به نام خدا:
فصل اول:
بچه که بودم … وقتی همه ی کارها به هم می خورد و وضعیت خونه غیر قابل تحمل می شد، مامان یه مهمونی می گرفت فقط و فقط مخصوص اعضای خانواده، شرایطش هم این طور بود که یه شب تا صبح توی یکی از اتاق های خونه که رفت و آمد کم بود، مثل اتاق نماز … همه ی اعضای خونه جمع می شدیم و توی اون مهمانی شبانه فقط حق داشتیم بخندیم و حرف های خوب بزنیم؛ صبح که می شد همه با انرژی مضاعف به جنگ مشکلات می رفتیم.
نفسم رو با آه بیرون فرستادم و نگاهم رو به در مدرسه دوختم … چقدر دلم واسه اون وقت ها تنگ شده. چقدر الان احتیاج دارم به یه اتاق نماز و یه خانواده … که توش جمع بشیم و تا صبح بگیم و بخندیم. بعد صبح که بشه …. کاش هیچ وقت صبح نیاد … مشکلات من با یه شب خنده حل نمی شن.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و فشار دست هامو روی فرمان ماشین بیشتر کردم … اگر امین نبود … آرزوی مرگ می کردم.
صدای همهمه ی بچه ها توی خیابون پیچید، چشم هامو باز کردم و سریع با چند تا نفس عمیق اشک هایی که داشتن به بیرون راه پیدا می کردن رو پس زدم.
قبل از اینکه سرمو دوباره به سمت در مدرسه برگردونم در ماشین باز شد و امین روی صندلی کناری جا گرفت و دست به سینه و اخمو به روبرو زل زد. دلم برای اخمش ضعف رفت. با لبخندی گفتم:
-علیک سلام!
از گوشه چشم نگاهم کرد و با همون اخم گفت:
-سلام.
بدون هیچ حرف اضافه ای ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه روندم. وقتی پشت چراغ قرمز توقف کردم طاقتش طاق شد و گفت:
-یه وقت ازم نپرسی چرا اخم کردما! یه وقت نگی امین جان تو مدرسه چه خبر بود و چی کار کردی!
خنده ام رو به زور نگه داشتم و با یه اخم تصنعی گفتم:
-به جای اینکه صداتو بالا ببری خودت تعریف کن!
لباشو جلو داد و گفت:
-همشون خنگن.
چشم هام گرد شد و به سمتش برگشتم:
-کیا؟!
-سبز شد.
ماشین رو به حرکت در آوردم و امین ادامه داد:
-هم کلاسیام. منو از سرت باز کردی و انداختی بین یه مشت کودن و بچه ننه.
ابروهامو بالا فرستادم و نفسمو با حرص فوت کردم و سعی کردم شمرده شمرده بگم:
-گوش کن مامانی … این طرز حرف زدن اصلا …
با صدای لرزون گفت:
-خب وقتی خنگن!
چپ چپ نگاهش کردم. ساکت شد ولی چشمهاش در کسری از ثانیه پر از اشک شد. با آرامشی ظاهری ادامه دادم:
-ببین عزیزم … شما تازه کلاس اولی، بذار این یک ماه باقیمونده هم رد بشه و کامل خوندن و نوشتن رو یاد بگیری بعد با معلمت صحبت می کنم اگر صلاح دید دوسال بعد رو جهشی بخونی.
یهو زد زیر گریه:
-بلدم. هم خوندن بلدم هم نوشتن، اونا همشون خنگن، خانوم معلم ده بار یه کلمه رو هی می گه، هی اشتباه می نویسن! از همشون بدم میاد …می خوای برات جدول ضربو بگم؟ دو -دوتا چهار تا … سه سه تا نه تا …. چهار چهار تا شونزده تا …
ماشین رو کنار خیابون متوقف کردم. طاقت گریه ی امین رو نداشتم، کم پیش میومد اینطور بی تابی کنه! رو بهش با صدای بلند گفتم:
-بس کن.
اما اون ادامه می داد:
-پنج پنج تا بیست و پنج تا …
کم مونده بود بزنم زیر گریه، این بار با صدای بلند تری گفتم:
-بس کن امین .
-شیش شیش تا سی و شیش تا …
هق هق بی وقفه اش حسابی منو به هم ریخته بود، جیغ کشیدم :
-بـــاشـــه.
ساکت شد و بعد از چند ثانیه گفت:
-باشه چی؟
کلافه پیشونیمو مالیدم و گفتم:
-باشه یه فکری می کنم.
چند دقیقه به همون حالت بودیم تا به خودم مسلط بشم و بعد با صدای آرومی گفتم:
-کی بهت جدول ضرب رو یاد داده؟
بینیشو بالا کشید:
-خودم.
چپ چپ نگاهش کردم. با اخم نگاهش رو گرفت:
-حاجی دایی.
نفسم رو با حرص فوت کردم:
-امین تو فقط یه سری چیز ها رو زود تر از همکلاسیات یاد گرفتی! این دلیل نمیشه که اونا رو خنگ بدونی!
دستاشو مثل آدم بزرگ ها توی هوا تکون داد و گفت:
-نه مامان! اونا واقعا خنگن! اونا …
دستمو به نشونه ی سکوت بالا آوردم و گفتم:
-خیلی خب! این بحث رو همین جا تمومش کن تا وقتی که بیام و با مدیرت حرف بزنم. امین نمی خوام توی خونه به نمایش امروزت ادامه بدی! می دونی که …
حرفم رو قطع کرد و گفت:
-آره می دونم … سهراب داره می میره و نباید ناراحتش کنیم.
با دهن نیمه باز نگاهش کردم. شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-خب … خود سهراب گفت!
چشم هام پر از اشک شد و بدون حرفی ماشین رو به حرکت در آوردم. نباید سهراب بمیره … اگر می مرد … تکلیف من چی می شد؟! خدایا می بینی؟ با یه شب گفتن و خندیدن توی اتاق نماز، مرگ سهراب عقب میفته؟ نه! من حتی به اون انرژی مضاعف هم نیاز ندارم، تا همین جاش هم بیشتر از توانم جنگیدم! من فقط حمایت خودتو می خوام … که انگار فراموشم کردی!
-مامان حرف بدی زدم؟ داری گریه می کنی؟
لب زیرینم رو بین دندونام گرفتم و با یک دستم اشک هام رو پاک کردم و ماشین رو جلوی در ساختمان نگه داشتم و قبل از پیاده شدن گفتم:
-درسته که سهراب مریضه … اما خودت که داری می بینی! هنوز سر کار می ره، آدمی که سر کار میره یعنی به زندگی امید داره و امید هم کلید نجات هر مشکلیه.
می دونستم یک درصد از جمله ای که گفتم رو قبول نداره اما باز هم به روم لبخند زد و خودش رو به سمتم کشید و بعد از بوسیدن گونه ام گفت:
-آره مامان … حق با توئه.
و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
-کلید رو بده، من درو باز می کنم.
و بعد از گرفتن کلید سریع پیاده شد، با چشم های پر از اشک به قامت کوچولوش که تلاش می کرد در رو به سرعت باز کنه نگاه کردم. ذهنم کشیده شد به امروز صبح و تماسی که تمام سیستم عصبیمو به هم ریخته بود. امین تنها چیزی بود که برای به دست آوردنش نجنگیده بودم. اگر اون رو هم از دست می دادم ….! خدایا نیم ساعت قبل یه حرفی زدم و گفتم اگر امین نبود آرزوی مرگ می کردم … اگر امین نباشه احتیاجی به آرزوی مرگ نیست! من در جا می میرم!
ماشین رو پارک کردم و با امین به سمت آسانسور رفتیم. خبری از بغض و گریه ی چند دقیقه قبلش نبود .. در عوض من پکر تر شده بودم. توی دیواره آسانسور خودم رو نگاه کردم و با چند تا لبخند و نفس عمیق کمی ظاهر آویزونم رو سر و سامون دادم. بچه ام این روزها بس که درگیر سهراب بودم، همه ش منو درب و داغون و خسته دیده بود!
به محض اینکه کلید رو توی قفل انداختم امین که خم شده بود تا بند کفش هاشو باز کنه گفت:
-راستی مامان یه کیس سیاه روی صندلی های عقب ماشین بود … مال کی بود؟
با دست زدم روی پیشونیم، به کل یادم رفته بود! اصلا به خاطر بردن همین کیس یه مقدار زودتر از مدرسه زده بودم بیرون و وقت شد که دنبال امین هم برم. به جای من امین کلید رو چرخوند و در حالی که وارد خونه می شد گفت:
-باز نندازی گردن من بگی تقصیر تو شدا!
بهش اخم کردم و گفتم:
-خوبه خودت می دونی مقصری! باید اون کیسو می بردم اداره که سرویسش کنن! تو برو تو من برم بدمش و بیام.
اما قبل از اینکه قدمی از در فاصله بگیرم صدای محکم سهراب توی راهرو پیچید:
-شما هیچ جا نمیری!
به سمتش برگشتم. توی چارچوب در ایستاده بود و امین هم پشت سرش با ابروهای درهم داشت نگاهمون می کرد. لبخند زدم و گفت:
-سلام، زود اومدی!
قدمی عقب رفت و با لبخند گفت:
-سلام … قیمه پختم.
و این یعنی که قضیه ی رفتن به اداره منتفیه. انگشت اشاره و شصتم رو روی بند کیف کشیدم و گفتم:
-قول می دم سر نیم ساعت …
ابروهاش در هم رفت:
-بذارش برای فردا.
دهنمو باز کردم تا حرفی بزنم که با لحن خشکی گفت:
-بیا تو.
و قیافه ی برزخیش نشون داد که ادامه دادن این بحث به هر نتیجه ای که ختم بشه برای من یکی خوشایند نیست! لبخند کج و کوله ای زدم و به سمت خونه قدم برداشتم. امین که تسلیم شدن منو دید اخماش عمیق تر شد و به سمت اتاقش دوید. به محض بسته شدن در اتاقش توی آغوش سهراب قرار گرفتم. سرمو عمیق بوسید و گفت:
-واسه خانومم ناهار پختم. دلت میاد؟
کیفم رو ازم گرفت و کمکم کرد مانتوم رو در بیارم، توی شرایطی نبودم که به درست و یا غلط بودن ازدواج مجددم فکر کنم. سهراب زمانی وارد زندگیم شد که به حضور همه جانبه ی یک مرد احتیاج داشتم. دایی قاسم تحت هر شرایطی پشتم بود اما من … باید با خودم صادق باشم، من احتیاج به همسر داشتم. همسر … فرامرزی که درست توی حساس ترین نقطه ی زندگیم ترکم کرده بود و سهراب … به سمتش برگشتم و عمیق به صورتش زل زدم. خب سهراب مرد صد در صد ایده آلی نبود! اما مردونگیش رو توی این چهار سال زندگی مخصوصا این اواخر برای من ثابت کرده بود. خواستم به سمت اتاق امین برم که بازوم رو چسبید و گفت:
-تا تو دست و صورتت رو بشوری من امینو صدا می زنم.
به روش لبخندی زدم و به سمت دستشویی رفتم. می دونستم که سهراب چندان راضی به حضور امین توی خونه نبود، اصلا یکی از شرط های ازدواجمون همین بود و امین دو سال پیش دایی قاسم زندگی کرده بود، دست آخر هم اونقدر بین راه مونده بودم که خود سهراب دلش به حالم سوخت و پیشنهاد داد امین رو بیاریم پیش خودمون، و امین هم از لحظه ی اول بنای ناسازگاری گذاشت، البته جلوی خود سهراب کمی رعایت می کرد اما وقتی تنها بودیم با تیکه هاش باعث آزارم می شد.
وقتی از دستشویی خارج شدم از همون فاصله امین رو دیدم که پشت میز توی آشپزخونه نشسته و به دیس برنج زل زده. صدای سهراب از پشت سرم باعث شد از ترس تکون بخورم:
-چیزی شده؟
به سمتش برگشتم. ابروهاش توی هم رفت:
-تو فکری!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و حوله رو از دستش گرفتم و گفتم:
-فقط خسته ام.
سرش رو چند بار بالا و پایین برد و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت:
-بعد از ناهار حرف می زنیم.
نفسم رو فوت کردم و با صدای آرومی گفتم:
-فرامرز داره بر می گرده.
ایستاد اما به سمتم بر نگشت. بغضی که داشت سر باز می کرد رو با نفس عمیقی پس زدم و گفتم:
-اگر امینو بخواد!
به سمتم برگشت و موشکافانه نگاهم کرد و بهم نزدیک شد و گفت:
-کی بهت گفته؟
-یکی از دوستای مشترکمون.
با ناراحتی گفت:
-از کجا معلوم که امینو بخواد! … از الان عزاشو گرفتی؟
سرم رو به نشونه ی ندونستن به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
-سهراب من …
لبخند مهربونی زد و گفت:
-نمی ذارم آب تو دل تو و امین تکون بخوره. هر کاری لازم باشه انجام می دیم.
همراه با بغض لبخند زدم. انگار تموم خستگیم از تنم بیرون رفت … حتی اگر کاری از دست سهراب بر نمیومد …. احتیاج داشتم که یه نفر بهم امید بده. چند ضربه ی دوستانه به بازوم زد و گفت:
-قیمه ام یخ کرد.
***
فصل دوم:
هن و هن کنان کیس رو روی میز گذاشتم و رو به آقای ضیایی – مسوول فناوری اداره – گفتم:
-من الان بر می گردم.
قرار بود نرم افزار جدید رو روی سیستم های مدارس نصب کنن و البته چون من فرصت نکرده بودم به کلاس آموزشیش برم به لطف سفارش دایی قاسم، آقای ضیایی خودش می خواست بهم توضیح بده. توی چارچوب اتاق جمع دار اموال قرار گرفتم و به در باز اتاق ضربه زدم. کوپن های بیمه ی طلایی روی میز کوتاه وسط اتاق پر بود و چند کارمند هم مشغول جدا کردن فیش های خودشون بودن و کسی صدای ضربه ی بی جون من به در اتاق رو نشنید.
وارد اتاق شدم و رو به آقای علوی سلام دادم، با صدای سلام و احوال پرسی ما دایی قاسم سرش رو از توی کمد فلزی بیرون آورد و با دیدن من گل از گلش شکفت. اشاره کرد پشت میزش بشینم.
میز رو دور زدم و پشت میزش نشستم و در همون حال رو به آقای علوی گفتم:
-مال ما هم اومده؟
و به برگه های بیمه ی طلایی اشاره کردم. به جای علوی دایی جواب داد:
-کوپن تو رو کنار گذاشتم.
توی صندلیم فرو رفتم و شروع کردم به ور رفتن با حلقه ازدواجم با سهراب. ده سال قبل که دانشگاه اینجا قبول شده بودم فکر نمی کردم بتونم دور از خانواده ام دووم بیارم. دلتنگی هام و لوس بازی هام فقط به دو سه ماه اول ختم شد و به محض اینکه سر و کله ی فرامرز توی زندگیم پیدا شد همه دلتنگیم از خانواده دود شد و رفت هوا.
لعنتی …. خودم رو بعد از رفتنش تباه شده می دیدم! اونقدر حضورش توی زندگیم پررنگ شده بود که تا مدت ها بعد از رفتنش احساس سردرگمی می کردم. شاید اگر مثل همیشه اصرار می کرد و پاپیچم می شد که برم، می رفتم! اما خیلی زود کوتاه اومد، البته که حضور مادر و خواهرش بی تاثیر نبود! از اولش هم من و فرامرز برای خانواده ی همدیگه وصله ی ناجور بودیم.
دایی توی لیوان خودش برام چای ریخت، و روبروم قرار داد، با لبخند گفتم:
-دایی، جون من چند بار از صبح تو همین لیوان چای خوردی و نَشُستیش؟
دایی و آقای علوی با هم خندیدن و آقای علوی جواب داد:
-خاکی باش دخترم.
دایی یکی از صندلی های دور میز وسط رو برداشت و کنارم نشست و با صدای آرامی گفت:
-سهراب چی می گه دایی؟
لبهامو به داخل دهنم کشیدم و گفتم:
-دیروز نگار، همکلاسی دانشگاهم بهم زنگ زد. شوهرش هم همکلاسیمون بود و البته دوست فرامرز، بعد از ازدواج با فرامرز، باهاشون رفت و آمد داشتیم. هر چند وقت یه بار با هم صحبت می کنیم. نگار می گفت فرامرز می خواد برگرده ایران.
با پوزخندی ادامه دادم:
-رفت آب دهنشو ریخت و برگشت.
دایی با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
-عاقبت عشق و …
اجازه ندادم حرفشو کامل کنه و با دلخوری گفتم:
-دایی خواهش می کنم … الان توی شرایطی نیستم که اشتباهمو به روم بیارین.
نفسش رو فوت کرد و گفت:
-چو فردا رسد فکر فردا بکن. اون جوون لاابالی که من می شناختم! فکر گرفتن بچه نیست، مگر اینکه دوباره پی خودت باشه!
چشم هام گرد شد:
-دایی؟!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-البته اگر زن نگه دار بود که خونه و زندگیشو ول نمی کرد بره دنبال یللی تللی!
این جمله اش معقول تر بود. ضیایی جلوی در قرار گرفت:
-خانوم صمدی الان اگر میاین، سرم خلوته.
از روی صندلی بلند شدم و رو به دایی گفتم:
-شب بیاین خونه ی ما، سبزی پلو درست می کنم.
دایی سرش رو به معنی باشه تکون داد و بعد از گرفتن کوپن های بیمه از اونها خداحافظی کردم و به اتاق آقای ضیایی رفتم.
***
فصل سوم:
توی مبل فرو رفته بودم و سهراب هر دو دستم رو توی یک دستش گرفته بود و سعی می کرد با لبخندش بهم دلگرمی بده. دایی هم متفکرانه به تلفن چشم دوخته بود و به صحبت های خانوم کبودوند-وکیلش- گوش می داد.
-اگر زوجه مهر رو در ازای حضانت فرزند مشترک به شوهر بخشیده، مرد نمی تونه ادعای حضانت رو داشته باشه، مگر اینکه مهریه رو به زوجه پرداخت کنه.
لب های خشک شده ام رو به سختی از هم باز کردم و گفتم:
-همون موقع مهریه ام رو کامل پرداخت کرد.
برای چند ثانیه ساکت شد و بعد گفت:
-طبق قانون جدید حضانت فرزند چه پسر و چه دختر تا هفت سالگی با مادره و بعدش با تشخیص دادگاه با پدر.
چشم هام پر از اشک شد، امینم هفت سالش بود. یک دستم رو از بین انگشت های سهراب بیرون کشیدم و روی لبم گذاشتم و به ادامه ی حرف های خانم کبودوند گوش دادم.
-شوهر سابقت می تونه ادعا کنه، البته باز هم این دادگاهه که شرایط رو بررسی می کنه و رای رو صادر می کنه.
و با لحن شوخی اضافه کرد:
-البته مژده جون، عاقلانه اش اینه که صبر کنی تا همسر سابقت برگرده، شاید این همه اضطراب تو بی جهت باشه!
دایی تلفن رو از روی اسپیکر برداشت و شروع کرد به صحبت کردن. سهراب زیر لب غر زد:
-اسکل تر از تو ماییم که زنگ می زنیم به وکیل!
با عصبانیت دست دیگه ام رو هم عقب کشیدم و در حالی که بلند می شدم گفتم:
-کسی مجبورت نکرده!
و به سمت آشپزخونه رفتم. بلافاصله پشت سرم اومد و با لحن طلبکار و البته پچ پچ گونه گفت:
-من گفتم تو مجبورم کردی؟! من میگم بذار اول اون مردک بی ناموس خبر مرگش بیاد! بعد بیفت دنبال راه چاره!
با حرص گفتم:
-تو چی می فهمی توی دل من چی می گذره؟! از دیروز صبح تا الان دلم مثل سیر و سرکه می جوشه.
دست هاشو با کلافگی به کمرش زد و زیر لب غر زد:
-کم واسه خودمون مشکل داریم!
به سمت گاز رفتم و با بغض گفتم:
-البته واسه تو که بد نمی شه! از شر امین راحت می شی!
و خودم هم بلافاصله از حرفی که زدم پشیمون شدم. اما دیر شده بود چون سهراب از کوره در رفت و دستش دور بازوم پیچیده شد و محکم منو به سمت خودش کشید و بعد از چسبیدن هر دو بازوم از بین دندوناش گفت:
-صد دفعه گفتم متلک ننداز از این کارت متنفرم.
بازوهام داشتن خرد می شدن. صدای صحبت دایی با وکیلش میومد، انگار مکالمه شون رو به اتمام بود. ترس برم داشت، با صدای لرزون گفتم:
-سهراب … داییم.
با خشم گفت:
-از مریضیم سوءاستفاده نکن. می دونی که قاطی کنم چه بلایی سرت میارم!
و با حرص منو به عقب هُل داد و گفت:
-زبون به دهن بگیر که جلوی داییت ادبت نکنم.
چشم هام پر از اشک شد. نمی خواستم عصبیش کنم. سرمو پایین انداختم، نفسش رو بیرون فرستاد و با لحن غمگینی گفت:
-بی انصاف… همش یه هفته دیگه پیشتونم! بعدش دیگه معلوم نیست کی بتونم ببینمتون….چرا اذیتم می کنی؟
سرمو بالا آوردم و از مشغول بودن دایی استفاده کردم و روی پنجه پاهام ایستادم و چونه ی سهراب رو بوسیدم و با صدای آروم گفتم:
-معذرت می خوام، منظوری نداشتم. فقط …. به هم ریخته ام.
با دلخوری نگاهم می کرد، بعد از چند ثانیه گفت:
-اشکالی نداره عزیزم. ببخش از کوره در رفتم.
به روی همدیگه لبخند غمگینی زدیم و با صدای دایی از هم فاصله گرفتیم:
-عجب خانوم محترمیه!
سهراب با خنده از آشپزخونه خارج شد و گفت:
-مبارک شوهرش.
-مجرده.
از شدت حاضر جوابی دایی، من و سهراب با صدای بلند خندیدیم و دایی گونه هاش قرمز شدن و گفت:
-خجالت بکشین، من سن پدرتونو دارم!
سهراب هم با خنده دست هاشو بالا آورد:
– ما که چیزی نگفتیم!
در حالی که می خندیدم به سحر –خواهر سهراب- پیام دادم:
-سلام عزیزم. امین اذیت می کنه؟ بیایم دنبالش؟
بعد از چند ثانیه جواب داد:
-امین و اذیت؟ فقط سقف خونه هنوز سر جاشه! بیاین هم، پسر من نمی ذاره امینو جایی ببرین.
***
فصل چهارم:
از روی صندلیم بلند شدم و در حالی که به سمت پنجره ی رو به حیاط می رفتم گفتم:
-می دونی چیه فروزان جون؟ نه این که از معاون بودن خسته شده باشم! اما تدریس و سر کلاس رفتن یه لطف دیگه ای داره.
فروزان که مدیر مدرسه بود و حداقل پانزده سال از من بزرگتر بود با لبخندی دستهاش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت:
-می فهمم عزیزم. گمون کنم سال دیگه دوباره برای تدریس بری.
سرم رو به نشونه ی ندونستن تکون دادم و پنجره رو باز کردم و رو به دانش آموزی که هنوز تو حیاط بود داد زدم:
-مگه پنج دقیقه قبل زنگ کلاس نخورده؟ شما تو حیاط چی کار می کنی؟!
بدون حرفی به سمت سالن کلاس ها رفت. پنجره رو بستم و گفتم:
-ولی دبیرستان رو بیشتر از راهنمایی دوست دارم.
فروزان با اخمی مصنوعی گفت:
-دستت درد نکنه! از دست ما خسته شدی؟
خواستم جواب بدم که با به صدا در اومدن موبایلم عذرخواهی کردم و گوشیم رو از روی میز برداشتم، نگار بود، ناخودآگاه اخم کردم و جواب دادم:
-سلام نگار جون.
-سلام مژده ی عزیزم خوبی؟ امین جون و آقا سهراب چطورن؟
باز هم قلبم بی قرار شده بود، دم عمیقی گرفتم و گفتم:
-خوبیم شکر خدا، خودت و مازیار چطورین؟
اون هم تشکر کرد و بعد گفت:
-راستش مژده خودت که می دونی اصلا قصد نگران کردنت رو ندارم، اما چون خودت خواستی زنگ زدم که خبر بدم …. فرامرز امروز پرواز داره.
پاهام شل شد و روی اولین صندلی نشستم. فروزان با نگرانی از روی صندلیش بلند شد و با چند ثانیه مکث از دفتر خارج شد.
-الو … مژده؟
چشم هام رو برای چند ثانیه بستم تا به خودم مسلط بشم و بعد گفتم:
-ممنون که خبر دادی.
لحن نگار هم نگران شده بود:
-عزیزم خودتو اذیت نکن. شاید فرامرز اصلا یادش نباشه که پسری هم داره! وگرنه این همه سال یه بار با مازیار در مورد امین حرف می زد!
چشم هام پر از اشک شد و با تندی جواب دادم:
-امین به محبت پدر بی مهری مثل اون احتیاج نداره … اصلا امین نمی دونه که فرامرز زنده اس.
سکوت برقرار شد. انگار واسه ثانیه ای قلبم هم یادش رفت کار کنه. نگار با صدای بهت زده ای سکوت رو شکست:
-تو به امین گفتی پدرش مرده؟
تازه اون لحظه بود که خودم به عمق فاجعه پی بردم. با صدای لرزونی گفتم:
-نگار؟!
-….
-نگار اگر فرامرز حرفی نزد … شما هم بهش چیزی نگینا؟!!
بغضم شکست و بی اراده زدم زیر گریه:
-فقط همین مونده که امین از من زده بشه!
فروزان با لیوان آب قند به دفتر برگشت و با دلسوزی نگاهم کرد. نگار با لحن شلی جواب داد:
-ما که چیزی بهش نمی گیم … نمی دونم!
و ادامه حرفش رو با انرژی بیشتری گفت:
-هر چی خدا بخواد عزیزم. بیخودی غصه نخور، یک ماه بیشتر به پایان مدرسه امین نمونده.میخوای اجازه اش رو بگیر و یه هفته باهاش برو سفر.
کمی به خودم مسلط شدم و گفتم:
-با این وضعیت سهراب کجا برم؟! دو روز دیگه هم میره واسه شیمی درمانی.
با ناراحتی گفت:
-یه کم دیر اقدام نمی کنه؟
مثل تموم این چند وقت حرصم گرفت:
-دلش واسه همه می سوزه جز خودش و منِ بدبخت! یه کار میکس عروسی داشت، مال رفیق صمیمیش بود، گفت اینو اول تحویل بده بعد میره. فردا تموم میشه. دکترش هم عصبانیه.
-چی بگم … خب عزیز مزاحمت نشم. کاری نداری؟
با لحن بی نهایت غمگینی جواب دادم:
-مرسی عزیزم که زنگ زدی، خداحافظ.
و به تماس خاتمه دادم و لیوان آب قند رو برداشتم و رو به فروزان که با نگرانی بهم زل زده بود گفتم:
-فرامرز امروز میاد.
سرش رو تکون داد و هیچی نگفت. برای موبایلم پیام اومد. بازش کردم، سهراب بود:
-چند تا از لباس مجلسی هات به اضافه ی لوازم آرایشت رو برداشتم، بعد از مدرسه بیا آتلیه. امینو هم بیار.
جواب دادم:
-برای چی؟
با چند ثانیه تاخیر:
-برای عکس یادگاری از خانواده ی کوچیکمون.
موبایل رو روی میز انداختم و سرم رو با دو دستم چسبیدم. فروزان سریع به سمتم اومد و با نگرانی گفت:
-مژده؟
در حالی که با کف دو دستم سرم رو فشار می دادم گفتم:
-هیچی نیست، فقط به هم ریخته ام.
دستی به شونه ام زد و گفت:
-پاشو … پاشو برو خونه، تو اصلا امروز رو مود نیستی.
من هم از خدا خواسته گفتم:
-سختت نیست؟
با لبخندی گفت:
-دیگه ساعت آخره. بیا امضات رو برای آخر ساعت بزن و برو.
ازش تشکر کردم و بعد از امضا زدن دفتر حضور و غیاب از مدرسه خارج شدم و یکراست به سمت مغازه ی سهراب رفتم. جلوی مغازه اش پارک کردم و از ماشینم پیاده شدم. چشمم روی نوشته ی رنگی سر در مغازه افتاد … فتو جاوید … و ذهنم رفت به چهار سال قبل.
اون روز بارون شدیدی می اومد و من به همراه همکارم به عکاسی اومدیم، می خواستم برای گواهی نامه ام عکس بگیرم. سهراب اون موقع خیلی پُر تر بود. وقتی از پشت شیشه دیدمش رو به همکارم گفتم:
-چقدر بدم میاد از مردهای ریشو!
و همکارم هم با خنده گفت:
-حالا این دفعه رو بی خیال، قول میده عاشقت نشه.
اون لحظه اصلا فکر نمی کردم وقتی دایی صادق عکاسی جاوید رو معرفی کرد نیتی پشتش بوده. به همین خاطر وقتی برخورد سهراب جاوید، صاحب عکاسی و شخصیتی که ضد ظاهرش بود رو دیدم، هیچ دید بدی نسبت بهش پیدا نکردم و وقتی مقنعه خیسم رو مسخره کرد و خواست به زور یکی از مقنعه های چروک داخل مغازه اش رو سرم کنه از ته دل خندیدم و …
-عروس خانوم افتخار بدین بفرمایید داخل.
به صورت بی نهایت لاغر سهراب که حالا توی چارچوب در ایستاده بود نگاه کردم و اون ادامه داد:
-لامپ مغازه سوخته، بیاین با حضورتون روشنش کنید.
ابروهام در هم رفت و گفتم:
-اس داده بودی!
سرش رو تکون داد و گفت:
-بله و گفته بودم بعد از مدرسه بیای … اونم آتلیه، نه اینجا و البته همراه امین. اما اگر خیلی عجبه داری الان …
با دیدن اخم من و همچنین قیافه ی آماده به گریه ی من ساکت شد و بعد گفت:
-یه لحظه صبر کن.
و به داخل عکاسی برگشت و بعد از برداشتن کتش بیرون اومد و با هم سوار ماشین اون شدیم. به محض اینکه حرکت کرد با صدای لرزون گفتم:
-سهراب چرا عذابم می دی! ما کم عکس داریم؟ وقت واسه این کارا زیاده، حال و روز من به عکس گرفتن می خوره یا تو! مگه قراره چند وقت نباشی؟
-شاید دیگه نباشم!
داد زدم:
-حق نداری این حرفو بزنی وقتی می بینی این همه بهت احتیاج دارم. برای یک بار هم که شده خودخواه نباش!
و لبهامو به هم فشار دادم و از شیشه ی بغلم به بیرون زل زدم و سعی کردم با چند نفس عمیق بغضم رو پس بزنم. سهراب سکوت رو شکست:
-می دونم سخته اما باید خودمون رو برای هر اتفاقی آماده کنیم. می دونم شاید شوهر خوبی برات نبودم … میدونم خیلی وقت ها دلت رو شکستم … بابت هر بار که دست روت بلند کردم دارم عذاب می کشم … بابت اون دوسالی که از امین دور نگهت داشتم … مژده من خودم می دونم چقدر برات بد بودم ….
ماشین رو گوشه ای متوقف کرد، دیگه نفس های عمیق هم نمی تونست مانع ریزش اشکهام بشه.
-شاید هم این مجازاتیه که خدا برام در نظر گرفته …. به خاطر ظلم هایی که در حقت کردم!
بدون این که به سمتش برگردم با گریه گفتم:
-بس کن سهراب.
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-گاهی اوقات می مونم که چطور ازت طلب بخشش کنم.
به سمتش برگشتم. چشم هاش قرمز بود، مثل روزی که فهمید بیماره و توی مطب دکتر برای چند ثانیه عمیق توی چشمهام زل زد و درست از همون لحظه به بعد تغییر کرد و تازه شد شبیه شوهرهای ایده آل! اون هم زمانی که هنوز پای چشمم به خاطر مشت هفته ی پیشش کبود بود! اون هم زمانی که اونقدر دلم از غیرت های بی جاش شکسته بود که مدام آه می کشیدم و در عین احتیاجم بهش می خواستم ازش دور باشم.
سعی کرد ایده آل باشه در حالی که ذهنم با خاطرات تلخش سیاه شده بود.
در حالی که اشکهام روان بود با صدای لرزونی گفتم:
-من خیلی وقته که بخشیدمت سهراب.
نگفتم از وقتی که گذاشتی امین بیاد پیشمون. نگفتم به خاطر احترامی که به امین گذاشتی در حالی که به حضورش چندان هم راضی نبودی …. نگفتم به خاطر امین!
همراه بغض لبخندی زد و سرم رو در آغوشش گرفت و من هم بی صدا به هق هقم ادامه دادم. سرم رو نوازش کرد و گفت:
-خودم رو سرزنش می کنم که ای کاش بچه دار می شدیم، بعد پشیمون می شم و میگم اگر برنگردم مژده تک و تنها با بچه ی من …
سرمو بوسید و ادامه داد:
-اگر خوب شدم بچه دار بشیم؟
چشمامو بستم:
-باشه.
با هیجان ادامه داد:
-اگر دختر بود اسمشو بذاریم سارا …
***
فصل پنجم:
در حالی که دستهام رو با پیشبندم خشک می کردم سرم رو از در آشپزخونه بیرون آوردم و با حالت پچ پچ گونه و حرصی گفتم:
– امین!!! مگه بهت نمی گم صداشو کم کن؟
با خونسردی از گوشه ی چشم نگاهی بهم انداخت و گفت:
– نمی شنوم!
به سمتش رفتم و زیر لب غر زدم:
– مگه گوشات سنگینه بچه!
و کنترل رو از روی میز برداشتم و صداش رو به حداقل رسوندم. ابروهاش بالا رفت:
– مامان تو الان صداشو میشنوی؟
صفحه تلویزیون رو اشاره کردم و گفتم:
– موش و گربه حرف می زنن؟!
و بعد با ناراحتی به در اتاق کار سهراب نگاه کردم و گفتم:
– مگه ندیدی با چه حالی رفت توی اتاق؟
چند ثانیه نگاهم کرد و گفت:
– تو دوست داری خوب بشه؟
چشمهام گرد شد و گفتم:
– معلومه که دوست دارم!
لبخند غمگینی زد و هیچی نگفت. حس کردم نگاهش غمگینه، این چند روز … این چند روز لعنتی و پر از اضطراب … پایانش خوشه مگه نه؟
جلوی صورتش خم شدم و گفتم:
– دوست داری توی آشپزی مامانو کمک کنی؟
نیشش تا بناگوش باز شد و گفت:
– می تونم دو تا لیوان شیرکاکائو درست کنم.
و سریع بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. حس کردم که راه گلوم کیپ شد، امین با همه ی بداخلاقی و تُخسیش از کمترین روش ها برای شادکردن من استفاده می کرد. اگر می فهمید که بهش دروغ گفتم چی؟!
– مامان … منو پیچوندی رفتی پیش سهراب؟
در حالی که خنده ام گرفته بود به سرعت به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم:
– هیسسس … چه خبرته!
ریز خندید و گفت:
– آخه از جایی که وایستاده بودی تا اینجا ده قدم هم نمی شد! … شکر کجاست؟ یه ذره آب جوش هم بده.
قیافه ام رو مظلوم کردم و گفتم:
– امین جون؟
چند ثانیه با دقت نگاهم کرد و گفت:
– بذار خودم حدس بزنم چی می خوای.
خنده ام رو کنترل کردم و امین گفت:
– آشغال بذارم دم در؟ … نه این نیست! … امممم برگردم تلویزیونو خاموش کنم؟
من هنوز همونجور مظلوم نگاهش می کردم. زد زیر خنده و گفت:
– یه لیوان دیگه هم بده … (و زیر لب ادامه داد) جونش سهرابشه.
نیشم تا بناگوش باز شد و در حالی که یه لیوان دیگه به دستش می دادم گفتم:
– این هوش و ذکاوتت به خودم رفته.
– اون که بله. چون باهوشا زود نمی میرن.
دستم روی هوا خشک شد و خنده از روی لبم رفت. امین که قیافه ی وا رفته ی منو دید پاکت شیر رو روی میز گذاشت و گفت:
– ببخشید … چیز بدی گفتم؟
لیوان رو روی میز گذاشتم و گفتم:
– مردن ربطی به باهوش بودن نداره.
به بحث ادامه نداد و لیوان رو ازم گرفت و سه تا لیوان شیرکاکائوی سرد درست کرد و من با بغض فقط بهش نگاه کردم. به دست های کوچولوش که تر و فرز و با علاقه این کارو می کردن. روبروش روی صندلی نشستم و گفتم:
– امین؟
قاشق رو توی لیوان گذاشت و نگاه گذرایی بهم انداخت:
– بله؟
نفس عمیقی گرفتم و گفتم:
– اگر جای من با پدرت عوض می شد …
با نگرانی نگاهم کرد و من ادامه دادم:
– منظورم اینه که … اگر من نبودم و تو می رفتی پیش بابات …
با صدای بی نهایت آرومی گفت:
– چی شده؟ … تو هم … مثل سهراب؟
چشمهاش پر از اشک شد. فهمیدم منظورم رو بد گرفته. سریع دستهامو بالا آوردم و گفتم:
– نه مامانی … دارم در مورد بچگیات و بابای خودت حرف می زنم. می گم اگر برعکس می شد … تو ….
لیوان شیرکاکائوی خودش رو برداشت و گفت:
– حالا که برعکس نشده! منم که تو رو دوست دارم …
از روی صندلیش پایین رفت و گفت:
– نذار ته نشین بشن، زود بخورین.
و از آشپزخونه خارج شد. به صندلیم تکیه دادم. ناراحتش کردم؟ … به در آشپزخونه و مسیر رفتنش خیره شدم و ژستش موقع حرف زدن رو تصور کردم. اگر ظاهرش رو در نظر نگیرم … امین اصلا شکل همسن و سال هاش نیست! البته گاهی که سرگرم بازی می شه از هر بچه ای بچه تره. ولی موقع درد و دل کردن مثل یه آدم بزرگ نظر میده. باید با معلمش حرف بزنم … شاید واقعا از سنش بیشتر می دونه!
لیوان ها رو برداشتم و به سمت اتاق سهراب رفتم. بدون در زدن وارد شدم. توی تاریکی پیکر کز کرده اش رو گوشه ی تخت تشخیص دادم. وارد اتاق شدم و در رو بستم و آروم به سمت میز داخل اتاقش رفتم.
-گاهی درد امونم رو می بُره.
لیوان ها رو روی میز گذاشتم و بعد لبه ی تخت نشستم و با صدای آرومی گفتم:
– هنوزم درد داری؟
با صدای لرزون گفت:
– الان دردم ساکت شده. ولی تموم بدنم ضعف داره.
– می خوای بدنتو ماساژ بدم؟
چشمهاشو آروم باز کرد و با بی حالی بهم نگاه کرد و گفت:
– برام حرف بزن.
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
– امین برات شیرکاکائوی سرد درست کرده.
دوباره چشمهاشو بست و لبخند روی لبش نشست:
– دستش درد نکنه.
دستم رو توی موهای سرش فرو بردم. یعنی همه ی شیمی درمانی ها ختم میشن به یه سر بی مو و چشمهای بدون مژه؟ یا توی تصور من همشون اون شکلی می شن؟ برای یه لحظه سهراب رو هم بدون مو تصور کردم … دستم رو عقب کشیدم و با صدای بغض آلودی گفتم:
– وقتی موافقت کردم که باهات ازدواج کنم … فکر نمی کردم یه روزی بهت علاقه مند بشم.
با چشمهای بسته خندید و من ادامه دادم:
– فقط می خواستم از شر حرف و حدیث و خواستگار های پر از عیب و ایرادم راحت بشم.
– من این همه انرژی مثبتی که میدی رو کجام ذخیره کنم؟
با خنده گفتم:
– بدجنس نباش سهراب! دارم حقیقت رو می گم.
چشمهاش رو آهسته باز کرد و گفت:
– ولی من از اول هم ازت خوشم اومده بود … وقتی برای اولین بار به همراه عمو حمیدم که همکار داییت بود اومدیم در مدرسه و دیدمت. یا هفته ی بعدش که مثل موش آب کشیده اومدی عکاسی. تا وقتی که اجازه ی خواستگاری بدی من توی رویاهام تو رو با همون دو تا تیپ متفاوتی که ازت دیده بودم تصور می کردم.
لبهامو به هم فشار می دادم تا بغضم نشکنه. لحنش بی نهایت غمگین بود:
– خودم هم نمی دونم چرا گاهی اون همه بد می شدم! هر بار باهام مخالفت می کردی و صداتو بالا می بردی فکر اینکه با پدر امین چه برخوردی داشتی مثل خوره می افتاد به جونم و کنترلم رو از دست می دادم.
خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
– خودتو اذیت نکن سهراب … من ازت دلگیر نیستم.
با ناراحتی نگاهم کرد:
– مگه میشه دلگیر نباشی؟
صداش لرزید. برای اولین بار لرزش اشک رو توی چشمهاش رو دیدم. آروم کنارش دراز کشیدم و در حالی که توی چشمهاش با مهربونی زل زده بودم گفتم:
– فرامرز تو مدت زندگی مشترکمون هیچ وقت با صدای بلند با من حرف نزده بود … هیچ وقت بحثمون نشده بود … اما نمی تونم ببخشمش چون وقتی پای برآورده شدن یکی از آرزوهاش وسط اومد فهمیدم تمام این مدت نقش بازی می کرده … نمی دونم! شاید هم دارم اشتباه می کنم اما نمی تونم سختی هایی که بعد از به دنیا اومدن امین تحمل کردم رو فراموش کنم.
دستش رو در حالی که کمی می لرزید بالا آورد و روی گونه ام گذاشت و گفت:
– حس می کنم دیگه نمی بینمت!
با ناراحتی گفتم:
– سهراب این حرفو …
انگشتش رو روی لبم قرار داد و گفت:
– تو بهترین اتفاق زندگیمی مژده. هیچ وقت از انتخابت پشیمون نشدم.
و به سختی و در حالیکه صورتش از درد جمع شده بود خودش رو جلو کشید و لبهاش رو روی لب هام قرار داد. نمی دونم چند ثانیه گذشته بود که طعم شور اشک باعث شد به خودم بیام و صورتم رو عقب بکشم و با بهت نظاره گر هق هق بی صدای مرد زندگیم باشم.
بیشتر توی خودش مچاله شد و بین هق هقش نالید:
– خواهش می کنم برو بیرون.
من هم در حالی که دستم رو جلوی دهنم قرار داده بودم خیلی سریع از اتاق خارج شدم و بعد از بستن در اتاقش همونجا پشت در به بغضم اجازه ی شکستن دادم.
***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.