستانم را روی گوشهایم فشار میدهم تا بلکه

صدایشان نشنوم؛ زهی خیال باطل.

لحظاتی بعد، مثل همیشه مامان میشود سیبل حملات بابا

و جروبحثشان از دیر آمدن من به جای دیگر کشیده

میشود…

#پارت_548

#پروانه_میخواهد_تورا…

#فاطمه_قیامی

 

نوک کفش را روی َبند بین سرامیکها میکشد. بیقرار

نگاهی به ساعت گوشی میاندازد و کلافه به میان

صحبتهای اهورا و آقاجون میرود:

-امین کجاست؟

آقاجون سر از فاکتورهای جلوی دستش برمیدارد و

کوتاه نگاهش میکند:

-چند ساعت پیش گفت جایی کار داره، رفت. هنوز

نیومده. چطور؟

حالا اهورا هم که با بطریای نوشیدنی در دست، به میز

تکیه داده، نگاهش میکند. زبان روی لب پایینی میکشد

و عصبی از روی صندلی بلند میشود:

-همین جوری پرسیدم. دیدم نیست کنجکاو شدم.

آقاجون دوباره سرش را میان فاکتورهای پیش رویش

فرو میبرد و اهورا بطری را یک نفس سر میکشد.

فقط اوست که بیحوصله به انتهای مغازه میرود. اشتباه

کرده بود؛ باید همان وقت که امین از ماشین پیاده شده

بود، جلو میرفت. یا شاید هم زودتر؛ وقتی که کنار

برکه نشسته بود.

نفسش را فوت میکند و قدمزنان بین قفسهها میچرخد.

بیرون خلوت است و تک و توک مشتری داخل میآید.

آخرهای شب است و کارگر دیگر مغازه، اجناس بیرون

را به داخل میکشاند. مگر امین شبها را در مغازه

نمیماند؟ پس چرا هنوز نیامده؟

کنار اهورا که میایستد، آقاجون با لبخند میگوید:

-یه چیزی بردار بخور بیکار نمون.

-میل ندارم. ممنون.

آقاجون فاکتورها را جمع میکند و در کشو میگذارد:

-اهورا پاشو برو کمک وحید. زودتر جمع کنیم بریم

مادرت منتظرمونه.

سر به سمت وحید میچرخاند:

-امین مگه شبا اینجا نمیخوابه؟ نیومد که.

آقاجون در کشو را قفل میکند:

-نه همیشه. بعضی وقتام خونهی خالهاش میره. حتمی

امشبم رفته. برگرده هم وحید هست. بریم.

سوئیچ را به طرف اهورا میگیرد:

-تو بشین.

و عصبانی و پر از خشم، روی صندلی شاگرد مینشیند.

این همه معطل شده بود برای هیچ گندش بزنند!

ماشین که حرکت میکند، برای برکه مینویسد:

” سلام. امشب میام خونهباغ. فردا ساعت ۱۰صبح تو

سوئیت منتظرتم.”

پیام را میفرستد و بلافاصله اضافه میکند:

” بهانه نداریم. نیای اومدم دنبالت.”

 

 

نوک کفش را روی َبند بین سرامیکها میکشد. بیقرار

نگاهی به ساعت گوشی میاندازد و کلافه به میان

صحبتهای اهورا و آقاجون میرود:

-امین کجاست؟

آقاجون سر از فاکتورهای جلوی دستش برمیدارد و

کوتاه نگاهش میکند:

-چند ساعت پیش گفت جایی کار داره، رفت. هنوز

نیومده. چطور؟

حالا اهورا هم که با بطریای نوشیدنی در دست، به میز

تکیه داده، نگاهش میکند. زبان روی لب پایینی میکشد

و عصبی از روی صندلی بلند میشود:

-همین جوری پرسیدم. دیدم نیست کنجکاو شدم.

آقاجون دوباره سرش را میان فاکتورهای پیش رویش

فرو میبرد و اهورا بطری را یک نفس سر میکشد.

فقط اوست که بیحوصله به انتهای مغازه میرود. اشتباه

کرده بود؛ باید همان وقت که امین از ماشین پیاده شده

بود، جلو میرفت. یا شاید هم زودتر؛ وقتی که کنار

برکه نشسته بود.

نفسش را فوت میکند و قدمزنان بین قفسهها میچرخد.

بیرون خلوت است و تک و توک مشتری داخل میآید.

آخرهای شب است و کارگر دیگر مغازه، اجناس بیرون

را به داخل میکشاند. مگر امین شبها را در مغازه

نمیماند؟ پس چرا هنوز نیامده؟

کنار اهورا که میایستد، آقاجون با لبخند میگوید:

-یه چیزی بردار بخور بیکار نمون.

-میل ندارم. ممنون.

آقاجون فاکتورها را جمع میکند و در کشو میگذارد:

-اهورا پاشو برو کمک وحید. زودتر جمع کنیم بریم

مادرت منتظرمونه.

سر به سمت وحید میچرخاند:

-امین مگه شبا اینجا نمیخوابه؟ نیومد که.

آقاجون در کشو را قفل میکند:

-نه همیشه. بعضی وقتام خونهی خالهاش میره. حتمی

امشبم رفته. برگرده هم وحید هست. بریم.

سوئیچ را به طرف اهورا میگیرد:

-تو بشین.

و عصبانی و پر از خشم، روی صندلی شاگرد مینشیند.

این همه معطل شده بود برای هیچ گندش بزنند!

ماشین که حرکت میکند، برای برکه مینویسد:

 

” سلام. امشب میام خونهباغ. فردا ساعت ۱۰صبح تو

سوئیت منتظرتم.”

پیام را میفرستد و بلافاصله اضافه میکند:

” بهانه نداریم. نیای اومدم دنبالت.”

 

باد هوهوکنان میان شاخ و برگ درختان میپیچد. با

اینکه اول صبح است اما هوا چنان طوفانیست که رنگ

آسمان را هم به رن ِگ غروب درآورده.

نزدیک پنجرهی اتاق که میایستم، او را میبینم. باد به

زیر تیشرت گشادش رقص گرفته و چون بادکنکی

تکانش میدهد. ابروهای در هم تنیده و فک به هم

فشردهاش ته دلم را خالی میکند. ده دقیقهای هست که با

فاصله از پنجرهی اتاقم ایستاده و طول حیاط را قدم

میزند. می رو شدن

ِز

دانم که راه فراری نیست و رو

حقیقت، زودتر از آنچه که میاندیشم رسیده. همان دیشب

که پیامش را خواندم، دانستم که دیگر فرصتی نیست؛

حتی به قدر آمدن دایی منصور. حتی به اندازهی جمع

کردن تکههای از هم پاشیدهام.

هنوز نمیدانم چرا از دایی خواستهام بیاید. هنوز نمیدانم

چرا برعکس همیشه سراغ خانجون نرفتهام. حتی هنوز

نمیدانم خواب هستم یا بیدار. عقلم سر جایش است یا

دچار جنون شدهام. آنچه دیده و شنیدهام، خواب بود یا…؟

تنها چیزی که میدانم این است که او باید همهی اینها

را بداند. چه حقیقی باشند چه نباشند.

به هم نگاه میکنیم؛ از فاصلهای چندمتری که چند لایه

شیشه بینمان را دیوار کشیده. به گوشیاش اشاره میکند

و بعد راه سوئیت را در پیش میگیرد. رفتنش را دنبال

میکنم و به خودم که میآیم چشمانم میبارند.

به عقب میچرخم و به ساعت روی دیوار زل میزنم؛

۱۰صبح است. همان ساعتی که وعده کرده بود.

دفتر پروانه را که از زیر لباسهای ریخته روی تخت

بیرون میکشم، دفترچهی آبی پایین تخت روی زمین

میافتد و نگاهم به دستخط امین میچسبد.

” گردنبندو همون روز که تو دستات دیدم، شناختم.

گردنبند پروانه بود. یه روز، خیلی سال قبل وقتی بچه

بودم، توی حیا ِط باغ پیداش کردم. نمیدونستم مال

پروانهست. قف ِل زنجیرش خراب بود و روی بوتهی

گلهای محمدی افتاده بود. برداشتمش ببرم بدم مامان که

جلوتر دیدم پروانه دنبال چیزی توی حیاط، چشم

میچرخونه. فهمیدم گردنبند مال اونه. بهش که دادم

انگار دنیا رو بهش دادن. میگفت این گردنبند هدیهی

باباشه و براش خیلی عزیزه. ”

روی دو زانو مینشینم و دفترچه را برمیدارم.

“اون شب همه خانوما همراه آقاجون و آقا عماد رفته

بودن مراسم حنابندون، به جز عادل. بابات از اولم خونه

نبود. کجا بود رو نمیدونم ولی یادمه، درست چند دقیقه

بعد از رفتن اهالی، عادل از پلهها دستپاچه اومد پایین و

گفت چیزی رو توی محل کارش جا گذاشته که لازمش

داره. ما توی حیاط بودیم تا بابامو بدرقه کنیم؛

میخواست بره شهرستان یه سر به پد ِر پیرش بزنه.

 

عادل و بابام که از در بیرون رفتن، با مامانم برگشتیم

داخل خونه. خیلی طول نکشید که درهای حیاط باز شدن

و صدای ماشین حیاط بابات

ِن

و پر کرد. از پنجره ماشی و

دیدم. تنها نبود و برادر خانجون هم همراهش بود.

ماشینو که پارک کردن، رفتن داخل خونه. من برگشتم

جلوی تلویزیون نشستم. نمیدونم دقیقا چقدر گذشت یا چه

ساعتی بود که مامان گفت میره حموم و از منم خواست

برم مغازه تخممرغ بخرم. وارد حیاط که شدم، پروانه

روی پلههای ایوان بود. فرزاد و بابات هم توی حیاط

بودن. فرزاد ازم پرسید کجا میرم. اشاره کردم

سوپرمارکت. اومد جلو و از بابا پرسید که بابات کجاست

و چرا نمیبینمش؟ و سوالهای بعدی که مادرت کجاست

و کجا میری. بعد هم پول داد و گفت براش یه بسته

سیگار بیارم. وقتی برگشتم ولی خبری از فرزاد نبود.

ِ ماشین بابات هم نبود. هر چی چشم چرخوندم

هیچکدومشون رو ندیدم و همین که خواستم برم خونه،

دیدم پروانه داره دست و پا میزنه و کسی که پشتش بهم

بود، دهنشو گرفته بود و میکشوندش به سمت انباری.

بقیهشم که میدونی حتما…”

صدای زنگ موبایل چنان تکانم میدهد که دفترچه از

میان دستانم رها میشود. نگاه بارانیام به شمارهی مسیح

میافتد. موبایل آنقدر زنگ میخورد که قطع میشود.

خم میشوم دفترچه را برمیدارم و در کشوی لباسهایم

میگذارم.

کمی بعد با دفتر پروانه آمادهی رفتن شدهام که موبایلم

دوباره زنگ میخورد. ندیده هم میدانم مسیح است.

تماس را وصل میکنم و قبل از اینکه چیزی بگوید،

میگویم:

-دارم میام.

جلوی آینهی اتاق میایستم و دست زیر چشما ِن خیسم

میکشم. از درون متلاشیام و میلرزم اما انگار راه

دیگری نیست. او تا مرا نبیند کوتاه نمیآید.

در حالی که دفتر را زیر شال پنهان میکنم، راهی

سوئیت میشوم.

با ِد سرد بیرحمانه تنم را هدف گرفته و گوشههای مانتو

و شالم را در هوا میرقصاند.

قبل از اینکه دستم برای بالا رفتن و فشردن زنگ بالا

برود، در باز میشود و میان چارچوب میایستد. گویا از

پشت پنجره منتظرم بوده.

نگاهش نمیکنم اما نگاه سنگین او را به روی خودم حس

می سر ِد خانه می

ِن

کنم. با سری پایین قدم به سال گذارم و

او انگار لرز نشسته بر تنم را دیده که به طرف شوفاژ

میر

 

ود و میگوید:

-اومدنی روشنش کردم ولی یه مدت خونه خالی بوده،

طول میکشه گرم بشه.

سکوتم که کش میآید، با مکث میپرسد:

-خوبی؟

 

با خود میگویم اگر همه چیز را بفهمد، باز هم حالم

برایش مهم هست؟ باز هم میتوانم این نگرانی را در

چشمانش ببینم؟

” آخ برکهی احمق! معلومه که دیگه حالت مهم نیست. تو

دختر علی هستی. دختر متجاوزی که به حریم پروانه

رحم نکرد. همین که تف تو صورتت نندازه خیلیه! ”

بغض میکنم. اینکه دیگر این چشمها نگرانم نشوند، به

قدر کافی تلخ و جان فرسا هست، چه برسد به اینکه بعد

از رو شدن حقیقت، مرا هم در ردیف بابا قرار بدهد.

واقعا باید بگویم؟ همه چیز را؟ بعدش چه میشود؟ چه

بلایی سرمان میآید؟ مسیحی که از فحش یک راننده

نگذشت، از باعث و بانی این روزهایش میگذرد؟

نفسهایم تند میشوند. قلبم از وحشت تا پشت حلقم بالا

میآید. انگار تازه میفهمم گفتن از پروانه آنقدرها هم

راحت نیست. تازه میفهمم، من؛ دختر علی هستم. بالا

بروم، پایین بیایم دختر متجاوز پروانهام و هیچ چیز این

نسبت را تغییر نمیدهد. هیچ چیز!

ناخودآگاه دستپاچه میشوم و حتی گامی هم به طرف در

برمیدارم. با اخمهایی درهم و در سکوت نگاهم میکند.

مستاصل قدمی دیگر به طرف در برمیدارم، در حالی

که دفتر پروانه هنوز زیر شالم پنهان است و دستم به

رویش حصار کشیده.

” تو دختر علی هستی؛ کسی که به پروانه تجاوز کرده.

کسی که سالها مسیحو آزار داده و زندگیشو تباه

کرده… ”

” مسیح به محض اینکه بفهمه دیگه نگاتم نمیکنه. اصلا

چه معلوم که انتقام گذشته رو از تو نگیره؟ ”

” فکر کردی میاد ازت تشکر میکنه که حقیقتو گفتی؟ یا

فکر کردی همچنان عاشقت میمونه؟ برکهی احمق! ”

گام آخر را برمیدارم و دستم که روی دستگیرهی در

مینشیند، صدای بلند دیگری در سرم فریاد میکشد:

” به امین گفتی سکوتت یعنی شراکت تو جنایت تجاوز،

بعد خودت داری فرار میکنی؟ میخوای بذاری حق

پروانه پایمال بشه؟ آره؟ چون متجاوز باباته میخوای

ناحقی کنی؟ اگه متجاوز کسی دیگهای جز بابات بود،

بازم فرار میکردی؟ تو یه بیشر ِف بیوجدانی که فقط

بلده شعار بده و حالا که نوبت به باباش رسیده، انسانیت

ذرهای براش مهم نیست.”

اشک در چشمانم حلقه میزند و دستم میلرزد.

“میتونی برکه؟ میتونی بقیه عمرتو با عذاب وجدان

زندگی کنی؟ میتونی راحت بخوابی وقتی میدونی

پروانه زیر دست و پاهای بابات له شده؟ میتونی؟ ”

پلکهایم به هم فشرده میشوند و بالاخره صدای او تکانم

میدهد.

-داری فرار میکنی؟

وحشتزده به عقب میچرخم. روی دستهی مبل نشسته و

خیرهام است.

 

نگاهش که میکنم، نگرانی و سردرگمی شناور در دو

گوی مشکیاش، اشک به چشمانم مینشاند. دستم به

روی شال مشت میشود و لبهایم به روی هم فشرده.

باید چه کنم؟ چه بگویم؟ از کجا بگویم؟

” سکوتت یعنی جنایت. راضی نشو حق یه زن پایمال

بشه. راضی نشو! ”

قطرهی اشکم که میچکد، از روی دستهی مبل

برمیخیزد. جلو میآید و درست مقابلم، با فاصلهی کمی

میایستد. دستانش را در جیب شلوار فرو میکند و با

همان اخمهای درهم میگوید:

-دیروز عین یه مردهی متحرک بودی و امروز یه روح

سرگردون.

قطعا اگر در شرایط دیگری بودیم، دلم برای نگرانی

رخنه کرده در چشمانش میرفت. دلم عاشقتر از پیش

میشد. آخر او مسیح است. همان پسر ِک غد و اخمویی

که تنهایی را به ماندن در جمع ما ترجیح میداد. همان

پسرکی که روزی هلم داد و برایش هیچ چیز مهم نبود؛

اما حالا همان مسیح نگرانم است.

گرهی اخمش کورتر میشود:

-قراره تا صبح همینطوری نگام کنی و اشک بریزی؟

بابات چیزی گفته؟ اذیتت کردن؟

میخندم؛ تلخ و کوتاه. میخندم و سردرگمی او بیشتر

میشود. کلافه نزدیکتر میآید و صدایش کمی اوج

میگیرد:

-چته میگم؟ کی اذیتت کرده؟ خب حرف بزن لامصب!

زمانی که درد آنقدر وسیع است که کلمات از ذهنت

میگریزند، خنده میشود همان فریاد! فقط کاش خندهام

را جور دیگری تعبیر نکند…

دستش که به طرف بازویم کشیده میشود، انگشتانم

بیشتر به روی شال فشرده میشود. و بالاخره نگاهش

میچسبد به برآمدگی زیر شال.

-این چیه؟

تنم رعشه میگیرد از سوالش و همزمان صدای ضعیفی

در سرم به صدا درمیآید:

” وقتشه برکه. همین حالا. معطلش نکن. شاید دیگه

هیچوقت جسارت گفتن حقیقتو پیدا نکنی. به خاطر

پروانه. به خاطر همهی پروانههای قربانی تجاوز. ساکت

نشو. خواهش میکنم.”

صدا؛ انگار صدای وجدانم است… صدایی که اگر چه از

میان هزاران صدای دیگر به گوشم میرسد، اگر چه

آنقدر ضعیف است که انگار جانهای آخرش است اما

دستانم را به حرکت وا میدارد.

پلک میزنم و قطرهی اشکی دیگر سقوط میکند. دستانم

میلرزند اما شال مشکی رنگ را کنار میزنم و دفتر

جلد قهوهای نمایان میشود. دفتر را به طرفش میگیرم:

-امانتیت.

گنگ که نگاهم میکند، لبخندی لرزان به روی لبهایم

نقش میبندد و اشکهای بعدی پشت هم سقوط میکنند.

-امانتدار خوبی نبودم… نباید بدون اجازهت دفترو

میخوندم ولی نشد.

ِر

 

هنوز گیج و منگ است و نگاهش مدام بین من و دفت

پروانه میچرخد. دفتر را به دستانش میسپارم:

-جای بدی به هم رسیدیم. کاش جور دیگهای با هم آشنا

میشدیم.

 

-جای بدی به هم رسیدیم. کاش جور دیگهای با هم آشنا

میشدیم.

گوشهی چشمانش خطوط عمیقی نقش میبندد و با

ابروهای در هم گره خورده نگاهم میکند:

-چی؟!

نگاهم را به طرف پنجره و بادی که بیرحمانه به درختان

میتازد میکشانم. قل ِب زخمیام مانند همین درختان به

تقلا افتاده و خود را به در و دیوار میکوبد اما؛ هر دو

خوب میدونیم که زورمان به چرخ روزگار نمیرسد.

-هر وقت که شروع کردی به خوندنش، صبور باش.

حتما تا آخرشو بخون. حتی… اگه یه جاهایی اذیت شدی،

نصفه ولش نکن.

بغض شبیخون میزند و شدت اشکها بیشتر میشوند:

-نمیدونم بعدش چی میشه ولی…

نگاهش میکنم:

-اینو میدونم که دیگه هیچی مثل قبل نمیشه. فقط تو برام

همیشه مسیح میمونی.

تلخ میخندم و خیرهی نگا ِه یخزدهاش ادامه میدهم:

-شاید به خاطر همینم هست که بیشتر نگران توام تا…

سکوت میکنم و موبایل در جیبم میلرزد. مامان است.

رد تماس میزنم و موبایل را به جیب مانتو برمیگردانم.

-دیگه باید…

صدای خشدارش، ادامهی جملهام را خفه میکند:

-تو دفتر چی نوشته؟

نگاهمان دوباره در هم گره میخورد؛ یکی پر از

سردرگمی و یکی پر از پریشانی.

-باید… بخونیش. گفتنی نیست.

عقبگرد میکنم و همین که میچرخم، صدایم میکند:

-برکه؟

از میان هالهی اشک میبینمش که کف دستش را عصبی

و محکم روی سرش میکشد و با مکث میپرسد:

-حال و روز… الانت به خاطر نوشتههای این دفتره؟

-نوشتههای پروانه منو سوزوند ولی اون چیزی که بارها

منو سوزوند و خاکستر کرد، شکستن باورام بود.

به طرف در میروم و اینبار دیگر دستگیره را پایین

میکشانم. باد وحشیانه به طرفم هجوم میآورد و شال را

از سرم میاندازد. قدم اول را که از خانه بیرون

میگذارم، ناگهان میایستم. به عقب میچرخم و خوب

نگاهش میکنم. مبهوت میان سالن خانه ایستاده است.

قلبی که این روزها کنج سینهام به خونریزی افتاده،

زمزمهوار مینالد “این آخرین باره. مسیح دیگه تموم

میشه.”

مجالی به مغزم برای تحلیل نمیدهم. دستم را به دستان

قلبم میسپارم و به داخل خانه برمیگردم. نه نگاه

شوکهاش مهم است، نه موبایلی که در جیبم میلرزد و

زنگ میخورد.

 

دستانم را محکم به دورش حلقه میکنم و سر به سینهاش

میچسبانم. و بالاخره قل ِب زخمیام لبخند میزند. و

سرانجام روح پاره پارهام بعد از چند روز آرام میگیرد.

ترسها، رنجها و اشکها فراموش میشوند؛ هر چند

موقتی.

کمی بعد، دستان در هوا مانده و بلاتکلیفش پایین میآیند

به دورم حصار میکشند. و زمان از حرکت میایستد.

چرخ گردون متوقف میشود و همهچیز در لحظه

معنایشان را از دست میدهند، جز دستانی که مهربانانه

در آغوشم گرفتهاند.

نباید اشک بریزم، نباید بغض کنم اما کنترل همه چیز از

دستم خارج میشود. کدام دختری از تر ِس جنایت پدر به

آغوش قربانی پناه میبرد؟ کدام دختری؟

تیشرتش را سفت میچسبم و هقهقم را بیصدا لای

تاروپود پارچه زار میزنم. ساکت ایستاده و چیزی

نمیگوید. فهمیده که شرایط عادی نیست و شاید هنوز

نتوانسته آنچه را که میبیند هضم کند که اینطور در

سکوتی سنگین فرو رفته. حتی حس میکنم بوسهاش که

به روی موهایم مینشیند هم از سر عادت است. او شاید

نداند، اما من خوب میدانم که این آخرین آغوش است.

خوب میدانم که از فردا من؛ برکهام دخت ِر علی، و او؛

مسیحست دادخواه پروانه. از فردا وسطمان خط قرمزی

کشیده میشود که مرزیست بین دادخواه و مجرم.

نه اشکها َبند میآیند و نه قلبم قانع شده اما به ناچار

فاصله میگیرم. بدون اینکه نگاهش کنم میگویم:

-مواظب خودت باش…

اینبار دیگر معطل نمیکنم و با گامهایی بلند به سمت در

میروم. عمو اهورا با اخمهایی درهم به چارچوب در

تکیه داده است. نمیدانم از کی آمده و اینجا ایستاده اما

نگاهمان که در هم گره میخورد، بعد از مکثی کوتاه،

بدون حرف از سر راهم کنار میرود. موبایل دوباره در

جیبم میلرزد. اینبار مامان نیست. دایی است که پیامی

صوتی فرستاده.

-بالاخره فردا میتونم بیام برکه. همین الان بلیط رزرو

کردم. نگران هیچی نباش.

مینویسم:

-منتظرم.

و همانطور که در دل زمزمه میکنم:

” فقط امیدوارم دیر نشه. ”

فاصلهی حیاط تا خانه را یک نفس میدوم.

 

 

به دختر ِک فراری نگاه میکند در حالی که روی

تیشرتش رد اشکهای اوست. چطور همه چیز به یکباره

به هم ریخت؟! مگر قرار نبود از برکه، دربارهی امین و

دیدار دیروز بپرسد؟ مگر دیشب برکه نگفته بود بعدا

همه چیز را برایش میگوید؟ همه چیز این دفتر است؟!

دفتر!

مبهوت و شوکه به جلد قهوهای دفتر زل میزند. دفتر را

کاملا از یاد برده بود. از همان شبی که نسترن آشوب به

پا کرد تا آن شبی که شبانه به شمال رفت، تمام فکرش

را برکه پر کرده بود. جز ر ِد دستهای علی به روی

صورت برکه، چیز دیگری مهم نبود. جز بیعرضه

بودنش در رابطه با سکوت آن شب مهمانی، چیز دیگری

آزارش نمیداد. و حالا… برکه با آن حال غریب و

بغض خفهکننده از او میخواسته بود، دفتر را بخواند.

پروانه مگر جز خاطراتش، چیز دیگری نوشته است؟

چرا باید خاطرات پروانه، برکه را اینطور به هم بریزد؟

امین کجای این قصه است؟

-اون از دیشب که آورده بودیش خونهت، اینم که از

الان. خوب راه افتادین! دم به دقیقه هم که تو بغل هم و

مراسم ماچ و بوسه!

دست روی جلد می

ِن

کشد و چشما پر از اشک برکه در

ذهنش جان میگیرد. آب در دهانش گلوله میشود؛ انگار

کسی با هفتتیر مغزش را نشانه گرفته باشد.

صدای اهورا نزدیکتر میشود:

-خجالت نمیکشین خدایی؟

-خفه شو.

زمزمهاش آنقدر ضعیف است که بعید میداند حتی به

گوش اهورا رسیده باشد اما انگار صدایش که نه، حال

خرابش اهورا را به سکوت وا میدارد. اهورا متعجب

میگوید:

-چه مرگتون شده شما دو تا؟

جوابی به سوال اهورا نمیدهد. اهمیتی هم ندارد. در این

لحظات، تنها چیزی که مهم نیست تفکر اهورا راجع به

اوست. حتی اگر در نظرش، یک آدم فرصت طلب باشد.

اهورا هنوز منتظر جواب به او زل زده که از سوئیت

بیرون میزند. صدای قدمهای اهورا را از پشت سر

حس میکند و کمی بعد صدایش همراه با هوهوی باد به

گوشش میرسد.

-کجا میری یهو؟ هووی با توام!

به دنبال برکه چشم میچرخاند اما دیر شده است؛ اثری

از او نیست. کفری به زیر سنگریزهها میکوبد:

-گندت بزنن مسیح!

پشت فرمان مینشیند و همچنان نگاهش امیدوارانه به

ساختمان علی دوخته میشود.

اهورا کفری به شیشهی ماشین میکوبد:

-بکش پایین اینو!

به اهورا نگاه میکند؛ هیچ حوصلهاش را ندارد.

استارت میزند و همزمان شیشه را پایین میکشد.

اهورا با توپی پُر میغ ّرد:

-یه کلمه نمیشه بهت گفت؟! چه زودم برمیخوره بهت

شازده! من اگه چیزی میگم…

با پوزخند به میان حرف اهورا میرود:

-بهم برنخورده. برو کنار باید برم.

سروصدای اهورا خانجون را به روی ایوان کشانده

است. پیرزن با دمپاییهای تا به تا، هراسان از پلهها

پایین میآید:

-چیشده اهورا؟ این سروصدا برا چیه؟

اهورا دندان روی هم میساید و زیرلب طوری که فقط

به گوش او برسد، می ّغرد:

-بفرما! حالا یکی باید ننهمونو قانع کنه.

تمام ذهنش را برکه و دفت ِر پروانه پر کرده است. وقتی

برای ماندن و توضیح ندارد. حوصلهاش را هم ندارد.

طی تصمیمی سریع، دنده عقب میگیرد و صدای جیغ

لاستیکها با فحش رکیک اهورا یکی میشود. از حیا ِط

خانهباغ که خارج میشود، آخرین تصویر؛ تصویر

شوکهی خانجون به روی پلهها است.

پرسرعت وارد خیابان اصلی میشود و نگاه کوتاهی به

دفتر پروانه که روی صندلی شاگرد است میاندازد.

 

خانه در سکوت است. باد بالاخره آرام گرفته و خورشید

آسمان را ترک کرده است. خانجون در اتاق کناری نماز

میخواند و صدای زمزمههای ضعیفش تا اینجا میآید.

همان ابتدای راهرو و نزدیک به درگاه آشپزخانه

میایستم. عمو جلوتر از من به طرف اتاقش میرود و

اشاره میکند:

-بیا.

به اجبار پشت سرش راه میافتم. در حالی که ابروهایش

را به هم چسبانده به صندلی پشت کامپیوترش اشاره

میکند:

-بشین اونجا.

از خدا خواسته روی صندلی سقوط میکنم و دستان

 

لرزانم را در هم قفل میکنم. سرم گیج میرود. احساس

ضعف و حالت تهوع دارم و بوی غذای خانجون به حال

بدم دامن میزند.

عمو به بیرون سرک میکشد و بعد در را به آرامی

میبندد و مقابلم میایستد:

-خب؟

حس میکنم دیدم هم تار شده و عمو را واضح نمیبینم،

با این حال به روی خودم نمیآورم و میگویم:

-چی بگم؟

-مسیح چش بود؟ تو چته؟

آهسته پلک میزنم تا شاید تاری دید رهایم کند.

-نمیدونم.

به آنی عصبانی میشود. سرش را جلو میآورد و

میغرد:

-تو غلط کردی که نمیدونی! تو بغلش زار میزدی بعد

نمیدونی؟ با بچه طرفی؟

حتی حس و حال خجالت کشیدن هم ندارم. تنها نگاهم را

به نخ آویزان از درز شلوارم میدوزم.

-نمیدونم.

پشت دستش را به طرفم میگیرد:

-میزنم تو دهنت ها! هی هیچی نمیگم پرروتر نشو!

در سکوت که نگاهش میکنم کفری میشود:

-نذار صدام بلند بشه اون پیرزنم هوایی شه! عین آدم بگو

چیشده. به مسیح چه گفتی؟ برایچی گریه میکردی؟

دست به شقیقههای دردناکم میرسانم و همزمان پلک به

هم فشار میدهم:

-حالم خوب نیست. تو رو قرآن بازجویی رو بذار برای

بعد.

میغ ّرد:

-مسخره بازی در نیار برکه! چی بهش گفتی؟ برایچی

یهو گذاشت رفت؟ چند ساعته نه تلفن جواب میده نه

هیچی. من فکر کردم لابد از من دلخوره. ولی جواب

تلفن خانجونم نداد.

وحشتزده نگاهش میکنم و تمام تنم رعشه میگیرد.

یعنی به این زودی سراغ دفتر رفته بود؟ خوانده بودش؟

صدایم از ترس و عصبانیت میلرزد:

-نشوندیم اینجا سوال و جوابم میکنی؟ چرا نمیری

دنبالش؟

دهانش را با حرص کج میکند:

-منتظر بودم تو بگی فقط! دوستش گفت نیومده خونه.

نمایشگاه هم نیست. حالا اون دهنتو وا کن بگو چیشده.

دعوا کردین؟

پلکهایم از شدت استیصال روی هم میافتند:

-چیزی نگفتم. فقط یه امانتی پیشم داشت که بهش

برگردوندم.

-چه امانتی؟

 

لبهای لرزانم را به روی هم کیپ میکنم.

-با توام ها!

-یه دفتر بود.

-نصفه نیمه چرا حرف میزنی؟ چه دفتری؟

-یه دفتر که پیشم جا مونده بود. چه میدونم. الان وقت

این حرفاست؟ جای واستادن برو دنبالش.

-چرا درست نمیگی چیشده؟ برایچی گریه میکردی تو

بغلش؟

ناگهان از کوره در میروم و صدایم بالا میرود:

-برای بدبختیم زار میزدم، بدبختیم!

دندانهایش را محکم به هم میکوبد و همین وقت

خانجون وارد اتاق میشود؛ با چادر سفی ِد گلدار. پشت به

در میچسباند و رو به عمو میتوپد:

-باز چیشده؟ چته اهورا؟ امروز چرا عین خروس

جنگی به همه میپری تو؟ مسیحو دلخور روونه کردی

رفت، حالا نوبت این بچهست؟

عمو کلافه چنگی میان موهایش میکشد:

-چیزی نگفتم خانجون. داشتیم حرف میزدیم.

خانجون که نگاهش را به طرفم میکشاند، بیحرف روی

صندلی فرود میآیم. آنقدر ویرانم، آنقدر پر از آشوب و

دل نگرانیام که حتی نای یک لبخند زدن هم ندارم.

اصلا انگار تمام لبخندها در من مردهاند. اصلا مگر

میشود لبخند زد وقتی مسیح نیست و معلوم هم نیست

چه حالی دارد؟

” چقدر بیعرضه شدی برکه. جای موندن و وا رفتن،

پاشو برو دنبالش! چند ساعته نیست میفهمی؟ ”

خانجون میگوید:

-چای گذاشتم. تا بقیه نمازمو میخونم، بیاین ببینم چتونه

امروز شماها.

و از اتاق خارج میشود.

عمو با لبهایی به هم فشرده و عصبی به دیوار تکیه

میدهد:

-با هم دعوا نکردین پس؟

-نه.

-با گوشیت یه زنگ بهش بزن ببین جواب میده.

دستان لرزانم به روی شمارهاش میلغزند و کمی بعد

صدای بوق در اتاق طنین میاندازد. بوقها به آخر

میرسند اما جواب نمیدهد. دوباره و دوباره زنگ

میزنم اما نتیجهای ندارد. اشک به چشمانم میدود.

زمزمهام پر از درد و ترس است:

-هر جا هست حالش خوب نیست.

عصبانی به طرف ُکت روی جالباسی میرود. دستپاچه

بلند میشوم و پشت سرش میایستم:

-میری دنبالش؟

با غیظ نگاهم میکند:

-چیکار کنم پس؟ نرم؟

-منم میام.

-بیخود!

-منم میام عمو.

-با من یکی به دو نکن! مگه میدونم کجاست که توام

بیای؟ بمون خونه خبری شد بهت زنگ میزنم.

 

عمو گفته بود در خانه بمانم. اما ای کاش قبول نمیکردم

و همراهش میرفتم. چرا مانده بودم؟ ماندن در این

چهاردیواری خو ِد مرگ است. ماندنم جز خودخوری چه

سودی دارد؟

مامان بارها برای شام صدایم زده بود و هر باری که

نامم را میخواند، دلم تنها فرار میخواست. کاش رفته

بودم با عمو. حداقل مجبور نبودم خودم را در اتاق حبس

کنم.

به ساعت روی که دیوار نگاه میکنم، انگار دو دست

بزرگ و قدرتمند گلویم را میگیرند و محکم فشار

میدهند. ساعت از نیمه شب گذشته و هنوز خبری از او

نشده است. ساعت نزدیک به یک بامداد است و هنوز

پیدایش نشده!

آخرین باری که با عمو تماس گرفته بودم همین یک

دقیقه پیش بود که بر سرم فریاد زده بود، خبری بشود

خودش تماس میگیرد.

گوشهی اتاق، روی سرامیکهای سرد مینشینم. پشتم را

به دیوار سفت تکیه میدهم و با یک دست پاهایم را در

آغوش میکشم و با دست دیگر موبایل را روشن میکنم

و وارد لیست مخاطبینم میشوم. نام مکانیک اخمو،

بغضم را میشکند. شمارهاش را میگیرم؛ بارها و

 

بارها

اما خاموش است.

هق میزنم:

-کجایی مسیح؟ کجایی؟

نور که روی صورتم میافتد، غلت میزنم و ناگهان درد

شدیدی در گردنم میپیچد. به ناچار پلک میگشایم.

گوشهی اتاق روی سرامیک سفت خوابم برده است.

نگاهم را در اتاق میچرخانم و ناگهان مانند فشنگ از

جا میپرم. به طرف گوشیام هجوم میبرم و مینالم:

-چرا خوابم برد. لعنتی! لعنتی!

ندیدن حتی یک تماس یا پیام از سمت عمو یا حتی او،

لرز بر بدنم میاندازد. ساعت گوشی هفت صبح را نشان

میدهد. وحشتزده روی شمارهی عمو ضربه میزنم و

همزمان انگشتانم را روی قسمت دردناک گردنم فشار

میدهم. بوقها به چهارم و پنجم میرسند تا بالاخره

صدای خوابالودش در گوشم میپیچد:

-الو؟

-عمو؟ خوابیدی؟

صدای خش خش میآید و بعد از سرفهای خشک

میگوید:

-خوابم برد. چیشده؟ از مسیح خبری شده؟

نالان میگویم:

-زنگ زدم از تو بپرسم. پیداش نکردی؟

-نه.

-یعنی چی؟

 

-یعنی نیست. از دوستاش خبر گرفتم، هیچکدوم اطلاعی

نداشتن. نمایشگاه و خونه هم نیست. گفتم هر جا باشه

دیگه شب برمیگرده خونهش، موندم اینجا ولی نیومده

هنوز. بعدم که نفهمیدم کی خوابم برد…

-الان چیکار کنیم؟

عصبانی میشود و صدایش اوج میگیرد:

-نمیدونم برکه! قبلا هم از این کارا کرده. تا ظهر

منتظر میمونم خبری نشد یه خاکی تو سرم میریزم

دیگه… فقط فعلا به خانجون چیزی نگو نگران نشه.

در سکوت هق میزنم و همین وقت تقهای روی در اتاقم

میخورد:

-بیدار شدی؟ پاشو کلاست دیر نشه.

عمو میگوید:

– تو جایی به نظرت نمیرسه که رفته باشه اونجا؟

صدایم میلرزد:

-نه.

مامان دوباره روی در میکوبد:

-برکه؟! درو چرا قفل کردی؟

و دستگیره را محکم تکان میدهد:

-برکه؟!

فقط برای اینکه دست از سرم بردارند میگویم:

-میام الان.

همزمان عمو با حرص میگوید:

-نه و مرض! منکه میدونم یه چیزی بهش گفتی قاطی

کرده.

-کاری نداری؟

-ها چیشد؟ رسید به حرف حق، به مذاقت خوش نیومد؟

-دعوا نکردیم چند بار بگم؟

-پس چیشده؟ یهو جنی شده؟

لبهایم، تنم، صدایم میلرزند:

-مربوط به گذشتهست.

-چی؟!

همین وقت صدای داد و بیداد از بیرون بلند میشود.

وحشتزده از جایم بلند میشوم و پشت پنجره میایستم.

عمو کلافه میپرسد:

-درست حرف بزنم بفهمم.

دیدنش با آن چشمان خون گرفته و مشتهای گره کرده

شوکهام کرده است. دیدن بینی خونی بابا و فرارش به

این سمت حیاط، لالم کرده است. به زحمت میگویم:

-اینجاست… بیا… تو رو خدا بیا.

بابا که روی زمین میافتد، گوشی هم از میان دستانم رها

میشود و به روی زمین سقوط میکند…

 

چه کسی گفته مردها گریه نمیکنند؟ مهمل بافته است!

اشک که هیچ، خون بگرید بر این درد کم است! چطور

هنوز زنده است؟ ِکی گمان میکرد انقدر جان سخت

باشد؟ درد از این بالاتر هست؟ عزیزت سالها قبل زیر

نفسهای شهوتآلود یک نَر پر پر شود و تو حتی نتوانی

در آغوشش بگیری؟ دردی بالاتر از این هست که به

رنج مرگ پروانهاش، رنج دستدرازی هم افزوده شده؟

حیران از ماشین پیاده میشود. تا چشم کار میکند، بیابان

است و تاریکی. با ِد سردی که میوزد به زیر تیشرتش

بازی به راه میاندازد. تک تک موهای تنش سیخ و

خبردار ایستادهاند؛ از تصور درد و وحشتی که پروانه

متحمل شده.

هنوز در ناباوری دست و پا میزند. هنوز گیج و منگ

است. هنوز… آخ هنوز نمیتواند باور کند به پروانهی

پر از شور زندگی دست درازی کردهاند.

چطور چنین چیزی ممکن است؟ به پروانه… تجاوز

کرده باشند؟

رگ گردنش میکوبد. آنقدر محکم و دیوانهوار که

فاصلهای تا ترکیدن ندارد…

ناباور پلک میزند. هر ثانیهای که میگذرد، عمق

جنایتی که در حق پروانه شده بیشتر برایش نمایان

میشود. انگار مغزش آتش بگیرد. انگار گالنی بنزین بر

رویش بریزند و آتشش بزنند؛ میسوزد و میسوزد.

کاش کسی تفنگش را به روی مغ ِز او بگیرد، او پلک

بزند و ماشه را بکشند؛ َبنگ و تمام!

تلو تلو جلو میرود و درست جایی که نو ِر چراغهای

ماشین زمین را نشانه گرفتهاند، سست میشود و روی

زانو میافتد. باد بیرحمانه در گوشهایش زوزه

میکشد… نگاه خونبارش به زمین میدوزد و چشمانی

که برای نباریدن له له میزنند، بالاخره تسلیم میشوند و

اولین قطرهی اشکش در خاک میغلتد.

دستهایش را میان سنگ و خاک مشت میکند و ناگهان

س ّد سکوت و انکارش میشکند و نعرهاش آسمان را

می َدرد.

نعره میزند. فریاد میزند و آتش خشم و انزجارش

شعلهورتر میشود. آسمان نعرههایش را میشوند و چادر

بارانش را بر سر و روی او میکشد؛ انگار که بگوید تو

تنها نیستی مسیح. این درد خون به دیدگان همه میآورد.

 

عقربههای ساعت به کندی جلو میروند. از زمانی که از

خانهباغ بیرون زده بود تا به الان که هوا تاریک شده،

انگار قرنها گذشته است. انگار دیگر مسیح بیست و

هفت ساله نیست؛ میان دست نوشتههای پروانه پیر شده

بود. همراه هر خط؛ خندیده بود، بغض کرده بود و در

نهایت آتش گرفته و سوخته بود.

 

لابهلای خطوط، انگار پروانه را میدید؛ گاهی خندان و

پر از شیطنت، گاهی محجوب و سر به زیر، گاهی

مظلوم و گریان و گاهی هم پر از وحشت و درد…

پلکهایش با درد روی هم میافتند و مشتهایش فرمان

را نشانه میگیرند. انقدر محکم و بیوقفه میکوبد که

حس میکند استخوانهای دستش خرد میشوند. بعد اما

ناگهان متوقف میشود و صدایی در سرش جان

میگیرد:

” الان وقت غمباد گرفتن نیست. سالها به پروانه تهمت

زدن و به جرم قاتل بودنش، مجبور به سکوت بودی.

سالها زخم زدن و مجبور به خودخوری بودی. الان

ولی وقت زاری نیست مسیح. سالها بعد برای گریه

وقت داری. الان اما وقت دادخواهیه. الان وقت رو شدن

حقیقته.”

ذهنش آنقدر آشفته است که طول میکشد تا بتواند آخرین

نوشتههای پروانه را مرور کند. طول میکشد تا مغز

آتش گرفتهاش، تحلیل کند و به اسم فرزاد و علی برسد.

طول میکشد تا به اسم آن بیشرف برسد.

پشت پلکهاب بستهاش، لبخند غمگین پروانه جان

میگیرد. بعد چشمان اشکی برکه را میبیند و جملهی

“چیزی که منو سوزوند، شکستن باورامه.” در گوشش

زنگ میخورد. بعد از آن تصویر گریان برکه در

تاکسی، در حالی که امین دستهایش را گرفته بود.

ربط برکه و امین چه میتوانست باشد؟ و به سرعت

نوشتههای پروانه در سرش پررنگ میشوند. امین آن

شب خانه بوده و بعد برای کاری به بیرون میرود.

همان شبی که به پروانه…

پلکهایش به آنی گشوده میشوند و انگار تصویر

کودکی امین را حالا روی شیشههای جلوی ماشین

میبیند در حالی که با فرزاد حرف میزند.

تکههای پازل که یکی یکی کنار هم مینشینند، کمکم

دلیل دیدار برکه با امین روشن میشود. برکه با آن تن

بیمار، جز برای فهمیدن جزئیات ان شب چرا باید سراغ

امین برود؟

پازل کامل است جز تکهی آخر که هنوز سرجایش

درست ننشسته است. امین را باید پیدا کند تا مطمئن

شود. او حتما چیزهایی میداند که برکه به سراغش رفته

است. امین خیلی چیزها میداند. فقط باید پیدایش کند. اما

از کجا؟ در این شهر بیدر و پیکر چطور باید پیدایش

کند؟

شمارهی هایپر مارکت آقاجان را میگیرد. بوق میخورد

اما کسی جواب نمیدهد. بارها و بارها تماس میگیرد تا

بالاخره شاگرد مغازه، متعجب و شوکه از سوالش

میگوید:

《 امین دیگه مغازه نمیاد. صبحی پیغام فرستاده که

برمیگرده شهرستان.《

تماس را که قطع میکند، مشتهایش را به در و دیوار

اتاقک ماشین میکوبد و نعرههایش شیشهها را

میلرزاند. و درست در ناامیدترین دقایق، تصویر پسر

جوانی که گاوها را میان مرتع سبز هدایت میکند در

ذهنش جان میگیرد. تصاویر اولین سفرش به روستای

محل سکونت محمد و دیدن امین در آنجا، پررنگ

میشوند. میان درد و خشم لبخند میزند. پدال گاز را که

فشار میدهد، آتش خشم اینبار در قلبش زبانه میکشد.

مقصد دیگر مشخص است برای تکمیل آخرین تکهی

پازل.

 

 

از تهران تا شمال را بیوقفه رانده بود. زمانی که ماشین

را رو به روی در خانهی محمد متوقف کرده بود،

ساعت نزدیک به نیمه شب بود. مثل همیشه باران

میبارید و صدای آب راه گرفته از ناودان کوچه را

برداشته بود. نمیدانست آمدنش را چطور توجیه کند یا

چگونه از محمد بخواهد، آمار آدمهای روستا را کف

دستش بگذارد. نه حالش انقدر خوب بود که بهانهای

جور کند، نه مغز متلاشی شدهاش یاریاش میکرد.

بغض داشت و نفسهایش به سختی بالا میآمدند. بدون

هیچ مقدمهای با محمد تماس گرفته و تنها گفته بود:

-جلوی درم.

محمد به استقبالش آمده بود. با همان عینک روی

چشمانش و نگاهی که داد میزد، مبهوت و متعجب

است. وسط کوچه که به هم رسیده بودند، محمد نگفته

درد را از چشمانش خوانده بود. پسرک عاقل دانشکده،

مثل همیشه او را فهمیده بود بدون اینکه کلامی بگوید.

بغض و خشمش را حس کرده بود بدون اینکه او

اشارهای بکند. و بعد محکم او را در آغوش گرفته بود.

به خانه رفته و از روی ایوان به تماشای باران ایستاده

بودند. مانند همان سالهای دانشگاه، حرف نزده بود و

تنها در سکوت دندان به هم ساییده بود. مثل همان

سالها، محمد بیحرف همراهیاش کرده و در نهایت

وقتی گفته بود:

-دنبال یه پسر سی سالهام به اسم امین رفیعی.

محمد نپرسیده بود “چرا” و فقط با لبخند روی شانهاش

کوبیده بود:

-تو این روستاست؟

-قبلا دیدمش اینجا بود. یه مدت اومده بود تهران ولی

مثل اینکه از دیروز دوباره برگشته اینجا.

محمد ابرو بالا انداخته بود:

-همون پسری که نمیتونه حرف بزنه رو میگی؟

نیمه شب بود و وقت خواب اما محمد نه نیاورده و

همراهش شده بود. به سراغ امین رفته بودند. در خانهای

همان حوالی به تنهایی زندگی میکرد. امین از همان دم

که او را دیده بود وحشتزده چشم دزدیده بود. و او از

همان لحظه فهمیده بود که تکهی آخر پازل در دستان

امین است.

اما امین راه نیامده و در جواب سوالاتش سکوت کرده

بود. آنقدر حرف نزده بود که او از کوره در رفته و تمام

خشمش را فریاد زده بود. امین از ترس بود یا ناچاری،

بالاخره لب باز کرده و نام علی را گفته بود. در آن

لحظات، انگار خانه بر سرش آوار شده بود. انگار

کوهی از آهن و آجر به یکباره بر سرش سقوط کرده و

راه نفسش را بسته بودند. انگار کسی با تبر تکه تکهاش

کرده بود…

 

باورش نمیشد علی آن کسی باشد که به پروانه دست

درازی کرده است. باور نمیکرد اما دنیا مگر با

باورهای ما پیش میرود؟ زندگی بیرحمتر از این

حرفها است!

زندگی اگر عادلانه بود که او الان باید همراه پروانه و

عادل برای رفتن به خواستگاری برکه آماده میشد.

زندگی اگر عادلانه بود که مامان پری باید الان به دنبال

لباس عروسی برای تنها پسرش میبود نه اینکه زیر

خروارها خاک خوابیده باشد!

دنیا از ابتدا با او عادلانه رفتار نکرده بود اما این یکی

دیگر، تیر آخر بود. این یکی دیگر خنجر در قلب بود.

هم خونش؛ عمویش به خالهاش تجاوز کرده بود؟! علی

به ناموسش رحم نکرده بود؟ مگر میشد کسی انقدر

کثیف باشد؟

در یک کلام، تکه پاره شده بود؛ متلاشی، از هم گسیخته

و منهدم. طوری ویران شده بود که حس میکرد مغز

متلاشی شدهاش، همراه با خون روی دیوار پاشیده است.

ساعتهای طولانی منگ بود. بعد تکههایش را جمع

کرده و با همان گیجی سوار ماشین شده بود. محمد دیده

بود حال وحشتناکش را. دیده بود و خواسته بود همراهش

به تهران بیاید اما امان نداده و ماشین را با سرعت از جا

کنده بود.

به تهران که نزدیک میشود، هوا رو به روشنی است.

هیچ فکر و برنامهای جز دریدن علی ندارد. تا زمانی که

برسد، بارها علی را در ذهنش به شکلهای متفاوت

میکشد. یکبار در خیالاتش آنقدر به شکم و پهلویش چاقو

میزند که خون چون آبشار زمین را سرخ میکند. یکبار

با ماشین زیرش میگیرد و چند بار از رویش عبور

میکند. یکبار…

بالاخره به خانه باغ میرسد. اتومبیل را مقابل درب

پارکینگ نگه میدارد و همانجا کمین میکند. به دنبال

وسیله، چشم در ماشین میچرخاند که درهای پارکینگ

باز میشوند. نگاهش به اتومبیل علی میافتد و دیگر

خون به مغزش نمیرسد. چون گرگی زخمی از ماشین

پایین میپرد و با گامهایی بلند جلوی ماشینش را

میگیرد. نگا ِه شوکهی علی به او میچسبد. کمکم اخم

میکند اما او مجالی نمی راننده را وحشیانه باز

ِر

دهد و د

میکند. علی گنگ و مبهوت نگاهش میکند و تا دهان

باز میکند چیزی بگوید، او دست میاندازد به یقهاش و

بیرون میکشدش. کف آسفالت پرتش میکند. علی چنان

شوکه و ترسیده است که همانطور افتاده روی زمین، به

عقب میخزد:

-چیکار میکنی پسرهی روانی؟

صدای ضجههای پروانه، ترس و وحشتش در انباری،

گریهها و التماسهایش انقدر پررنگ میشوند که دیگر

هیچ چیز مهم نیست. به طرف علی یورش میبرد و

اولین مشت را روی دماغش مینشاند:

-حرومزادهی عوضی!

مشت بعدی را به چشمانش میکوبد:

-هرزهی کثافت! میکشمت!

 

 

دستها با شتاب بالا میروند، مشت میشوند و روی سر

و صورت علی فرود میآیند. محکم و دیوانهوار مشت

میکوبد و لگد میپراند. صدای خرد شدن استخوانها نه

تنها آرامش نمیکند که خشمش را بیشتر و بیشتر

میکنند.

صدای گریان پروانه مانند یک نوار ضبط شده، مدام در

سرش زنگ میخورد. چشمان بارانیاش در آن

روزهای آخر مانند یک فیلم در مغزش تکرار میشود تا

میرسد به آخرین تصویر؛ تصویر جسدی سوخته که

رویش ملحفه کشیده بودند. جسدی که از شدت سوختگی

حتی قابل تشخیص نبود اما امان از بوی گوشت سوخته

که همه جا پر کرده بود. امان از صدای شیونهای پری

که سالها رهایش نکرده بود.

مشت میکوبد به گونههای علی و فریاد میزند:

-چطور تونستی دیوث بیهمهچیز؟

به لبهایش میکوبد و نعره میزند:

-چطور دلت اومد بیشرف!

به چشمها و دماغش میکوبد و بغض قصد بلعیدنش را

دارد:

-به ناموس خودتم رحم نکردی آلت متحرک؟

خون فواره می علی ولی او کر و کور شده

ِغ

زند از دما

است. نه یقهی پاره شدهی پیراهن علی، نه دماغ پر

خونش و نه حتی نالههای از سر دردش، او را متوقف

نمیکند.

فرصت نفس کشیدن هم نمیدهد و بیوقفه و وحشیانه به

سر، صورت و پهلوی علی لگد میکوباند:

– حروم

ِی

لاش زاده تیکه تیکهت میکنم همین امروز!

علی میان آسفالت از درد به خود میپیچد و انقدر

غافلگیر شده که نه میتواند جلوی ضربات او را بگیرد

و نه حتی فرصت میکند از درد زوزه بکشد. کوچه

خلوت است و در صبح یک روز سرد پاییزی، پرنده هم

پر نمیزند. تیشرت تنش خیس از عرق است و روی

چشمهایش را پردهی اشک پوشانده. نفس نفس میزند و

حس میکند تمام استخوانهای دستش درد میکنند اما

عقب نمیکشد. به میان پاهای علی میکوبد و فریا ِد پر از

خشمش تمام گنجشکهای نشسته بر سیم برق را هم

تکان میدهد:

-جاکش!

همین وقت در ویلای رو به رویی باز میشود و

پیرمردی که بیرون میآید، شوکه زمزمه میکند:

-چه خبره اینجا؟

همین که لحظهای سر به عقب برمیگرداند، علی

وحشتزده بلند میشود و به طرف حیاط میدود. معطل

نمیکند و به دنبالش میدود.

علی با سرعت به طرف خانهاش میدود که ناگهان پایش

پیچ میخورد و درست نزدیک به آن انباری منحوس،

روی زمین پرت میشود.

 

بالای سرش که میرسد، نفس ندارد اما مجال نمیدهد و

جنونآمیز به شانهاش میکوبد. علی با درد فریاد میزند:

-نزن حیوون!

لگد بعدی را محکمتر میزند:

-پروانه وقتی التماست کرد چیکار کردی؟

خم میشود و از یقهی علی میگیرد. صورت خونینش

را بالا میکشد و میغرد:

-وقتی از ترس میلرزید چیکار کردی؟ هان!؟

فریاد میزند:

-وقتی تهدیدش میکردی دوست داری کارتو تکرار کنی،

فکر نکردی یه روزی از ت*مات آویزونت میکنم؟ فکر

کردی بیکس و کاره؟

چشمان علی از وحشت دو دو میزند وقتی مینالد:

-دستتو بکش روانی!

و بعد بلندتر فریاد میزند:

-نازلی؟ آقاجون؟ یکی بیاد این روانیو از من جدا کنه!

صدای قدمهای آدمهای خانه و سروصدایشان را

میشنود. هجوم آوردنشان را میبیند اما عقب نمیکشد.

همانطور که چانهی علی را محکم گرفته و به چشمان پر

از ترسش زل زده، یکهو عقب میکشد و بیمقدمه به

وسط پاهایش میکوبد. صدای فغانهای علی همزمان

است با نشستن دستهای آقاجون روی بازویش:

-مسیح! مسیح! چیکار میکنی؟

دستهای پیرمرد را عقب میزند و دوباره میکوبد.

علی چون مار در خود میپیچد و فریاد میزند:

-پدرسگ بیمادر!

نازلی از رو به رو به کمک آقاجون میشتابد و تلاش

میکنند او را از علی دور کنند اما زور آنها کجا و

زور مسیح کجا!

خانجون که میبیند حریفش نمیشوند، وحشتزده و

گریان خود را روی تن علی میاندازد:

-بسه! بسه!

به ناچار از حرکت میایستد. خیس از عرق نعره

میزند:

-بکش کنار! پاشو میگم!

خانجون گریان سر تکان میدهد:

-دیوونه شدی؟ چت شده تو؟ عموتو میزنی؟

همهی نسبتها برایش رنگ باختهاند و طرفداری

خانجون بیشتر آتشش میزند. آقاجون را هل میدهد و

دوباره به طرف علی یورش می برد. خانجون جیغ

میکشد:

-کشتیش! کشتیش!

آقاجون نفسزنان از یقهی تیشرتش میگیرد و همانطور

که او را عقب میکشد، عربده میزند:

-هار شدی؟! مشروب خوردی؟ تو حال خودت نیستی؟

چه مرگته؟

در لحظه دیوانه میشود و چنان به عقب میچرخد که

نازلی ترسیده یک گام به عقب برمیدارد. به چشمان

پیرمرد مینگرد و فریادش زمین و زمان را به هم

میدوزد:

-بوی کثافت زندگیت زده بالا حاجی! زالویی که پس

انداختی به عروست هم رحم نکرده! بهش دستدرازی

کرده اونم تو همین خونهای که روزی ۱۷رکعت نماز

میخونی و سالی چند بار خیرات میدی!!

ناگهان چنان سکوتی سهمگین بر باغ حاکم میشود که

انگار از ازل همه لال بودهاند.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

22 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zoham
Zoham
1 سال قبل

بعد از مدت ها بهترین رمانیه ک دارم میخونم ،واقعا قلمت حرف نداره،و روند پارت گذاری هم خیلی عالیه همه طولانی و هم روزی ۳،۲ پارت…بینظیره
فقط میتونم بگم موفق باشی،همین!

Lilian
Lilian
1 سال قبل

پارت جدید نداریم؟😕💔

یاسی
یاسی
1 سال قبل

بعد از مدتهااااا رمان نخوندن رمانتیک منو معتاد کرد ب رماندونی
موفق باشی عزیزم🌸😊

.......F
.......F
1 سال قبل

فاطمه جونم بی صبرانه منتظریم🥺🥺🥺🥺

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

خیلی عالی بود خیلللللی 😘
فقط میگم چند پارت مونده به پایانش ؟؟

همتا
همتا
1 سال قبل

وااااای خدا
بیچاره پروانه بیچاره برکه بیچاره مسیح

یلدا
یلدا
1 سال قبل

به نظرم کارعلی نیست کارفرزاده
چون امین بچه بوده واز پشت دیده

Lilian
Lilian
1 سال قبل

نمیدونم چرا اینقدر ناراحت حال برکه ام با اینکه به پروانه ظلم شده خیلی زیاد ولی برکه انگار همچی رو از دست داده باورش رو عقایدش رو نسبت به ادم ها و…و پدرش با اینکه بد بوده باهاشون ولی خب بازم دختر و باباش دیگه حتی پدرشم از دست داده باورش نسبت بهش حتی باور نسبت به علاقه بین پدر و مادرش خیلی سخته
و در اخر میترسم مسیح و از دست بده 💔 😭

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Lilian
Ayda
Ayda
1 سال قبل

خیلی شرایط حساسیه و مغزم همش درگیرشه یه پارت دیگه بزارید

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

یه پارت دیگه لطفا

Maral
Maral
1 سال قبل

واای واقعا مسیح دمتت گررم👍

فقط پایان رمان به خوبی تموم میشه؟؟

sara
sara
1 سال قبل

لطفا یه پارت دیگه

خری که همش تو رمان دونی پلاسه :/
خری که همش تو رمان دونی پلاسه :/
1 سال قبل

فقط میتونم بگم
وای

بهار
بهار
1 سال قبل

قشنگترین داستانی که تا حالا خوندم

یکی
یکی
1 سال قبل

پارت بعدی رو بزار خواهشننننننن

.......F
.......F
1 سال قبل

فاطی جونم قربونت برم عزیزم بخدا دق کردیم پارت بزاررر😭😭😭😭😭

Ayda
Ayda
1 سال قبل

وااای نههههه پارت بعدی رو هم بزار جون جدت

بانو
بانو
1 سال قبل

اَی دلم خنک شد.اَی….

Roya
Roya
پاسخ به  بانو
1 سال قبل

وای اره،😍

Darkroom
Darkroom
1 سال قبل

اگ میشه زودتر پارت بزار شب خیلی دیرععع💔🙏🏻

Roya
Roya
1 سال قبل

توروخدا باز پارت بذار طاقت ندارم تا شب صبر کنم

Darkroom
Darkroom
پاسخ به  Roya
1 سال قبل

ارهههه تروخداااا زودتر پارت بعدی بزارر

دسته‌ها

22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x