رمان پروانه میخواهد تو را پارت 52

4.5
(4)

 

برام نمونده بود بعد خریدن سهم علی. زیر قرضم رفته

بودم. از طرفی خانجون نمیذاشت. میگفت تو هم بری

دق میکنم.

 

نیشخند میزند و به دنبال سیگار، پای راستش را دراز

میکند:

-موندی تا خانجون دق نکنه. ولی پری اگه دق میکرد

مهم نبود.

عماد خسته نگاهش میکند:

-باید چیکار میکردم؟

لحظهای صدای خش خش بستهی سیگار بینشان خط

میکشد و بعد صدای فندک بلند میشود.

-خیلی کارا میتونستی بکنی حاجی.

لحظاتی بینشان سکوت میشود. همانطور که سیگار را

میان انگشتانش تاب میدهد، پرت میشود به گذشته و آن

روز.

-چند روز بعد مرگ عادل و پروانه بودو نمیدونم.

مامان تو اتاقش خواب بود. به زور قرص آرامبخش.

تازه از سر خاک پروانه برگشته بودیم. تو حیاط بودم که

یهو عمه انیس با سروصدا اومد بیرون و تو دستشم چند

تا کتاب، لباس و عکس بود.

با یک دست سیگار را میان لب میگذارد و با دست

دیگر گوشهی چشمش را فشار میدهد:

-عکسا و لباسای پروانه بود. همونا که تو عقد از عمو

هدیه گرفته بود. همهشونو ریخت وسط حیاط و روشم

بنزین ریخت. بعدم با گریه همهشو اتیش زد.

رو به عماد که شوکه نگاهش میکند، پوزخند میزند:

-وقتی برگشتم خونه، مامان با گریه داشت وسایل پروانه

رو جمع میکرد. انگار اون تابلو گلدوزی هم اون روز

قاطی وسایل جمع کرده بود، بدون اینکه بدونه پشتش

دفتر خاطرات پروانهست… همه چی رو از پنجره دیده

بود و میترسید عمه بیاد سراغ وسایل اتاق پروانه و اونا

رو آتیش بزنه.

عماد ناباور پیشانیاش را فشار میدهد:

-خدایا!

-وسایل پروانه رو از ترسش برد خونهی بیبی. پیرزن

وقتی وسایلو دید، بوسید و یه دل سیر گریه کرد. همون

شبم که تو خواب سکته کرد. یادته که؟

بغض به گلویش شبیخون میزند و عماد با چشمان پر

اشک سر تکان میدهد.

-پری رو وسط اینا ول کردی. وسط اینا! میدیدی روز

به روز حالش بدتر میشه، شبا نمیتونه بخوابه اما بازم

دق نکردن خانجونت مهمتر بود. دفعهی اولی که بردیم

آسایشگاه یادته؟ عین بچهها گریه میکرد دنبالمون.

عماد دست روی چانهی لرزانش میکوبد و سر

برمیگرداند.

میان بغض نیشخند میزند:

-سر برمیگردونی؟ عذاب وجدانم حالیته خدایی؟

عماد بیشتر از پیش در خود فرو میرود. طوری که

چانهاش به سینه میچسبد.

خاکستر سیگار را میتکاند:

-ده سال بعدم که برداشتی معشوقهی هرزهتو آوردی

اینجا و تیر آخرو زدی!

 

-نمیدونستم میاین خونهی خانجون. فکر میکردم مثل

همیشه یا خونهاین یا بهشت زهرا. قرار نبود اصلا

بیارمش. داشتم میومدم که یهو خودش انداخت تو ماشین.

انقدر پیله کرد که چرا به بقیه نمیگی من زنتم که مجبور

شدم بیارمش.

با تمسخر سر کج میکند و سیگار روشن را میان مشتش

فشار میدهد:

-هان! یعنی میخواستی مخفی نگهش داری؟

تک خندهای میزند:

-هم خدا رو میخواستی هم خرما رو پس!

عماد ناگهان از کوره در میرود و نیمخیز میشود:

-بسه! بسه!

نگاهش که در نگاه عصبانی او گره میخورد، تسلیم شده

دوباره مینشیند. زمزمهاش آرام و خسته است:

– ضعیفیام. بیعرضهام. میدونم. ولی مادرتم مریض

بود! یا همش خواب بود یا تو عالم خودش. از یه

جایی به بعد دیگه جرات نکردم خونهی جدا بگیرم.

ترسیدم وقتی نیستم بلایی سر خودش بیاره. از

اونورم هیچ جا نمیتونستم ببرمش. نه تفریحی نه

مسافرتی. نه مهمونی. خونه هم که میومدم عین

قبرستون بود. سرد و تاریک. یهو اون وسط نسترن

اومد مغازه. اولا به بهانهی خرید طلا و کمکم بدون

بهانه. یکی پیدا شده بود که منو بالاخره میدید.

درکم میکرد. زخم زبون نمیزد. پا به پام حرف

میزد و دلداریم میداد… بهش وابسته شده بودم. خر

شدم و صیغهاش کردم. یه وقت به خودم اومدم که

دیر شده بود… خواستم کنارش بزنم نشد. عین کنه

چسبید بهم. بعد از اولین… رابطه، گفت اگه عقدش

نکنم و به خانواده نشونش ندم آبرومو تو بازار

میبره.

صورتش را با دستانش میپوشاند:

-اوردمش خونهباغ بلکه از شرش خلاص شم. قصدم

نبود پری رو بچزونم. ولی هم خانجون از دست دادم، هم

تو رو.

عماد نگاه میکند به او که پلکهایش را بسته و میگوید:

-فکر نکن خوش و خرم زندگی کردم. هر روزم جهنم

بود. زندگی با زنی که مثل نسترن خود عذاب بود…

پلکهایش را باز میکند و عماد تکرار میکند:

– تحملش میکردم چون چاره نداشتم.

 

آفتاب کم جان پاییزی روی قالیچهی وسط سالن افتاده

است. صدای خروپفهای میلاد سوئیت چند متری را پر

کرده است. روی پتوی پهن شده در وسط سالن خوابیده.

از میان پردههای تا نیمه جمع شده، میشود آسمان صاف

و روشن را دید. بالاخره صبح شده و تاریکی شب جایش

را به طلوع خورشید داده است.

صدای نوک زدن دو گنجشکی که به شیشهی پنجره

میکوبند، تکانش میدهد. غلتی میزند و دستی که

زیرش مانده از کاناپه آویزان میشود. پلکهایش که

تکان میخورد، تصویر میلاد با بالشتی میان پاها و دهان

نیمهباز، نقش میبندد. سر میچرخاند و دیدن عقربههای

 

ساعت خواب را از سرش میپراند. مینشیند روی

کاناپه. گیج به پتوی مچاله شدهی پایین کاناپه نگاه

میکند. نفهمیده بود کی خوابش برده است. تا نزدیکی

صبح را در حیاط راه رفته و به روزی که گذرانده بود

فکر کرده بود. یکبار هم حدود ساعت چهار صبح به

گالری علی سر زده بود، اما کسی آنجا نبود. بعد با تنی

یخزده به داخل سوئیت برگشته بود و حالا میدید که

گرمای خانه و بیخوابی چند شبه، مسخش کرده است.

دست به گردن دردناکش میکشد و به آشپزخانه میرود.

میانهی راه، از لای در به اتاق نگاه میکند. عماد به پهلو

و درحالی که با آرنج صورتش را پوشانده، خوابیده

است.

سوئیچ را از روی کانتر چنگ میزند و برای رفتن

معطل نمیکند. همین که دستگیرهی در را پایین میکشد،

میلاد از پشت سرش میگوید:

-کجا؟

از روی شانه نگاهش میکند. با زیرشلواری و موهای

به هم ریخته وسط پتو نشسته و چشمانش را ریز کرده.

– جایی که برکه لوکیشن داده. شاید اونجا باشه.

میلاد نفسش را فوت میکند:

-واستا منم میام.

در ماشین را محکم میبندد و منتظر میلاد مینشیند.

همین وقت درهای حیاط باز میشوند و النود مشکی

رنگ وارد حیاط می انیس.

ِر

سهراب؛ شوه

ِن

شود. ماشی

جز ترانه و سهراب کسی در ماشین حضور ندارد.

اتومبیل به آرامی وارد حیاط میشود و گوشهی حیاط با

فاصله از او پارک میکند. ترانه با کوله پشتی آویزان از

شانه پیاده میشود و همزمان اهورا روی ایوان میآید.

بالا بودن شیشهها و صدای موتو ِر روشن ماشین مانع

شنیدن درست صحبتهایشان شده است. اهورا دستانش

را به طرف خانه میگیرد و ترانه جلوتر از پدرش داخل

میرود. با باز شدن در شاگرد و ورود هوای سرد،

نگاهش به طرف میلاد کشیده میشود. خیسی موهای و

تهریشش نشان از هول هولکی حاضر شدنش میدهد.

 

میلاد خم میشود بخاری را روشن میکند. موهایش را

جلوی دریچه به چپوراست تکان میدهد:

-اومدنی باباتم بیدار شد.

در سکوت ماشین را راه میاندازد. لحظهی آخر نگاهش

در نگاه اهورا گره میخورد و تا درها بسته شوند این

اتصال نگاه برقرار است.

میلاد کمر راست میکند:

-نگرانت بود. پرسید کجا میریم، گفتم نمیدونم.

از آینهی بغل پشت سر را نگاه میکند و همزمان فرمان

را میپیچاند:

-خیلی نگرانه طفلی. از تخت خوابیدنش مشخصه…

و دندان به هم فشار میدهد و سکوت میکند. و تمام

خشم و حرصش را با فشردن فرمان خالی میکند.

میلاد اخمو و سنگین نگاهش میکند. عصبی سر تکان

میدهد:

-چیه؟

-زر نزن دیگه. اونم تا صبح توی خونه راه رفت. کور

بودی؟ حالش کم از سکته نداشت.

بینیاش را محکم میمالد و پوزخند میزند:

-بیخوابیش برای خاطره اینه که میخواد نسترنو طلاق

بده. بالاخره جدا شدن از معشوقهی شش ساله سخته یکم.

ِل

نسترن که دیوانه نیست دلش نسوزه. یه زن خوشگ

ترگل ورگله!

میلاد چنان شوکه به طرفش میچرخد که کمربن ِد روی

سینهاش کش میآید:

-طلاق بده؟!

-عین بچههای هفت ساله، چهارتا دروغ بچگانه برام

ردیف کرده تا ثابت کنه نسترن بهش آویزون شده. انگار

با مسیح ده ساله طرفه!

خشمگین کف دستش را محکم روی فرمان میکوبد:

-میگه مجبور بودم باهاش بمونم! کی مجبورت کرد آخه؟

اون داداش پیزوریش یا ننهی بیخاصیتش؟ یه جوری تو

چشمام نگاه میکنه توجیه میکنه که انگار جوون بیست

ساله بوده!

یکبار دیگر که روی فرمان میکوبد، میلاد دست روی

بازویش میگذارد:

-خیله خب. آروم باش.

شیشهی سمت خودش را پایین میکشد و لحظهای سر

بیرون میبرد تا بلکه هوای خنک صبح بتواند از آتش

درونش کم کند.

میلاد نگران نگاهش میکند:

-حامله نیست مگه؟ چطوری میخواد طلاقش…

طوری سریع سر میچرخاند و به میلاد نگاه میکند که

پسرک لال میشود. از لای دندانهایی که به هم فشرده

می شوند، میگوید:

-چه میدونم. بعد زاییدنش طلاق میده لابد. اگه بده.

*

 

پردهی ضخیم زرشکی را کنار میکشم. به حیاط

خزانزده زل میزنم. شاخههای تک درخت توت به

پایین متمایل شدهاند. انگار که خسته و دلگیر باشد؛

درست مانند من. دوچرخهی قدیمی تکیه داده به دیوار،

میبَ َردم به حیا ِط کوچک محبوبه خانم و آن روزی که

همرا ِه کاوه شده بودم. بغضکرده لبخند میزنم. ِکی فکر

میکردم پیدا شدن محبوبه و باز شدن دوبارهی پای امین

به خانهباغ قرار است اینطور همه چیز را کن فیکون

کند؟ ِکی فکر میکردم پشت آن همه سروصدای بابا،

جنایتی چنین هولناک نهفته باشد؟ ِکی گمان میکردم بابا

اینگونه برایم کمرنگ و دور شود؟ انگار دستی نامرئی

وارد دالانهای مغزم شده و بخش احساسا ِت خاطراتم با

بابا را پاک کرده است. مثل اینکه فیلمی را بدون صدا

روی پردهی سینما به نمایش در بیاوری. خاطرات

سرجایشان هستن و حتی به راحتی تک تکشان را به

خاطر دارم اما هیچ رنگ و بویی ندارند. در اصل هیچ

حسی به همراه ندارند.

موبایلم که به صدا درمیآید، تنم رعشه میگیرد و

همزمان احساساتی متناقض به طرفم یورش میآورند.

حسی عجیب دارم از اینکه برگردم و نام بابا را روی

صفحهاش ببینم…

 

گامی به عقب برمیدارم و کنار تخ ِت فلزی میایستم. با

دیدن نام کاوه نفس راحتی میکشم و تقریبا روی تخت

سقوط میکنم. صدای فنرهای تشک قدیمی به جیر جیر

میافتند. دیشب هم چند باری پیام فرستاده بود و در

همهشان هم اظهار نگرانی برای حالم کرده بود. اما به

هیچکدام پاسخی نداده بودم. نه به خاطر آخرین

برخوردمان که حتی دیگر درست به یاد نداشتم، چه به

هم گفته بودیم. بلکه آنقدر خسته و دلمرده بودم که توان

یک مکالمهی ساده و معمولی را نداشتم.

دستان لرزانم موبایل را در برمیگیرند و در سکوت

تماس را وصل میکنم.

-برکه؟!

صدایش در عین خفه بودن، متعجب و هیجانزده است.

انگار گمان نمیکرده تماسش را پاسخ بدهم.

-خوبی؟

نفس بلندی میکشم:

-نه.

-فکر نمیکردم جواب بدی… یعنی خب آخرین

مکالمهمون خیلی خوب نبود. بابت اون روز معذرت

میخوام.

پوزخند میزنم:

-خانجون بیمارستان شماست؟

– نزدیک خونه آورده. ولی

ِن

نه. اورژانس بیمارستا

همکارام اینجا هستن. خودمم از دیشب اینجام. نگران

نباش.

-میشه اومد ملاقاتش؟

-آره.

تماس را که قطع میکنم، تقهای به د ِر اتاق میخورد و

دایی با مکث میان چهارچوب قرار میگیرد. طره موی

خیسی که روی ابرویش افتاده را به عقب میراند و جلو

میآید:

-صبح به خیر

برایش سر تکان میدهم و همین وقت موبایل در دستم

میلرزد. نیمی از پیام مسیح در بالای صفحه نقش

میبندد و همین برای به هم ریختنم کافی است.

-شماره پلاک؟

 

خسته و دلگیر نگاه از موبایل میگیرم و به دایی زل

میزنم:

-پلاک اینجا چنده؟

دایی متعجب به کمد دیواری رنگ و رو رفته تکیه

میدهد:

-نود و هشت.

با بغض شمارهی پلاک را برایش میفرستم و تقریبا

موبایل را روی بالشت پرت میکنم. دایی با ابروی بالا

رفته جلو میآید و کنارم مینشیند:

-خیر باشه. چیشده اول صبحی؟

انگشت پا را روی درز سرامیکهای قهوهای محکم فشار

میدهم:

-هیچی.

لرزش صدایم غیرقابل انکار است. به طرفم خم میشود

و تکه موی آویزان از صورتم را پشت گوش میزند:

-برکه؟

بغض طوری به حنجرهام شبیخون زده است که توان

گفتن حتی یک کلمهی دیگر را ندارم. دس ِت گرمش به

نرمی زیر چانهام مینشیند و صورتم را به طرف خود

میچرخاند. اشک حلقه زده در نگاهم را که میبیند، اخم

میکند. به گوشی روی بالشت اشاره میکند:

-باباته؟

زهرخند میزنم:

-نه.

نگاه منتظر و جدیاش مجبورم میکند، ادامه دهم:

-مسیح.

لحظهای مات میماند و بعد کامل به طرفم میچرخد:

-داره میاد اینجا؟

-هوم.

-برایچی؟

کف دست روی چشمانم میکشم. بعد آب دهانم را با

شدت قورت میدهم بلکه این بغض لعنتی گورش را گم

کند! محکم پلک میزنم و چند باری هم گوشهی لبم را

میگزم تا بالاخره بتوانم بگویم:

-فکر میکنه اینجاست. یعنی… فکر میکنه قایمش

کردیم.

قطرهی اشکم که میچکد، به سرعت پاکش میکنم:

-فکر میکنه قراره باهامون بیاد ترکیه.

دایی پرحرص زمزمه میکند:

-همین مونده اون بیشرفمو با خودمون ببریم!

بغض نفسم را میبُرد و بالاخره تسلیم میشوم. اشکها

که فرو میریزند، به چشمان عصبی دایی زل میزنم:

-این دو روز، بیشتر از هزار بار فکر کردم که اگه اون

دفترو بهش نمیدادم بهتر نبود؟ مسیح آرومتر نبود؟ اگه

این دفعه که بابا رو پیدا کرد، بکشش چی؟

در آغوش دایی فرو میروم و لبهایش به گوشم

میچسبند:

-پشیمونی؟

 

به تیشرت تنش چنگ میاندازم. انگار بخواهم خودم را

مطمئن کنم که حتی اگر دایی هم عقب بکشد، نمیگذارم

مرا از آغوشش محروم کند، آن هم وقتی که قرار است

بُعدی تاریک از برکه را برایش رو کنم.

-شاید ازم متنفر بشی ولی تو همین دو روز، دقیقهای

نبوده که پشیمون نشده باشم. یه لحظه از کاری که کردم

راضیام و تا ساعتها بعدش پشیمون…

لب روی هم فشار میدهم:

-خیلی نفرتانگیزم نه؟

چانهاش را روی سرم میگذارد:

-نه.

تکان خوردن سیب آدمش را حس میکنم و بعد نفس

عمیقش را:

-اگه برگردی عقب، دفترو بهش نمیدی؟

-این روزا تو ذهنم مدام به عقب برمیگردم و تصور

میکنم اگه دفترو بهش نمیدادم چطور میشد؟ الان کجا

بودم؟ چیکار میکردم؟

مصمم تکرار میکند:

-بهش نمیدادی دفترو؟

پلکهایم را محکم به هم فشار میدهم و دوباره بغض

میکنم:

-نمیدونم.

مرا از خود جدا میکند. شانههایم را میگیرد و به

چشمانم زل میزند:

-جواب امیدوار کنندهایه. اینکه توی شرایط بعد فاش شدن

حقیقتو ایستادی و عواقبشم دیدی اما باز با قطعیت

نمیگی آره، یعنی اگه برگردی عقب ممکنه بازم انتخابت

دادن دفتر باشه.

-شایدم نباشه. انقدر وحشتزده و خستهام، انقدر درهم

شکسته و منهدمم که انگار از لبهی پرتگاه آویزونم.

دستام ِکش اومدن و انگشتام دیگه توانایی نگه داشتن

وزنمو ندارن… کم آوردم دیگه. خیلی خستهام.

-اگه غیر این باشه عجیبه. تو یه آدمی. طبیعیه که ترسیده

باشی، خسته باشی یا دلت برای آرامش زندگی قبلیت

تنگ شده باشه. طبیعیه که پشیمون باشی یا بخوای

برگردی عقب و دفترو ندی. آدما غیرقابل پیشبینیان

 

برکه. یه وقتایی، یه رفتارایی ازشون سر میزنه که

خودشونم غافلگیر میکنه چه برسه به بقیه. ولی هم من،

هم خودت میدونیم که تاریکی همیشگی نیست.

میتونستی دفترو ندی اما بعد تا ابد باید با عذاب وجدان

زندگی میکردی.

لبهایم میلرزند:

-حس میکنم گم شدم اما حتی نمیدونم کجا… از این

روزا متنفرم.

مرا به سینهاش میچسباند و روی موهایم را میبوسد:

-منم… گفتی این پسره الان جلوی دره؟

 

 

کنار دایی میایستم و نگاهم به دنبال او، کوچه را

میکاود. پیدا کردنش آنقدرها هم سخت نیست. کوچه

خلوت است و ماشین سیاهش به راحتی پیدا میشود.

نزدیک تیر برق نگه داشته است. خشم نگاهش حتی از

این فاصله هم قابل لمس است. کنارش میلاد نشسته است

که به محض دیدنم سری به نشانهی سلام تکان میدهد.

دایی روی شانهام میکوبد و به جلو هلم میدهد:

-برو. من اینجام.

متعجب نگاهش میکنم:

-یعنی نمیاین؟

با اخم نشسته در صورتش، ابتدا به مسیح نگاه میکند و

بعد به من.

-نه. برو ببین چی میگه. فقط…

لب تو میکشد و با مکث ابرو بالا میاندازد:

-اگه احساس کردی داره با حرفاش اذیتت میکنه نمون و

برگرد. پر از خشمه و حق داره. برای همینم نمیشه

خردهای به رفتار و حرفاش گرفت. اما تو موظف نیستی

بمونی و تحمل کنی. اوکی؟

سر تکان میدهم:

-باشه.

جلوی ماشین که میایستم، در سمت راننده باز میشود و

پیاده میشود. پریشانتر از دیشب. چشمان سرخ، ته

ریش چند روزه و لباسهایی که هنوز از دیروز بر تن

دارد، به خوبی نمایانگر شبی که گذرانده هست. به

خاطر هوای سرد اول صبح است یا اضطراب نمیدانم

اما تنم رعشه گرفته و دندانهایم به هم میخورند.

لحظهای به پشت سرم نگاه میکنم و دایی به رویم

چشمک میزند. لبخند لرزانی میزنم و صدای بسته

شدن در ماشین و کشیده شدن پوتینهایش به روی

آسفالت، نگاهم را به طر ِف او میچرخاند. میلاد هنوز

در ماشین نشسته است و گویی قصدی هم برای پیاده

شدن ندارد.

-دیشب اینجا بوده؟

جدی و طلبکار نگاهم میکند.

-نه.

لبش همراه با تمسخر ِکش میآید:

-منو چی فرض میکنی؟ کودن؟ گالری نرفته، خونهباغ

نیومده، اینجام نبوده؟ کدوم قبرستونیه پس؟

-نمیدونم.

ناگهان خودداریاش را از دست میدهد؛ دندان به هم

فشار میدهد و سر به طرفم خم میکند:

-با من بازی نکن برکه! تو از بابات خبر نداری؟ تو؟

منو سگ نکن!

این حجم از خشم قابل درک است اما قل ِب عاشقم که این

چیزها را نمیفهمد. هنوز احمق است و دنبال ردی از

آن مسیحی میگردد که قلبش را خانهام نامیده بود.

صدایم از بغض میلرزد:

-میخوای بیا خونه رو بگرد تا خیالت راحت شه.

میخوای شب تا صبح اینجا کشیک بده تا مطمئن شی.

من نمیدونم. فقط من ازش خبر ندارم.

ناخواسته صدایم اوج میگیرد و لرزش بدنم بیشتر

میشود:

-عجیبه ازش بیخبرم؟ برای خودمم عجیبه که چرا

دنبالش نمیگردم. ولی تو جای من نیستی و بابات هم یه

متجاوز نیست!

جا میخورد. توقع این واکنش را از جانبم نداشته است.

ناباور سر عقب میبرد. بعد با همان گیجی که دچارش

شده، به اشکی که از چشمانم راه گرفته زل میزند و

کلافه دست پشت گردنش میکشد.

پشت دستم را با خشونت زیر چشمانم میکشم:

-حق داری دنبال دادخواهی باشی اما از خودش. نه من!

به تندی میچرخم و با گامهایی بلند، در حالی که شال و

مانتوام در هوا رقص گرفته از او دور میشوم.

 

 

مانند جسمی معلق در هوا، سبک و بیوزن راهروها را

یکی پس دیگری طی میکنم و همگام با فلشهای روی

دیوار قدم برمیدارم. کیف روی شانه و نایلون موزها

در دستم همراه با هر گامم تکان میخورند. چند باری

شانهام به دیگر عیادتکنندگان میخورد، اما هر چه که

جلوتر میرویم ازدحام جمعیت کمتر میشود و در پاگرد

هر طبقه، تعدادی کم میشوند. برعکس ظاهر خونسرد و

ارامم، درونم دیگی از اضطراب میجوشد. استرس

چون زهر در سلول سلو ِل تنم جاری است و هر بار که

به این فکر می خانجون

ِق

کنم، ممکن است بابا هم در اتا

باشد، حسی غریب و دردناک در برم میگیرد. پوزخن ِد

تلخی میزنم. باید در تاریخ ثبت شوم؛ دختری گریزان

از پدرش!

مامان همراهم نشده بود و حالا که خوب فکر میکنم،

میبینم این طوری بهتر است. حتی اگر یک درصد هم

امکان داشته باشد و بابا در اینجا باشد، دوباره به هم

میریخت.

وارد بخش مورد نظر میشوم و کنار ایستگاه پرستاری

میایستم. نفسی عمیق میکشم و بوی الکل بیش از پیش

سینهام را میسوزاند. یکبار دیگر به نشانی که کاوه

فرستاده نگاه میکنم و بعد برای یافتن اتاق شماره سه،

چشم در سالن میچرخانم. اضطرابم با پیدا شدن اتاق

بیشتر میشود. انگار به یکباره وزنهای چند تنی روی

شانههایم فرود آید. به جان َکندن جلو میروم و پشت در

که میرسم، پلک میبندم و نفسم را حبس میکنم. زیر

لب زمزمه میکنم:

-آروم باش برکه. آروم باش.

دست لرزانم روی دستگیره مینشیند و بیمکث به پایین

میکشم. در با صدای قیژی باز میشود و نگاهم قفل

میشود در چند جفت چشم. مانند بچهای ترسیده چشم

میچرخانم و نبود بابا باعث میشود، نفسم را با شدت

رها کنم. نگاهم از روی عمه انیس با کمپوتی در دست

میگذرد و به آقاجونی میرسد که از روی صندلی

نیمخیز شده.

-سلام.

آوای صدایم حاضرین بر بالین خانجون را تکان میدهد.

ترانه از تخت فاصله میگیرد و لبخند کوچکی هم

حوالهام میدهد:

-خوش اومدی برکه.

شوه ِر عمه به رویم لبخندی زورکی میزند و سر به

طرف پنجرهی اتاق میچرخاند. عمه انیس همانطور که

کمپوت دستش را روی تخت میگذارد، به پشت سرم

نگاه میکند:

-تنهایی؟

جلو میروم و نایلون موزها را به دستش میدهم:

-بله.

 

به آنی چهرهاش در هم فرو میرود. اخمش را نادیده

میگیرم و تخت را دور میزنم. کنار خانجون که

میایستم، قلبم فشرده میشود. زیر ماسک اکسیژن با

رنگی زرد و چشمانی براق نگاهم میکند. به طرفش خم

میشوم و صدایم از بغض میلرزد:

-خوبی خانجون؟

پلکی میزند و لبخندی هر چند کم جان لبهایش را کش

میدهد. آقاجون به صندلی که لحظاتی پیش رویش

نشسته بود، اشاره میکند:

-بشین بابا.

-ممنون راحتم. شما بشینین.

حال و روز خانجون چنان به همم ریخته است که به

زحمت اشکهایم را نگه داشتهام. اقاجون انگار حالم را

درک کرده است که دستش روی شانهام مینشیند:

-بشین بابا.

زیر نگاه سنگین بقیه، روی صندلی مینشینم و کمی بعد

دست چروکیدهی خانجون را میان دستهایم میگیرم.

دیدن رد کبودی آنژیوکت به روی پوست سفیدش، شدت

بغضم را بیشتر میکند. ظرفیتم کم شده یا دل نازک

شدهام را نمیدانم، اما دلم زار زدن در یک اتاق خالی

میخواهد.

عمه انیس به طرف یخچال کوچک کنج اتاق میرود و

حین جابه جا کردن پاکت آبمیوهها، با لحنی دلخور

میپرسد:

-مامانت چرا نیومده؟

به جان پوست آویزان کنار ناخنم میافتم:

-حالش خوب نبود.

با لنگه ابروی بالا داده نگاهم میکند:

-حالش بدتر از خانجونه؟ انقدر بده که نتونسته دو قدم

بلند شه بیاد عیادت؟ این همه خانجون در حقش مادری

کرد اینجوری باید جواب بده؟

و بعدم در یخچال را محکم به هم میکوباند.

آقاجون کلافه مداخله میکند:

-انیس!

و نامحسوس به خانجون اشاره میکند. نگاهم در نگا ِه

بارانی خانجون گره میخورد و آقا سهراب نگاهی کلافه

بینمان ردوبدل میکند. انگار بحث پیش آمده خیلی به

مذاقش خوش نیامده که از پنجره فاصله میگیرد و راه

خروج را در پیش میگیرد:

-یه زنگ بزنم میام.

در اتاق که بسته میشود، برای اینکه جلوی ِکش آمدن

بحث را بگیرم به آقاجون نگاه میکنم:

-عمو اهورا کجاست؟

-رفت بوفهی بیمارستان.

 

صدای محکم کشیده شدن پایههای صندلی نگاهم را به

طرف عمه میکشاند. با اخم هیکل تپلش را روی صندلی

میکند:

-مامانت بیعقلی کرده. تو دیگه چرا از خونه رفتی؟

پلکهایم از سر استیصال روی هم میافتند و آقاجون

تشر میزند:

-الان وقت این حرفا نیست انیس!

عمه با اخم و دلخوری به آقاجون نگاه میکند:

-پس کی وقتشه آقاجون؟ داداشم آواره کوچه خیابون شده،

مامانم روی تخت بیمارستانه و عمادم که معلوم نیست

چشه.

اقاجون عصبانی زمزمه میکند:

-لاالهالاالله… بس کن دختر!

عمه با حرص نگاهم میکند:

-توقعم از تو بیشتر بود برکه. فکر میکردم دختر عاقلی

هستی. نه یه عاشق کور!

هر چه تلاش میکردم طعنههایش را نادیده بگیرم و

دهان به دهانش نگذارم، انگار بدتر میشد. گویا سکوتم

 

را پای حق بودن حرفهایش میگذاشت که اینگونه

میتازاند.

نگاهم را تا ترانه که کنار شوفاژ ایستاده میکشانم و

دندان به هم فشار میدهم:

– من گفتم داداشت فرار کنه که الان ازم حساب پس

میگیرین؟

نمیدانم ترانه در نگاهم چه میبیند که از دیوار فاصله

میگیرد و بلافاصله از اتاق خارج میشود. عمه با خشم

میگوید:

-حالا شد داداش من؟ بابای تو نیست؟ نکنه توام عین

مامانت مزخرفات مسیحو باور کردی؟

به خانجون نگاه میکنم که دست دراز میکند تا ماسک

را کنار بزند. پوزخند میزنم:

-من نمیفهمم چی میگی عمه. واقعا درکت نمیکنم.

مزخرف؟!

آقاجون کلافه به طرف خانجون خم میشود:

-چیزی میخوای؟

خانجون سر تکان میدهد و عمه با غیظ نگاهم میکند:

-نمیفهمی دشمن داریم؟ نمیبینی همهمونو انداخته به

جون هم؟ یکی که معلوم نیست چه پدرکشتگی با ما

داره، مسیحو انداخته به جون بابات، تو چرا باور

میکنی برکه؟ به داداشم اصلا این وصلهها میچسبه؟

خانجون گردن به سمت عمه کج میکند و با دست

لرزانش ماسک را زیر چانه میکشد:

-اذیتش نکن انیس.

– مگه چی گفتم؟

نگاه را بین خانجون و عمه میچرخانم و میخواهم از

جایم بلند شوم که عمه با گریه نگاهم میکند:

-داداشم اینکاره نیست. احمق نباش.

پاهایم، صدایم و تمام تنم میلرزند وقتی میگویم:

-دفتر خاطرات پروانه رو، من پیدا کردم. من به مسیح

دادم.

 

خانجون وا میماند و عمه با دهانی باز زمزمه میکند:

-کدوم دفتر؟ چی میگی تو؟

به آقاجون نگاه میکنم؛ چیزی نمانده روی زمین سقوط

کند که به حفاظ تخت چنگ میاندازد. اب دهان قورت

میدهم و مضطرب به خانجون خیره میشوم. اگر حالش

بدتر شود و دوباره سکته کند چه؟ چرا انقدر بیفکر

هستم آخر؟

بغض میکنم و چانهام میلرزد:

– ببخشید خانجون. به خدا من نیومدم اذیتتون

کنم. ولی اگه… هنوز شک دارین و فکر میکنین

حرفای مسیح دروغه باید بگم امین دهن باز نمیکرد

اگه من اصرار نمیکردم. پای دشمنی اگه وسط

باشه، حتما منم. چون جز من، کسی از دفتر پروانه

خبر نداشت و کسیام نخونده بودش. من پیداش

کردم. برای عمو عادل نوشته بود و از همهچیز

گفته. حتی از برادرتون فرزاد. میدونم باورش

سخته. به خدا برای منم سخته ولی آخه انکار کنیم

چیزی درست میشه؟

به عمه که روی صندلی سقوط میکند زل میزنم:

-تو رو خدا یه بارم شده، از توهم بد بودن پروانه بیا

بیرون. یه بار که شده کینهتو بذار کنار و از دور نگاه

کن. شاید مشکل از خودتون بوده… شاید ادم بده از میون

خودتون بوده!

اشکم را پاک میکنم و کیف را روی دوشم میاندازم:

-خانجون… ببخشید تو رو خدا.

خم میشوم و روی قطرهی اشکی که روی گونهاش راه

گرفته را میبوسم:

-زود خوب شو. تا بیشتر از این همدیگرو تیکه پاره

نکردیم سر پا شو.

اشکم روی لبش سقوط میکند. ناباورانه و بغضکرده

زمزمه میکند:

-ما با پری و پروانه چیکار کردیم… خدا از ما

نمیگذره! نمیگذره!

عمه انیس رنگ پریده و وحشتزده به خانجون نگاه

میکند و آقاجون روی زمین مینشیند. نگران به آقاجون

نگاه میکنم و آهسته زمزمه میکنم:

-ببخشید.

از اتاق که بیرون میزنم، انگار تکهای آهن روی قلبم

گذاشته باشند؛ میسوزد و میسوزاندم! لعنت به این

زندگی سرتاسر درد و رنج. لعنت به من!

حیران و پریشان، نامتعادل و گیج، بیآنکه حتی پلهها را

درست ببینم، قدم برمیدارم. پایم پیچ میخورد و میافتم،

برمیخیزم و پلهی بعدی دوباره میافتم. زنی جوان به

کمکم میشتابد و حینی که زیر بغلم را گرفته و بلندم

میکند، ناگهان حس میکنم میان شلوغی طبقهی اول،

بابا را میبینم. خشکم میزند. تا به خود بیایم و به

دنبالش بروم، میان راهرو گمش کردهام. هول و دستپاچه

به یکی یکی راهروها و اتاقها سرک میکشم و خودم

هم نمیدانم چرا به دنبالش هستم.

آخرین اتاق که به داخل نگاه می

ِز

از میان در نیمه با کنم،

یکه میخورم. باور دیدن مسعود در حالی که نوزادی را

در آغوش دارد و لبخند میزند، سخت است.

 

نوزاد پیچیده در پتوی صورتی با صورتی سرخ، در

حالی که خمیازه میکشد و دهان کوچکش تا انتها باز

شده، در دستان مسعود است و کمی آنطرفتر زنش با

لباس آبی بیمارستان و چهرهای زرد، نالهکنان در تلاش

است به تخت تکیه بدهد. زن پا به سن گذاشتهای که زیر

بغلش را گرفته و کمک میکند، به حتم مادرش است.

قاب مقابلم، تصویری از یک خانوادهی ایرانی خوشحال

من حداقل بغض و حسرت به همراه

ِی

است. قابی که برا

دارد. ذهنم پر کشیده است به آن روز دردناک و از دست

دادن دختر بهار. همان روزی که بهار با گریه از

خواباندن نوزادش در کشوهای آهنی گفته بود. از موهای

طلایی دخترک و انگشتان کوچکش. بغضم بیشتر

میشود. با خود فکر میکنم دنیا چقدر ناعادلانه است. نه

نه، دنیا خیلی خیلی ناعادلانه است!

صدای پا که نزدیک میشود، خجالتزده از در فاصله

میگیرم. یکی از خدمهی آقاست که جلوی د ِر هر اتاق

میایستد و بلند میگوید:

-وقت ملاقات تمومه. لطفا اتاقا رو ترک کنین تا مریض

 

استراحت کنه. بجنب خواهرم. بجنب آقا. نیام تذکر بدم

باز.

کمکم تعدادی از اتاقها بیرون میآیند و سالن شلوغ

میشود. چشم روی دیوار میچرخانم تا راه خروجی را

پیدا کنم که صدای گامهایی شتابزده سالن را پر میکند.

مردی با مچ گچ گرفته به این سمت میآید. نگاهش مدام

به پشت سرش است و انگار از کسی میگریزد. سر که

میچرخاند و نگاهمان در هم گره میخورد، به یکباره

لال و کور و کر میشوم و میان سالن خشکم میزند. او

هم با دیدنم حالی بهتر ندارد. متحیر وسط راهرو

میایستد. چشمانش ناباور به رویم میچرخند و دهانش

مانند ماهی چند بار بیصدا باز و بسته میشود. همین

وقت تنهای به شانهاش میخورد و تکانش میدهد. به

یکباره به خود میآید و عقب را که مینگرد، قدمهایش

دوباره شتاب میگیرند. تا به خود بجنبم، دستم را گرفته

است و همراه خود می اتاق آخر

ِر

کشاند. و دقیقا همان د

را باز میکند و در آخرین لحظات، قبل از اینکه به

داخل اتاق کشیده شوم، مسیح را میبینم که با نگاهی

جستوجوگر و عصبانیاش به این سمت میآید. بابا در

را میبندد و نگاهم در نگا ِه شوکهی مسعود مینشیند.

مادرزنش هاج و واج نگاهمان میکند و مسعود مبهوت

میگوید:

-برکه؟

در همین لحظه؛ همین لحظه مسعود متعجب

ِن

ای که ز

روی تخت نیمخیز شده و مادرزنش متعجب

میپرسید:《آشنان پسرم؟《دلم مرگ میخواهد.

 

مسعود چنان بهتزده به سمت بابا میآید و نگاهش میان

من و بابا در گردش است که آرزو میکنم کاش زمین

دهان باز کند و مرا ببلعد؛ بلکه بمیرم و این درد تمام

شود.

معذب سر میچرخانم و نگاه شاکیام به طرف اویی

میچرخد که انگار حالش بدتر از من است. دیدن

مسعود، آن هم اینجا و در این وضعیتی که مسیح به

دنبالش است و باید تحمل کند، چنان فلجش کرده که

مردمک چشمانش از فرط شوک گشاد شدهاند. کمکم

فکش فشرده میشود و نگاهش روی نوزاد صورتی

پوش میماند.

مسعود با نگاهی ریز شده به با

ِن

ز با زل میزند و انگار

که برایش آشنا به نظر بیایم، لبخند زورکی میزند و

کلافه از سکوت مسعود تشر میزند:

-مسعود جان؟!

مسعود مستاصل نگاهش میکند:

-آره… آره. آشنان. از دوستای بابان.

بعد جلو میآید و نگاه ترسیدهاش را به من میدوزد:

-از این ورا؟

به گمانم اینطور نازل شدنمان بر سرش، او را ترسانده

است. بابا با دندانهای به هم فشرده میگوید:

-اومدیم عیادت. ولی مثل اینکه طبقه رو اشتباه اومدیم.

بعد چنان دندان به هم میساید که مسعود هم اخم میکند:

-آهان!

درمانده به اتاق چند متری و پنج تخت خالی از بیمار

نگاه میکنم و نگاهم که روی زن مسعود و نگاه شکاکش

مینشیند، حالم بدتر میشود. حس حقارت تا حلقم بالا

آمده است و چیزی نمانده از شدت پریشانی به گریه

بیفتم.

اتاق می

ِر

همین لحظه کسی به د زند و نفس در سینهام

حبس میشود. در دل زمزمه میکنم:

“خدایا نه. اینجا حداقل نه! مسیح نباشه. ”

نگاه وحشتزده بابا که به در میچسبد، در باز میشود و

مرد جوان غر میزند:

-ای بابا، هنوز هستین که! وقت ملاقات تمومه. زود

خالی کنین.

بعد هم غرغرکنان از چهارچوب فاصله میگیرد. ز ِن

مسعود با لحنی بد و عصبی میگوید:

-دوست باباته یا بابای بهار؟ اینا اینجا چی میخوان

مسعود؟ تو مگه هنوز با اون زنه در ارتباطی؟

مسعود وحشتزده و سردرگم نگاهش میکند:

-نه. چه ارتباطی؟ من از کجا بدونم چرا اینجان. لابد

مریض دارن دیگه.

-دروغگو! من خرم؟ برایچی خواهرشو به اسم صدا

کردی؟ برایچی انقدر باهاش صمیمیای؟

و کینه توزانه نگاهم میکند:

-اینجا چی میخوای؟

 

مسعود عصبی به طرفش میرود. از لای دندانهایش

میغ ّرد:

-چی صداش کنم پس؟ چرا الکی سروصدا میکنی زشته!

دختر ناآرام جیغ میکشد:

– تو با اون زنیکهای هنوز؟

و تند به مادرش که ماتش برده زل میزند:

-برایچی به اسم صدا میکنه این دختره رو مامان؟ نکنه

هنوز با اون زنیکهست و میخوان بچهمو بگیرن؟

مبهوت نگاهش میکنم. بهار را “زنیکه” میگوید؟

خواه ِر مظلوم مرا؟

شقیقههایم تیر میکشند و دندانهایم به روی هم قفل

میشوند. بابا خشمگین میتوپد:

– حرف دهنتو بفهم!

سروصدایشان نوزاد را به گریه میاندازد. مسعود

محکم به پیشانیاش میکوبد:

-بسه شیرین! بسه!

دیگر نمیتوانم بیش از این تحمل کنم و اینجا بمانم.

حقارت بس است دیگر!

تلو تلو خوران به سمت در میروم که مادر زن مسعود،

نوزاد را محکم تکان میدهد و شاکی میگوید:

-مسعود اینا رو از اینجا بیرون کن! همین الان!

با حالی بد از اتاق میگریزم و دیگر نمیمانم تا بیشتر

خرد شوم. نفسم بالا نمیاید و بغض قصد خفه کردنم را

دارد. دستم را به دیوار راهرو میگیرم که دستی از

پشت روی شانهام مینشیند:

-برکه بابا…

بیحال پوزخند میزنم: ” بابا! ”

شانهام را از زیر دستش میکشم:

-ولم کن!

اهمیتی نمیدهد و اینبار بازویم را میگیرد. ناگهان

منفجر میشوم؛ میایستم و محکم دستم را هم میکشم:

-ولم کن گفتم!

کلافه و نالان نگاهم میکند:

-برکه… الان وقتش نیست. بریم یه جایی حرف میزنیم.

 

این حجم از خودخواهیاش دیوانهام میکند. این حجم از

خونسردیاش آن هم وقتی که به خاطر او، اینطور تحقیر

شدهایم، به همم میریزد. عاصی جیغ میکشم:

-حرف بزنیم؟ حرفیام مونده؟

پوزخند دردناکی میزنم و انگشت به طرف اتاقی که

صدای جروبحثش هنوز ازش میآید، میگیرم و فریاد

میکشم:

-از اینکه به خاطر تو مجبور شدم تو اون اتاق بمونم از

خودم متنفرم!

اشک از چشمانم میچکد و چانهام میلرزد. به چشما ِن

ناباورش زل میزنم و بلندتر میگویم:

-ازت متنفرم بابا! متنفرم!

فرصت نمیدهم؛ میچرخم و با تنی لرزان از او دور

میشوم…

 

شتابان از پلهها سرازیر میشوم. بغض قصد خفه کردنم

را دارد. سینهام آنقدر غرق غم و درد است که حتی

درست نمیتوانم نفس بکشم. کاش خدا لطفی کند و مرا

از زندگی راحت.

از بس دندانها را به روی هم فشار دادهام که تمام فکم

درد میکند. لحظهای به نردهها چنگ میزنم و نفسبریده

سر به عقب میچرخانم. پلکم میلرزد.

“به خواهر من گفتی زنیکه؟ به بهار؟ تو اومدی روی

زندگی بهار آوار شدی، بعد به بهار تهمت میزنی”

دندانهایم محکم بر روی هم کشیده میشوند و کلمات

چون بزاق دهان به بیرون میپاشد:

– بیشعور!

ِق

احم

نگاه متعجب عابران را حس میکنم و دوباره و اینبار

کمی بلندتر میگویم:

– بیشعور!

ِق

احمق! احم

اما نه! آرام نمیشوم. انگار هیچوقت دیگر هم آرام

نمیشوم. چطور میشود دقایق پر از تحقی ِر آن اتاق را

از یاد برد و آرام شد؟ چطور میشود دفتر پروانه و

گذشتهی پر از نکبت را از یاد برد و آرام شد؟ نه من

هیچوقت دیگر آرام نمیشوم…

اشکم میچکد:

-برکهی بیعرضه! چطور تونستی مثل یه مجسمه

واستی تا هر چی دلش میخواد به بهار بگه؟ برایچی لال

بودی؟ چرا نگفتی هر چی لایق خودشه بار بهار نکنه؟

باید… باید… آخ لعنت بهت بابا! لعنت بهت که این

جهنمو برامون ساختی.

لبهایم را روی هم فشار میدهم و اشک گرم راهش را

به روی گونهام باز میکند. سینهام از زور حرص

میسوزد؛ انگار که راهی طولانی را دویده باشم. سینهام

میسوزد و با هر قدمی که برمیدارم، درد چون نمک ته

نشین شده در آب تکان میخورد و در جای جای تنم

جریان مییابد و بالا میآید.

شدهام مثل لاشهی عروسکی که از زیر دستوپای چند

بچهی بیادب بیرون آمده؛ عروسکی که حالا فقط چند

تار مو روی سرش دارد و صور ِت بینقصش پر از

خطهای خودکار است و تنش پاره پاره.

وارد حیاط میشوم و روی صندلی فلزی سر راهم

مینشینم. سر خم میکنم. قطرهای اشک از گونه ُسر

میخورد و روی سایهام پخش میشود.

-چقدر حال به هم زنی! یه بیدستوپای بیعرضه!

 

ناگهان سروصدا از داخل ساختمان بلند میشود. چون

فنر از جا میپرم و وحشتزده قدمی رو به جلو

برمیدارم. صدا، صدای مسیح است. و همین وقت کسی

با کمری دولا از درهای شیشهای بیرون میزند. مچ گچ

گرفتهاش را با دست دیگرش گرفته و با گامهایی بلند

میدود. پشت سرش مسیح با صورتی برافروخته، در

حالی که در تلاش است تا جمعیت را کنار بزند و خود

را به او برساند، فریاد میزند:

-واستا بیوجود!

ضربان قلبم بالا میرود. دستوپایم رعشه میگیرند و

لحظهای بعد، ناخواسته همراهشان میدوم. بابا با سرعت

قدمهایش را کج میکند به طرف خروجی. صدای

فحشهایی رکیک مسیح حیاط بیمارستان را پر کرده و

جمعیت با چشمانی گرد و شوکه به تماشا ایستادهاند.

بیرمق به دنبالشان میدوم و هر چه تلاش میکنم

صدایشان کنم، آوایی از حنجرهام خارج نمیشود. بابا

به محض اینکه وارد خیابان میشود، بلافاصله خود را

روی ترک موتوری که جلوی بیمارستان ایستاده

میاندازد و لرزان فریاد میزند:

-برو… برو.

مسیح به یک متریاش که میرسد، بلندتر فریاد میزند:

– برو دیگه.

ثانیهای بعد موتور پرسرعت دور میشود و تنها دود

سیاهی بر جا میگذارد. نفس نفس زنان کنار اتاقک

نگهبانی میایستم. مسیح کف دستش را محکم به

رانهایش میکوبد و به عقب که میچرخد، عربده

میکشد:

-واستادی چرا؟ برو ماشینو بیار!

و من تازه متوجهی میلادی میشوم که با فاصلهای کمی

کنارم ایستاده و عرق از شقیقهاش راه گرفته است. تشر

بعدی مسیح او را به خود میآورد و به طرف مخالفم

میدود. نگا ِه پرغیظ مسیح که رویم مینشیند، درمانده

پلک میبندم. با خود فکر میکنم همین حالاست که جلو

بیاید و تمام خشمش را سر من خالی کند. حتی شاید آن

مشتی که نتوانسته بود روی صورت بابا بنشاند را روی

گونهی من بکوبد اما تنها لگدی به سپر پراید کنار پایش

میکوبد و بعد به همان سمتی میدود که میلاد رفته. شاید

فقط چند ثانیه طول میکشد که ماشین سیاهش پرگاز از

کنارم میگذرد و در خیابان میپیچد.

 

 

به ر ِد لاستیکهای ماشین که زل میزنم چشمانم

میسوزند اما حتی دیگر اشکی هم برای ریختن نیست.

انگار واقعا تمام شدهام. طوری تمام شدهام که حتی یادم

نمیآید قبلتر چطور زندگی میکردم. چطور رفتار

میکردم یا حتی چه شکلی ناراحت میشدم. همهچیزم را

از دست دادهام و مهمترینشان انگار احساساتم است.

احساساتی که گمشان کردهام و در دریای سردرگمی

دست و پا میزنم. الان باید نگران بابا باشم یا مسیح؟

باید به دنبالشان بروم؟ اصلا کجا باید بروم؟

دستی که بیهوا شانهام را لمس میکند، محکم تکانم

میدهد. ترسیده به عقب میچرخم و ترانه نفسنفسزنان

میگوید:

-خوبی؟

گیج سر تکان میدهم:

-چطور؟

لبخند بیجانی روی لبهای رژ خوردهاش مینشیند و به

من من کنان میافتد:

-هیچی… دیدم اینجا واستادی، گفتم بیام پیشت.

و با دست به پشت سرش اشاره میکند:

-میری خونه؟ بیا… برسونیمت.

نگاهم تا پشت سرش ِکش میرود و روی قامت پدرش

که کمی دورتر؛ نزدیک درهای اورژانس ایستاده متوقف

میشود. به یکباره حسی بد از درونم قل قل کنان

میجوشد و تا دهانم بالا میآید. نگا ِه یخزدهام از آقا

سهراب به طرف ترانه میچرخد و فقط چند ثانیهای

برای حلاجی رفتارهای ترانه کافی است. لبخند متزلزل

ترانه و چشم دزدیدنهایش مطمئنم میکند آنها همه چیز

را دیدهاند. حس حقارت به سرعت در رگ و پیام

میدود و جای جای تنم را نیش میزند. دندانهایم به

روی هم فشرده میشوند:

-همهچیزو دیدین نه؟

ترانه یکه میخورد. اما به سرعت خود را جمعوجور

میکند و با لبخندی مصنوعی سر کج میکند:

-چی؟

گوشهی پلکم میپرد، لبهایم هم:

-بابا رو دیدین نه؟ فرار کردنشو… مسیح و…

و ناگهان بغض شلاق میکشد و خفهام میکند. اشک

پرده میکشد روی نگاهم و تصویر نگران ترانه را تار

میکند. کلافه و خشمگین دست روی پلکهایم میکشم و

بدون نگاه به ترانه قدم تند میکنم سمت خیابان:

-خودم میرم.

ترانه مبهوت به دنبالم میدود:

-برکه؟! صبر کن. برکه؟

یکهو وسط خیابان میایستم و همزمان صدای بوق

ماشین و فحش رانندگان بلند میشود.

-دنبالم نیا لطفا.

ترانه به ناچار میایستد و من با گامهایی بلند عرض

خیابان را میدوم. چند متر دورتر وقتی که برمیگردم و

عقب را نگاه میکنم، هنوز کنار خیابان ایستاده و با

نگاهی غمگین خیرهام است. باد میان شا ِل قرمزش

پیچیده و طرهی موی مشکیاش روی نیمی از چشمانش

را گرفته است.

 

همین وقت موبایل در جیب کاپشنم میلرزد. نگاه از

ترانه میگیرم و دستپاچه گوشی را بیرون میکشم. دیدن

شمارهی بهار آخرین چیزی است که دلم میخواهد.

-الو؟ برکه؟

-سلام. خوبی؟

-چه عجب جواب دادی. معلوم هست کجایین شما؟ به بابا

که هر چی زنگ میزنم جواب نمیده. مامان هم که یکی

در میون گوشیشو دایی جواب میده…

در سکوت تمام گلایههایش را گوش میدهم و نمیدانم

چرا یکهو به یاد حرفهای ز ِن مسعود میافتم. گوشی

میان دستم فشرده میشود.

-برکه؟ حواست به منه؟

-دارم گوش میدم.

-بابا کجاست؟ چرا تلفنشو جواب نمیده؟ هنوز با مامان

آشتی نکردن؟ برنگشتین خونه؟

مستاصل پلک میبندم و کنار خیابان میایستم. درست

نمیدانم دایی و عمو اهورا چه دروغهایی تحویلش

دادهاند و برای همین با منمنکنان میگویم:

-نمیدونم راستش… گوشیش خراب شده. هنوز وقت

نکرده گوشی جدید بگیره. یعنی درگیر خانجون که شدیم

فراموش شد.

-خانجون بهتره؟ مرخص شده؟ وای چقدر دلم میخواد

بیام ولی ریما نمیذاره.

قطرهی اشکی که روی لبم نشسته است را قورت میدهم

و نگا ِه درماندهام به گنجشک نشسته روی شاخهی درخت

میچسبد.

-بهتره. فکر کنم فردا مرخص شه.

-وای خداروشکر. صبح که به اهورا زنگ زدم و گفت

معلوم نیست، میخواستم دق کنم.

آهسته زمزمه میکنم:

-خدا نکنه.

پشت هم سوال میپرسد و آنقدر گیج و منگم که حتی

نمیتوانم دروغی سر هم کنم. به ناچار میگویم:

-وسط خیابونم. برسم خونه بهت زنگ میزنم.

-باشه. باشه. فعلا عزیزم.

تماس را که قطع میکنم، همزمان رعد و برقی آسمان را

روشن میکند. قدمهایم را تند میکنم و کمی بعد باران

نمنم میبارد. درخواست یک اسنپ میکنم و زیر

سایهبان ایستگاه اتوبوس منتظر میایستم. دویستوشش

نقرهای ناگهان مقابل پایم روی ترمز میزند و تمام آب

باران جمع شده در کنار جاده را روی مانتو و شلوارم

میپاشد. نگاهم که روی جین خیسم مینشیند، کلافه

میغ ّرم:

-کوری مگه!

بلافاصله شیشهی سمت راننده پایین کشیده میشود و

کاوه سر بیرون میآورد:

-بشین میرسونمت.

نگا ِه متعجبم به موهای نمدارش میچسبد و فحشی که تا

روی لبم آمده را قورت میدهم:

-ممنون اسنپ گرفتم.

نفسش را کلافه بیرون میدهد:

-بشین برکه. هوا سرده سرما میخوری.

با خودم فکر میکنم حتما او هم بابا را در حال فرار، با

دماغ خونی دیده است. ندیده باشد هم لابد ترانه برایش

گفته است. این یکهو نگران شدن همگیشان نمیتواند

اتفاقی باشد! تیغهی بینیام تیر میکشد. تا میخواهم

بگویم خودم میروم، نگاهم به صفحهی گوشی میافتد.

 

راننده سفر را لغو کرده است…

 

 

باران بیامان به شیشه میکوبد. از زمانی که سوار

شدهام برف پاککن یه دم هم از حرکت نایستاده و انگار

باران خیال بَند آمدن ندارد. سکوتی سنگین بینمان در

جریان است و هوای گرم داخل ماشین کمکم کرختم کرده

است. گوشی میان دستم عرق کرده و هر بار که دستم

روی شمارهای که دیشب بابا از آن تماس گرفته میرود

پشیمان میشوم. ماشین میایستد و نگاهم به طرف

ماشینهای قطار شده در ترافیک کشیده میشود:

-زندایی خوبه؟

صدای بم و آرام کاوه مجبورم میکند، نگاهش کنم:

-نه.

لبهایش را تو میکشد و با مکث میپرسد:

-خودت خوبی؟

کامل به طرفش میچرخم و خیرهی سبزی نگاهش

بیحوصله زمزمه میکنم:

-نه. سوال بعدی؟

نگاهش طولانی میشود اما چیزی نمیگوید. کمی بعد که

حواسش را به جلو داده میگوید:

-ادرسو میگی؟

-مستقیم برو.

گوشی را عصبی در کیفم پرت میکنم و سر به شیشه

میچسبانم. پلکهایم را که میبندم، صدای زنگ موبای ِل

کاوه بلند میشود. کاوه خم میشود و موبایل را از جلوی

شیشه برمیدارد. از گوشهی چشم میبینمش که اخم

میکند و با مکث تماس را وصل میکند.

-بله؟

-تو خیابونم چطور؟

نگاهی کوتاه روانهام میکند و همزمان دنده عوض

میکند:

-چی؟! نمیفهمم چی میگی مسیح!

نام مسیح کافیست تا راست بنشینم و شوکه به دهانش

چشم بدوزم. خیال میکنم اشتباه شنیدهام اما کاوه کلافه

میگوید:

-گفتم که تو خیابونم مسیح. دارم برکه رو میرسونم.

برسم بیمارستان بهت خبر…

مکث میکند و بعد کف دستش روی فرمان میکوبد:

-خیله خب! داد نزن مرتیکه!

و سر به طرفم میچرخاند:

-آدرس خونه رو بگو.

دلشوره به دلم چنگ میاندازد و لبهایم همراه با

ناباوری تکان میخورند:

-مسیحه؟

سر که تکان میدهد، دلهره تا پشت حلقم بالا میآید.

ترسیده تن جلو میکشم:

-برایچی؟ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ کجاست؟ بابا چی؟

گوشی را پایین میآورد و نفسش را فوت میکند:

-نه. چیزی نشده. با من کار داره انگار.

نمیتوانم باور کنم چیزی نشده اما به ناچار کوتاه میآیم:

-بگو خونهی پدرزن منصور، خودش میدونه.

 

 

در این هوای سرد، دانههای عرق است که از شقیقهاش

راه گرفتهاند. پریشان و خشمگین به جاده زل زده است.

فرمان میان انگشتانش فشرده میشود. همان انگشتانی که

روی یکیشان نام برکه را تتو کرده است. خشم چون

بازی مارها در موبایلهای قدیمی، در درونش میخزد و

هی بزرگتر میشود. انگار آتش این درد هفده سال خیال

خاموش شدن ندارد. شاید هم نمیخواهد که خاموش

بشود.

پدال گاز را بیشتر میفشارد و از جا َکنده شدن ماشین

در این هوای بارانی، میلاد را میترساند، طوری که

دستش را َبند داشبورد میکند و بالاخره سکوتش را

میشکند:

-آروم. چه خبره؟

توجه نمیکند. میلاد تشر میزند:

-کری مگه؟ آرومتر برو تا چپ نکردیم!

کر نشده است، اما اصلا در این دنیا نیست که بشنود. در

دنیای خشم و انتقامش غرق است.

از پراید سبقت میگیرد و لحظهای کنترل ماشین از

دستش خارج میشود و ماشین به راست کمی منحرف

میشود اما زود به خود می آید و جمعش میکند.

میلاد وحشتزده میغ ّرد:

-خدا لعنتت کنه مسیح! اصلا نگه دار میخوام پیاده شم.

-خفه شو.

میلاد کلافه و عصبی نگاهش میکند:

-نگه دار میگم!

به آنی گردن میچرخاند و بزاق دهانش با هر کلمه توی

صورت میلاد پرتاب میشود.

-اگه نمیپریدی وسط، نمیتونست فرار کنه. الان حداقل

خفه شو!

میلاد محکم پلک میبندد و باز میکند:

-چیکار میکردم؟ یارو تا برگشت نگامون کنه، با کله

زدی تو صورتش پخش زمین شد. شر شر خون راه

افتاد. میذاشتم بکشیش؟

دندان قروچه میکند:

-آره باید میذاشتی بکشم نکبتو! به تو چه که پریدی

وسط؟

میلاد طوری وحشتزده و شوکه نگاهش میکند که

انگار برای اولینبار است که او را؛ این هیولای افسار

پاره کرده را میبیند.

چند بار دهانش باز و بسته میشود تا در نهایت با تاسف

زمزمه میکند:

-آره باید میذاشتم بکشی. این بار جلوتو هیچکی

نمیگیره. فقط زر نزن دیگه!

 

بعد در صندلی فرو میرود و تصویر فک به هم

فشردهاش در شیشهی کنارش نقش میبندد. نگاه به میلاد

میکند و بعد مشت محکمی روی فرمان میکوبد. خواه

ناخواه آرام میشود، مثل قابلمهی شیری که بعد از َسر

رفتن آرام میگیرد. فشار پایش بر روی پدال گاز کمتر

میشود و سرعت ماشین کم میشود. خشم که از قل قل

میافتد، بغض جلو میآید و سایه میاندازد بر وجودش.

چرا هیچکس او را درک نمیکند؟ چرا کسی نمیفهمد

پری در غربت و بیکسی مرد؟ چرا کسی نمیفهمید

تجاوز به پروانه غیرتش را به نقطهی جنون رسانده

است؟ چرا کسی نمیفهمید که علی مسبب تمام اینهاست

حتی اگر هفده سال گذشته باشد؟

نگاهش ناخواسته به طرف انگشتان دستش کشیده

میشود. دو اسم تتو شده بر روی دو انگشت متفاوت اما

درست رو به روی هم. پری و برکه. آن روز که برای

تتوی اسم برکه میرفت فکر میکرد چنین روزی هم در

سرنوشتش باشد؟

بغض وحشیانه چنگ میاندازد بر گلو و سیب آدمش

 

تکان سختی میخورد.

” برکه… آخ برکه… ”

دختری که او را با بعد دیگری از زندگی آشنا کرده بود

و لحظات را برایش طور دیگری رقم زده بود. کاری

کرده بود که احساس کند مرد است و میتواند زنی را

دوست بدارد. میتواند رویا بسازد و در آن رویا خانهای

کوچک با بچههایش را تصور کند. اما حالا همه چیز به

هم ریخته بود. طوری همه چیز متلاشی شده بود که

انگار زلزلهای چند ریشتری به خانهی رویاهایش

شبیخون زده بود.

پلک میزند و همزمان با خشم انگشت به گوشهی چشم

میکشد. نه او نمیگرید. نباید که بگرید. امروز فقط وقت

بیابرو کردن علی و گرفتن انتقام پروانه است نه هیچ

چیز دیگر!

باسرعت میپیچد در کوچه و همان جایی که صبح نگه

داشته بود میایستد. هنوز خبری از کاوه و ماشینش

نیست. هوا رو به تاریکی است و خورشید پناه گرفته

پشت ابرها کمکم قصد رفتن دارد. کوچه خلوت است و

تک و توک عابرین هم یا پلاستیک روی سر کشیدهاند و

میدوند یا چتر بر سر دارند. آب باران از ناودانها را

گرفته و آرام آرام به جوی وسط کوچه میریزند.

میبیند که دویست و شش نقرهای وارد کوچه میشود اما

توجهای ندارد تا وقتی که مقابل درب خانهی پدرزن

منصور میایستد. در سمت شاگرد باز میشود و برکه

که پیاده میشود، دیگر معطل نمیکند پیاده میشود.

میدود به طرفشان.

 

پوتینها در آب فرو میروند و صدای شلپ شلپ کوچه

را پر میکند. میلاد نگران از ماشین پایین میپرد و

همانجا میایستد.

به کاوه که میرسد، بیمعطلی یقهاش را میگیرد و

میکوبدش به ماشین:

-کجاست؟

دو مرد جوانی که از کوچه میگذرند به آنی میایستند و

متعجب نگاهشان میکنند.

برکه ناباور به طرفشان میدود:

-مسیح!

باران هنوز نم نم میبارد بر سرشان. کاوه هاج و واج

دست روی دستش میگذارد تا او را عقب براند:

-کی؟

فکش فشرده میشود. توی صورت کاوه خم میشود:

-کجاست اون الدنگ؟ دایی عزیزت کجاست؟ ها؟

-من از کجا باید بدونم؟

پلکش عصبی میپرد و یقهی پیرهن کاوه میان انگشتانش

بیشتر فشرده میشود:

-نه حوصله دارم نه اعصاب. عین بچهی آدم بگو

کجاست.

برکه از بازویش میگیرد و تقلا میکند عقبش بکشد:

-مسیح؟ چیکار میکنی؟

کاوه فورا نگاهش را به طرف برکه میکشاند:

-چیزی نیست برکه. برو تو. حلش میکنیم دوتایی.

چرا آتش میگیرد از این جمله؟ خودش هم نمیداند و

وقتی که کاوه با خونسردی نگاهش میکند و زمزمه

میکند:

-نمیدونم کجاست.

دیگر نمیتواند خود را کنترل کند و مشتش را محکم پای

چشم او میکوبد:

-تو گه خوردی که نمیدونی!

صدای “لعنت بهت مسیح” کاوه در صدای جیغ برکه و

افتادن عینک به روی زمین خیس از باران گم میشود.

میلاد هراسان به طرفشان میدود و زنی که از خانهی

رو به رویی قصد بیرون آمدن دارد، ترسیده به داخل

برمیگردد.

برکه روی کاوهی مچاله شده خم میشود:

-کاوه؟ خوبی؟

نگرانی برکه برای کاوه، بر آتش حرصش میدمد. گر

میگیرد و میسوزد. چه مرگش است؟ الان وقت حسادت

است؟ برکه نگران کاوه است؟

“باید هم نگران باشه. کاوه کسیه که پدرشو حمایت

میکنه و تو دنبال ریختن خونش.”

دور خودش تاب میخورد و باران قطره قطره روی

صورتش مینشیند. بر سر دلش فریاد میزند.

“احمق الان وقتش نیست! بس کن! برکه دیگه تموم شده!

برای هر کی نگران میشه بشه، به تو چه! ”

میلاد شانهاش را محکم میگیرد و عقب میکشاندش.

کاوه کمر راست میکند و در حالی که دست روی

گونهاش گرفته میگوید:

-خوبم. چیزی نیست.

 

برکه بغض کرده و عصبانی به طرف او میچرخد:

-دیوانه شدی؟ زورت به اون نمیرسه چرا سر بقیه خالی

میکنی؟

نگاهش به آبیهای غرق اشک که گره میخورد چیزی

در سینهاش تکان میخورد. با لبهایی بسته فریاد میزند

“بمیر مسیح! بمیر!”

از لای دندانهای به هم کلید شدهاش فریاد میزند:

-دیشب پیشت بوده. کمکش کردی. امروزم تو بهش آمار

میدادی پشت تلفن!

خشمگین تن جلو میکشد که میلاد محکم نگهش میدارد.

-بگو دروغه تا دندوناتو خرد کنم کاوه!

نگاه حیران برکه به کاوه میچسبد. کاوه با مکث لب باز

میکند:

-دروغ نیست.

بیتاب به طرفش یورش میبرد:

-بهش کمک کردی بیشرف؟!

برکه گیج خود را وسطشان میاندازد. کاوه با حرص

دست روی ِگل نشسته بر شیشهی ترک خوردهی عینک

میکشد و روی چشمانش میگذارد:

-چیکار میکردم پس؟ وقتی با یه مچ و دو تا انگشت

شکسته و بدن کبود اومده باید چیکار میکردم؟ بیرونش

میکردم از مطب؟ میگفتم برو چون مسیح میگه

متجاوزی؟ مثل اینکه یادت رفته من یه پزشکم!

پر از بغض و درد میخندد:

-پزشک نه، تو فقط یه بیشرفی کاوه!

کاوه آرام برکه را کنار میزند و مقابلش میایستد:

-من سوگند پزشکی خوردم. برای من قاتل و متجاوز

فرقی نداره. وظیفهمه درمان کنم!

-ترانه جای پروانه بود هم همینو میگفتی؟ بازم به سوگند

پزشکیت عمل میکردی؟ یا نه قضیه فرق میکرد؟

کاوه دندان بر هم میکوبد:

-مزخرف نگو!

نفسنفس زنان و خشمگین به هم نگاه میکنند در حالی

که باران سر و صورتشان را خیس کرده است.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
1 سال قبل

سوال آخر سوال دردناکیه! ملت اگه خواهر خودتون جای پروانه بود چی؟

مونا
مونا
1 سال قبل

شرایط مسیح مشابه پدرش شده
همونطور که عماد بین خانواده و زن و بچش قرار گرفته بود الانم مسیح بین خانواده و برکه قرار گرفته … 😔

Ada
Ada
1 سال قبل

وای لطفا یه پارت دیگه بزارید امروز 💔💔💔

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x