رمان پروانه میخواهد تو را پارت 54

5
(1)

 

-میترسیدی مسیح بهمون صدمه بزنه، همونطوری که

تو به پروانه زدی.

نگاهش ترسناک میشود و فشار دندانها به روی هم

بیشتر. قلبم از درون زار زار میگرید وقتی درمانده

مینالم:

-چطوری تونستی؟ تو خودت دو تا دختر داشتی؟ اگه…

اگه یکی با من و بها…

صورتش تماما خون است. ناگهان جنونآمیز دست بلند

میکند و محکم زیر وسایل روی جزیره میکوبد:

-دهنتو ببند احمق!

صدای خرد شدن ظروف چینی و گلدان شیشهای محکم

تکانم میدهد و به عقب میپرم. وحشتزده تکهی

چینیای که روی سرامیک به دور خود میچرخد را

دنبال میکنم و اشکهای محبوسم بیصدا رها میشوند.

-یه بار دیگه چرت و بگی دندوناتو خرد میکنم برکه!

 

تنش طوری میلرزد که برای حفظ تعادل به لبههای

جزیره چنگ میاندازد. چند تار جو گندمی روی

چشمانش افتاده که همراه با موجهای تنش روی هوا

میلرزد. با کمری خم به زمین و تکههای شکسته زل

زده است.

حالم بهتر از او نیست. از درون متلاشیام و از بیرون

وحشتزده. چند بار باید پلک بزنم تا بتوانم بر خود

مسلط شوم. بعد تلو تلو خوران عقب عقب میروم و

پاهایم که پایهی مبل را لمس میکنند دیگر معطل نمیکنم

و سقوط میکنم روی تشک مبل. به لرزش بیامان

دستانم نگاه میکنم و دوباره به او که هنوز در همان

حالت است. میلرزد و گوشههای دهانش کف کرده

است.

در سکوت و بهتی عمیق سر میچرخانم و به اشکی که

از گونه سر میخورد روی شلوار و در تاروپودش پخش

میشود نگاه میکنم. صدای پر از حرص و دلخوریاش

بلند میشود:

-خاک تو سرت که حرف…های… صد من یه غاز بقیه

رو به… بابات ترجیح… دادی. اینهمه برات زحمت

کشیدم!

نگاهش که میکنم، تعادل ندارد. نه در راه رفتن و نه

حتی در جمله بندی. با همان قدمهای نامتعادل از روی

خرده شیشهها میگذرد و به آشپزخانه میرود. به دنبال

لیوان دست میاندازد به ابکش روی سینک و همان وقت

ناگهان تعادلش را از دست میدهد. برای حفظ تعادل به

آبکش چنگ میاندازد. آبکش کج میشود و تمام لیوانها

پر سروصدا کف آشپزخانه پرت میشوند. میشکنند و

هر تکهاش در گوشهای پرت میشود. هراسان از جایم

برمیخیزم. اما نه جانی برای جلو رفتن دارم و نه دلیلی.

همانجا میایستم. با کمک کابینتها میایستد و بلاخره

کمر خمیدهاش را راست میکند. بعد تنها لیوان مانده

روی سینک را برمیدارد و لرزان زیر شیر آب

میگیرد. نمیدانم چقدر میگذرد و چقدر در آن حال

میمانیم که بالاخره تصمیم میگیرم سکوت را بشکنم و

قدمی رو به جلو برمیدارم. حس میکنم روی پل معلقی

ایستادهام که یک سویش بابا ایستاده و آن سوی دیگرش

من. پلی که هر آن امکان فرو ریختنش وجود دارد و هر

گام اشتباهی که بردارم ما را به کام مرگ باورهایم

میکشاند. بغضآلود زمزمه میکنم:

-پرنده خودش اومده تو قفس.

میان آشپزخانه است و پشتش به من، اما چنان تکان

سختی میخورد و گردنش ناگهانی به سمتم میچرخد که

صدای مهرههایش را حس میکنم. چشمان وقزده و

وحشت ریشه دوانده در نگاهش آخرین شعلهی امیدم را

هم خاموش میکند.

از درون تکه تکهام اما زبانم از حرکت نمیایستد:

-منظورش پروانه بود. خونهباغ خالی بود و پروانهی از

همه جا بیخبر بهتون اعتماد کرد و اومد تو.

 

میلرزم؟ یا از وحشت آنچه

بر پروانه گذشته اینگونه دندانهایم به هم میخورند؟

حس میکنم پشت در خونهباغ به همراه پروانه ایستادهام.

او میخندد و جعبهی کیک را دست به دست میکند. باد

تارهای مشکی را روی صورت زیبایش میلغزاند که

ناگهان در باز میشود.

آب گلوله شده در دهانم مزهی زهرمار میدهد:

-درو روش باز کردی. دعوتش کردی تو. فرزاد با

وعدهی عادل الان میاد نگهش داشت. ولی عمو عادل

قرار نبود به اون زودیها بیاد. اینو هم تو میدونستی،

هم داییت. ولی سکوت کردی و هیچی نگفتی. چرا؟

رنگش به سفیدی میزند. مردمک چشمانش تا ته گشاد

شدهاند. انگار باور ندارد کسی هم جز او، خط به خط آن

شب را از بر باشد. میخکوب شده است و مردمک

چشمانش به طور عجیبی ثابت ماندهاند.

قلبم تا پشت حلقم آمده و حتی درست نفس کشیدن هم

سخت شده است اما این راهیست که آمدهام و دیگر

نمیتوانم برگردم.

-فرزاد امینو فرستاد دنبال سیگار. به توام گفت پرنده

اومده تو قفس و بعدم با ماشین گازشو گرفت و رفت…

به اینجا که میرسم، نفس کم میآورم. خدایا این دیگر

خیلی زیاد است. چطور باید نوشتههای پروانه را مرور

کنم وقتی که متجاوز پدر خودم است؟

مکثم طولانی میشود. در اصل پشیمان شدهام. میخواهم

همین حالا به سرعت عقبگرد کنم و از این خانهی لعنتی

بگریزم. نیم قدمی به عقب برمیدارم و حتی برای پیدا

کردن کیفم، چشم در خانه هم میچرخانم اما ناگهان از

حرکت میایستم. فرار کنم همهچیز درست میشود؟

گذشته عوض میشود؟ نه نمیشود اما این هم دیگر خیلی

زیاد است. آخر کجای دنیا دختری جنایت پدرش را

مرور میکند؟

بغض طوری چنبره زده بر سینهام که هر آن حس میکنم

ممکن است خفه شوم. قدمی دیگر به عقب برمیدارم و

 

همین وقت برکهی دلرحم دلگیر زمزمه میکند: ” تو از

مرورش وحشت کردی و پروانه لحظه به لحظهشو لمس

کرده. بیچاره پروانهی بیکس که حتی بعد مرگش هم

کسی رو نداره.”

تمام اینها فقط چند ثانیه طول میکشد و وقتی که بابا

فریاد میزند:

-این مزخرفاتو اون پسره تو کلهت کرده؟

دوباره نگاهش میکنم. چشمانش کاسهی خوناند. با خشم

و لرزان به طرفم میآید. نا ندارد و انگار خودش هم

میداند که این هوچیگری ها اثری ندارد. انگار فهمیده

است که این جزئیات مزخرف نیست و از درون متلاشی

شده. اما نمیخواهد بپذیرد این جا دیگر آخر خط است.

 

مقابلم که میایستد، با شتاب دست بالا میبرد، اما بعد

مشتش میکند و با دهانی کف کرده توی صورتم

می ّغرد:

-اون زنیکه زد عموتو کشت. میفهمی؟ برادرمو کشت!

بعد تو…

-ولی تو بهش تمایل داشتی.

خشکش میزند. مردمک چشمانش میلرزند و تا

میخواهد دوباره دهان باز کند تکرار میکنم:

-تو به قاتل عمو عادل تمایل داشتی. از همون روزی که

پروانه رو دیدی ازش خوشت مییومد. برای همینم وقتی

خانجون پروانه رو برای عمو خواستگاری کرد، به هم

ریختی.

پوزخندم درد دارد. درد! جایی در اعماق وجودم هست

که مرثیهی میخواند برای سه زنی که در دنیای بابا

آنقدر مهم نبودند که حداقل به خاطر ما هم شده دست از

پروانه بشوید.

-همون موقعی که تازه صاحب دختر دوم شده بودی و

زنت برای بهتر شدن و به چشمت اومدن تلاش میکرد،

تو از شوهر کردن پروانه به هم ریختی!

عصبی میخندد؛ بلند و اغراقآمیز.

از ترس در خودم جمع میشوم. صدای خندههایش

سوهان روحم میشوند. این بُعد از او برایم ناشناخته و

ترسناک است. حیران پلک میزنم که دست مرتعشش

بازویم را میگیرد و با همان ته ماندهی خندهی روی

لبهایش آهسته میگوید:

-اون گفت و توام باورشون کردی؟

ترسیدهام. طوری ترسیدهام که در ذهنم مدام میگویم

“فرار کن برکه. اصلا گوربابای همه چی. همین حالا

باباتو رها کن و بذار تو ذهنت از این خرابتر نشه! ”

اما هرچه میکنم پای رفتنی نیست.

لبخندی مضحک کنج لبش نشسته است. انگار بخواهد

تاکید کند که هیچکدام از حرفهایم رویش تاثیری نذاشته

و از اساس دروغاند.

تکانم میدهد:

-انقدر احمقی که باوری کردی آره؟

-اون نگفته.

لحظهای مات میماند. از حالت نگاهش مشخص است که

اضطراب دارد اما چشمانش را با تمسخر ریز میکند:

-کی گفته پس؟ اون پسرهی لال؟

دلم به هم میپیچد و اسید معده تا حلقم بالا میآید اما تیر

آخر را رها میکنم:

-دفتر خاطراتشو خوندم.

پوزخندی کج روی لبش مینشیند:

-چی؟

 

-دفتر خاطرات پروانه رو خوندم.

پوزخند رفته رفته از صورتش محو میشود و هراس

جایش را در مردمک چشمانش میگیرد.

میتوانم از نگاهش درک کنم که چقدر شوکه است و در

گیجیای همراه با وحشت به سر میبرد.

قدمی به عقب برمیدارد. لبهایش را به زور مجبور به

لبخند میکند:

-مزخرفه!

همین کلمه را هم به زور میگوید.

-نیست.

مصمم نگاهش میکنم و قبل از آنکه دوباره بتواند آن

پوزخند اعصاب خرد کن را روی لبش بنشاند، میگویم:

-انکار بسه. دفتر خاطرات هست و تمام اتفاقا و بلاهایی

که سرش اوردی رو هم نوشته.

چشمانش دو دو میزنند از ترس. از بهت و شوک.

-دروغ جدیده.

عاصی و خسته جیغ میکشم:

-نیست!

نگاهش میکنم که چطور بدنش به لرزش افتاده است.

-شبی که مسیح دستش شکسته بود و زن عمو پری

بچهشو از دست داد، تو پروانه رو رسوندی خونهش.

یادته دیگه؟

چانهاش شروع به لرزیدن میکند و مردمک چشمان

وقزدهاش تکان میخورند و مبهوت نگاهم میکنند.

قدمی جلو میروم:

-من دخترتم. مسیح نیستم. امین نیستم. برکهام. خودتم

خوب میدونی که دروغ نمیگم. تو و فرزاد اونشب تنها

تو خونهباغ بودین. اما بعدش پروانه موند و تو. تو

بهش…

لرزش بدنش بیشتر میشود.

-تو بهش دست…

ناگهان تعادلش را از دست میدهد و با زانو روی زمین

سقوط میکند. صدای برخورد زانوها به زمین بغضم را

میترکاند. خم میشوم رویش مینالم:

-چطور تونستی بابا؟ تو مگه ادم نبودی؟ ضجههای اون

زنو نشنیدی؟ یه بار با خودت نگفتی اگه یکی با برکه و

بهار اینکارو…

خشمگین و درمانده به میان حرفم میآید:

-مست… بودم…

ناگهان حس میکنم پاهایم دیگر توان نگه داشتنم را

ندارند. به تاج مبل چنگ میاندازم و آرام ُسر میخورم

روی زمین. این اعتراف؛ همان پاره شدن آخرین بندهای

پل چوبی است. همان سقوط و مرگ باورهاست…

 

یک وقتهایی نباید بشنوی انگار. باید کر باشی و

ناشنوا. یک چیزهایی نباید شنیده شوند اصلا. و گرنه در

سکوتی عمیق فرو میروی در حالی که از درون ذره

ذره میشکنی. مثل حالا. مثل حالایی که سکوت کردهام.

هر دو سکوت کردهایم اما صدای شکستن قلبم تمام خانه

را برداشته است.

بیرمق سر به بدنهی مبل تکیه میدهم و پلکهایم را هم

میبندم. به آخرین جملهای که شنیدهام هی فکر میکنم و

هی بیشتر میشکنم. بیشتر خرد میشوم. مثل آینهای که

هزار تکه میشود.

 

نمیتوانم باور کنم مست بوده است. نه تا وقتی که با این

وضوح جزئیات آن شب را یادش است و زمانی که از

فرزاد گفتم به هم ریخت. نه این جنایت نمیتواند نتیجهی

یک سیاه مستی باشد. فرزاد به او گفته بود پرنده در

قفس است. این جمله خودش گواه تمایلش به پروانه

هست. این جمله… فرزاد چرا باید این را بگوید؟ چه به

فرزاد میرسیده از این کار؟

آب گلوله شده در دهانم را به زور قورت میدهم و سر

میچرخانم به سمتش. سرش خم است و نگاهش به

زمین. با شانههایی فرو افتاده، بیحرکت و ساکت.

به تارهای جوگندمیاش که خیس عرق به پیشانی

چسبیدهاند، نگاه میکنم و بیرمق میگویم:

-نقش فرزاد چی بود؟

سرش با مکث بالا میآید. کوتاه نگاهم میکند و بعد

دست به میز عسلی میگیرد تا بلند شود. میفهمم که

میخواهد دوباره از حقیقت فرار کند. بلندتر میگویم:

-چی به فرزاد میرسید؟ چرا تحریکت میکرد؟ چرا باید

همه چی رو برات مهیا کنه؟

از تقلا میماند. اما کمی بعد دوباره تلاش میکند بلند

شود. این سکوت و بیتوجهیاش دیوانهام میکند:

-اره فرار کن. مثل همهی این هفده سال. باز برگرد تو

اون خونهباغ و زندگیتو شروع کن. انگار نه انگار که

برادرت زیر خاکه. انگار نه انگار که به خاطر تو

پروانه خودسوزی کرده. انگار نه انگار که پری دیوونه

شد و گوشهی آسایشگاه سکته کرد!

شتابان میچرخد و نگاهم میکند:

-پول! دنبال پول بود. راحت شدی؟

ناباور و لرزان، به کمک مبل برمیخیزم:

-یعن…ی چی؟

عصبی میخندد:

-یعنی زورش اومده بود آقاش همه ارث و میراثو داده

خانجون. دنبال این بود یه چیزی بِ َکنه و از اون زندگی

کثافت بکشه بیرون.

رعشه میگیرد تنم. پشتش را به من میکوبد و بیرمق

راه میافتد سمت راهروی اتاقها.

-بهش پول دادی؟

 

وحشتزده به دنبالش راه میافتم؛ تلو تلو میخورم. جانی

در بدن ندارم. اصلا کاش بمیرم. او چه گفت؟ پول داده

بود که فرزاد کمکش کند؟

-پول دادی که اونشب کمکت…

به سرعت به طرفم میچرخد. نگاهش زهر دارد:

-پول دادم که خفه شه و از اون شب چیزی ب…

ناگهان ساکت میشود. انگار تازه میفهمد این یک

مکالمهی سادهی پدر و دختری نیست. ادامهی حرفش را

قورت میدهد و چشمان سرخش فراری میشود.

میلرزم اما میپرسم:

-اون شب چی؟

سیبک گلویش تکان میخورد. لبهایش به روی هم

فشرده میشوند و نامتعادل قدمی رو به جلو برمیدارد.

خسته و از نفس افتاده مینالم:

-بابا!! پول دادی که چی؟

دست به دیوار راهرو میگیرد و آرام روی زَ مین

مینشیند. به قدر چند ثانیه بینمان سکوت مینشیند و بعد

در حالی که نگاهش به نقطهی نامشخصی در

کاغذدیواری راهرو دوخته شده، زمزمه میکند:

-به عادل چیزی نگه.

ناباور گردن کج میکنم:

-چی؟

در سکوت به جان موهایش میافتد و محکم میکشدشان.

نه یکبار که چند بار. بعد دوباره به همان نقطهی نامعلوم

زل میزند، در حالی که دستانش میلرزند و پلکش مدام

میپرد.

گیج و سردرگم دستم را در هوا میچرخانم؛ به امید پیدا

کردن یک تکیهگاه. صداها در سرم بالا گرفتهاند.

صداهایی که هر کدام سوالی را میپرسند. فرزاد نقشه

چیده بود که بعدش اخاذی کند؟ و او این پول را داده بود

تا همه را خفه کند؟ بعد از دستدرازی جای پشیمان

شدن، پول داده بود تا گناهش را پاک کند؟ یعنی حتی

یکبار هم پشیمان نشده بود؟ مگر مست نبود؟ چطور

مستی بعد از هوشیاری میتواند پشیمان نشود؟ ناگهان به

یاد میآورم که پروانه در دفتر گفته بود بابا را جلوی

دانشگاه دیده است. چرا دوباره رفته بود؟ برای اظهار

پشیمانی؟

پوزخندی دردناک روی لبم مینشیند و بعد اشکهای

صف کشیده پشت پلکها راه میگیرند به روی گونه و

چانهام. اظهار پشیمانی آن هم او؟مگر همهی این سالها

بابت اذیت کردن مامان پشیمان بود که برای پروانه

باشد؟

 

نگاهش میکنم؛ ساکت و صامت به دیوار زل زده است.

-بهش دادی؟

جواب نمیدهد. حتی سر برنمیگرداند نگاهم کند.

احمقانه امید دارم بگوید نه. کاش بگوید نه.

جلوتر میروم و نزدیکش که میرسم، سایهام زودتر از

خودم او را در بر میگیرد.

از بالا نگاهش میکنم:

-بهش پول دادی نه؟

اینبار حتی تکان هم نمیخورد. طوری که حس میکنم

نکند واقعا نمیشنود یا من صدایی ندارم. روی زانو خم

میشوم و متلمسانه صدایش میکنم:

-بابا؟ یه چیزی بگو. بهش دادی؟… بابا…

ناگهان سر میچرخاند و توی صورتم با صدایی لرزان

و طلبکار میغ ّرد:

-چیکار میکردم پس؟!

پلکهایم روی هم میافتند. تعادلم را از دست میدهم و

کمرم میخورد به دیوار پشت سر. چطور انقدر احمقم؟

او تجاوز کرده است ان هم به زن برادرش! چرا توقع

داشتم بعدش یک جوری گندش را جبران کند نه

لاپوشونی؟ آخ برکهی احمق! آخ!

عصبی لب میزنم:

-پولو دادی. آفرین. آفرین. آفرین.

“آفرین” آخر را بلند جیغ میکشم و نگاهش میکنم.

نگاهم که با چشمان عصبانیاش تلاقی میکند دچار

جنون میشوم. این حجم از طلبکاری را دیگر نمیتوانم

تاب بیاورم. به یکباره تمام چیزهایی که یک عمر مامان

 

تلاش کرده بود در تربیتم جا بدهد، آتش میگیرند و دود

میشوند. عاصی دور خودم میچرخم و پر از بهت

فریاد میکشم:

-بهش پولو دادی تا گندتو جمع کنی جای اینکه پشیمون

باشی؟ بعدشم برای همین رفتی جلوی دانشگاش حتما.

رفتی که دوباره گیرش بندازی. دیگه مانعی هم نبوده!

فرزادو که با پول خفه کردی. بقیه هم روحشون خبر

نداشته! پروانه هم که…

دندان روی هم فشار میدهد:

-بسه!

عصبی میخندم:

-بسه؟ اذیت میشی؟ اسمش میاد به هم میریزی؟ چطور

پس ۱۷سال، هر روز از جلوی اون انباری رد شدی و

اذیت نشدی؟ تو آدمی بابا؟ واقعا احساس داری؟ ۱۷سال

جای اینکه پشیمون باشی و دنبال راه جبران، طلبکار

بودی. ۱۷سال به مسیح و پری سخت گرفتی که چی

بشه؟ به پروانه تهمت زدی که چی بشه؟

 

چانهام میلرزد و همزمان اشکها صورتم میشویند:

-چطور تونستی؟ مسیح فقط ده سالش بود. پری هنوز

خیلی جوون بود. باشه اصلا تو مست بودی. منم باور

کردم. بعدش چرا جبران نکردی؟

دندانهایش را طوری به هم فشار میدهد که حس میکنم

هر آن ممکن است دندانها بیرون بپرند و از دهانش

خون فواره بزند. اما کلامی نمیگوید.

-همهی این سالا احساس عذاب وجدان نداشتی نه؟

دست به دیوار میگیرد و همزمان که بلند میشود

عربدهاش تکانم میدهد.

-قاتل برادرم بود!

-تو اگه گند نمیزدی به زندگیش چرا باید به جون هم

بیفتن که تهش عمو عادل پرت شه و پروانه خودسوزی

کنه؟

-خودش یه هرزه بود. دعواهاشون قبل من بود. کس

دیگهای رو جز عادلو داشت. میخواست جدا شه که بره

با اون حروم لقمه! خودم شنیدم.

سرم را متاسف تکان میدهم:

-کسی رو نداشت. جز عادل هیچکس به چشمش نیومد.

نیشخند میزنم:

-حتی تو!

نیشخند بعدیام بزرگتر و پهنتر است:

-اون دعواها دسیسهی نسترن بود.

گوشهی پلکش میپرد.

-دسیسهی نسترن و کاری که تو باهاش کردی شد قاتل

جونشون. در حقیقت تو قاتل برادرتی. تو قاتل عادلی.

یکه میخورد. رنگش میپرد. این اتهام خیلی برایش

سنگین است. غضبناک میگوید:

-خفه شو!

دلم میشکند. صدای شکستنش آنقدر بلند است که

گوشهایم را کر میکند. لبخندی تلخ روی لبم مینشیند:

-میدونی چی اذیتم میکنه؟ اینکه بازم داری انکار

میکنی.

لبهایش را با فشار روی هم میکوبد و تا دهان باز

میکند چیزی بگوید، مجال نمیدهم:

 

-همه اشتباه میکنن. همه حتی شاید مرتکب جرم بشن یا

آدم بکشن. ولی… ولی کاری که تو کردی هیچ توجیهی

نداره. تو مست نبودی. میدونستی داری چیکار

میکنی. خودتم خوب میدونی اینو. فقط داری خودتو

گول میزنی تا حتی خودتم نتونی خودتو سوال و جواب

کنی… اما بازم اینا اون چیزی نیست که اذیتم میکنه.

اینکه بعدش وقت داشتی پشیمون شی ولی دنبال خفه

کردن بقیه بودی، اینکه بعد مرگ پروانه ۱۷سال وقت

داشتی که حداقل برای همخونش جبران کنی ولی

نکردی. نکردی و تازه مدام زخمزبون زدی و نیش تا

خودتو تبرئه کنی، ایناست که منو اذیت میکنه. همهی

این مدت خوش و خرم زندگی کردی و به ریش بقیه

خندیدی. فکر کردی کسی نفهمیده و بازی رو بردی؟

بازویم را چنگ میزند و مرا به سمت خود میکشاند و

از لای دندانهایش میغرد:

-برکه!

چشم میبندم روی رنگ پریده و لبهای سفیدش و

آخرین تیر را هم پرت میکنم.

-ولی نبُردی. پول داری. خونه، ماشین و حتی زنای

رنگارنگم میتونی داشته باشی اما… تهش تنهایی. تهش

هیچکسو نداری. چون دیگه منو نداری. بهارو نداری.

دیگه نمیخوام که باشی. از همون روزی که مسیح تو

چشمام نگاه کرد آرزو کردم کاش تو بابام نبودی. نه

برای اینکه دیگه نمیتونستم داشته باشمش. فقط برای

اینکه دوست نداشتم توئه متجاوز بابام باشی.

پلک که باز میکنم دیگر آن علی چند ثانیه پیش مقابلم

نیست. بیشتر شبیه جسمیست که انگار از گور

برخاسته. حلقهی دستش شل میشود و آرام رهایم

میکند. تلو تلو میخورد به عقب و همزمان قطرهای

اشک درشت چانهام را طی میکند.

دست به دیوار میگیرد و در حالی که پاهایش مدام به هم

میپیچند، وارد اولین اتاق میشود.

در که بسته میشود، بغض من هم میشکند و هقهقم بلند

میشود.

خانه به یکباره سردتر از قبل میشود؛ طوریکه

دندانهایم به هم میخورند و لرز بدنم را فرا میگیرد.

چند بار تا جلوی در اتاق میروم، اما باز عقب میکشم.

کیفم را برمیدارم و با گامهایی بلند از خانه میگریزم.

 

به جان کندن و کشان کشان خودم را از مجتمع بیرون

میکشم. وارد خیابان که میشوم باد سرد همان دم، تن

رنجورم را میلرزاند و چشمان پر آبم میماند روی ده

سانت برفی که روی زمین را در بر گرفته. برمیگردم

و به ساختمان چند طبقه نگاه میکنم. دست زیر چشمانم

میکشم و با مکث نگاه میگیرم. دستان یخ زدهام را در

جیب پالتو فرو میکنم و آرام آرام از کنار خیابان راه

میافتم. قصدم یک پیاده روی در برف نیست اما به خود

که میآیم، مسافتی طولانی را پیاده آمدهام. به خودم که

میآیم مغزم تیر میکشد از فکر زیاد به آنچه شنیدهام. به

 

خودم که میآیم شلوار جینم خیس از آب است و سرما تا

عمق استخوانم نفوذ کرده. لرزش فکم از کنترلم خارج

شده و انگشتانم طوری از سرما ِسر شدهاند که حتی

نمیتوانم شال عقب رفته را جلو بکشم. این وسط صدای

زنگ موبایل هم هر ده دقیقه بلند میشود. میدانم که یا

دایی است یا مامان. کس دیگری را ندارم که برایش مهم

باشم. نمیخواهم با جواب ندادنهایم نگرانشان کنم اما

این را هم میدانم که تا بگویند الو، زیر گریه میزنم.

مامان بیش از این دیگر توان ندارد روانی.

صدای زنگ موبایل که دوباره بلند میشود روی صندلی

یخزدهی ابتدای بوستان مینشینم. خورشید غروب کرده

است و کمکم چراغهای پایه بلند بوستان یکی یکی روشن

میشوند. به زحمت گوشی را بیرون میکشم و به نام

دایی زل میزنم. همزمان جوشش گرم اشک را در

کاسهی چشمانم حس میکنم. لبهایم را روی هم فشار

میدهم و چشمانم را در بوستان تقریبا شلوغ و برفی

میچرخانم. مردم ذوق کردهاند از اولین برف سال و

ریختهاند در خیابان. نگاهم گولهی برفی که پسربچه به

طرف مادرش پرت میکند را دنبال میکند که صدای

زنگ قطع میشود و بلافاصله بعدش موبایل در دستم

میلرزد. نقش بستن نیمی از پیام ترانه هم برای تکان

دادنم کافی است. در جا برمیخیزم و انگشتم را با

بدبختی روی الگوی رمز لعنتی میکشم تا باور کنم که

توهم نزدهام.

-سلام برکه خوبی؟ زنگ میزنم چرا جواب نمیدی؟

مسیح تصادف کرده و بیمارستانه.

نفس کشیدن را دیگر از یاد میبرم و فقط میدوم. چون

دیوانگان میدوم سر چهارراه و همزمان شمارهی ترانه

را میگیرم.

 

وحشت کردهام. تنم رعشه گرفته است. تا با ترانه تماس

برقرار کنم، موبایل چند بار از میان دستانم ُسر میخورد

و بالاخره صدای ترانه با مکث خطوط را پر میکند:

-برکه؟

به جان َکندن میپرسم:

-مسیح کجاست؟

صدایش پر از استیصال میشود:

-یکساعت پیش زنگ زدم دایی اهورا احوال خانجونو

بگیرم گفت بیمارستانه، بعد زنگ میزنه. پرسیدم چرا…

مکث میکند و قلب من تا پشت حلقم بالا میآید.

-ت…رانه؟

-گفت مسیح تصادف کرده. الانم بابا لج کرده و نمیذاره

برم. رفتی بهم خبر بده. باشه برکه؟ نگرانم… به کاوه هم

زنگ زدم جواب نداد.

با گریه میگوید و قلوه سنگی بزرگ مینشیند درست

وسط سینهام. مسیح و تصادف؟ مسیح و بیمارستان؟

خدایا این دیگر چه مصیبتی است؟

قلبم همان ماهی سرخی که روزهاست به بندش کشیدهام

تا نکند نام مسیح را به میان بیاورد به تقلا میافتد و

محکم به دیوارههای سینه میکوبد. وحشت کرده است.

مثل من از نبود مسیح وحشت کرده است…

پاهایم بیاراده به سمت خیابان میدوند و بیتوجه به “الو

الو” گفتنهای ترانه، میایستم وسط خیابان شلوغ و دستم

بلند میکنم برای پراید سفیدی که به سرعت به سمتم

میآید. محکم روی ترمز میزند و صدای جیغ

لاستیکهای ماشین نگاه عابران را به طرف دخترک

دیوانهی وسط خیابان میکشاند. رانندهی جوان عصبانی

سر بیرون میآورد تا فحشی حوالهام دهد که مجال

نمیدهم و به سرعت ماشین را دور میزنم. وقت ندارم.

باید هر چه زودتر خودم را به مسیح برسانم. عقب که

مینشینم تند و بیمقدمه میگویم:

-برو بیمارستان. لطفا برو.

رانندهی جوان با چشمانی گرد دستش را به تاج صندلی

تکیه میدهد و به سمتم میچرخد:

-چی میگی خانم؟! زده به سرت؟

بغض طوری حنجرهام را اسیر کرده که حتی توان ندارم

کلمهای دیگر توضیح بدهم. نگاهم را به موبایل میان

مشتم میکشم و بیمعطلی به طرفش میگیرم. او متعجب

نگاهی به موبایل میاندازد و بعد با مکث میگیردش:

-لاالهالاالله… شان ِس ما رو ببین تو رو خدا!

کمی بعد صدای ترانه اتاقک ماشین را پر میکند و

راننده خود را با نام محمد مهدی و راننده معرفی کند.

شرح کوتاهی از من میدهد و من همانطور بغض کرده

گوشهی صندلی مچاله میشوم. ترانه اسم بیمارستان را

میگوید و محمد مهدی نفسش را محکم فوت میکند:

-حله ابجی. حله.

 

ساعتی بعد، در میان برفی که خیابان را بند آورده

گرفتار میشویم. چند بار شمارهی عمو اهورا را

میگیرم اما جوابی نمیدهد. چیزی نمانده از اضطراب و

استرس بالا بیاورم. انقدر لبهایم را روی هم فشار

دادهام که میسوزند. نگاه خیسم را میکشانم به

ماشینهای قطار شده پشت هم و شیشه را پایین میکشم.

هوای سرد بیرون کمی از التهابم کم میکند. به آخرین

دیدارمان که فکر میکنم، قلبم به سوزش میافتد. چه شد

که به اینجا رسیدیم؟ کاش ان روز بیشتر نگاهت میکردم

مسیح. کاش عطرت را میبلعیدم. کاش…

پلک میبندم. پشت پلکهایم لبخند یک وریاش نقش

میبندد و هق آرامی از گلویم بیرون میپرد.

صدای راننده مرا به خود میآورد:

-خانوم؟

نگاهش میکنم. به رو به رو خیره است اما جعبهی

دستمال کاغذی را به طرفم گرفته. دست دراز میکنم:

-ممنونم.

همین وقت موبایلم زنگ میخورد. شمارهی دایی است.

ناچار تماس را وصل میکنم و کمی بعد صدای

هقهقهایم با صدای برفپاکن یکی میشود.

همین که ماشین جلوی درب بیمارستان میایستد،

 

دستپاچه از ماشین پایین میپرم. به مرد جوان و چشمان

نگرانش، قدردان زل میزنم و به دنبال کرایه کیفم را

زیر و رو میکنم. لبخندی کوچک میزند:

-برو نمیخواد. انشالله که چیزیش نشده.

گیج پلک میزنم:

-ازتون… ممنونم.

لبخندش گشاد میشود. وارد بیمارستان میشوم و مطمئنم

که تصویر این چشمهای مشکی و مژههای پر تا همیشه

در ذهنم باقی میماند. مضطرب و سرگردان حیاط

بزرگ بیمارستان را میدوم. عمو را تکیه داده به دیوار

سرد راهرو پیدا میکنم. نگاهش زمین را هدف گرفته و

با نوک کفش روی شیار میان سنگها میکوبد.

-عمو؟

چشما ِن خیسش که به طرفم میچرخد، ته دلم خالی

میشود و جان از تنم میرود. وحشتزده میپرسم:

-چی…شده؟

شوکه دست روی چشمانش میکشد. با ابروهایی گره

خورده به طرفم میآید:

-اینجا چیکار میکنی تو؟

-مسیح…

-خوبه.

صدایم میلرزد:

-دروغ نگو. کجاست؟

-بردنش اتاق عمل. کی به تو گفت؟

-اتاق عمل برایچی؟

 

لبهایش را روی هم فشار میدهد و نگاه در راهروی

خلوت میچرخاند:

-پاش شکسته. بردن عمل.

دستانم میلرزند وقتی گوشهی هودیاش را چنگ

میزنم:

-فقط… پاش شکسته؟

عصبی و کلافه نگاهم میکند:

-سرشم ضربه دیده گفتن باید تحت مراقبت باشه فعلا.

وضعیت پاش داغون بود گفتن باید عمل شه.

بغض کرده به دیوار سرد تکیه میدهم و آرام ُسر

میخورم روی پاهایم.

ماندن پشت اتاق عمل دردناک است. اینکه عزیزت را

بیهوش کنند و معلوم نباشد بعدش چه میشود ترسناک

است. بیتوجه به پرستار و دکترهایی که میروند و

میآیند، سر روی زانو میگذارم و همان پایین صندلی

در خود جمع میشوم. ساکت و بغض کرده به ترک

روی سنگ زیر پایم زل زدهام که عمو عماد سراسیمه

وارد راهرو میشود. رو به عمو اهورا میپرسد:

-چیشده اهورا؟ مسیح کجاست؟

به کمک دیوار میایستم و “سلامی” زیرلب زمزمه

میکنم. آنقدر به هم ریخته است که سرسری برایم سر

تکان میدهد و دوباره به اهورا نگاه میکند:

– ِکی بردنش اتاق عمل؟ چش شده؟

پاهایم دیگر توان نگه داشتم را ندارند. فاصله میگیرم و

روی صندلیهای فلزی انتظار آرام ولو میشوم. نمیدانم

چقدر یا چند ساعت پشت اتاق عمل منتظر میمانیم تا

بالاخره درها باز میشوند و پرستار زن صدا میکند:

-همراهی سماوات؟

عمو به تندی از کنارم برمیخیزد:

-بله؟

من اما جرئت نمیکنم جلو بروم. میترسم مرا ببیند و

عصبانی شود. آخر من هنوز هم برکهام؛ دختر علی…

همانجا میمانم با یک دنیا نگرانی و اضطراب.

پرستار ِس ُرم را بالا میگیرد و به عمو عماد اشاره

میکند:

-اون سر تختو بگیرین لطفا.

تخت آرام روان میشود به سمت آسانسور و در آخرین

لحظه صورتش میبینم. سرش بانداژ است و پایش تا

زیر زانو در گچ. چشمانش را بسته است و روی

گونهاش رد باریکی از خون خشک شده. قلبم بیقرار

خود را به سینه میکوباند و ناخوداگاه میدوم به طرف

آسانسور. کنار عمو اهورا میایستم و زودتر از او، از

عمو عماد میپرسم:

-طبقه چند میرین؟

پلکهای مسیح تکان میخورند و نگاه گیجش که در

نگاهم مینشیند، قلبم هری پایین میافتد. لبخندی لرزان

روی لبم مینشیند و پرستار شمارهی طبقه را فشار

میدهد:

-اول.

در آسانسور که بسته میشود، معطل نمیکنم و جلوتر از

عمو اهورا از پلهها سرازیر میشوم. از میان جمعیتی

که متعجب نگاهم میکنند راه باز میکنم و نگاه در

راهرو میچرخانم. عمو از پشت نفس نفس زنان بازویم

را میگیرد:

-بخش مردونهست. کجا میخوای بری؟

نگاهش میکنم:

-میخوام پیشش بمونم.

 

برف آهسته و آرام روی شاخههای لخت تک درخت

داخل حیاط را میپوشاند. دایی صبح زود حیاط را پارو

کرده است و حالا برف های کپه شده در گوشه کنار

حیاط به چشم میخورد. خسته از راه رفتن بیهوده لبهی

باغچه مینشینم و دستان یخزدهام را در جیب کاپشن

دایی فرو میبرم. صورتم یخ زده است و گونههایم از

سرما میسوزند. سر در یقهی کاپشن فرو میبرم و بوی

عطر دایی که مشامم را پر میکند، ناگهان بغض میکنم.

یا ِد آن روز روی پل طبیعت و کاپشن مسیح در ذهنم

زنده میشود و انگار یک گلوله درست میخورد وسط

قلبم و سینهام را میسوزاند. اشک در چشمانم حلقه

میزند. خاطرهی آن روز مثل یک خواب خوش میماند.

خوابی که به پایان رسیده است. لحظات دلنشین تمام

شدهاند و حالا با پارچی آب یخ از خواب پریدهام.

پلک بر هم میکوبم و قطرهی اشک میان برفهای کف

حیاط گم میشود. عمو اهورا دیشب نگذاشته بود در

بیمارستان بمانم. گفته بودم پای رفتنم نیست وقتی او

اینجا روی تخت افتاده است. گفته بودم میروم اصلا در

نمازخانه میمانم. اما نگذاشته بود و بعد هم که دایی به

دنبالم آمد روانهام کرد به خانه. بغض کرده بودم. عین

یک بچهی چهار ساله که برایش عروسک

موردعلاقهاش را نخریدهاند، کنج صندلی تاکسی در خود

جمع شده و بغض کرده بودم. به خانه که رسیده بودیم،

اوضاع بدتر بود. مامان تا مرا دید، یکهو از روی مبل

پایین پرید و به طرفم آمد. یقهام را گرفت و با گریه

گفت:

 

-کجا بودی تو؟ چرا انقدر سرخود شدی؟ چرا جواب

گوشیتو نمیدادی؟ من چقدر باید از دستتون بکشم. هان؟

دایی اشاره کرده بود چیزی نگویم و من سکوت کرده

بودم. حق داشت. صبح زود از خانه بیرون زده و تا

تاریکی هوا هم خبری از خود نداده بودم. اما با اینحال

انگار منتظر یک تلنگر بودم که با همین تشرش بغضم

ترکیده بود و بعد در بغلش زار زده بودم. از مسیح گفته

بودم. از قلبی که برایش پاره پاره بود. بعد از مدتها

بالاخره از احساسم گفته و زار زده بودم. مرا به خود

فشرده و همراهم تا صبح بیدار مانده بود.

نفسم را محکم رها میکنم و موبایل را بیرون میکشم تا

به ساعت نگاهی بیندازم. ساعت هشت صبح برای رفتن

بیمارستان زود است؟

اینترنت گوشی را روشن میکنم تا ببینم عمو اهورا

آنلاین است یا نه. اگر بیدار باشد آنلاین است و آن وقت

میشود زنگ بزنم و شاید حتی صدای مسیح را هم

بشنوم.

به محض روشن کردن اینترنت گوشی، سیل پیام است

که روان میشود. نرگس علاوه بر پیامها و تماسهای

اخیرش، اینجا در تلگرام هم چندین پیام فرستاده و در

همهشان هم پرسیده که کجا هستم.

-برکه کجایی؟

-کلاس امروزم نمیای؟

-کاپیتان از دستت شکاره. ساعت آموزشیهاتو چرا

نمیای؟

-چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟

لبم را میگزم و به دنبال نام عمو صفحه را بالا پایین

میکنم که نگاهم به طرف پیامی از سمت یک اکانت

ناشناش میافتد.

 

“حرفاتو زدی و رفتی. گفتی از فرزاد بگو. ولی

واینستادی بشنوی برکه.

اینجا میگم شاید که بفهمی چقدر تحت فشار بودم و چه

روزای جهنمیای رو گذروندم.

فرزاد رفیقم بود. پایهی همهی کارایی که تهش میرسید

به دردسر. تنها کسی که عین آقام و خانجون سرزنش

نمیکرد و همیشه هوامو داشت. شکل خودم بود. یه

بچهی ناخلف که از طرف آقابزرگ طرد شده بود و بعد

افتاده بود تو کار خلاف. یه مدت کلاهبرداری از این و

اون و این آخریهام خرده فروشی مواد میکرد. خانجون

نمیدونست. فکر میکرد داداشش تو بنگاه املاک کار

میکنه و کارش خرید و فروش زمینای شماله. برام مهم

نبود چیکارهست. همینکه حمایتم میکرد بهش اعتماد

داشتم و سر همونم از زیر و بم زندگیم خبر داشت. فکر

میکردم رفیقه اما نبود.

نارفیقی که شاهد اون شب بود. به خیالم از روی رفاقت

این کارو میکنه اما وقتی چند روز بعدش گفت پول بده

و گرنه میرم به همه، همهچیزو میگم شوکه شدم. تازه

فهمیدم رودست خوردم. اونم از کی؟ دایی و رفیقم. گفتم

هیچ غلطی نمیتونی بکنی. گفت تماسی که دختره با

عادل از خونه گرفته هست. یادته که من ماست مالیش

کردم؟ یادته که اون پسر لاله رو فرستادم پی نخود سیاه.

جعبهی کیکو کی برداشت تا هیچ اثری نمونه؟

مدرک داشت ولی اون همه پولی که میخواستو نداشتم.

گفتم ندارم بدم. گفت میرم سراغ دختره پس. خودم

پشتشو میگیرم ازت شکایت کنه. ترسیدم. رفتم دم

دانشگاه تا ببینم چقدر از حرفاش درسته. پروانه نیومد

دانشگاه اون روز، ولی همون بعدازظهرش، عادل یهو

اومد تو مغازه سراغم. با توپ پر و سرگردون که فرزاد

چی میگه؟ اولش فکر کردم فرزاد همه چی رو گفته.

رنگ از رخم پرید. دست و پامو گم کردم. بعد گفت

فرزاد میگه پروانه داره بهت خیانت میکنه و علی هم

میدونه. اره داداش؟ چیزی دیدی؟

نفسم بالا نمیومد ولی یه جوری جمعش کردم و گفتم

دعواهاتونو شنیدم و برای فرزاد تعریف کردم، اونم

اشتباه متوجهی حرفام شده. آرومش کردم و فرستادمش

خونه. بعد رفتم سراغ فرزاد. توی چشمام گفت این فقط

یه هشدار بود اگه پولی که میخوامو ندی دفعه بعدی کار

تمومه. میدونستم که این کارو میکنه. ازش هر کاری

برمیومد. ولی انقدری که اون میخواست نداشتم که بدم.

گفتم الان ندارم. گفت به من مربوط نیست. گفتم حداقل یه

فرصتی بده سهممو از مغازه بفروشم. گفت چک بده.

یک چک معتبر از همون دوستای آقات بگیری بیاری

قبوله.

چند روز بعد با بدبختی و هزار تا دوندگی تونستم چک

جور کنم و راهی شمال شدم. چکو بردم براش و قرار

شد که جاشو زود پر کنم اما وقتی برگشتم عادل مرده

بود. میگفتن پروانه کشتش.

عادل رفته بود. پروانه رفته بود. اما فرزاد هنوز بود.

اونم با چکی که اگه اجرا میذاشت حیثم میرفت. مجبور

شدم برای پاس کردن چک، سهممو از طلافروشی

بخوام. همه فکر میکردن برای فشار آوردن به عماد و

طلاق دادن پریه. بعدم که پولو دادم به همه گفتم زمین

خریدم سرمو کلاه گذاشتن.

پولو داده بودم ولی همیشه ترس اینو داشتم یه جا بالاخره

لوم بده. حتی وقتی ُمرد باور نمیکردم به این راحتی از

شرش خلاص شدم. همیشه فکر میکردم یه جایی نامهای

نشونی چیزی گذاشته. همهی این سالا با ترس زندگی

کردم. با وحشت از فهمیدن بقیه و طرد شدن. با وحشت

دادخواهی مسیح؛ تنها بازماندهی پروانه…

تو وحشت همیشگی زندگی کردی؟

 

یخ زدهام؛ هم خودم، هم اشکها و ارزشهایی که عمری

باورهایم شدهاند. چند بار پیام را میخوانم. از بالا به

پایین، و برعکس. کلمات را میبلعم و بعد در ذهنم بلند

 

تکرارشان میکنم. طوری که هر کلمه چندین بار در

پستوهای مغزم اکو میشود. بعد بغض میکنم. نمیدانم

دقیقا کدام رنج مجبورم میکند بغض کنم اما با تمام وجود

حس میکنم روایت ترسناکی است. شبیه یک فیلم دارک

و پر از وحشت…

تصمیم عجولانهی آقابزرگ، بیخیالی خانجون و آقاجون،

کینهی فرزاد، حسد نسترن و در پایان هوس بابا

زنجیرهای را ساخته است که زندگی چندین نفر را نابود

کرده و سه نفر را به دل خاک کشانده است…

میپرسد با ترس زندگی کردهای؟ نه نکردهام. اما این

وحشت بعد از تجاوز به میان آمده است. اگر مرتکب آن

گناه بزرگ نمیشد، هیچکدام حالا اینجا نبودیم. نه او در

این وحشت هفده ساله دست و پا میزد، نه مامان به این

حال و روز میافتاد، نه پروانه و عادل زیر خاک بودند

و نه زنعمو پری دیوانه میشد. مسیح پر از کمبود

محبت و با رشد نمیکرد و حالا هر کدام سر زندگیمان

بودیم.

به کلمات آخر پیام زل میزنم و کمکم از آن حالت

دلسوزی ابتدایی که دچارش شده بودم بیرون میآیم. باید

با خود صادق باشم. او پدرم است درست، اما حقیقت این

است که برای بعدش تحت فشار بوده اما قبلش چه؟ قبل

تجاوز چه؟

خشم و درماندگی چون دو بال یک پرنده به

شانههایم میچسبند و بلندم میکنند. عصبانی لگدی به

بر ِف کپه شده کنار باغچه میکوبم و همین وقت مامان

را پشت پنجرهی اتاق بالا میبینم. اشک از چشمانش راه

گرفته و خیرهی نقطهی نامعلومی است. تا متوجهی

نگاهم میشود، به تندی دست زیر چشمانش میکشد و

بعد با لبخندی مصنوعی از پنجره فاصله میگیرد. آه از

نهادم بلند میشود. ما دیگر هیچوقت آدمهای سابق

نمیشویم. نقاب تظاهرهایمان افتاده است…

گوشی میان دستم میلرزد و نگاهم که با شمارهی این

روزهای بابا گره میخورد، خشم چون زهر در رگهایم

میجوشد. دندانهایم به روی هم کلید میشوند وقتی با

مکث صدایم میکند:

-برکه؟

 

تمام تنم میلرزد از جدال بین عقل و احساس. از اینکه

هم دلم برای بغض صدایش میسوزد و هم قلبم خون

است برای ظلمی که به مامان و پروانه کرده است.

-برکه بابا؟

پلک روی هم فشار میدهم:

-منظورت از فرستادن این پیام چیه؟ از فرزاد و

فشاراش گفتی که توجیه کنی کارتو؟

-اینطوری نیست.

چانهام میلرزد:

-چرا هست. تو دنبال توجیه کردنی. دنبال قربانی نشون

دادن خودت!

دستانم را مشت میکنم و به طرف در خروج راه

میافتم. تن صدایم را پایین میآورم و پرحرص میگویم:

-میگم چرا به پروانه دست زدی میگی مست بودم. میگم

بعدش چرا رفتی سراغش میگی از ترس فرزاد بوده.

باشه همش قبول اصلا. اینهمه سال چرا به مسیح بد

کردی؟ چرا نمی خواستی تو خونه باغ بمونه؟ مگه مسیح

فقط پسر پری بود. پسر برادرت نبود؟ الان خوشحالی

گوشهی بیمارستان افتاده؟ خیالت راحت شده؟

صدایش را بُهت پر میکند:

-چی میگی؟ بیمارستان…

در حیاط را باز میکنم و همانطور که لرزان وسط

کوچه میایستم، اجازه نمیدهم جملهاش را تمام کند:

-الان مثلا خیلی ناراحت شدی؟ آره تصادف کرده. آش و

لاش شده و من حتی نمیتونم برم پیشش چون بچهی

توام! خوشحال باش. دیگه اگه بخوادم نمیتونه بیاد

دنبالت. وقت کافی برای فرار داری.

-از من تو ذهنت هیولا ساختی برکه!

دیوانه شدهام. افسار پاره کردهام. دیدن مسیح در آن حال

و روز، افسردگی مامان و مشکوک شدنهای بهار،

روی دیگری از برکهی ناشناختهی درونم رو کرده

است!

صدای ناباورش اشکم را میچکاند، اما اهمیتی نمیدهم.

پشت دست محکم روی چشمانم میکشم:

-نیستی؟ متوجهی با ماها چیکار کردی؟ یه گندی زدی

۱۷سال پیش که هنوز ولمون نکرده. پیام فرستادی که

نشون بدی پشیمون بودی ولی فرزاد تهدیدت میکرده؟

قبل همهی اینا تو جنایت کردی. تو پروانه رو نابود

کردی. اگه نمیکردی هیچکدوم اینا پیش نمیومد. پس

انقدر ادای آدمای قربانی رو در نیار. تو این همه سال

وقت داشتی حداقل برای مسیح جبران کنی و نکردی!

#پارت_673

#پروانه_میخواهد_تورا….

#فاطمه_قیامی

صدایش درمانده است؛ مثل کسی که برای از دست

ندادن، نمیداند باید دقیقا چه کند.

–نتونستم…

میخندم؛ بلند و عصبی. طوری که پسرک رهگذر ان

سمت کوچه لحظهای میایستد و متعجب نگاهم میکند.

-چرا؟ اینجام فرزاد بود؟ تهدیدت میکرد؟

ناگهان صدایش اوج میگیرد و عربده میکشد:

-چون چشماش عین پروانه بود! چون عین سگ ازش

میترسیدم! از اینکه پروانه یه دادخواه مثل اون داشت

میترسیدم! از اینکه بهت نزدیک بشه و تو رو اذیت کنه

میترسیدم! توقع داشتی ترسم رو پشت چی پهنون کنم؟!

زهرخند میزنم:

-از عذاب وجدان فرار میکردی پس!

-آره. آره. از همه چی فرار میکردم. از خودم. از اون

خونه. از اون زندگی سرتاسر حسرت و کثافت…

تا جلوی در حیاط میروم و محکم زیر برف میکوبم:

-عین ترسوها حتی حاضر نشدی اشتباهتو قبول کنی که

مبادا عذاب وجدان بگیری. الانم دست پیش گرفتی که

پس نیفتی!

خسته و بلند صدایم میکند:

-برکه بابا… گوش کن…

-چیه؟ چیه؟

به د ِر یخ زده تکیه میدهم و همراه با اشک مینالم:

-یه کاری کردی که وقتی مسیح طلبکار نگام میکرد

 

نمیتونستم هیچی بگم. چرا؟ چون تو حتی تلاش نکرده

بودی تو این سالا تمرین کنی خوب باشی. که حداقل بگم

اگه اشتباه کرد بعدش تلاش کرد جبران کنه. تو یه کاری

کردی یادم رفته برکهی قبل چطوری بود. چه

میخواست از زندگیش. اصلا چه آرزوهایی داشت… تو

با خودخواهیت نه تنها پروانه و بقیه رو که منم کشتی.

دیگه زنگ نزن. انقدر اون گذشتهی لعنتی رو هم نزن.

بذار به درد خودم بمیرم. دیگه زنگ نزن بهم! برکه

مرد… میفهمی؟ برکه برای تو مرد!

او آن سمت خط سکوت کرده است و من این سمت از

زور گریه نفسم بالا نمیآید. بیهوا تماس را قطع میکنم

و خودم را داخل حیاط میاندازم.

 

 

آفتاب کم زور زمستان روی تکهای از قالیچه افتاده

است. از پنجره به آسمان زل میزنم. بعد از ساعتها

بارش، بالاخره برف بند آمده است. از روی تخت بلند

میشوم و حولهی آویزان به موهایم، همراهم روی زمین

کشیده میشود.

از بعد صحبت با بابا، حس میکردم قلوه سنگی بزرگ

راه گلویم را بسته و قصد خفه کردنم را دارد. انگار

اندازهی قرنها بغض فرو خورده داشتم که سرباز کرده

بود. جایی را میخواستم که بیدغدغه از حضور مامان

زار بزنم. جایی که حتی نگاه متعجب عابران را هم به

روی خودم حس نکنم. جایی که بتوانم بدون خجالت و

نگرانی غدهی بدخیم بغض را رها بترکانم و چه جایی

بهتر از حمام؟

ساعتها زیر دوش حمام گریه کرده و به خود پیچیده

بودم. با هر قطره اشک تکهای از خاطراتم با بابا َکنده و

همراه آب روان شده بود. با هر هق هق گلویم خش

برداشته و قلبم تکه تکه شده بود.

وقتی بیرون آمدم شبیه یک چینی بند زده بودم و ساعت

گوشی میگفت چیزی بیش از دو ساعت را در حمام

بودهام. عجیب بود که مامان در این مدت سراغم نیامده

است. اما بعد او را خوابیده روی کاناپه با روسری که

دور سرش گره زده بود دیدم. این روزها به خاطر

قرصهای ضدافسردگی که استفاده میکرد، بیشتر ساعت

روز را خواب بود. بقیهاش را هم که به جان خانه

میافتاد و تا میتوانست همه جا را میسابید. دایی

منصور وکیل گرفته بود و با اینکه دلیل موجه حداقل از

نظر قانون برای طلاق وجود نداشت اما تمام تلاشش را

میکرد تا این جدایی اتفاق بیفتد. هر چقدر او در تقلا بود

تا بتواند ما را با خود ببرد، من و مامان منفعل بودیم.

جلوی آینه میایستم و حوله را از روی موهایم آرام

میکشم. موهای خیس، حلقه حلقه روی شانهی برهنهام

میافتند. همین وقت صدای دایی از پایین بلند میشود:

-برکه بمون دوش بگیرم با هم میریم بیمارستان.

پلکهایم روی هم میافتند. حالا که تصمیم گرفتهام به

بیمارستان نروم، حتی دایی هم میخواهد همراهم بشود.

قدمهایم را به طرف در اتاق میکشانم تا بگویم رفتنی در

کار نیست اما هر چه میکنم نمیتوانم. با این که تصمیمم

را گرفته بودم اما قلبم که این حرفها حالیاش نمیشد؛

حتی حالا که از صد جا ترک خورده و میداند که

انتخاب ما رفتن است و دور شدن.

تا آمدن دایی منصور صد بار با قلبم میجنگم اما حریفش

نمیشوم و در نهایت لباس پوشیده از پلهها پایین میآیم.

دایی منصور همانطور که مشغول بستن دکمههای

پیراهنش است متوجهام میشود. اخم میکند:

-این چیه پوشیدی؟

نگاه سرگردانم به روی پالتوی مشکی و شال چروک

میچرخد:

-بده؟

-افتضاحه!

نفسم را خسته بیرون میدهم و او عصبی میگوید:

-مراسم ختم میریم مگه؟

ناخواسته بلند میگویم:

-خدا نکنه.

 

دکمهی آستین بعدی را هم میبندد و به طرف آشپرخانه

میچرخد:

-تا من یه چای میخورم، برو بالا سریع عوض کن.

نگاه ماتم روی قدمهایش است که مامان از اتاق کناری با

لبخندی غمگین نزدیک میشود:

-راست میگه.

بعد دستم را میگیرد و با خود همراه میکند. وارد اتاق

که میشویم، جلوی چمدانی که هنوز مثل روز اول همان

کنج دیوار مانده است، زانو میزند. شال و شلواری را

بیرون میکشد و اتو را به برق میزند. طوری با

خونسردی و در آرامش رفتار میکند که گاهی شک

میکنم او همان زنی است که شوهرش را رها کرده و

قصد جدایی دارد.

-موهاتو سشوار کن یخ میزنی.

بیربط میپرسم:

-از بهار چه خبر؟

شانه بالا میاندازد و همانطور که اتو را چند بار روی

شال میکشد جواب میدهد:

-خوبه.

به دنبال سشوار، داخل چمدان را زیر و رو میکنم و با

تردید میپرسم:

-هنوز نمیدونه؟

دستش از حرکت میایستد. با مکث نگاهم میکند:

-نه. تا وقتی میریم اونجا هم نباید بفهمه. اینطوری بهتره.

-گفت طلاقت نمیده.

پوزخندی میزند و روی برمیگرداند. بیخیال سشوار

به سمتش میروم و کنار بالشتی که شال را رویش پهن

کرده زانو میزنم:

-تصمیمت جدیه؟

انگار نشنود، شال را میچرخاند و اتو را محکمتر روی

پارچه میکشد. دست روی شانهاش میگذارم:

-مامان؟

نفسش را محکم رها میکند. با طمانینه سر به طرفم

میچرخاند:

-اونی که باید تصمیم جدیشو بگیره تویی برکه.

میخوای چیکار کنی؟ با ما میای یا…

مکث میکند. نگاهش را میدزدد و به گلهای سفید

بلوزش زل میزند:

-برای من هیچوقت شوهر نشد. الکی دست و پا میزدم.

 

حالام که خب…

نگاهم میکند و لبخند کجی میزند:

-دلیلی نداره دیگه این زندگی کجدار و مریزو ادامه بدم.

همهی این سالا اگه موندم، امید داشتم که شاید اون ته مه

های قلبش دوسم داشته باشه. اگه موندم چون دوست

نداشتم اون تصویری که از باباتون دارین به هم بریزه.

ولی حالا که…

سکوت میکند و بعد دوباره به جان اتو و پارچه میافتد:

-هیچوقت برای هیچ کاری بچههامو مجبور نکردم. الانم

مجبورت نمیکنم بیای ترکیه. حتی اگه لازم باشه اینجا

پیشت میمونم و خونهی جدا میگیریم. ولی اگه بخوای

از بابات جدا بشی.

تا دیروز تصمیم جدیای در مورد هیچ چیز نگرفته

بودم. انگار در یک مه غلیظ گرفتار شده بودم که پیش

پایم را هم نمیدیدم چه برسد به چند متر جلوتر یا آینده.

اما چند ساعتی هست که تصمیمم دیگر ماندن نیست. فقط

میماند آموزشگاه خلبانی و رویای خلبان شدن…

در جواب سوال و نگاه منتظرش سکوت میکنم. نه اینکه

معنی سکوتم این باشد که میخواهم پیش بابا بمانم، نه!

فقط احتیاج به زمان بیشتری برای درک این موضوع

دارم.

سکوتم که به درازا میکشد، نگاهش را از رویم

برمیدارد و این بار شلوار را روی بالشت پهن میکند.

کمی بعد، شال و شلوار را به طرفم میگیرد:

-از دیشب که گفتی تصادف کرده دل تو دلم نیست. هی

تصویر اون روزای آخر پری میاد جلوی چشمم و… هی

از خودم بیشتر بدم میاد. این بچه هیچوقت به ما ضرری

نرسوند ولی از ترس سروصدای بابات نزدیکش

نمیشدم.

بغض میکند و چانهاش میلرزد؛ مانند تمام این روزها.

-چه میدونستم پشت هارت و پورتش همچین جنایتی

خوابیده. به عقل جنم نمیرسید که… کاش حلالمون کنه.

نفسی میگیرد و بعد آرام به طرف در میرود. قبل از

خارج شدن اما مکث میکند و سر به سمتم میچرخاند:

– دوست داشتم باهات بیام دیدنش ولی الان واقعا

آمادگی رو به رو شدن با آقاجونت و بقیه رو ندارم.

لبخند تلخی ضمیمهی جملهاش میکند:

-این روزا از دیدن خودمم توی آینه فراریام چه برسه

به… ولی قبل رفتن یه روز منو ببر خونهش. البته که

خودشم دوست داشت.

منتظر جوابی از سمتم نمیماند و به سرعت از اتاق

بیرون میزند.

 

خیابان کمی شلوغ است. بیم آن دارم که دیر برسیم. اگر

دایی کنارم نبود، حتما چندباری سر راننده غر میزدم

که حداقل از کوچه پس کوچهها میانبر بزند. مغزم نهیب

میزند: “خاک بر سرت! تو مثلا میخواستی نیای و الان

برای چند دقیقه دیر رسیدن خودتو خوردی؟ ”

سر میچرخانم سمت شیشه. از استرس یخ کردهام.

لبهایم را مدام به هم میکشم و هر چند ثانیه یکبار به

جان پوست کنار ناخنم میافتم تا شاید تحمل این دقایق

آسانتر شود.

“چه مرگته برکه! چه مرگته! یه ملاقات سادهست. میری

میبینیش و بعدم برای رفتن…”

اشک به چشمانم نیش میزند. رفتن؟ چقدر همه چیز

راحت خراب شده است و از رفتن میگویم…

درست زمانی که قلبم از شدت اضطراب و هیجان تا

پشت حلقم آمده به مقصد میرسیم.

دایی برای خرید چند پاکت آبمیوه به بوفهی بیمارستان

میرود و من آرام از میان درهای شیشهای عبور

میکنم. هوای گرم داخل، پوست یخ زدهام را نوازش

میکند. نگاه گنگم روی نوشتهها میچرخد. راهروی

ورودی شلوغ است و هجوم جمعیت ملاقات کننده باعث

میشود شانهام مدام به این و آن بخورد. بالاخره وارد

طبقهی اول میشوم. از کنار استیج پرستاری که

میگذرم زبان روی لبهای خشکیدهام میکشم و

ناخودآگاه قدمی مانده به اتاقش میایستم. میان دلشورهای

که مدام به تنم چنگ میاندازد، قلبم بیمحابا خود را به

سینه میکوبد.

نفس لرزانی میکشم و تشر میزنم:

“جمع کن خودتو!”

همین وقت صدای خندان میلاد از میان همهمهی داخل

اتاق بلند میشود:

-من نمیدونم، یه ماشین خارجی از نمایشگاه میفرستی

در خونهم.

قدمهایم آرام به طرف در اتاق کشیده میشود. نزدیک

چهارچوب میایستم. از چند تخت موجود در اتاق، سه

تخت پر هستند که دورشان را تعدادی زن و مرد پر

کردهاند. آخرین تخت کنار پنجره، تخت او است. آخرین

تختی که بیشترین ملاقات کننده را دارد. عمو اهورا تکیه

زده به پنجره و در حالی که دستانش را بغل گرفته لبخند

محوی بر لب دارد. کنارش محسن است که با دهانی پر

میخندد. شانههای دو زن و مردی که پشتشان به من

است و به احتمال زیاد کسری، سپیده و مهنا هستند از

خنده میلرزد. میلاد تا کمر در یخچال خم شده و سرش

را با تاسف تکان میدهد:

-چی میخوری سماوات؟ یه چی بگو که جون بگیری

زود سرپا شی ماشین محسنم کله پا کنی!

بعد به محسن نگاه میکند و جدی میگوید:

-قبل دادن ماشین ازش تعهد بگیر که جاش یه خارجی

میگیری ها. نزنه زیرش.

چهرهاش پشت کسری پنهان است و نمیتوانم ببینمش اما

صدای خفهاش ردی از خنده دارد:

-خفه شو!

مهنا ملایم میخندد و سپیده با برداشتن گامی نرم رو به

عقب، روی شانهی میلاد میکوبد:

-آدم باش یکم!

-ماشین خودتم بود همینو میگفتی خداوکیلی؟

 

بعد هم چهرهای مظلوم به خود میگیرد و با مسخرگی

رو به کسری میپرسد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هستی
هستی
1 سال قبل

تا لحظه آخر امیدم این بود که کار علی نیست ولی افسوس….
چه طور تونسته؟ آدم چه قدر میتونه عوضی باشه

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

یه پارت دیگه لطفا بذارید

.......F
.......F
1 سال قبل

فاطمه جونم هر روز تا ظهر دوتا پارت میذاشتی امروز یکی گذاشتی که🥺☹️☹️
میشه لطفا یکی دیگه هم بزارییی؟ تولوخوداااااااا🥺🥺🥺🥺🥺

ف.....
ف.....
1 سال قبل

هرروزصبحا هم پارت میذاشتین صبحی نذاشتین.جای حساسش تموم شد میشه یه پارت دیگه بیزاری یا بایدتا غروب صبرکنیم؟؟؟

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x