رمان پروانه میخواهد تو را پارت 51

4.3
(3)

 

غرق در خون، روی تخت بیمارستان افتاده بود.

جیغهای خانجون، گریههای محبوبه خانم و هقهقهای

نازلی هنوز در گوشش بود و اگر چه درک عمیقی از

مرگ نداشت اما میدانست که مرگ یعنی ندیدن آدمها تا

همیشه. شاید همان وقتی که فقط هفت سال داشت و آقای

مرادی، پیرمرد همسایه سر خیابان تصادف کرد و دیگر

او را ندید، به این باور رسید که مرگ ندیدن و جدایی

است. و آن روز نحس، ترس ندیدن همیشگی عادل

فلجش کرده بود.

چند ساعت از رفتن پلیسها میگذشت و هنوز در شوک

بودند که صدای زنگ تلفن در خانه طنین انداخته بود.

خانه آنقدر غرق حزن و سکوت بود که پیچیدن صدای

تلفن او و پری را از جا پرانده بود. پری ترسیده بلند شده

و او زودتر خود را به پایین رسانده بود. تلفن را که

برداشته بود، صدای گریان پروانه در گوشش پیچیده

بود:

《-الو؟ پری؟ الو؟《

《-خاله؟《

و همان وقت صدای جیغ و گریه از بیرون خانه بلند شده

بود. صدای گریههای محبوبه و “یا خدا” گفتنهایش،

پری را وحشتزده به جلوی در کشانده بود. پروانه پشت

خط گفته بود:

《-مامانت کجاست؟ مسیح؟ مسیح…《

گیج بود و درگیر سروصدای بیرون از خانه. ترسیده

گفته بود:

《 جلو در… خاله تو کجایی؟ عمو رو بردن بیمارستان.

صورتش خونی بود. چشماشم بسته…《

و بغض کرده بود. پروانه گریان به میان حرفش رفته

بود:

《گوش کن خاله. من دارم میرم خونه بیبی. به مامانت

بگو بیاد اونجا. باید ببینمتون. به خدا نمیخواستم

اینجوری بشه… فقط با کیف زدم که بره کنار،

نمیخواستم اینجوری بشه…. بگو بیاد خونهی بیبی.《

و بعد زیر گریه زده بود. همزمان صدای گریههای

محبوبه نزدیکتر شده و پایین پلههای ورودی خانه

ایستاده بود. پری مضطرب و پا برهنه، دو پله پایین

رفته بود:

-چیشده محبوبه؟

-بدبخت شدیم خانم جان. الان آقا از بیمارستان تلفن

کردن، گفتن آقا عادل به رحمت خدا رفته… گفتن رخت

سیاه تن کنین…

و هقهقکنان گوشهی روسری را به زیر چشمانش

کشیده بود.

 

پری ناباور کنار در ُسر خورده بود:

-یا حسین!

پروانه که صداهای پشت خط را شنیده بود، با صدایی

لرزان پرسیده بود:

《مسیح خاله؟ چیشده؟ صدای چیه؟《

و او بدون فکر و وحشتزده گفته بود:

《محبوبه میگه عمو عادل مرده.《

لحظاتی پشت خط سکوت برقرار شده و بعد پروانه

ناباور و ترسیده پرسیده بود:

《-مرده؟ عادل مرد؟! 《

و تلفن قطع شده بود. هر چقدر پروانه را صدا کرده بود،

جز بوقهای کشدار چیزی نصیبش نشده بود. گریان

دویده بود به طرف پری:

– عمو عادل چیشده؟ مامان؟

نگاه گریان پری به نگاهش گره خورده و نالیده بود:

-بیچاره شدیم… عادل رفت…

و وحشتزده اضافه کرده بود:

-وای پروانه! پروانه!

او هاج و واج گفته بود:

-خاله گفت بریم خونه بیبی.

دقایقی بعد، در حالی که پری تعادلی روی خودش نداشت

و اشک میریخت، لباس بر تنش کرده و بیحواس

کولهپشتی را هم به روی شانهاش انداخته بود. چادر

مشکی سر کشیده؛ دست او را گرفته و به خیابان دویده

بود.

باد پنجرهی نیمه باز را که به هم میکوبد، شانههایش بالا

میپرند. تکان سختی میخورد و به یکباره، از گذشته به

دنیای حال پرت میشود. گیج و منگ به طرف آشپزخانه

میرود. هنوز ذهنش آنقدر درگیر است که خرده شیشهها

را از یاد میبرد و پا رویشان میگذارد. لحظهای نفسش

از درد بند میرود و صدای”آخش” سکوت خانه را

میشکند. روی صندلی سر راهش سقوط میکند و به

تکه شیشهی فرو رفته در کف پا نگاه میکند. نور بیرون

 

روی تکههای شیشهی آغشته به خون افتاده است. با یک

حرکت شیشه را بیرون میکشد و همزمان چهرهاش از

درد جمع میشود. دست روی بریدگی فشار میدهد و

سر به پشتی صندلی تکیه میدهد. خسته و درمانده است

اما ذهن لجوجش او را رها نمیکند و دوباره به روز

پرواز میکند.

همراه پری سوار تاکسی شده بودند. پری مدام

برمیگشت و پشت سرش را نگاه میکرد. انگار که

میترسید کسی تعقیبشان کند. غروب بود که تاکسی سر

کوچه نگه داشته بود. پری وقت پیاده شدن آنقدر دستپاچه

بود که کرایه را به راننده داده و جلوتر از او، از ماشین

پایین پریده و یک نفس دویده بود. چادر سیاهش به

دنبالش روی زمین کشیده میشد و خاک کوچه را جارو

میکرد.

به دنبال مامان پری پیاده شده بود که راننده با غرغر

گفته بود:

《هی پسر… بقیه پولتون.《

تا مانده بود باقیماندهی پول را بگیرد، پری در پیچ

کوچه گم شده بود.

 

تاکسی گازش را گرفته و رفته بود. تک و تنها میان

کوچه مانده بود؛ با کولهپشتی که از شانههایش آویزان

بود. هضم اتفاقات افتاده برایش سخت بود. هضم جملات

هذیان گونهی پروانه و گریههای محبوبه وقتی که گفته

بود عادل مرده است، سخت بود. پریشان و گیج

کولهپشتی را به دنبال خود کشانده و به طرف انتهای

خانه

ِر

کوچه رفته بود. جلوی د ی بیبی شلوغ بود و

جمعیت زیادی ایستاده بودند. هر چه به خانه نزدیکتر

میشد، استرس بیشتر به تنش چنگ میانداخت و دلش

گواهی بد میداد. زنان همسایه با چادرهای رنگی،

جلوی در ایستاده بودند و پچپچ میکردند. یکیشان بچه

به بغل و در حالی که چادر را به دندان گرفته بود،

خطاب به زنهای دورش گفته بود:

-دیدم صدای جیغ میاد ها ولی گفتم لابد باز تو کوچه

دعوا شده. دیگه دستمم بند بچه بود، پیگیر نشدم.

یکی از مردهای همسایه که کنار علمک گاز

ایستاده بود، در تایید حرفش سر تکان داده بود:

-تو خونه بوده و درم قفل. از کجا باید میفهمیدیم، چه

خبره.

ترس در بند بند تنش رسوخ کرده و بوی عجیب گوشت

بدش با دیدن

ِل

سوخته مشامش را سوزانده بود. حا

جمعیت جلوی در بدتر شده بود که ناگهان صدای

جیغهایی دلخراش از خانه بلند شده بود. وحشتزده

دویده و خود را از میان جمعیت به در رسانده بود. پری

وسط حیاط ماتش برده و بیبی نشسته بر روی پله از ته

دل جیغ میکشید. چند متر آنطرفتر، روی کسی را

ملحفهی سفید کشیده بودند که بیبی با گریه و زاری

پروانه صدایش میکرد.

دندانهایش به روی هم قفل میشوند و گوشهی پلکش

عصبی میپرد. بغض بالاخره بر او پیروز میشود و

قطرهای اشک از گوشهی چشمانش راه میگیرد. همین

وقت در ورودی باز میشود و تودهای هوای سرد به

همراه میلاد داخل میآید.

-داره میره.

به تندی انگشت زیر چشمانش میکشد و گیج به میلادی

که گوشیاش را روی عسلی میگذارد نگاه میکند.

منتظر ادامهی جملهی میلاد است اما وقتی میبیند او در

سکوت به طرف دستشویی میرود، از جا بلند میشود و

قرار گرفتن کف پای بریده روی زمین، گوشهی

چشمانش را چین میدهد. نفس بریده میپرسد:

-کی؟

صدای میلاد از میان شر شر آب به سختی به گوشش

میرسد:

-برکه و مامانش.

 

 

شوکه و گیج راه میافتد به طرف راهرو:

-یعنی چی؟

میلاد خونسرد شیر آب را میبندد و حوله را روی

موهای خیسش میکشد:

-یعنی داره میره. چمدون به دست و با مامانش. کجاشو

نمیدونم ولی داشت با آقاجونت خداحافظی میکرد.

به آنی اکسیژن را گم میکند و نفسش تنگ میشود. تنها

دو کلمهی “چمدان” و “خداحافظی” برای نابود کردنش

کافی هستند. ناباور پلک میزند:

-کجا میره؟

و قبل از اینکه میلاد چیزی بگوید، با قدمهایی بلند

میدود به طرف در. برای لحظاتی انگار فراموش

میکند برکه د علی است. فراموش می

ِر

خت کند به خون

علی تشنه است و با قلبی که چیزی نمانده سینهاش را

بشکافد، فقط میدود. سوزش کف پا اهمیتی ندارد، خونی

که سرامیکها سرخ میکند اهمیتی ندارد و تنها

میخواهد مطمئن شود میلاد دروغ گفته و برکه هنوز در

اتاقش است.

حوله از میان دستان میلاد به روی زمین میافتد:

-کجا؟! مسیح؟

در را که باز می بیمارش را

ِن

کند، هوای سرد ت

میلرزاند. پا برهنه به طرف ساختمان خانجون میدود.

حال عجیبی دارد. حالی شبیه به کسانی که برای آخرین

دیدار با عزیزشان به فرودگاه میروند. نفس نفس

میزند. بادی که حالا کمی آرام گرفته، به زیر پیراهنش

موج گرفته است. خورشید غروب کرده است و

چراغهای باغ یکی یکی روشن میشوند.

نفس بریده، با پاهایی خونی و خاکی میایستد. دیدن

چمدان سیاه به روی آخرین پله برای تمام کردنش کافی

است. چند پله بالاترش، برکه پشت به او در آغوش

آقاجون است و دستان پیرمرد سخت او را در بر گرفته.

اهورا اخم کرده و دست در جیب کنارشان ایستاده و

تاکسی زرد رنگ جلوی در منتظر است. منصور تکیه

زده به سپر، پا بر زمین میکوبد و نازلی با چشمانی

بسته تویش نشسته است. توقع دیدن منصور را ندارد.

شوکه میشود. دیدن چمدان و منصور دیوانهاش میکند.

قدم جلو میگذا

 

رد و نور لامپ که به رویش میافتد،

اهورا و بعد آقاجون متوجهاش میشوند. اهورا شوکه و

آقاجون ترسیده نگاهش میکنند. با صدایی لرزان و

طلبکار میپرسد:

-کجا؟

برکه یکه خورده به طرفش میچرخد. چهرهاش بیرنگ

است و شال مشکی که روی سرش انداخته هم نتوانسته

شختگی موهایش را بپوشاند.

دخترک به سختی لبهای سفیدش را تکان میدهد و

چیزی شبیه به “سلام” زمزمه میکند. و همین برای

دیوانه کردنش کافی است. خشمگین پایین پلهها میایستد

و درست نمیداند دلیل این خشم چه چیزی است. اهورا

همچنان در سکوت نگاهش میکند؛ طوری که انگار

خشکش زده.

در نگاه آقاجون هنوز ترس موج میزند و انگار از

شروع جنجالی دوباره میترسد. دوباره میپرسد؛ با

دندانهای کلید شده به روی:

-کجا؟

دخترک را گیج کرده است. این را از نگاههای سرگردان

و دستانش که در هم میپیچاند میتواند بفهمد.

 

با همهی اینها او برکه است. همان دخترک آرامی که

دل و دینش را برده. نه اخم میکند و نه طفره میرود.

مستاصل جواب میدهد:

-مامان حالش خوب نیست. باهاش میرم.

ناباور و عصبی نیشخند میزند:

-کجا اونوقت؟!

برکه لب روی هم فشار میدهد و نگاه کوتاهی به

آقاجون میاندازد:

-نمیدونم…

بعد تار موی لجباز را از روی چشم کنار میزند:

-یعنی دایی هیچی نگفته.

دو پله را به تندی بالا میرود. با فکی به هم فشرده، مچ

دست دخترک را میگیرد و به دنبال خود که پایین

میکشاند، اهورا بالاخره تکان میخورد:

-کجا؟

آقاجون ترسیده به دنبالشان کشیده میشود:

-چیکار میکنی؟

سرعت قدمهایش را بیشتر میکند و همانطور که برکهی

شوکه را به دنبال خود میکشاند میگوید:

-کاریش ندارم.

برکه زیر گوشش مینالد:

-چیشده؟

و همین وقت بازویش از پشت کشیده میشود و صدای

خشمگین اهورا گوشش را پر میکند:

-مسیح؟

به ناچار میایستد. اهورا با اخمهایی درهم نگاهش

میکند:

-چیکار میکنی؟ کجا میبریش؟

پر از خشم و حرص، نیشخند میزند:

-میخوام ببرم بکشمش. معلوم نیست؟

اهورا دندان روی هم میساید:

-مسخره نشو!

نگاه کوتاهی به آقاجون که لخلخ کنان نزدیکشان

میشود میاندازد:

-کاریش ندارم. حرف دارم فقط.

-همین جا حرفتو بزن!

به آنی سرخ میشود. خودداریاش را از دست میدهد و

محکم زیر دست اهورا میزند:

-دخالت نکن تو!

برکه دستپاچه و لرزان میگوید:

-اشکال نداره عمو. خودمم حرف دارم.

اهورا به برکه نگاه میکند و دخترک که لبخند میزند،

به ناچار عقب میکشد:

-همین جام.

چند قدم فاصله میگیرد و هنوز خیلی دور نشده که او

عصبی میپرسد:

-میرین ترکیه؟

برکه خسته و پریشان نگاهش میکند:

-نمیدونم. شاید…

به حالت تمسخر لب کج میکند:

-شاید؟!

سکوت برکه که کش میآید انگار آتشش بزنند. سر جلو

میبرد و میغ ّرد:

-گه زدین به همه چی. الانم میخواین برین؟ به همین

راحتی؟ گور بابای مسیح و بلاهایی که سرش آوردیم نه؟

 

برکه حیران نگاهش میکند و بعد لبهای کوچکش

میلرزند:

-چی؟!

بارزترین حسی که دارد ترس است. حسی که چون زهر

عقرب در تمام جانش پخش شده و دارد نابودش میکند.

تصور نبودن مو حنایی و ندیدنش دیوانهاش میکند. قلبش

ترسیده و بیقرار در سینه میکوبد. بزاق دهان میبلعد و

تا میخواهد بگوید “غلط کردی بری! غلط کردی بری!

ناگهان افکار موذی که تا دقایقی پیش در بند بودند، رها

میشوند و احاطهاش میکنند. دورهاش میکنند و هر

کدام با تشر فریاد میزنند:

“به همین زودی یادت رفت دختر علی روبه روته؟”

“قلبت هنوز برای این دختره میتپه؟ برای این؟ پروانه و

پری رو یادت رفت؟”

“حاشا به غیرتت!”

“احمق یه لحظه فکر کن! چطوری یهو منصور پیداش

میشه که اینا رو ببره ترکیه؟”

یکهو انگار از خواب بلند شود که برکه را دیگر مو

حناییاش نمیبیند و تنها دختر علی میبیند. شاید هم

درستش این باشد که به خوابی عمیق فرو میرود؛ به

خوا ِب دفن وجدان و احساس! خشم از درونش میجوشد

و پرده میکشد بر روی همهی احساسات دیگر. عقلش

زایل میشود و فریادش در باغ طنین میاندازد:

-بابای بیشرفت گفته برین ترکیه نه؟ از اینجا دورتون

کنه و بعدم راحت و بیدردسر بیاد پیشتون؟

عصبی و بلند میخندد و از میان دندانهای به هم فشرده

میگوید:

-چه نقشهی بینقصی! آفرین!

برکه ناباور سر به طرفین تکان میدهد:

-چی میگی؟! ما ازش خبری نداریم.

-منم عر عر… خر گیر آوردی دخترجون؟

برکه حلقه می

ِن

اشک که در چشما زند، قلبش در سینه

بیقرار تکان میخورد و صدایی ضعیف مینالد: “داری

چیکار میکنی مسیح؟!”

برکه با چشمانی پر آب لب روی هم فشار میدهد و

نگاهش را میدزدد تا بغضش را ببلعد:

-میخواستم قبل رفتن بیام ازت خداحافظی کنم ولی… به

هرحال فعلا خداحافظ.

همین که میچرخد، بازویش اسیر دست او میشود و

نگهاش میدارد:

-بهش بگو اگه پیداش کنم استخواناشو خرد میکنم!

برکه بغض کرده، دستش را تکان میدهد:

-گفتم خبری ازش ندارم. دستمو ول کن!

اما او کور و کر شده است. پوزخندزنان میگوید:

-که برین ترکیه عشق و حال، هان؟ فکر کردین نمیتونم

 

بیام ترکیه پیداش کنم؟ بره اون سر دنیا هم پیداش میکنم!

پیداش میکنم برکه.

برکه با چشمانی پر اشک و چانهای لرزان نگاهش

میکند:

-ما با دایی منصور میریم نه اون!

-یهو به داییت وحی شد بیاد دنبالتون؟ من خرم؟!

 

خودداری دخترک در هم میشکند و اولین قطرهی اشک

پایین میافتد:

-من بهش گفتم بیاد. قبل اینکه دفترو بهت بدم زنگ زدم

بیاد.

-عه؟ پس راه فرارتم هموار کردی از قبل؟

-کسی فرار میکنه که کار اشتباهی کرده باشه.

-ترسوهای بزدلم فرار میکنن!

نیش میزند و دل خودش بیشتر میسوزد. دخترک تقلا

میکند تا دستش را آزاد کند. در همان حال عاصی و

بغضزده میگوید:

-از چی باید بترسم؟ دستمو ول کن!

توجهای به تقلاهای برکه ندارد و بیانکه بفهمد، مچ

دستش را محکمتر فشار میدهد. دخترک نالهاش را با

فشردن لبها به روی هم خفه میکند:

-آخ!

سر جلو میبرد و ترسناک زمزمه میکند:

-از من!

برکه همانطور که در تلاش است تا دستش را آزاد کند

نگاهش میکند:

-نمیترسم.

به رگ برآمدهی گردن و چشمان خون گرفتهاش نگاه

میکند و آرامتر لب میزند:

-ازت نمیترسم مسیح. دیروز که دفترو بهت دادم، پا

گذاشتم روی همهی ترسام.

با تمسخر گردن کج میکند:

-پا گذاشتی روی ترسات؟! عجب!

بعد ناگهان گر میگیرد و از لای دندانهایش میغ ّرد:

– برای همین از امین چیزی نگفتی؟ نگفتی تا وقت

بخری و باباتو نجات بدی؟ تا منو خر کنی و

وجدانتو آروم؟ آره؟

چشمان دخترک از شدت بهت درشت میشوند. دیگر

تقلا نمیکند. به یکباره روح از تنش کشیده میشود.

حیران سر به طرفین تکان میدهد:

-نه… معلومه که نه… به خدا نه…

درمانده به بازویش چنگ میاندازد و مینالد:

-من فقط گیج بودم… میخواستم بعد خوندن دفتر از امین

برات بگم…

و بالاخره س ّد اشکهایش میشکنند:

-چت شده تو؟ با سوزوندن من آروم میشی؟ با شکستنم

دردت کم میشه؟ باشه. بسوزون. تحقیر کن. تهمت بزن.

طعنه بزن. زور و بازوتو به رخم بکش. فکر میکنی

میخوام فرار کنم و برم؟ فکر میکنی نقشه کشیدیم که با

هم بریم؟ یه نگاه به مامانم بنداز. هیچی ازش نمونده.

اون زن میتونه یه بار دیگه شوهرشو قبول کنه؟

مچ اسیرش را بالا میبرد، سمت خود میگیرد و روی

سینهاش میکوبد:

-به من نگاه کن. خوب نگاه کن ببین همونیام که یکسال

پیش دیدیم؟

مکث میکند و نگاه پر از آبش را به اهورا و آقاجون

میدوزد که دورتر ایستادهاند. انگار که بخواهد

اینطوری بغضش را ببلعد.

 

-حق داری بهم شک کنی و فکر کنی ازش خبر دارم.

اصلا همهی حقهای دنیال مال تو، ولی…

از زور گریه به هق هق افتاده است وقتی نگاهش

میکند:

-نگفتن از امین برای آروم کردن وجدانم نبود! اگه نگفتم

فقط خواستم یهو مثل من نابود نشی…خواستم کم کم

بشنوی شاید کمتر اذیت شی… من انقدرام عوضی نیستم

مسیح!

اشکهای دخترک طنابی شدهاند به دور گردنش. هر

قطرهای که فرو میافتد، گرهی طناب تنگتر میشود و

نفسش تنگتر. به چشمان غمگین دخترک که نگاه

میکند، به لبهای کوچک و لرزانش که نگاه میکند،

قلبش در سینه مچاله میشود. از خودش بیزار میشود.

از مسیحی که زورش به ضعیفتر از خودش رسیده، از

مسیحی که دستش به علی نرسیده و عقدههایش را سر

دیگری خالی میکند، بیزار میشود…

در کشکمش عقل و احساس ناگهان چشمش به مچ دست

برکه میافتد. رد انگشتانش روی مچ دخترک نقش بسته

است. به آنی دستش را رها میکند و ناباور قدمی رو به

عقب برمیدارد. داشت چه غلطی میکرد؟ آن بیشرف

را ول کرده و چسبیده بود به برکه؟

صدای کلافهی اهورا بلند میشود:

-برکه؟! بیا دیگه منصور منتظرته.

برکه با چهرهای درهم، مچ دستش نوازش میکند و با

مکث سر به چپ میچرخاند. با صدایی لرزان میگوید:

-اومدم…

تند دست زیر چشمانش میکشد:

-فعلا ترکیه نمیریم. میتونی دنبالم بیای تا مطمئن بشی

دروغ نمیگم.

بعد قدمی به طرف اهورا قدم برمیدارد. اما ناگهان

میانهی راه میایستد و به طرفش میچرخد. همین وقت

باد به زیر شالش میزند و موهای پریشانش در هوا موج

میگیرند. دو دستی شال را میچسبد و صدای بغض

آلودش همراه با هوهوی باد در گوشش میپیچد:

-فقط… کاش عین اون رانندهی ناشنوایی که میتونه

پشت ماشینش بزنه من ناشنوام، منم میتونستم روی

پیشونیم بزنم؛ من برکهام جدا از بابام! شاید اینجوری

کمی منصفانهتر نگام میکردی. شاید دلت میسوخت و

انقدر بیرحم نمیشدی!

و به سرعت دور میشود.

 

تاکسی به آرامی در تاریکی شب، خیابانها را یکی پس

از دیگری طی میکند. سکوتی غمانگیز بینمان در

جریان است و حتی صدای آهنگ بیکلامی که راننده

گوش میدهد هم تاثیری در شکستنش ندارد. احساس

خفگی دارم و هر چه از خانهباغ دورتر میشویم این

حس تشدید میشود. شدهام مثل مادری که مجبور است

مدتی فرزندش را ترک کند. آن هم فرزندی که دیگر او

را به مادری قبول ندارد. تصویر چشمان سرخ و

طلبکارش یک لحظه هم رهایم نمیکند. بغض تا چشمانم

 

بالا میآید و تصویر درختان و ماشینهای حاشیهی

خیابان را از پشت پردهی اشک میبینم. صحبتهای از

سر خشم و غیظش مدام در گوشهایم تکرار میشود و

هر بار که یادم میآید چطور در موردم فکر میکند از

درون هزاران تکه میشوم. حق دارد فکر کند در تیم

پدرم هستم. حق دارد به همه چیز شک داشته باشد وقتی

هفده سال تمام، رنج تنها سهمش از این زندگی بوده. او

حق دارد و دلخوری معنایی ندارد وقتی زندگیاش را

شرافت نداشته من ویران کرده. فقط امشب بارها و

ِر

ی پد

بارها به ترانه، نرگس و تمام دخترانی که پدرهایی

شریف دارند حسادت کردم. امشب با هر جملهی مسیح

از درون فرو ریختم، در هم شکستم و اعتراضی نداشتم

چون تمام دشنامهایی که به او نسبت میداد دروغ نبود.

و درد همین بود. درد همین بود که نه میتوانستم از

غرور و حیثیت پدرم دفاع کنم و نه حتی میتوانستم به

عنوان یک دوست، وقتی او آنطور میلرزید و فریاد

میکشید، بغلش کنم و بگویم تو تنها نیستی، کنارت هستم

تا این درد کمتر آزارت بدهد. درد همین است که من

برای مسیح، دیگر حتی نمیتوانم یک دوست معمولی

باشم. من در چشم او، فقط و فقط دختر علی هستم…

نگاه از ساختمانهای بلندی که به تندی از مقابلم

میگذرند میگیرم و به مامان زل میزنم. زنی یک شبه

تبدیل به ادمی دیگر شده است. آدمی که هم مرا متعجب

میکند و هم عمیقا غمگین. او دیگر زن دیشب نیست که

در آشپزخانه با وسواس میز شام را بچیند یا با صبوری

میانهی من و شوهرش را بگیرد. او حالا زنی است به

ظاهر چهل و خردهای ساله که در درونش زنی هفتاد

ساله به تماشای کشتی به گل گرفتهی زندگیاش نشسته.

چشمایش را بسته و سر به پشتی صندلی چسبانده است.

موهای پریشانش که روی پیشانیاش را گرفتهاند، با هر

تکان تاکسی از روی دست اندازها، در هوا موج

میگیرند و دوباره روی چشمهایش فرود میآیند. دست

جلو میبرم و دست سردش را آرام میان مشتم میگیرم.

سر ِد سرد است. اما همین که فشاری ضعیف به انگشتانم

میآورد، دلگرمم میکند. دایی با ابروهایی در هم

صندلی جلو، کنار راننده نشسته است و هر از گاهی که

به عقب میچرخد، فشاری به فکش میآورد و دوباره

سرجایش برمیگردد.

 

نیم ساعت بعد، وقتی که چندین خیابان و کوچه را پشت

سر هم جا میگذاریم، تاکسی در کوچهای نسبتا عریض

و جلوی خانهای با نمای آجری میایستد. خانهای که

برایم آشنا میآید اما مغز یخزدهام برای یافتن جواب،

حوصلهی کنکاش در خاطرات را ندارد. مامان با

ایستادن ماشین، بالاخره چشمانش را باز میکند و به

خانه زل میزند. دایی بی هیچ حرفی پیاده میشود و

کمی بعد وقتی با چمدانهایمان برمیگردد، در سمت

مرا باز میکند:

-پیاده شین.

دایی قفل را می سفید رنگ که باز می

ِر

چرخاند و د شود،

مقابل دیدگانم ساختمانی دو طبقه با نمای آجری و

پنجرههای قدیمی، همراه با حیاطی بزرگ نقش میبندد.

روی موزائیکهای حیاط را انبوهی از برگ درختان پر

کرده است. جز یک درخت توت و باغچهای خشکیده،

چیز دیگری دیده نمیشود. دایی جلوتر از ما وارد حیاط

میشود و صدای کشیده شدن چرخهای چمدان به روی

برگها، سکوت خانه را در هم میشکند. دست پشت

مامان میگذارم و به جلو هدایتش میکنم. لامپ حیاط که

روشن میشود و نور همه جا را روشن میکند، کمکم

حافظهی به خواب رفتهام بیدار میشود. رو به مامان که

نگاهش به باغچه است میپرسم:

-اینجا خونهی بابای ریما نیست؟

کوتاه نگاهم میکند:

-هست.

و بعد به برادرش میپیوندد. داخل خانه بهتر از بیرونش

نیست و ذرات گرد و غبار نشسته بر روی وسایل نشان

از خالی بودن چند سالهاش میدهد. اما خلاف تصورم

خانه گرم است و شوفاژها روشن.

به ملحفهی کشیده شده روی مبل نگاه میکنم و میپرسم:

-کسی اینجا زندگی میکنه؟

دایی یکی یکی چراغها را روشن میکند:

-نه. ریما به عموش زنگ زده جلوتر بیاد شوفاژا رو

وصل کنه.

و به پلههای قرمز پوش گوشهی سالن اشاره میکند:

-بالام اتاق داره. هر جا راحتین وسایلتونو بذارین.

مامان روی صندلی تلفن فرود میآید:

-همین جا خوبه.

هنوز جملهاش به پایان نرسیده که صدای زنگ موبایلم

بلند میشود. به خیال اینکه بهار است، نالان به مامان

نگاه میکنم و در همان حال هم گوشی را از جیب بیرون

میکشم:

-باید باهاش حرف بزنی. یه چیزایی رو سربسته بگی.

اینجوری بدتر…

نگاهم که به شمارهی ناشناس میافتد، حرف در دهانم

میماند.

 

ناگهان دهانم مزهی زهرمار میگیرد. دستانم میلرزند و

پاهایم سست میشود. چه کسی جز او میتواند باشد؟

اصلا مگه روزی چند بار تلفنم زنگ میخورد؟ مگر

چند نفر را دارم که به یادم بیفتند؟

به دستهی مبل سر راهم چنگ میاندازم و نفس بریده به

مامان نگاه میکنم. مامان تا از جایش تکان بخورد، دایی

با اخم جلو آمده است:

-کیه؟

اشارهاش به موبایلم است که پشت سر هم زنگ

میخورد. به سختی میگویم:

-ناشناسه.

-جواب بده خب.

به صفحهی موبایل نگاه میکنم و بزاق را به زحمت

میبلعم. مطمئنم که او است. موبایل آنقدر زنگ

 

میخورد تا قطع میشود. تا میخواهم درست نفس

بکشم، موبایل دوباره زنگ میخورد و همان شماره نقش

میبندد. ناگهان بغضم میترکد و چانهام میلرزد. خدایا

این چه حالی است که دارم؟ چرا باید از تماس پدرم

انقدر به هم بریزم؟

دایی به یکباره موبایل را از میان دستم میکشد و با فکی

به هم فشرده تماس را وصل میکند. مامان کنارم که

میایستد، صدای بابا در خانه طنین میاندازد:

-الو؟ برکه؟ بابا جواب بده. باید حرف بزنیم. برکه؟

دایی با عصبانیت به میان حرفش میرود و فریاد

میزند:

-حرف داری؟ چه حرفی بیشرف؟ چطور روت میشه

زنگ بزنی بهشون؟ ریدی به زندگی همهشون باز زنگ

میزنی؟ دعا کن دستم بهت نرسه و گرنه گردنتو

میشکنم بیناموس!

میان فحشها و فریادهای دایی ناگهان صدایی چون

سوت ممتد در گوشهایم میپیچد و تا به خودم بیایم روی

زمین سقوط کردهام. صدای جیغ وحشتزدهی مامان در

خانه میپیچد و دایی ترسیده تماس را قطع میکند و به

طرفم میدود:

-برکه؟ چت شد؟

زیر بغلم را میگیرد و بلندم که میکند، خفه میگویم:

-خوبم… یه لحظه چشمام رفت.

روی کاناپه درازم میکند و مامان شوکه به طرف

آشپزخانه میرود:

-قندش افتاده حتما. چند روزه هیچی نخورده درست.

دایی سرم را میبوسد:

-خری چیزی هستی؟ چیزی نخوری یهو همه چی

گلستون میشه؟

مبهوت میپرسم:

-چی میگفت؟

ابروهایش به هم گره میخورند:

-چی میخواستی بگه؟

بعد ناگهان به چشمانم زل میزند و جدی میشود:

-برکه نگو که هنوز…

لب میجوید و عصبی میشود:

-ما اینجا نمیمونیم برکه! با من میای ترکیه. برای

دانشگاهتم هر کاری لازم باشه انجام میدم. برای نازلی

هم وکیل میگیرم دنبال کارای طلاق بیفته.

صدایم میلرزد:

-دایی…

-چیه؟ میخوای بری ببینیش؟

سکوت میکنم چون خودم هم نمیدانم درست چه

میخواهم.

مامان که با یک لیوان آب قند نزدیک میشود، دایی

نفسش را فوت میکند:

-نمیتونم جلوتو بگیرم نری ببینیش. خودت عاقل و بالغی

به اندازه کافی. ولی اینجا تنها ولت نمیکنم وسط یه

مشت قوم یعجوج معجوج. تو مثل نازلی احمق نباش

حداقل.

به مامان نگاه میکند و زهرخند میزند:

– شرمم میاد مرور کنم چه جنایتی کرده ولی…

نگاهم میکند:

-تو خودت خوب میدونی که چیکار کرده، هوم؟

 

آشپزخانهی قدیمی پدر ریما را بوی غذایی که دایی به

تازگی سفارش داده، پر کرده است. دایی با حوصله یکی

یکی کابینتها را باز میکند تا جای قاشق و لیوانها را

پیدا کند و مامان مانند مجسمهای بیحرکت به شیر آبی

که چکه میکند، زل زده است.

هنوز درگیر تماس بابا هستم و نمیدانم باید چه بکنم.

هرگز فکر نمیکردم روزی چنین درمانده و عاجز شوم.

حتی تصورش را نمیکردم از دیدن بابا فراری شوم یا

تماسش بتواند مرا اینگونه به هم بریزد. پلکهایم را

روی هم محکم فشار میدهم و نفسم را محکم رها

میکنم. خدایا چه کار باید کنم؟ اگر فردا توی بیمارستان

ببینمش چه؟ اگر بخواهد حرف بزند چه؟ اصلا چه

میخواهد بگوید؟

صدای برخورد قاشق با میز چوبی، تکانم میدهد. دایی

با اخم پشت میز مینشیند:

-چرا خشکتون زده؟

مشغول باز کردن گرهی پلاستیک غذاها میشود و

صدای خش خش لحظاتی روی سکوت بینمان خط

میکشد. قاشق را به طرفم میگیرد و به ظرف مقابلم

اشاره میکند:

-شروع کن.

قاشق را از دستانش میگیرم:

-ممنون.

مامان با مکث قاشق را در برنجها فرو میکند و کمی

بعد صدای بر هم خوردن قاشق و چنگال فضا را پر

میکند. قاشق اول را به دهان نبرده به ظرف

برمیگردانم. هیچ میلی درونم نیست انگار. به مامان

نگاه میکنم؛ حال او هم بهتر من نیست و با غذایش بازی

میکند. نفس عمیقی میکشم و بعد قاشق را میان انگشتانم

فشار میدهم:

-چرا باهاش ازدواج کردی؟

صدایم آرام و زمزمه مانند است اما سرش با شتاب بالا

میآید و دایی با تعجب دست از خوردن میکشد. نگاه

غمگین و یخزدهی مامان کمی معذبم میکند. نگاهی

خسته که انگار بگوید تو دیگر چه از جانم میخواهی؟

دستپاچه آب دهانم را قورت میدهم:

-تو شمال وقتی پشت تلفن به خانجون میگفت نمیتونی

با پول خامم کنی و این تو بمیری، تو بمیری سی سال

پیش…

دایی با عصبانیت پوف میکشد و قاشقش را در بشقابش

پرت میکند. مامان بغضکرده سر تکان میدهد:

-خب؟

پوست لبم را طوری با دندان می َکنم که طعم خون دهانم

را پر میکند.

-تو میدونستی با گرفتن پول راضی شده ازدواج کنه؟

 

غم چون تاریکی بر روی چشمانش سایه میکشد. اشک

در چشمانش حلقه میبندد و لبهای لرزانش به روی هم

چفت میشوند.

بعد از مکثی طولانی سرش را تکان میدهد و تایید

میکند. از همان روز که حرفهای بابا را شنید و دم بر

نیاورد، فهمیده بودم که همهچیز را میداند اما باز هم

چشمانم میسوزند و بغض مهمان ناخواندهام میشود.

روی میز خم میشوم و مبهوت میگویم:

-پس… چرا باهاش ازدواج کردی؟

لبخندش سنگین و تلخ است؛ نگاهش درمانده و بارانی.

نگاه کوتاهی به دایی میاندازد و بعد ابروان باریکش را

بالا میدهد:

-توان مخالفت نداشتم. البته اون موقع هم نمیدونستم که

ب

 

اباتو مجبور کردن زن بگیره.

نفس لرزانی میکشد و نگاهش را به کاشیهای کوچک

آبی رنگ دیوار میدوزد. صدای چیک چیک آب و

نفسهای خشمگین دایی، تنها ملودی بینمان است تا

اینکه بالاخره لبهایش تکان میخورند:

-یکی از دوستای صمیمی بابام، خانوادهی پدرتو معرفی

کرد. گویا با آقاجونت رفیق بودن و تو بازارم

میشناختنش. خانجونت تو مراسم عروسی پسر همون

رفیق بابام، منو دیده و پسندیده بود. وقتی زنگ زدن

برای خواستگاری، بابام بدون مکث قبول کرد. دوستشو

خیلی قبول داشت. هیچکس هم اصلا منو آدم حساب

نمیکرد که بخواد ازم بپرسه تو اصلا میخوای ازدواج

کنی؟ پسره رو دیدی؟

دایی تحمل نمیکند؛ پرخشم از پشت میز بلند میشود و

صدای دلخراش کشیده شدن پایههای صندلی به روی

موزائیک، پارازیت میاندازد. از آشپزخانه که بیرون

میزند، مامان دست پشت پلکهای متورمش میکشد:

-مامانم از بابام هم بستهتر بود. از اون مدلایی که دخترو

فقط برای شوهرداری تربیت میکنن. همونایی که

معتقدن صلاح بچههاشونو بهتر میدونن و اگه

دخترشونو به یه خانوادهی اسم و رسمدار شوهر بدن،

تمومه و خوشبخت میشن.

در دل میگویم یک کمی مثل خودت که گمان میکردی

همین که کاوه پزشک است و معقول، همسر خوبی برایم

میشود. با این تفاوت که تو به من حق انتخاب داده

بودی و مادرت به تو نه!

لبهایش را به هم میکشد و همزمان قطرات اشک راه

گرفته از گونه را پاک میکند:

-تو خانوادهمون، اون موقعها اینطوری بود که اگه کسی

برای خواستگاری زنگ میزد، میرفتن پرسوجو و

وقتی برای خواستگاری اجازه میدادن، یعنی جوابشون

مثبت بود. در واقع دیگه مراسم خواستگاری نبود.

بلهبرون بود. خانجونت که زنگ زد، بابام از همون

دوستش که رفیق آقاجونت بود، پرسوجو کرد و اونم

اطمینان کامل داد که خانوادهی آبرومند و خوبیان.

 

پوزخند تلخی میزند:

-البته که خانوادهی سماوات تو پوشوندن گندای پسرشون

حرفهای بودن اما خب به هرحال اون آشنای خانوادگی

یه چیزایی میدونست و نگفته بود. شایدم با خودش فکر

کرده بود، پسره دیگه. حالا با چند تا زنم مراوده داشته

چه ایرادی داره؟ زن بگیره درست میشه.

غمگین و خسته نگاهم میکند:

-درست مثل خانجونت… وقتی برای اولین بار فهمیدم

بابات چه گذشتهی درخشانی داشته و بهش اعتراض

کردم، همین حرفا رو زد و تهشم گفت اینا مال

گذشتهست. تو بخوای میتونی از علی یه مرد زندگی

بسازی. توقع داشت پسر بیست و چندسالهشو یهو من

متحول کنم براش.

سرش را تکان محکمی میدهد و دستان لرزانش را

روی مانتو مشت میکند:

-بگذریم… تا قبل دیدن بابات، حس خاصی به ازدواج

نداشتم. نه مخالف بودم نه موافق. بیشتر تو یه گیجی

عمیق شناور بودم. راستش ته دلم بدمم نمیومد از دست

سختگیریهای بابا و مامان راحت بشم. اما شب

خواستگاری وقتی باباتو دیدم، ازش خوشم اومد. یه پسر

خوش چهره که مغرور بود و تمام شبم با اخم به پاهاش

زل زده بود. همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد و یه وقتی

به خودم اومدم که عروس سماواتها بودم.

-کی فهمیدی گذشتهی بابا رو؟

انگشتان بلندش را در هم میپیچاند:

-اوایل خوب بود. یعنی من فکر میکردم خوبه. وگرنه

که از همون اول سرد و خشک بود و من میذاشتم به

حساب غرورش. تا اینکه عماد، پری رو عقد کرد. کمکم

ناسازگاریهاش شروع شد. مدام غر میزد. ازم دوری

میکرد و از همه چی بهونه میگرفت. جای اینکه با من

وقت بگذرونه، بیشتر با داییش فرزاد بود. دوسش داشتم

و میسوختم وقتی میدیدم دوسم نداره. اما خب میگفتم

عشق بعد از ازدواج محکمتره. کمکم راحت جلوم

مشروب میخورد و اعتراضم که میکردم پرخاش

میکرد که چرا موندم، خب برم. به پدر و مادرم گفتم و

اونا فقط در حد تذکر به آقاجونت گفتن. آخه تو خانوادهی

هیچکدوممون طلاق مرسوم نبود. بالاخره با فشار

خانوادهام، مجبور شد عروسی رو راه بندازه. بعد

عروسی یه روز خوب بود، یه روز انگار از دنده چپ

بلند میشد. یه روز بغلم میکرد، بهم محبت میکرد. یه

روزم فقط داد میزد و از همه چی بهونه میگرفت.

درست همون موقعی که فهمیده بودم بهارو حاملهام، از

آگاهی زنگ زدن. مست و پاتیل پشت فرمون گرفته

بودنش. با آقاجونت رفتیم و اونجا فهمیدم جز خودش و

فرزاد، یه زنم تو ماشین بوده.

 

صدایش میلرزد و شدت فشار انگشتانش به هم بیشتر

میشود. شقیقههایم نبض میگیرند و حس میکنم مغزم

هم تیر میکشد. پلکهایم را محکم باز و بسته میکنم تا

شاید صداهایی که در سرم جریان گرفتهاند ساکت شوند.

بعد آرام دست جلو میبرم و انگشتان سفید شدهاش را

نوازش میکنم. نگاهم به جای خالی حلقهاش است که

دستم را پس میزند:

-وقتی فهمیدم با فرزاد هر از گاهی زن میبرن خونه که

دیر بود. بهار وسط زندگیمون بود. بابام مرد مستبدی

بود. مادرمم بدتر از اون. اگه قبل از بهارم حرف طلاقو

پیش میکشیدم حمایتم نمیکردم، چه برسه به وقتی که

بهارو باردار بودم… اونشب سوختم و دم نزدم. وقتی

آقاجونت یکی خوابوند زیر گوشش انگار قلب منو با

 

چاقو زدن. همین اندازه احمق که دلم برای لب چاک

خورده و غرور خرد شدهاش میسوخت اما برای

شخصیت لگدمال شدهی خودم نه!

-هنوزم دوسش داشتی؟ حتی وقتی فهمیدی با اون زنا در

ارتباطه؟

میخندد؛ عصبی و همراه با اشک:

-فکر میکردم دوست داشتنه ولی مثل بیماری بود. من

از بیپناهی به بابات معتاد شده بودم. انقدر معتاد که

وقتی گفت، اون زن بهش ارتباطی نداره و با فرزاد

بوده، باور کردم. از فرزاد هر چیزی برمیومد و

هیچوقتم ازش خوشم نمیومد. پس ترجیح دادم عین احمقا

باور کنم و برگشتم سر زندگیم. به هیچکس هم از اون

شب چیزی نگفتم. البته میگفتم هم جز اینکه غرورم

خرد بشه، اثری نداشت.

انقدر مامان توی سرم خونده بود، بچه که بیاد زندگی

شیرین میشه، مرد سرش گرم به خونه و زندگیش میشه

که فکر میکردم بهار که بیاد، بابات هم بالاخره درست

میشه. اما نشد. چند باری قهر کردم و رفتم خونهی بابا

اما دوباره برم گردوندن. فهمیده بودم که باید بسازم و

بسوزم و چارهای نیست. از طرفی هر جور که فکر

میکردم، تحمل بابات آسونتر از مامان و بابای خودم

بود. حداقل میتونستم راحت مادری کنم برای بچههام.

میدیدم که حالش خوب نیست و تمام تنش رعشه گرفته

است اما نمیتوانستم نپرسم ” نمیشد منو به دنیا نیاوری

تا به این حال و روز نیفتم؟ مگه ندیدی شوهرت مرد

زندگی نیست، پس چرا پای منو به این دنیا باز کردی؟”

زبان روی لبهای ترک خوردهام میکشم و به محض

خیس شدن زخم لبم آتش میگیرد و میسوزد؛ درست

خسته

مانند قل ِب ام که این روزها میسوزد و میسوزد.

از روی صندلی نیمخیز میشوم و خیرهی چشمان

سرگردانش مینالم:

-تو که دیدی چه جور آدمیه، چرا منو حامله شدی باز؟

چرا مراقب نبودی؟

گوشهی لبش را میگزد و نگاه پرآبش را به سقف

میدوزد:

-تو ناخواسته بودی برکه. قرص میخوردم ولی یه مدت

به خاطر فشارای عصبی فراموش میکردم مرتب

استفاده کنم. وقتی فهمیدم حاملهام خیلی زعفرون و

داروهای گیاهی خوردم ولی نشد.

 

عجیب است که عصبانی یا دلخور نمیشوم. شاید اگر

وقتی دیگر بود دلگیر میشدم فرزند ناخواستهشان بودهام

و دوستم نداشتهاند اما حالا، انقدر دنیا برایم تیره و تار

است که این موضوع بیاهمیتترین بخش زندگیام

است.

-دایی هم پشتت نبود؟ به اون چرا نگفتی؟

صورتش را با دستانش قاب میگیرد و گوشهی چشمانش

را محکم میمالد. نگاهم به زنجیر دستبند ظریفش است

که در هوا موج گرفته.

-وقتی زن بابات شدم، داییت یه جوون ۱۷ساله بود.

وقتی بهارو حامله بودم، سرباز بود. کاری از دستش

برنمیومد. اگه میتونست کاری کنه که خودش قربانی

خودخواهی مامانم نمیشد و ستاره رو از دست نمیداد.

بعدشم که رفت ترکیه و سال تا سالم پیداش نمیشد.

صدای دایی از پشت سرمان پشت میشود:

-سال تا سال پیدام نمیشد؟ چند بار بهت گفتم ازش جدا

شو خودم پشتتم؟ بیخود برای بچه سناریو نچین.

نخواستی جدا شدی. فکر کردی علی چه گهی هست

حالا!

سر که به عقب میچرخانم، میان چارچوب در ایستاده

است. با اخم و فکی به هم فشرده.

مامان بیقرار پیشانیاش را میمالد؛ آنقدر که پوست

سفیدش سرخ میشود.

-بسه منصور!

-حقیقت تلخه؟ تحملشو نداری؟

مامان با ضرب از روی صندلی برمیخیزد، طوری که

صندلی واژگون میشود و صدای برخوردش به زمین

آشپزخانه را پر میکند. مامان بیطاقت دستانش را روی

میز میگذارد و تن لرزانش را به میز میچسباند:

-حقیقت چی بود؟

اشکهایش یکی پس از دیگری از گوشهی چشمانش

روان میشود:

-دو تا دختر ازش داشتم میفهمی؟ گناه اینا چی بود؟ فکر

کردی طلاق که میگرفتم دخترا رو بهم میداد؟ بعدش

چیکار میکردم اصلا؟ میومدم قاطی تو و نوعروست؟

یه زن بیهنر که عرضهی هیچ کاری رو نداشت چطور

باید تو کشور غریب خرج خودشو درمیآورد؟

دایی دندان به هم میساید و تا نیمهی آشپزخانه با

گامهایی بلند جلو میآید:

-من مرده بودم مگه؟

-بس کن تو رو خدا منصور! زن نیستی که بتونی درکم

کنی.

دایی پوزخند بلندی میزند و دستانش را در هوا تکان

میدهد:

-زن نیستی و درد و مرض! بگو ببینم زن بیعرضهی

بیهنر، خونهی علی خرجتو کی میداد؟ خودت؟ یا اون

عوضی؟ زیر یوغ علی بودن برات راحتتر از خونهی

برادرت بود؟

 

مامان طوری میلرزد و همزمان اشک میریزد که

برای لحظهای از خودم بیزار میشوم. از اینکه او را در

این موقعیت قرار دادهام تا مجبور شود تا این حد احساس

حقارت کند از خودم بدم میآید. به طرفش که میروم که

دستان لرزانش را مقابلم میگیرد و مانع میشود. بعد تلو

تلو خوران به طرف سینک میرود. یک لیوان آب از

شیر پر میکند. به لبهایش میچسباند و یک نفس سر

میکشد. لیوان میان دستش میلرزد و از کنار لبهایش

آب راه میگیرد به روی یقهاش. نگران نگاهش میکنم

که لیوان نصفه را روی سینک میکوبد و دستانش را

تکیهگاه بدنش میکند:

-دوست نداشتم دخترا بینمون گیر بیفتن. تو سن رشد

بودن. بیشتر از هر وقتی به هر دومون احتیاج داشتن.

نمیخواستم بفهمن بینمون چه خبره. همیشه طوری

 

وانمود کردم که علی فقط یکم بدخلق و زود رنجه. البته

بعد از مرگ عادل به طور عجیبی آروم شد. انقدر که

آروم که صبح میرفت سرکارش و شب برمیگشت. منم

دلخوش بودم به همین رفتارها. دروغ چرا، وقتی فرزاد

تصادف کرد خوشحال شدم که سایهی نحسش از روی

زندگیمون برداشته شد. بعدش سعی کردم روی خودم

کار کنم. با خود میگفتم شاید مامان راست میگه و کم

میذارم برای علی که انقدر از خونه فراریه. دیگه

باهاش جنگ و جدل نمیکردم. به جاش خونه رو

میسابیدم و همیشه غذام آماده بود.

لبخند تلخی میزند و نگاهمان میکند:

-فکر میکردم چقدر زن خوبیام اینجوری!

به دایی که وسط آشپزخانه دست به کمر و عصبانی

ایستاده نگاه میکند:

-حتی وقتی بابا فوت شد و ارثمو دادی، دو دستی

تقدیمش کردم. میخواستم ثابت کنم دوسش دارم. شاید که

اینجوری اونم…

مکث میکند و بعد در سکوت روی زمین ُسر میخورد.

دایی با عصبانیت پوزخند میزند:

-هه! آره خوب فاتحه خوند بعدش برات!

ترسیده به دایی نگاه میکنم:

-دایی لطفا!

و با چشم به مامان اشاره و زمزمه میکنم:

-حالش خوب نیست به خدا.

دندان روی هم فشار میدهد و با صورتی سرخ

آشپزخانه را ترک میکند.

سر که میچرخانم، مامان همانطور که به کابینت تکیه

داده، سرش را پایین انداخته و موهای کوتاهش صورتش

را قاب گرفتهاند. زیرلب زمزمه میکند:

-چطور تونستم عاشق مردی باشم که به زن برادرش

رحم نکرده؟ چطوری یه عمر روی بالشتی سر گذاشتم

که یه طرفش اون میخوابید… چطوری نفهمیدم انقدر

کثیف و…

و ناگهان ساکت میشود. ترسیده به طرفش میرفتم.

کنارش که مینشینم، آهسته سر بلند میکند:

-فقط خواستم یه خانواده باشیم. نخواستم بدون من یا

باباتون بزرگ شین برکه…

دیدنش در این حال، قلبم را تکه تکه میکند. لب به هم

میچسبانم و قبل از اینکه بغضم بترکد خم میشوم و سر

روی پایش میگذارم. دستش را میگیرم و با بغض، لب

به انگشتانش میچسبانم.

-میدونم.

 

نور چراغهای بیرون، سال ِن تاریک سوئیت را تا حدودی

روشن کرده است. خودش از میلاد خواسته بود تمام

لامپها را خاموش کند. حس میکرد سردرد وحشتناکی

که گریبانش را گرفته، شاید اینطوری کمی آرام شود.

هر چند که آنقدرها هم تاثیری نگذاشته بود.

پاهایش را روی زمین میگذارد و به میلاد که دمر روی

کاناپه افتاده زل میزند. صدای نفسهای آرامش نشان از

خوا ِب عمیقش دارد. لبخندی تلخ روی لبش مینشیند.

چیزی که برای او دیگر آرزو شده است.

از روی مبل بلند میشود و توی تاریکی، سالن خانه را

قدم میزند. تا نزدیکی آشپزخانه میرود و بعد بدون

اینکه واردش شود، دوباره برمیگردد و این مسیر را

بارها و بارها طی میکند؛ بدون اینکه حواسش باشد.

همه چیز برایش شکل یک خواب دارد. مانند زمانهایی

که غرق خوابهای طولانی و ترسناک میشد و همهچیز

آنقدر واقعی به نظر میرسید که نفسش از وحشت به

شماره میافتد. با این تفاوت که اتفاقات این چند روز

خواب نیست بلکه حقیقت زندگیاش است. این نفس تنگ

شده از بغض، این سردرگمی و استیصال، این وحشت و

واقعی است.

ِی

خشم واقع

پاهایش بالاخره خسته میشوند و او را به روی زمین

میکشانند. زیر نور جهیده از بیرون و پایین پنجره

مینشیند. صداهای آزارهندهی دوباره در سرش جولان

میدهند. خاطرات و تصاویر دردناک دوباره مغزش را

اشغال میکنند و ناگهان حس میکند چقدر تنها است.

پری زیر خروارها خاک خوابیده و خانجون روی تخت

بیمارستان است. اهورا امشب، حتی درست و حسابی

نگاهش نکرده و میلاد دلخور خوابیده بود. و در نهایت،

تصویر دو گوی آبی غرق در اشک که حتی لحظهای هم

رهایش نمیکنند.

پاهایش را روی سرامیک دراز میکند و سر به دیوا ِر

خنک میچسباند. پلک که میبندد، تصویر لبهای

لرزان برکه و چشمان پر آبش را واضحتر از هر زمانی

میبیند. حتی با چشمان بسته و در تاریکی. حتی حالا که

هنوز درونش پر از خشم است و مغزش به خوبی به یاد

دارد که برکه دختر علی است. علی؛ همان بیشرفی که

به پروانه دست درازی کرده و تمام این سالها را خوش

و خرم زندگی کرده بود. با همهی اینها اما یاد دخترک

و ساعاتی پیش که میافتد، دوباره حس بیزاری و

انزجار به سراغش میآید. شاید هم وجدانش است که به

درد آمده و او، عمدا سعی در نادیده گرفتنش دارد.

 

حقیقت این است که وجدانش هنوز آنقدرها به خواب

نرفته که بتواند حال و روز برکه را نادیده بگیرد اما

خشمی که در تک تک سلولهایش تکثیر شده نمیگذارد،

دیگر برکه را جدا از علی ببیند.

هر زمان که وجدان نهیب میزند: “این برکه است؛

همانی که قلبت بی او نامیزان میکوبد. این برکه است،

بیگناهترین آدم آن اتفاق.” ناگهان صدای ضجههای

پروانه در گوشش زنگ میخورد و خاطرات این هفده

سال و آخرین تصویرش از پری با لباسهای آسایشگاه

در ذهنش پررنگ میشود و خشم پرده میکشد روی

همه چیز. آن وقت دیگر برکه را فقط دختر علی میبیند

و کسی میشود که میتواند، او را به علی برساند. هر

 

چند که با هر فریادی که بر سر برکه میکشید، با هر

حرف نامربوط و با هر اشکی از چشمان دخترک

میچکید، قلبش به خونریزی میافتاد اما در آن لحظات

خشم قویتر از هر حس دیگری بود. اختیار زبان از

دستش در میرفت و نیش میزد تا بلکه خودش را آرام

کند.

پلک میگشاید و به گوشی میان دستش نگاه میکند.

ساعت حدود ده و نیم شب است. وارد واتساپ میشود و

روی اسم برکه ضربه میزند. صفحه بالا میآید و به

محض اینکه چتهای چند روز پیش نمایش داده

میشوند، قلبش مچاله میشود. چطور به اینجا رسیده

بودند؟

پلک میزند و به سختی تایپ میکند:

-لوکیشن؟

چند دقیقهای طول میکشد تا برکه آنلاین شود و پیامش

را ببیند. بعد همانطور که انتظارش را دارد، لوکیشن

برایش فرستاده میشود بیهیچ حرف اضافهای.

نگاهش به آدرس روی نقشه است که تقهای روی در

میخورد و میلاد را هم تکان میدهد. گوشی را خاموش

میکند و شوکه به طرف در میرود. با خود فکر میکند

باید اهورا باشد.

میلاد گیج خواب روی کاناپه مینشیند. پشت گوشهایش

را میخاراند و میپرسد:

-کیه؟

در را باز میکند و در کمال تعجب عماد را میبیند. با

صورت یخزده و موهای پریشان.

ابروهایش به هم نزدیک میشوند:

-چیشده؟

عماد در سکوت کنارش میزند و وارد خانه میشود.

متعجب به عماد که سرگردان میان خانه ایستاده نگاه

میکند و دستپاچه میپرسد:

-عزیز خوبه؟ چیشده این وقت شب؟

عماد بیاینکه نگاهش کند، خسته و کلافه میگوید:

-خوبه. هیچی.

و بعد مقابل چشمان مبهوت او و میلاد به اتاق میرود.

 

عماد وسط اتاق میایستد. سرگردان و مشوش. از

نگاههای بیقرارش به در و دیوار و قدمهای نامتعادلش

عمق پریشانیاش مشخص است. میان چهارچوب در

میماند و با کنجکاوی به پدرش چشم میدوزد. حال و

روز عماد آنقدر غیرطبیعی است که نگران شده. یکی از

معدود دفعاتی که پدرش بیخبر و یکهویی به اینجا آمده

است. قبلتر ها هم پیش آمده بود که بیخبر و با توپ پُر

برای سرزنش بیاید اما تا به امشب، اینطور سردرگم به

خانهاش نیامده بود. پدرش امشب، مثال همان مرغ پر

َکنده بود.

عماد بالاخره مینشیند روی تخت. دستانش را در هم

قلاب میکند و نگاه میدوزد به کف اتاق.

قدمی پیش میرود و سایهاش تا پایههای تخت ِکش

میآید. عماد لحظهای سر بلند میکند و بعد دوباره سر به

زیر میاندازد.

دهان باز میکند سوال کند” این وقت شب، اینجا چه

میخواهی؟ ” اما هیچ کلمهای پیدا نمیکند. بعد در اوج

کلافگی دست روی دهانش میکشد و با فاصله آن طرف

تخت مینشیند. به انگشتان در هم قفل شدهی عماد

مینگرد و به این فکر میکند که چقدر عجیب و غریب

هستند. روزی وحشتناک را از سر گذرانده بودند و حال

هر دو در سکوت کنار یکدیگر نشستهاند. انگار که هیچ

اتفاقی نیفتاده باشد. انگار که علی هنوز همان عموی

بدخلق همیشه باشد و نسترن همان معشوقهی عماد.

خانجون در خانهاش باشد و برکه در اتاقش. او به دنبال

راهی برای رسیدن به برکه و درگیر نمایشگاه و عماد به

دنبال پول روی پول گذاشتن. زهرخند میزند. به راستی

چقدر عجیب بودند. واقعا هیچ نقطهی مشترکی جز همان

نسبت پدر و پسری با هم ندارند انگار. دستانش را مشت

میکند و خوب که به عماد نگاه میکند، برای خودش

متاسف میشود. واقعا اینجا نشسته بود که چه بشود؟

نگران بود؟ نگران چه کسی؟ همان مردی که با

بیعرضه بودنهایش پری را دیوانه کرده بود؟

فکش فشرده میشود. همین که برمیخیزد، صدای خفهی

عماد هم بلند میشود:

-نتونستم خونه برم.

پوزخند روی لبش مینشیند و با تمسخر میگوید:

-چه عجیب!

عماد که کلافه نگاهش میکند، پوزخندش بیشتر کش

میآید:

-بالاخره یه نقطهی مشترک پیدا کردیم پس. چند سال

پیش دقیقا مثل امشب تو بودم. با این تفاوت که مال و

مکنت تو رو نداشتم. یه آس و پاس که حتی پول هتل

رفتن هم نداشت.

تصاویر آن سالها مقابل چشمانش نقش میبندد و

زخمهای دلمه بسته یکی یکی سر باز میکنند.

 

ابروهایش با تمسخر بالا میپرند:

-یادته که؟ همون وقتی که دست معشوقهتو گرفتی و

آوردی اینجا نشونمون بدی. یه چند شبی نتونستم بیام

خونه.

نگاه عماد میلرزد و او با بیرحمی ادامه میدهد:

-چیشده که اینجا اومدی حالا؟ خونه نداری؟ پول هتل

نداری؟ یا زورت به معشوقهت نرسیده؟

لبهای عماد به روی هم فشرده میشوند. بعد نگاه

لرزانش را به دستانش میدوزد و زمزمه میکند:

-برای دعوا نیومدم.

-یهو دلتنگ پس ِر پری شدی؟

عماد با لبهایی که به هم فشار میدهد، با نفسهای

عمیقی که میکشد، سعی در کنترل خود دارد. سعی در

مدیریت خشم مهار نشدنی او.

-هیچ وقتی مثل الان سرگردون و گم نبودم مسیح.

با دستان لرزان لبهی تخت را میگیرد و انگار که بغض

داشته باشد، نگاه در اتاق میچرخاند:

-راسته؟

گوشهی چشمش میپرد و متعجب به پدرش زل میزند:

-چی راسته؟

عماد از نگاه به او گریزان است. مردی با پنجاه و چند

سال سن، مثل بچهها بغض کرده است.

-علی و… پروانه.

دوباره پرش پلکش را حس میکند. انگشت پشت پلک

فشار میدهد:

-چی میگی؟

 

-قضیه علی و پروانه… چیه؟

فکش در جا سفت و منقبض میشود:

-گرفتی منو؟

عماد بالاخره نگاهش میکند؛ با چشمانی سرخ.

-علی بهش… تج…اوز کرده واقعا؟

ناگهان درد در قفسهی سینهاش میپیچد. با چهرهای درهم

و عصبی لب کج میکند:

-نمیدونی یعنی؟

عماد مستاصل به جان موهای بلند و جوگندمیاش

میافتد. بعد هذیان گویانه مینالد:

-چطور ممکنه… مگه میشه اصلا.

بعد از روی تخت برمیخیزد و چون روحی سرگردان

در اتاق راه میافتد.

عصبی به پدرش چشم دوخته و عماد آنقدر آشفته و

شوکه است که وقتی میچرخد به طرف او، پیشانیاش

محکم به پنجرهی نیمه باز میخورد.

 

اما حتی یک آخ هم نمیگوید و درمانده به دیوار چنگ

میاندازد:

-امین کجاست؟

کلافه از دیدن نمایش عماد، بلند میشود و به طرف در

میرود:

-جمع کن این مسخره بازی رو!

عماد توقع این واکنش را ندارد. عصبی صدایش میزند:

-مسیح!

آنقدر فشار روانی رویش هست که ناگهان دیوانه میشود

و عربده میکشد:

-چیه؟ اومدی اینجا تئاتر اجرا کنی؟ باور نداری اون

بیشرف تجاوز کرده؟ خب به درک! چیکار کنم الان؟

امینو بیارم جلوی تک تکتون اعتراف کنه؟ که چی؟

بعدش چیکار میکنی؟ اصلا چیکار میتونی بکنی وقتی

افسارت همیشه دست یکی بوده. ته تهش اینه سرتو عین

کبک بکنی تو برف و بری سر خونه زندگیت!

عماد فاصلهی بینشان را با یک گام بلند برمیدارد. نفس

نفس میزند وقتی مقابلش میایستد و خط باریکی از

خون روی پیشانیاش نقش بسته.

-مزخرف نگو!

ابرو بالا میدهد و طوری پر از حرص فریاد میزند که

بزاق دهانش روی صورت عماد میپاشد.

– بعد مرگ عادل چیکار کردی؟ وقتی دیدی به زنت

زخم زبون میزنن چیکار کردی؟ وقتی میدیدی

زنت فوبیا داره از طبقه بالا و چشمش که میخوره به

اون اتاق لعنتی به هم میریزه چیکار کردی براش؟

وقتی خواهرت و اون بیشرف چپ و راست بهش

طعنه میزدن چیکار کردی؟ یه بار… یه بار شد

بزنی تو دهنشون؟ یه بار شد با خودت بگی گور

بابای پول و کار، زن و بچهمو بردارم ببرم از

اینجا؟ یه بار با خودت گفتی پروانه قاتله، پری

گناهش چیه؟

عماد پلک به هم فشار میدهد و او بلند زیر خنده

میزند. وسط خنده به گریه میافتد و درد به قلبش نیش

میزند.

-برداشتی دخترخالهشو آوردی بالای سرش و گفتی

زنمه! اون داداش الت متحرکت پروانه رو نابود کرد.

توام پری رو! بعدم خوش و خرم دست این هرزهی

خیابونی رو گرفتی و زندگیتو…

ضرب دست عماد که روی صورتش مینشیند، لال

میشود. شوکه به پدرش چشم میدوزد و عماد لرزان

قدمی به عقب برمیدارد. نگاه میدزدد و بعد با سینهای

که از خشم بالا و پایین میشود، روی تخت سقوط

میکند.

 

-پری انتخاب خودم بود. دوسش داشتم. زندگیمونم خوب

بود با همه بالا و پایینش. پروانه که نامزدی رو به هم

زد، یهو ورق برگشت. سرکوفت بقیه شروع شد. انگار

که من گفته بودم عادل عاشق پروانه بشه. عادل هم که

تکلیفش مشخص بود. منزوی و گوشهگیر شده بود. با

پری همه تلاشمونو کردیم که رای پروانه رو بزنیم. اما

حرفش یکی بود. یه جوری سفت و سخت میگفت عادلو

نمیخوام که آدمو به شک مینداخت. ولی هیچوقت به

فکرمونم نرسید که دلیل جداییش علی باشه. از کجا باید

میدونستیم علی انقدر کثافته! تو بدترین حالت فکر

میکردیم یا چیزی از عادل دیده یا کس دیگهای رو

میخواد. وقتی عادل کشته شد. نقل دهن همه شدیم. تو

بازار و کوچه، محله و شهر. برای همه جذاب بود خبر

زنی که بعد از کشتن شوهرش، خودسوزی کرده.

خانجون و آقاجون منو به چشم مقصر میدیدن. حق

داشتن. داغ جوون دیده بودن و منطقشون کار نمیکرد.

با انگشت روی سرش میکوبد و تکرار میکند:

-منطقشون کار نمیکرد.

بیقرار روی تخت تکان میخورد و صدای جیر جیر

فنرها بلند میشود.

-انیس میگفت اگه تو دست پری رو نمیگرفتی بیاری تو

این خونه، پای پروانه باز نمیشد که تهش اینجوری شه.

داغدار بودن و هضم ماجرا براشون سخت بود. وقتیام

که علی گفت پروانه با کسی دیگهای بوده، و فرزادم که

تایید کرد یه بار تو حیاط شاهد دعواهاشون سر همین

موضوع بوده، انگار بنزین روی آتیش خشم همه ریختن.

دستشون به پروانه که نمیرسید، سر پری و من خالی

میکردن. یادشون رفته بود، عادل برادر منم بوده… منم

داغدارم.

در سکوت به دیوار پشت سرش تکیه میدهد و آرام

روی دو زانو ُسر میخورد. دست روی گونه میکشد.

جای سیلی میسوزد اما حداقل دیگر از آن جنون و خشم

دقایقی پیش خبری نیست. خوب یا بد، آرامتر است. شاید

هم سیب زمینی شده و خبر ندارد.

عماد بعد از مکثی طولانی، دستمال بزرگ سفیدی از

جیب کتش بیرون میاورد و روی چشمانش میکشد:

-علی متهمم میکرد بیغیرتم که هنوز پری رو نگه

داشتم. خانجون و آقاجون چیزی نمیگفتن ولی همین

ساکت بودنشون بدتر بود. انیس، عادلو خیلی دوست

داشت. برای همینم بعد مرگش، گیر داده بود به پری. تو

همون روزا، یهو علی هم شراکتشو به هم زد و گفت

پولمو میخوام. نمیتونستم خونه بگیرم و ببرمتون. پولی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سحر
سحر
1 سال قبل

اوی تا الانش که عالی استرس شدید دارم دست و پامم سرد سرد هرچی به خودم میگم بابا این فقط ی رمانه الکیه ولی بازم دست خودم نیست ی لحظه هم نمیتون از فکرش درام امیدپارم نسترن و علی سخت تاوان بدن مخصوصا نسترن که خون بجگرم کرد کاش بچش از ی نفر دیگه باشه بعدشم برکه بره ترکیه ی چند سالی نیاد مسیحم پشیمون از دوریش در حال دق کردن باشه و نازلی هم طلایشو بگیره
اوووومم آره😁😁

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x