فصل ششم:
امین سیب رو از دستم گرفت و توی کیفش گذاشت. رو به سهراب گفتم:
– من فقط یه سر برم مدرسه، برمی گردم خودم تا بیمارستان می برمت.
سهراب با کلافگی گفت:
– مژده خفه ام کردی! مگه من بچه ام که اینقدر نگرانی؟ نمی خوام از شهر بیرون برم که! خودم میرم بیمارستان و کارهامو می کنم.
با اخم گفتم:
– سهراب یه بار هم که شده لج نکن. خودم دلم می خواد باهات بیام.
امین با تخسی به سهراب گفت:
– حرف گوش کن دیگه!
من و سهراب هر دو با تعجب نگاهش کردیم و امین با ابروهای درهم و خیلی جدی گفت:
– زود برگرد.
و با بی میلی تمام جمله اش رو ادامه داد:
– مامان دوسِت داره.
لبخند کم جونی روی لب سهراب نشست و گفت:
– تو چی؟ تو دوست داری برگردم؟
امین کمی جلو رفت و دستش رو دراز کرد و گفت:
– دوست دارم خوب شی.
اشک دیدم رو تار کرد. سهراب دست امین رو گرفت و به سمت خودش کشید و پیشونی امین رو بوسید و گفت:
– تا وقتی برگردم مراقب مامانت باش. حالا تو مرد خونه ای.
امین که معلوم بود کلی با این جمله حال کرده بادی به غبغب انداخت و گفت:
– خیالت تخت.
و بعد از خداحافظی به سمت در رفت. نفس عمیقی گرفتم و دوباره با جدیت رو به سهراب گفتم:
– می مونی تا برگردم.
همراه با بغض لبخند زد و به آرامی پلک زد. از خونه خارج شدم و بعد از اینکه امین رو سوار سرویس مدرسه اش کردم سوار ماشین شدم و به سمت مدرسه رفتم. قرار بود ساعت ده سهراب رو به بیمارستان شهید … ببرم تا پرونده ی پزشکی تشکیل بده. بنا به درخواست خودش تا پایان دوره ی شیمی درمانی به دیدنش نمی رفتیم. و چقدر از همین لحظه دلتنگش بودم! ساعت نه از مدرسه بیرون زدم و به سمت خونه رفتم و وقتی در رو باز کردم اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد پاکت نامه ای بود که به آینه ی کنار در چسبیده بود.
نامه رو برداشتم و با نا امیدی صدا زدم:
– سهراب؟
اما جوابی نیومد. بی معطلی نامه رو باز کردم:
– « سلام. می دونم بی معرفتیم رو با این بی خبر رفتنم تکمیل کردم. اگر خوب شدم که بر می گردم، اگر نیومدم یا مُرده ام برگشت، برای گذران زندگیت تا وقتی که به مرد دیگه ای اعتماد کنی دست به مهریه ات نزن. وصیت نامه ام رو به صورت محضری تنظیم کردم و مادرم هم در جریانه، خرج زندگیت رو همون مغازه ی عکاسی و آتلیه در میاره. تا وقتی نیاز پیدا نکردی از حقوقت خرج نکن. می دونم توی این نامه جای این حرفا نیست اما تو همیشه طوری رفتار کردی که نتونم در مورد بعد از مرگم راحت حرف بزنم. هیچ وقت از امین متنفر نبودم. مواظب خودتون باشین.»
نامه رو با حرص توی کیفم جا دادم و دوباره از خونه خارج شدم و یه راست به سمت بیمارستان رفتم. و وقتی به بیمارستان رسیدم و در مورد بخش شیمی درمانیش پرس و جو کردم تازه فهمیدم چقدر ساده لوحم! چرا که اون مرکز ساعت کاریش پاره وقت بود! و سهراب اصلا به این بیمارستان نیومده بود. بلافاصله با سحر (خواهر سهراب) تماس گرفتم و ماجرا رو با گریه تعریف کردم و بعد دنبالش رفتم و با هم اول به عکاسی و بعد به آتلیه رفتیم. باید با سهراب حرف می زدم. این که نمی دونستم چی توی ذهنش می گذره داشت منو از بین می برد.
به مطب دکترش رفتیم و منشی که وضعیت ما رو دید بین بیمارها ما رو فرستاد داخل. و دکتر در کمال ناباوری گفت:
– ایشون خیلی وقت پیش باید شیمی درمانی رو شروع می کرد! مدتی هم هست که دیگه مراجعه نکرده. اون موقع که بهش گفته بودم امیدی برای درمان بود اما الان چیزی نمی دونم!
وقتی از مطب بیرون اومدیم بی اراده هر دو با صدای بلند گریه می کردیم و بعد از ساعتی که به خودمون مسلط شدیم شروع کردیم به گشتن خونه ی دوستاش و همزمان هم با موبایل خاموشش تماس می گرفتیم … و ساعت دوازده شب خسته و درمونده سحر رو به خونه اش رسوندم و خودم هم به خونه رفتم و امین رو از همسایه تحویل گرفتم و وارد خونه شدیم. همین که در رو بستم انگار در و دیوار خونه به زبون اومدن و داد زدن:
– سهرابی که رفته … دیگه بر نمی گرده.
***
فصل هفتم:
دکمه ی دربازکن رو زدم و در واحد رو هم باز گذاشتم و چند قدم عقب تر ایستادم. استرسی که در طول این دو هفته کمرنگ شده بود دوباره با اومدن نگار داشت خودش رو نشون می داد. دقایقی بعد در باز شد و نگار وارد خونه شد و لبخند دلسوزانه ای تحویلم داد:
– خوبی مژده جون؟
نزدیکش شدم و با هم روبوسی کردیم و همراه هم به سمت هال رفتیم. در حالی که نگاهش به گوشه و کنار خونه سرک می کشید گفت:
– امین نیست؟
روی مبل نشستیم و گفتم:
– مدرسه اس.
با ناراحتی گفت:
– خبری از سهراب نشد؟
لبهامو به داخل دهنم کشیدم و گفتم:
– نه … هر جا که به فکرمون می رسید گشتیم. به کلانتری ها و بیمارستان ها و …. پزشکی قانونی هم سپردیم.
پوزخند غمگینی زدم و گفتم:
– ده بار دیگه هم شوهر کنم منو ول می کنن و میرن.
مشت بی حالی به بازوم زد و گفت:
– گمشو مژده این چه حرفیه؟
و با ناراحتی اضافه کرد:
– شوهرهایی مثل فرامرز همون بهتر که بذارن و برن.
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
– باز چی شده؟
کمی با حلقه اش بازی کرد و با من و من گفت:
– خونه ات رو … همونی که فرامرز داد … فروختی؟
ابروهام بالا رفت و گفتم:
– نگهش داشتم برای امین … چطور؟
لبش رو با زبونش تر کرد و گفت:
– فرامرز اومده که ایران بمونه.
به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:
– از دست و دلبازیش پشیمون شده؟! اومده خونه رو پس بگیره! بهش بگو شنیدیم گفتن مهریه رو کی داده و کی گرفته اما نشنیده بودیم که بدن و پس بگیرن.
دست هاشو بالا آورد و گفت:
– نه اشتباه نکن. نمی خواد همینجوری بگیره … می خواد برج بزنه. پدرش پارسال فوت کرده و حالا فرامرز برگشته تا با سرمایه ی زیادی که بهش ارث رسیده به حرفه ی برادرش رو بیاره.
بی اراده خندیدم و گفتم:
– پس آقا فربد زمین کم آورد چسبید به مهریه زن سابق برادرش!
لبخندی زد و گفت:
– مرده شور قیافه ی فرامرزو ببره که آخر دوستی من و تو رو به هم می زنه.
از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و در همون حال گفتم:
– الان هفت ساله که اون خونه دست منه و دوسه سال هم هست که خیلی مشتری داره. همه ی ساختمون های اطرافش برج شدن و به قول خودشون اون خونه کسر شانه.
صدای نگار رو از هال می شنیدم:
– خب چرا نمی فروشیش! اون طور که من یادمه خونه کلنگی بود. بخوای تا وقتی که امین بزرگ بشه نگهش داری …
حرفش رو قطع کردم:
– چنین قصدی ندارم. اتفاقا تو فکرم بود که وقتی سهراب خوب شد یه فکری به حالش کنیم.
توی چهارچوب در قرار گرفت و گفت:
– فرامرز گفت بری قیمت بگیری، هر جا که دلت می خواد. از بالا ترین قیمت هم بیشتر ازت می خره. دیگه چی از این بهتر!
پوزخندی زدم و لیوان های چای رو توی سینی قرار دادم و گفتم:
– منِ ساده رو باش که چقدر استرس بی خودی داشتم!
و در حالی که با سینی به سمت هال می رفتم گفتم:
– بهش بگو اول باید سهراب برگرده … البته اگر از رفتن شوهرم خبر داره!
و از کنارش عبور کردم و سینی رو روی میز گذاشتم:
– نمی دونه که تو ازدواج کردی.
روی مبل نشستم و تعارف کردم که بشینه و همزمان گفتم:
– برای کسی که به خاطر کار برگشته و چشمش توی خونه ی کلنگی مهریه ی منه، مگه فرقی هم می کنه؟
نفسش رو بیرون فرستاد و گفت:
– کی قرار بذارم همدیگه رو ببینین؟
خیلی جدی گفتم:
– هیچ وقت نمی خوام ببینمش.
لبخند غمگینی روی لبش نشست:
– چقدر این جمله آشناست!
ذهنم رفت به ده سال قبل …
اتاق مطالعه ی خوابگاه … با گریه توی بغل نگار می گفتم:
– ازش متنفرم نگار … جلوی اون همه پسر برگشت به من گفت من فقط سرت شرط بسته بودم و علاقه ای در کار نیست … از فرامرز متنفرم نگار … هیچ وقت نمی خوام ببینمش.
دست نگار روی بازوم نشست و گفت:
– با فکر به اون روزها خودتو اذیت نکن مژده.
نفسم رو به صورت آه بیرون فرستادم و گفتم:
– کاش همون موقع به تصمیمم عمل می کردم و دوباره جذبش نمی شدم.
گلوش رو صاف کرد و گفت:
– اصلا گور بابای فرامرز! به مازیار گفتم ملیکا رو نگه داره می خوام ناهار رو با تو و امین باشم.
به روش لبخندی زدم و گفتم:
– خوب کاری می کنی عزیزم. چی دوست داری؟
***
فصل هشتم:
آخرین دسته ی سوالات رو از آقای سعیدی گرفتم و داخل پاکت گذاشتم. فروزان صدام کرد:
مژده جون گوشیت داره زنگ می خوره.
رو به نصیریان (دفتر دار) گفتم:
– عزیزم فعلا عکس های آلبوم رو نچسبون.
و به سمت میزم رفتم و موبایلم رو برداشتم. شماره ی موبایل مدیر مدرسه ی امین بود. یعنی این هفته ی آخری چه کاری باهام داشت؟ سریع تماس رو برقرار کردم:
-بله؟
-سلام خانوم صمدی خوب هستین؟
از لحن خانوم رضایی حس بدی برداشت نمی شد، نفسم رو با آرامش بیرون فرستادم و گفتم:
-ممنونم. شما خوبین؟ اتفاقی افتاده؟
-قربان شما … والا اتفاق که نه!
یعنی استاد چشم زدنم! روی صندلی نشستم و گفتم:
-امین …؟
-نه نه خانوم صمدی … امین خوبه. راستش یه آقایی اومدن اینجا می خوان امینو ببینن. طبق قوانین مدرسه فقط والدین و کسانی که اسمشون در پرونده قید شده اجازه ملاقات با دانش آموز رو دارن و ایشون … ایشون مدارک لازم رو هم به همراه دارن ولی من الان اومدم از دفتر بیرون. گفتم به خودتون اطلاع بدم.
قلبم ایستاده بود … حاضرم قسم بخورم که قلبم ایستاده بود وقتی اسمش رو زمزمه کردم:
-فرامرز آزاد؟
-بله، پدر امین.
مثل برق گرفته ها از روی صندلی بلند شدم و به سمت جالباسی رفتم و کیفم رو برداشتم و در همون حال هم گفتم:
-خانم رضایی خواهش می کنم نذارین امینو ببینه.
-اما ایشون این حقو دارن.
رو به فروزان گفتم:
-دارم میرم مدرسه امین.
سرش رو تکون داد و در جواب خانم رضایی گفتم:
-عزیزم می فهمم چی می گین. دارم میام اونجا، فقط یه کم معطلش کنین.
با مکث گفت:
-چی بگم! … باشه زود بیاین.
گوشی رو ته کیفم انداختم، سوییچ رو بیرون آوردم و به سمت ماشین رفتم. دست هام یخ کرده بود و تا به مدرسه ی امین برسم چند بار نزدیک بود تصادف کنم. ماشین رو به بدترین شکل ممکن پارک کردم و با قدم های بلند به سمت در مدرسه دوییدم اما یکی دو قدم مونده به در ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم … پورشه مرواریدی … توی یه خیابون قدیمی … یه شهر نه چندان بزرگ … اون هم درست جلوی یه دبستان دولتی، چندان با هم همخونی ندارن!
پوزخندم روی لبم نشست:
-می شناسمت فرامرز … هنوز هم دوست داری توی چشم باشی.
نفس عمیقی گرفتم و سعی کردم با اعتماد به نفس قدم بردارم. من این حالت رو یک بار دیگه هم تجربه کردم. ده سال پیش وقتی یه دانشجوی تازه وارد بودم به خاطر بزرگ شدن توی یه خانواده مذهبی و داشتن یه پدر سخت گیر نمی تونستم زیاد با غریبه ها گرم بگیرم … مخصوصا پسرها. بعد از گذشت دو ماه حتی به هم کلاسی هام سلام نمی کردم. متاسفانه یا خوشبختانه چهره ی جذابی داشتم و …. الان هم اثراتی ازش مونده. همین ها باعث شد که فرامرز سر یه دختر چشم و گوش بسته که من باشم شرط ببنده تا منو به خونه اش ببره!
البته که موفق شد اما نه به اون بهونه ای که سرش شرط بسته بود … من … مژده صمدی خیلی سریع تر از اونچه که یه آدم عاقل بتونه تصور کنه دلبسته ی فرامرز شدم و اونروز هم بهش اعتماد کردم تا فقط از توی خونه موبایلش رو برداره تا به بقیه ی تفریحمون برسیم اما چی شد؟ درست همین که قدم به داخل خونه گذاشتم حدود ده- دوازده تا پسر شروع کردن به دست زدن و تشویق کردن فرامرز و فرامرز هم دست به سینه روبروم ایستاد و اون دیالوگ مسخره رو گفت. همون که من سرت شرط بسته بودم و هیچ علاقه ای در کار نبود.
در سالن اصلی رو باز کردم و یک بار دیگه نفس عمیق گرفتم. بعد از اون اتفاق دو هفته به دانشگاه نرفتم و وقتی به اصرار نگار برگشتم مثل امروز سعی داشتم قدم هامو آروم ولی بلند بردارم که هم مسیر کوتاه تر بشه و هم حول بودنم مشخص نشه و درست مثل همین امروز … مسیر بی نهایت طولانی بود.
چند ضربه ی کوتاه به در زدم و به محض شنیدن تعارف خانم رضایی وارد دفتر مدرسه شدم. برخلاف تصورم فرامرز اونجا نبود، تموم فیس و بادم یهو خوابید و قیافه ام عین ماتم زده ها شد اما قبل از اینکه حرفی بزنم خانم رضایی به سمتم اومد و با صدای آرومی گفت:
-تو دفتر آقایونه. دیدم اینجا شلوغه گفتم اونجا منتظر بمونن.
چشم هامو برای ثانیه ای بستم تا حالم سر جاش بیاد.
-بمیرم الهی. ترسیدین؟
چشم هامو باز کردم و گفتم:
-امینو که ندیده؟
با لبخندی سرش رو به چپ و راست تکون داد. تشکری کردم و گفتم:
-کجا برم؟
با دست اتاق روبرو رو اشاره کرد و بعد با عذرخواهی به داخل دفتر برگشت. چند بار نفس عمیق کشیدم و دوباره شونه هام رو صاف کردم و سینه ام رو جلو دادم و با اخم به سمت دفتر رفتم و بعد از زدن چند ضربه بدون این که منتظر بمونم در رو به سمت جلو هل دادم. فرامرز و آقای خلیلی (معاون مدرسه) رو به روی هم نشسته بودن و چای می خوردند. سلام کردم، فرامرز اول گوشه چشم نگاهم کرد و جواب سلامم رو داد ولی بعد از یک ثانیه چنان سرش رو به سمتم چرخوند که صدای گردنش رو من و آقای خلیلی هم شنیدیم و بعد صدای آخ گفتن خودش در اومد.
خونسرد به صورتش نگاه کردم. عجیب بود ولی واقعا خونسرد بودم. فرامرز همون شکلی بود که من فکر می کردم … یک جوون شیک پوش از فرنگ برگشته ی سی ساله … و همچنان خوش تیپ!
از روی مبل بلند شد و در حالی که با یک دستش گردنش رو ماساژ می داد نگاهش رو از سر تا پام گذروند و با لبخند ملایمی گفت:
-خوبی؟
قدمی به عقب برداشتم و گفتم:
-میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
زبونش رو گوشه ی لبش قرار داد و بعد از یه نگاه عمیق و دلخور بابت احتمالا ضایع شدنش جلوی آقای خلیلی، با جدیت گفت:
-البته!
و رو به خلیلی گفت:
-خوشحال شدم جناب!
و باهاش دست داد و به سمت در اومد، من هم از خلیلی عذرخواهی و خداحافظی کردم و زودتر از فرامرز به سمت در سالن رفتم. تا وقتی از حیاط مدرسه خارج بشیم هیچ کدوم حرفی نزدیم. به محض اینکه به پیاده رو رسیدیم تمام رخ به سمتش برگشتم و گارد گرفتم:
-برای چی اومدی اینجا؟
ابروهاشو بالا فرستاد و گفت:
-اومدم پسرمو ببینم!
نالیدم:
-پسرت؟!!!!
مطمئن بودم رنگ پوستم الان از خشم به کبودی می زنه و فرامرز این وضعیت منو به خوبی یادشه، چون با ناراحتی به صورتم نگاه کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
-خب … فکر نمی کنم خطایی کرده باشم!
به چشم هاش زل زدم. حاضرم قسم بخورم که بهتر از خودم همه چیز رو به خاطر داره وگرنه چرا عینا همون دیالوگ رو باید استفاده کنه؟! اون هم درست با همون لحن! انگار متوجه شد که موفق شده منو به گذشته ها ببره، چون لبخند موفقیت آمیزی روی لبش نشست و گفت:
-و البته که مثل همون موقع حاضرم به خاطر خطای نکرده عذرخواهی هم بکنم!
اما مطمئنا نمی دونست که من اون مژده ی تو سری خور نیستم … حداقل دیگه برای اون اینطور نیستم! با خشم دندون هامو به هم فشردم و اون ادامه داد:
-نگار می گفت وقت می خوای که فکر کنی … خب تا وقتی که تو تصمیم بگیری خونه رو بفروشی یا نه! من می تونم با امین برخورد داشته باشم؟ … والبته … مامانِ امین.
نفسم رو با شدت از بینیم بیرون فرستادم و انگشت اشاره ام رو به نشونه ی تهدید بالا آوردم:
-خوب توی گوشات فرو کن جناب آزاد!
چشم هاش نامحسوس درشت شدن و به انگشتم و بعد به چشم هام زل زد، در حالی که صدام از خشم می لرزید ادامه دادم:
-امین توی این دنیا از هر چیزی برام با ارزش تره، اما به جون خودش قسم می خورم که اگر قرار باشه جلوی تو بایستم … آتیشش می زنم و نمی ذارم ببینیش!
صدام بالاتر رفت:
-نمی ذارم نزدیکش بشی.
اخم کرد:
-این چه طرز حرف زدن مژده؟! من پدر…
جیغ زدم:
-نـــه! …
کمی بالا تنه اش رو عقب کشید، صدامو پایین تر آوردم و گفتم:
-پدر امین هفت سال قبل مرد … قبل از به دنیا اومدنش …. از بچه ی من دور شو.
با اخم به صورتم زل زده بود، انگار دنبال اثراتی از مژده ی خودش می گشت!! با تاکید گفتم:
-قسم خوردم … این کارو می کنم اگر به امین نزدیک بشی!
لبش رو با زبون تر کرد و گفت:
-انگار بد موقعی مزاحم شدم!
با دست به ماشینش اشاره کرد و گفت:
-می خوای برسونمت تا جایی؟
حدسم بابت ماشینش درست بود. اخم هام به عمیق ترین حالت ممکن توی هم رفت. به زور لبخندش رو پنهون کرد و گفت:
-باشه …
و بدون حتی یک کلام به سمت ماشینش رفت و سوار شد و خیلی هم سریع دور شد. حتی خداحافظی هم نکرد. لبخند غمگینی روی لبم نشست:
-مغرور باکلاس عوضی!… راهو اشتباه اومدی فرامرز. مژده دیگه جذبت نمی شه که هر بار پسش زدی با شگرد تکراریت برگرده سمتت!
با قدم های شل و وا رفته به سمت ماشینم رفتم و پشت فرمون نشستم اما روشنش نکردم. خودم رو توی آینه ی ماشین نگاه کردم. نگاهم گره خورد به چین های ریز دور چشمم و پوزخند صداداری زدم:
-هه … پسرم!
ماشین رو روشن کردم و کولر رو زدم. هفت سال قبل که من روم نمی شد برگردم پیش خانواده ام و از بی کسی پناه بردم به داییم یادت بود که زنت همین پسرو حامله اس؟
با کف دست به فرمون ضربه زدم:
-لعنتی برای چی باهام ازدواج کردی؟
با بغض به در حیاط مدرسه زل زدم. حس می کردم به وضوح دارم حرف هایی که پدرم بهم زده بود رو می شنوم:
-آقت می کنم مژده … آق می کنم که این قدر خودسر شدی که به خاطر یه پسر غریبه تو روی من وامیستی. من این طور دختری تربیت کردم که ساک ببنده و به خاطر یه پسر نامحرم تو روی پدر و مادرش صداشو بلند کنه؟
کیف پولم رو از توی کیف رو دوشیم درآوردم و بازش کردم و عکس سه در چهار بابا رو از داخلش بیرون آوردم و صورت سفیدش رو بوسیدم و زیر لب زمزمه کردم:
-آخرین باری که دیدمت روز عقدم با فرامرز بود … دلم برات یه ذره شده. نمی خوای ته تغاریتو ببخشی؟
عکس رو به لبم چسبوندم و با صدای بلند گریه کردم. البته که خودم هم بی معرفت بودم … اما نه! روم نمی شد که تو چشم هاش نگاه کنم. من به خاطر همین فرامرز نامرد تو روی پدرم ایستادم و جلوی دومادها و عروساش سکه ی پولش کردم. یادمه بعد از دعوا با بابا و اینکه زد توی گوشم و گفت که از خونه اش برم توی پاگرد دوم راه پله ی داخلی خونه ایستادم و با صدای بلند گفتم:
-آهای اهالی خونه … توسری خورای بدبختی که یه عمر شنیدین و خرد شدین و دم نزدین … من میرم. چون نمی تونم توی هوایی که آزادی توش نیست نفس بکشم … شما بمونین و ببینین که مژده چطور خوشبخت می شه.
و عجب خوشبخت شدم! خدا شاهده که چند بار تصمیم گرفتم به شهر و خونه ی پدریم برگردم و به پای پدرم بیفتم. بهش بگم خبر دارم که مامان با اجازه ی تو بهم زنگ می زنه و یکی دو بار بهم سر زده. می دونم که هوامو داری. بهش بگم اشتباه کردم. اما هر بار به این نتیجه می رسیدم که خیلی باید پررو باشم که بعد از اون حرف ها و بی مهری ها دوباره ازش کمک بخوام و اون اجازه بده که دخترش باشم
ماشین رو به حرکت درآوردم و به مدرسه برگشتم. خدا رو شکر فروزان با دیدن چشم های ورم کرده ام متوجه حال خرابم شد و چیزی نپرسید. تا ظهر با حواسی پرت و اعصابی داغون کارهای مربوط به امتحانات رو ردیف کردیم و به محض خوردن زنگ از مدرسه خارج شدم و به سمت خونه رفتم و امین رو که طبق معمول زودتر رسیده بود برداشتم و با هم به خونه ی سحر رفتیم. اونقدر حالم خراب بود که نمی تونستم به خونه برم و باز جای خالی سهراب رو ببینم.
هر چند حال سحر از من خرابتر بود، با دیدنم مثل تمام این سه هفته ای که سهراب رفته بود بغضش ترکید و گریه سر داد. حس خیلی بدی رو تجربه می کردم. دقیقا معنی زندگی معلق رو می فهمیدم. با خودم می گفتم از این بدتر نمی شه و باز تهش به این نتیجه می رسیدم که از این بدتر مرگ سهراب و رفتن امینه و خدارو شکر می کردم که هنوز به اون نقطه از بدبختی نرسیده بودم.
***
فصل نهم:
صدای پخش ماشین رو کم کردم و به در مدرسه چشم دوختم و زیر لب غر زدم:
-خدا لعنتت کنه فرامرز … واسه ما بساط درست کردی آخر سال تحصیلی!
این یه هفته ی آخر رو از ترس حضور دوباره ی فرامرز خودم می اومدم دنبال امین، هر چند که حس می کردم فرامرز همون فرامرز قدیمه و هر چند وقت یه بار میاد و یه آتیشی میندازه به جونم و میره اما جانب احتیاط رو می گرفتم.
ضربه ای به شیشه ی ماشینم باعث شد تکون سختی بخورم، من جدیدا چقدر چشمم شور شده بود! با عصبانیت به فرامرز که یک دستش رو پشتش قرار داده بود و با لبخند ملایمی بهم زل زده بود نگاه کردم. طوری با فاصله ایستاده بود که من اصلا حضورش رو کنار شیشه ی ماشین حس نکرده بودم. کامل آهنگو خفه کردم که صدای آهنگ خزی که گوش می دادم بیرون نره و پیاده شدم و با اخم گفتم:
-سلام.
لبخندش یه وری شد و گفت:
-علیک سلام. خوبی؟
به در مدرسه نگاه کردم. چیزی به خوردن زنگ پایانی نمونده بود. بی حرف و جدی به صورتش زل زدم. چند ثانیه اجزای صورتم رو وارسی کرد و بعد ابروهاشو تو هم جمع کرد و گفت:
-بس کن مژده! نمی تونی منو از دیدن امین منع کنی!
یه ابروم به صورت خودکار بالا رفت و گفتم:
-اگر خونه رو بهت بفروشم بی خیال عشق پدر و فرزندیت می شی؟
جدی شد و گفت:
-این دو موضوع چه ربطی به هم دارن؟
دست به سینه شدم و با پوزخندی گفتم:
-مثل این که یادت رفته چند روز پیش چی گفتی! گفتی تا موقعی که من تصمیمم رو بگیرم می خوای امین رو ببینی.
خواست حرفی بزنه ولی با جدیت ادامه دادم:
-هر چند به نگار گفته بودم تا برگشتن همسرم تصمیمی نمی گیر….
-همسرت؟!!!
قیافه اش شبیه وزغ شده بود. چشم هاش به گردترین حالت ممکن رسیده بود و دهنش نیمه باز. از فرامرزی که همیشه ظاهر مغرور و شیکش رو حفظ می کرد چنین حالت بهت زده ای بعید بود. هم خنده ام گرفته بود هم از دست نگار عصبانی بودم که موضوع به این مهمی رو به فرامرز نگفته. گلومو صاف کردم و ادامه دادم:
-بله شوهرم، سهراب جاوید … در هر حال … من حاضرم خونه رو بهت بدم، قیمتش هم مهم نیست … اصلا به پولش احتیاجی ندارم! ( با لحن محکمی اضافه کردم) فقط دست از سر امین بردار.
صدای زنگ مدرسه بلند شد، فرامرز هنوز تو بهت بود. به در مدرسه نگاه کردم و گفتم:
-خیلی خب برو. الان امین …
-نگارنگفته بود ازدواج کردی!
به صورتش زل زدم، نمونه ی کامل یک آدم پنچر شده! باور نمی کنم فرامرز که هنوز احساسی بهم داشته باشی! لبم رو تر کردم و گفتم:
-مگه برای تو فرقی می کنه؟
نفسش رو از بینیش بیرون فرستاد و خودش رو جمع و جور کرد و در حالی که به عقب قدم برمی داشت گفت:
-اصلا …
و به سمت ماشینش رفت. دروغ می گفت، اینو می فهمیدم! براش فرق می کرد. احمقانه اس ولی دلم براش سوخت. سرم رو به چپ و راست تکون دادم … خاک تو سرت مژده؛ دلت برای فرامرز سوخت؟! برای آدمی که با تو مثل یک عروسک بازی کرد؟
-مامان اون آقا گنده هه کی بود؟
سرم رو به سمت راستم چرخوندم و به صورت اخموی امین نگاه کردم که نگاهش به روبرو بود. رد نگاهش رو دنبال کردم … فرامرز پشت فرمون نشسته بود و به امین زل زده بود. «آقا گنده هه!!!» بی اراده جلوی مسیر دید فرامرز رو گرفتم و رو به امین گفتم:
-بابای یکی از بچه ها … وایستا ببینم! به مامان سلام کردی؟
هنوز اخم داشت. نگاهم به فرو رفتگی چونه اش جلب شد، عین بابای نامردش! ولی امینِ من مرد بود؛ همین اخمی که از سر غیرت نشسته بین ابروهاش اینو می گه که پسرم مَرده. صورتم رو جلو بردم و بین ابروهاشو بوسیدم. بوسه ام رو با بوسیدن گونه ام جواب داد و گفت:
-سلام. خوشم نمیاد ازش، یه جوری نگات می کرد.
لبخندی به صورتش پاشیدم و ازش خواستم سوار بشه و در آخرین لحظات نگاه غضبناکی به فرامرز انداختم و بعد سوار ماشین شدم.
هنوز ماشین رو به حرکت در نیاورده بودم که موبایلم زنگ خورد. با دیدن شماره ی عکاسی همه چیزو به کل فراموش کردم و بعد از اینکه تماس رو برقرار کردم بی اراده گفتم:
-جانم؟
-سلام خانم جاوید، مرجان هستم.
چشمامو برای ثانیه ای بستم و اتفاق تلخی که برای زندگیم افتاده بود رو به خاطر آوردم و با لحن شلی گفتم:
-سلام. خوبی عزیزم؟ چه خبر؟
کمی من و من کرد و این باعث شد دلم آشوب بشه دوباره پرسیدم:
-چیزی شده مرجان؟
-خانم جاوید خبر خوبی ندارم ….
انگار جونم از بدنم بیرون رفت، ماشین رو خاموش کردم و نالیدم:
-خبری از سهراب شده؟
-نه! راستش آتلیه … دچار سانحه شده، ایراد از سیم کشی ساختمون بوده، خونه ی طبقه بالا هم آتیش گرفته. الان آقای صابری، سوپری روبروی آتلیه زنگ زد عکاسی، محمد رفت ببینه چه خبره، گفت به شما هم خبر بدم.
در حالیکه دست هام به شدت یخ کرده بود و به احتمال زیاد فشارم هم افت کرده بود جواب دادم:
-الان خودمو می رسونم.
و به تماس خاتمه دادم. از آینه ی جلوی ماشین به پورشه ی سفیدی که با فاصله پارک شده بود نگاه کردم و زیر لب غر زدم:
-همیشه حضورت نحسه.
گرمی دست امین رو روی دستم حس کردم:
-چیزی شده مامان؟
با بغض به صورت سفیدش نگاه کردم و با صدای لرزون گفتم:
-نه … فقط یه کم به بدبختیام اضافه شد.
و اشکهام بی اراده به روی گونه ام ریختن و در سکوت به سمت آتلیه روندم.
سر خیابون پارک کردم و رو به امین گفتم:
-توی ماشین می شینی تا برگردم.
و سریع پیاده شدم. با دیدن ماشین فرامرز که کمی عقب تر ایستاده بود، در یک تصمیم آنی ماشینم رو دور زدم و در سمت امین رو باز کردم و گفتم:
-پیاده شو باهام بیا.
امین هم در حالیکه لبهاشو با تعجب جلو داده بود بی هیچ حرفی پیاده شد. دستش رو محکم چسبیدم و با قدم های بلند به سمت آتلیه رفتم که جمعیت زیادی نزدیکش جمع شده بودن. در آخرین لحظات متوجه شدم که فرامرز هم از ماشینش پیاده شد.
با رسیدن به جمعیت اون ها رو کنار زدم و خودم و امین رو جلو کشیدم. از آتلیه ای که سهراب با عشق درستش کرده بود جز یه چهار دیواری سوخته و سیاه چیزی باقی نمونده بود. بغض به گلوم چنگ انداخت. ماموری جلومو گرفت، محمد به سمتم اومد و رو به مامور گفت:
-صاحب آتلیه هستن.
و بعد بهم اجازه دادن جلوتر برم. محمد با ناراحتی گفت:
-متاسفانه ایراد از سیم کشی آتلیه بوده که باعث انفجار شده … البته بازم دارن بررسی می کنن …خوشبختانه خسارت جانی نداشته … خانم؟
با چشم های پر از اشک نگاهش کردم. سرش رو پایین انداخت:
-سیم کشی خیلی قدیمی بوده، احتمالا محکوم بشیم.
لب هامو به هم فشاردادم. شرایط واقعا هر لحظه می تونه بدتر بشه. بدتر از این حالت اینه که خسارت ساختمون طبقه ی بالا هم بیفته گردن ما! نگاه محمد به بالای سرم کشیده شد. من و امین همزمان جهت نگاهش رو دنبال کردیم و به عقب نگاه کردیم. فرامرز درست پشت سرم ایستاده بود، با اخم به محمد گفتم:
-از آشنایان هستن.
محمد سرش رو تکون داد و دوباره به سمت مامورها رفت و امین زیر لب زمزمه کرد:
-بابای یکی از بچه های مدرسه!
به شدت سرم رو به عقب چرخوندم و خصمانه به فرامرز زل زدم. نگاه عصبی و دلخورش رو از صورتم گرفتم و آروم گفت:
-چقدر خرجش می شه؟
دندون هامو به هم فشار دادم و بی صدا لب زدم:
-فقط برو.
نگاه کلافه اش رو گرفت و عقب گرد کرد. یه آدم چقدر می تونه پررو باشه آخه! خوبه گفتم شوهر دارم! امین رو بیشتر به خودم فشردم. محمد اشاره کرد به سمتشون برم. یه کاغذ آچار دست یه سرباز بود که تند تند یه چیزایی می نوشت. امین آروم گفت:
-یه چیزی انداخت تو جیب مانتوت.
با تعجب گفتم:
-ها؟
مامور درجه داری که کنار محمد بود گفت:
-شما صاحب آتلیه هستین؟
نگاهم رفت به سمت شیشه ی شکسته ی در و باز بغض به گلوم هجوم آورد و با صدای آرومی گفتم:
-موقتا بله.
***
فصل دهم:
جعبه ی مداد رنگی ها رو روی میز وسط هال گذاشتم و رو به امین گفتم:
-همه رو تراش کردم برات.
دست به سینه شد و گفت:
-گفتم که نمی خوام نقاشی بکشم.
سحر که روی مبل نشسته بود با کلافگی گفت:
-امین جان اذیت نکن دیگه! من و مامانت دو دقیقه می خوایم حرف بزنیم.
امین هم با تخسی گفت:
-من میخوام تلویزیون نگاه کنم! با شما چی کار دارم.
با بی حوصلگی رو به سحر گفتم:
-ولش کن. بیا تو آشپزخونه.
و خودم زودتر به آشپزخونه رفتم و سحر هم پشت سرم اومد. با صدای آرومی گفت:
-به داییت گفتی؟
سرم رو تکون دادم و از توی یخچال پاکت آب پرتقال رو در آوردم و گفتم:
-با وکیل هم صحبت کردیم. البته فرامرز هنوز حرفی در مورد حضانت نزده.
روی صندلی نشست و گفت:
-شماره ش رو داری که بهش زنگ بزنی؟
لیوان ها رو روی میز گذاشتم و گفتم:
-آره. یه هفته پیش شماره اش رو توی جیب مانتوم انداخت. از شانس گندم امین متوجه شد، خون به دلم کرده از بس متلک انداخته.
سحر نفسش رو فوت کرد و گفت:
-خب بهش زنگ بزن ببین حرف حسابش چیه!
روی صندلی نشستم و در حالی که بین ابروهام رو با انگشتم می خاروندم گفتم:
-نمی دونم! شاید در حضور دایی بهش زنگ زدم.
یهو امین بین چهارچوب قرار گرفت و با صدای بلند گفت:
-نمی خوام بهش زنگ بزنی! تازه از دست سهراب خلاص شدیم! من بابای جدید نمی خوام.
دهن سحر باز مونده بود و خودم هم بهت زده نگاهش می کردم، از توی شوک در اومدم و پریدم سمتش:
-وایستا همونجا یه بابای جدیدی نشونت بدم.
امین سریع به سمت اتاقش دوید و سحر هم به خودش اومد و اومد دنبالم و وسط هال بهم رسید و کمرمو چسبید. امین پرید تو اتاق و در رو بست. سحر با ترس گفت:
-چت شد یهو مژده!
در حالی که بدنم از عصبانیت می لرزید با صدای بلند گفتم:
-یه وجب قد و بالا، یه هفته اس خون به دلم کرده! هی می گم هیچی بهش نگم.
رو به در داد زدم:
-آخه کی چنین چرتی گفته! من غلط بکنم دوباره ازدواج کنم که ای کاش قسمتم نمی کشید و از اول عروس نمی شدم.
سحر صورتمو چسبید:
-حرص نخور مژده، صورتت کبود شد!
به گریه افتادم:
-می بینی چقدر بدبختم سحر! بچه ی خودم بهم متلک میندازه! من دردامو به کی بگم؟ سهراب یه طرف، اون عوضی یه طرف، دلنگرانی بابت امین به کنار، تازه کارشناسی بابت آتش سوزی هم محکوممون کرد که خسارت خونه ی طبقه بالا رو هم بدیم. به خدا دیگه نمی کشم! بعضی موقع ها می گم یه بلایی سر خودم بیارم …
دستش رو فورا روی دهنم گذاشت و تشر زد:
-سسس، این چه حرفیه دختر! نگو خدا قهرش میاد.
و سرم رو در آغوش گرفت و اجازه داد که خودم رو خالی کنم. هر چند که این همه فشار و ناراحتی با چهار تا قطره اشک خالی نمی شن.
بعد از چند دقیقه که هم دلتنگیم برای سهراب بیشتر شد و هم سرم از شدت گریه درد گرفته بود از آغوش سحر در اومدم و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفتم گفتم:
-زنگ بزن سینا و سیما و آقا رضا رو بگو ناهار بیان.
سحر هم دنبالم اومد و گفت:
-یه روز اومدم پیش زن داداشم باشم! اونا بیان اینجا چیکار؟
از خدا خواسته دیگه تعارف هم نزدم و فقط گفتم:
-حداقل بگو سینا رو بیاره که امین سرگرم شه به پر و پای من نپیچه!
و امیدوارانه بهش نگاه کردم تا قبول کنه و اون هم بی هیچ حرفی موبایلش رو درآورد و با شوهرش تماس گرفت. طبق عادت هر روزم و وقت دلتنگی هام به سمت آشپزخونه رفتم و گوشی تلفن رو برداشتم و شماره ی سهراب رو گرفتم و باز هم خاموش بود. لبامو جلو دادم و کاملا بی انگیزه به سمت یخچال رفتم و درشو باز کردم. سحر که تلفنش تموم شده بود با صدای خیلی آرومی گفت:
-دیشب خواب می دیدم سهراب برگشته.
در حالی که هنوز جلوی یخچال در باز ایستاده بودم به صورتش نگاه کردم، آهی کشید و با لبخند غمگینی ادامه داد:
-چاق شده بود … مثل قبل از مریضیش.
و چشم هاش پر از اشک شد، مثل چشمهای من. روی صندلی نشست و با نفس عمیقی بغضش رو پس زد و گفت:
-مامان داره از پا درمیاد.
بطری آب رو برداشتم و در یخچال رو بستم و بدون هیچ اقدام دیگه ای بطری رو روی میز گذاشتم و خودم هم نشستم. دستش رو روی شونه ام گذاشت:
-برو استراحت کن مژده، وقت ناهار صدات می کنم.
خواستم تعارف کنم که با تکرار جمله اش بی خیال شدم و به سمت اتاق رفتم. سرم عجیب، درد می کرد. دراز کشیدنم روی تخت به ده دقیقه هم نکشید، هر چند خوابی که بعد از کلی فشار عصبی اتفاق بیفته بیشتر آدمو کسل می کنه تا سرحال! نمی دونم چقدر خوابیده بودم که با صدای زنگ موبایلم چشمهام باز شد و سریع موبایلم رو از کنار بالشم برداشتم، هیچ خبری نبود! باز هم توهم زده بودم.
سرم شروع کرد به نبض زدن. همیشه وقتی اینطور با حول بیدار می شدم سرم منگ می شد. دوباره روی تخت دراز کشیدم. تحت تاثیر خواب سحر من هم خواب سهراب رو دیده بودم، نگاهم رو دوختم به قاب عکس روبرو. روز عروسیمون … سهراب خیلی پرتر از حالا … یعنی قبل از رفتنش بود.
برعکس من که هیچ ذوقی نداشتم و فقط سایه ی سر می خواستم، خانواده ی سهراب یعنی مادر و خواهرش خوشحال بودن. تنها پسرشون توی سن سی سالگی داشت ازدواج می کرد. اون هم با یه زن مطلقه ی بیست و چهار ساله که یه پسر سه ساله هم از شوهر سابقش براش مونده.
برعکس خانواده ی من که پایبند یه سری اصول و مقررات خشک و رسم و رسومات خاله زنکی بودند و مسلما ازدواج دوم زن با یک پسر مجرد رو بد می دونستن، خانواده ی سهراب تنها چیزی که براشون مهم نبود همین مسئله بود.
تا چند ماه بعد از ازدواج منتظر بودم از یه جا عیبشون بیرون بزنه، مثلا بفهمم سهراب عقیمه! یا خانواده ش ورشکست شدن و چشمشون دنبال خونه کلنگی منه! یا کلا هر چیز دیگه ای که بتونه قانعم کنه که چرا عموی سهراب من رو بهش معرفی کرده! اما نبود … هیچ دلیلی نبود و توی زندگی با سهراب فهمیدم خیلی از عقاید دست و پاگیر که از بچگی مثل قانون توی ذهنم ثبت شده بودن توی این خانواده جایی ندارن.
لباس عروسی که تنم کردم به سلیقه ی سحر بود و عکس هامون روهم توی آتلیه ی خود سهراب انداختیم. به خاطر من مراسم عروسی آنچنانی نگرفتن و فقط یه ولیمه برای سر سلامتی دادن و لباس عروس پوشیدنم هم محدود شد به همون یه ساعتی که عکس گرفتیم. به قول مادرسهراب ذوق اونها رو نمی شد ندید گرفت!
تو شرایط بدی جواب بله داده بودم، هفته ی قبلش برادر بزرگم پیمان اومده بود و میخواست منو ببره خونه، می گفت اگر بیای و از بابا معذرت بخوای می تونی بمونی! دقیقا می شدم تف سربالا و واقعا دلم نمی خواست توی چنان شرایطی برگردم، به همین خاطر سریع به سهراب که شرایط خوبی هم داشت جواب مثبت دادم. هرچند بعدش بارها دلم خواست که از سهراب جدا بشم، اما به هیچ وجه دلم نمی خواست که دوباره مهر طلاق بشینه توی شناسنامه ام و دست از پا دراز تر برگردم خونه ی بابا!
توی دعواهای من و سهراب که گاها به زد و خورد کشیده می شد کاملا بی تقصیر نبودم و هفتاد در صد موارد من دعوا رو شروع می کردم و در همه ی موارد هم خودم بودم که کش می دادم و سهراب هم بعضی موقع ها می دید که از پس زبونم برنمیاد با دست و پا وارد عمل می شد.
قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد، یاد اولین باری افتادم که ازش کتک خوردم، شش ماه از عروسیمون می گذشت، نگار آلبوم های عروسیم که دستش سپرده بودم رو برام آورده بود، دایی ازم خواسته بود که از نگار بگیرم و بدم خودش نگه داره، حالا نمی دونم اصلا چه اصراری بود که اون عکس های مزخرف رو نگه داریم!
هنوز دایی نیومده بود دنبال عکس ها که سهراب اومد خونه. من هم همونطور آلبوم ها رو وسط هال روی میز گذاشته بودم. سهراب هم یه راست رفته بود سراغشون و من هم که اون لحظه توی اتاق خواب بودم با صدای داد سهراب دویدم بیرون. ازم توضیح خواست و گفت چرا نگهشون داشتی و من هم هی توجیه می کردم که فلانی تو عکسه، عکس دوستامه، استاد فلانی اومده عروسی و کلا زبونم دراز بود، اون هم آلبوما رو بغل کرد و بعد از برداشتن بطری الکل از کابینت کمک های اولیه رفت سمت تراس.
خواستم مانعش بشم اما اون خیلی جدی تصمیم به آتش زدن عکس ها گرفته بود. حتی اجازه نمی داد حداقل عکس هایی که فرامرز توشون نیست رو بردارم! دست آخر قاطی کردم و داد زدم:
-فرامرز بابای بچمه و تو نمی تونی این حقیقت رو عوض کنی که چقدر حضورش تو زندگیم پررنگه.
و گفتن این جمله که به مزاج خودم هم سازگارنبود باعث شد هُلم بده و بعد هم لگدش بشینه روی پهلوم، که تا دو روز نمی تونستم صاف بایستم!
با یادآوری خاطره گند گرفته ام پوزخندی روی لبم نشست. قبلش هم با هم جر و بحث داشتیم اما ازش توقع نداشتم که بخواد منو بزنه، یک سالی که با فرامرز زندگی کرده بودم به اضافه ی نزدیک به یک سالی که با هم دوست بودیم جز در موارد خاص، حتی صداش رو هم بلند نکرده بود، خودم خوب می دونستم که فرامرز لوسم کرده اما باز هم نمی دونم چرا همچنان توقع داشتم وقتی عصبی می شم سهراب هم مثل فرامرز کوتاه بیاد و نوازشم کنه. البته منت کشی تو کار فرامرز نبود اما بلد بود چه جوری شر رو بخوابونه.
البته که من هم کوتاهی کردم و یک چشمه از شوهر ذلیلی هایی که واسه فرامرز در می آوردم واسه سهراب اجرا نکردم و به قول دایی بیشتر نقش سگِ پاچه گیر رو اجرا می کردم تا زن زندگی! البته دایی اغراق می کرد.
آهی کشیدم … دیگه چه فایده که کی بیشتر مقصر بوده و کی کمتر؟! سهراب رفته بود و من بیشتر از هر وقت دیگه ای دلتنگش بودم. کاش فقط یه لحظه می دیدمش تا از عمق دلتنگیم بهش بگم. می دونم نباید تو کار خدا دخالت کرد اما اون لحظه راضی بودم سهراب طوری مریض می شد که توی رختخواب بیفته و نتونه حرکت کنه اما باشه …
حضورش توی خونه باعث می شد بتونم توی اجتماع مثل یه آدم عادی برخورد کنم. قطره های بعدی اشکم روون بودن و هیچ تلاشی برای پاک کردنشون نمی کردم.
موبایلم دوباره زنگ خورد. جلوی صورتم نگه داشتم و بعد مثل برق گرفته ها روی تخت نشستم. شماره ی سهراب بود! بدون معطلی تماس رو برقرار کردم و با صدای بلند گفتم:
-الو؟ سهراب؟
-….
-سهراب خودتی؟
-….
با بغض گفتم:
-یه چیزی بگو.
در اتاق به ضرب باز شد و سحر با صورت بهت زده وارد اتاق شد:
-با سهراب حرف می زنی؟
سرمو چند بار تکون دادم و دوباره گفتم:
-سهراب؟
-جونم؟
قبل از اینکه نفس آسوده امو بیرون بدم به خاطر ضعف مشهود صداش بغضم شکست و زدم زیر گریه، به خاطر بال بال کردن سحر گذاشتم روی بلندگو و با گریه گفتم:
-بی معرفت این رسمشه؟ بی خبر کجا گذاشتی رفتی؟ یک ماهه آروم و قرار نداریم. چرا بیمارستان نرفتی؟ چرا نگفتی که دیگه پیش دکترت نمی ری، خب می رفتیم سراغ یه دکتر دیگه! اینطوری نمی خواستی بذاری آب تو دلمون تکون بخوره؟ دقیقا زمانی که بیشتر از هر وقت دیگه ای بهت احتیاج دارم!
سحر هم همزمان با من گلایه می کرد که من هیچکدوم از حرفاشو متوجه نمی شدم و یه نفس حرف می زدم. یه لحظه دوتایی به خودمون اومدیم و متوجه شدیم که اجازه ندادیم سهراب کلمه ای حرف بزنه. سحر زودتر خودشو جمع کرد:
-داداش؟ هستی؟
با چند ثانیه مکث صدای لرزونش پخش شد:
-آره قربونت بره داداش بی معرفتت. سحر ببخش … خیلی اذیتتون کردم.
سحر هم که دوباره گریه رو شروع کرده بود گفت:
-به خاطر همه چیز بگذرم به خاطر این یه ماه بی خبری نمی گذرم. بابا بی انصاف این زن از بین رفت! مامانو ندیدی، شده پوست و استخون. کجای مردونگی و غیرتت این مسائلو خاک کردی؟
چند ثانیه سکوت برقرار شد و بعد صدای بی حال سهراب پخش شد:
-مژده؟
صورتمو به موبایل نزدیک کردم:
-جانم؟
-دوستت دارم .. (به هق هق افتاد) بیشتر از اونچه که بتونی تصور کنی می خوامت … حلالم کن مژده … من این مرگ تدریجی رو دووم نمیارم. به مامانم بگین حلالم کنه … به امین بگو منو ببخشه.
بهت زده اسمشو صدا می زدم و بی توجه به جیغ سحر و ضجه های من، تماس قطع شد. نمی تونستم به مغزم فشار بیارم و معنی جمله هاشو هضم کنم. شماره اش رو گرفتم … دوباره و سه باره و چندباره و هر بار مشترک مورد نظر خاموش بود … گوشی رو روی زمین انداختم و بهت زده به صورت سحر نگاه کردم که روی زمین افتاده بود و در واقع از حال رفته بود و بعد نگاهم کشیده شد به سینا و امین که توی چهارچوب در اتاق خواب ایستاده بودن و به ما دو تا نگاه می کردن.
***
فصل یازدهم:
گریه ی دانش آموز روی اعصابم بود، از پشت میزم در اومدم و دستم رو به سمت فروزان دراز کردم، فروزان با دو دلی برگه رو به دستم داد. ماژیک قرمز رو از روی میز برداشتم و بی توجه به گریه ی دانش آموز روش ضربدر زدم و با جدیت گفتم:
-گذشت یک بار، دو بار … از اول امتحانات ما فقط از جیب و زیر دست شما تقلب جمع کردیم! پس حق اون بچه هایی که تلاش می کنند چی؟
خواست دوباره حرف بزنه که صدامو بالا بردم:
-همین حالا برو بیرون تا از بقیه ی جلسات محروم نشدی.
بعد از رفتنش نفسم رو فوت کردم و رو به فروزان گفتم:
-خیر سرت مدیر مدرسه ای! یه ساعته خودتو درگیر یه دختر دوازده سیزده ساله کردی!
فروزان با لبخند کجی دست به سینه شد و گفت:
-خانوم ناظم! من فقط می خواستم بترسه نه اینکه برگه رو ضمیمه ی پرونده کنم!
پوزخند کمرنگی زدم و لبه ی پنجره ایستادم. همین دانش آموزی که الان داشت خودشو از گریه کور می کرد حالا پیش دوستاش کنار آبخوری ایستاده بودن و آروم حرف می زدن و صد در صد به من ناسزا می گفتن! تقلب یکی از چیز هایی بود که نمی تونستم باهاش کنار بیام. حضور فروزان رو کنارم حس کردم:
-از اینکه سال دیگه هم قرار شد پیش ما باشی ناراحتی؟
لبخند غمگینی زدم و نگاهم رو از حیاط نگرفتم و گفتم:
-رشته ی ادبیات رو با عشق انتخاب کردم، توی رویاهام خودم رو آدم موفقی می دیدم که از ادبیات به جاهای خیلی خوب می رسه.
آهی کشیدم و ادامه دادم:
-اما دوران تحصیلم به همه چیز شباهت داشت جز به دوران تحصیل یه عاشق ادبیات! الان هم فقط به نون در آوردن از مدرکم فکر می کنم.
دستش رو روی شونه ام گذاشت و با ناراحتی گفت:
-اینطور نگو مژده، اگر به کارت علاقه ای نداشته باشی خیلی زود از پا در میای! برای خودت دلخوشی جور کن.
به سمتش برگشتم و با ناراحتی گفتم:
-چه دلخوشی؟ سهراب دو روز پیش زنگ زد و حرفهای نامفهومی زد که ازش هیچ سر در نیاوردم! تو که دیگه خودت در جریانی که چقدر فشار رومه!
بازومو نوازش کرد و گفت:
-به همین خاطر می گم یه دلخوشی برای خودت جور کن! …. من هم توی زندگیم مشکل بوده و هست مژده، اما چون دوران سختی رو پشت سر گذاشتم بهت می گم که دلت روشن باشه. سختی ها می گذرن، برای خوشی های بعدش خودت رو سرپا نگه دار.
به سمت میزش رفت و در همون حال با صدای آرومی گفت:
-من یه دختر بیست ساله دارم.
پشت میزش نشست. این رو می دونستم! اون ادامه داد:
-که چهار سال پیش به خاطر عشقش من و پدرش رو ترک کرد و دوسال بعد با یه تماس تلفنی از بیمارستان، پیداش کردیم! یه جنین سه ماهه سقط کرده بود و البته معتاد هم شده بود.
با چشمهای گشاد شده نگاهش می کردم. صداش لرزید:
-من و همسرم پوستمون کنده شد تا تونستیم دوباره دخترمون رو سرپا ببینیم. تازه تربیت دو تا بچه ی دیگه ام رو هم باید در نظر می گرفتیم. به اضافه ی طلاق بی سرو صدای دخترم از شوهر بی وجدان و بیمارش! هر بار که پله های دادگاه رو طی می کردیم آرزوی مرگ می کردیم.
با تعجب به سمتش رفتم و پرسیدم:
-نیلوفرو می گی فروزان؟ که چند ماه پیش نامزد کرد؟
به آرامی پلک زد و قطره اشکی روی گونه اش چکید و زمزمه کرد:
-حالا به اون روزها کم فکر می کنم. می خوام از حالم لذت ببرم، هر چند که هنوز هم گاهی مشکلات ریز و درشت پیش میان!
لبخندی از ته دل روی لبم نشست:
-خدارو شکر، امیدوارم همیشه خوشحال باشی.
اون هم لبخند زد:
-من هم همین آرزو رو برات دارم.
ضربه ای به در زده شد و مراقب ها وارد دفتر شدن و من هم به پشت میزم برگشتم. هر چند مکالمه ی کوتاهم با فروزان کمی دلم رو روشن کرده بود اما نمی تونست اون دلنگرانی بی سابقه رو از من دور کنه. بعد از رفتن مراقب ها طبق عادت هر روز، من و فروزان و دفتردار مشغول کارهای هر روزمون شدیم. فقط یک هفته به پایان امتحانات مونده بود. تلفن مدرسه زنگ خورد و فروزان جواب داد و بعد از مکالمه اش با قیافه ی در هم گفت:
-نوبت رسید به مدرسه ی ما.
من و نصیریان همزمان با هم گفتیم:
-چی؟
لباشو کج و کوله کرد و گفت:
-بازسازی مدارس!
و شروع کرد به غر زدن، اون هم با لحنی غیر از لحن خودش:
-بافت مدرسه ها قدیمی شده و امنیت خودشون رو در مقابل بلایای طبیعی چون سیل و زلزله از دست دادن، طبق قانون جدید بودجه ای به این قسمت تخصیص داده شده که مدارس ایمن بشن و …
من و نصیریان ریز ریز می خندیدیم و کارمون رو هم انجام می دادیم. با لبخند یه ابرومو بالا دادم و گفتم:
-حالا نه که مدارسی که بازسازی شدن کاملا ایمنی هستن!
نصیریان در حالی که پاکت رو چسب کاری می کرد گفت:
-بلوتوث دبیرستان دخترانه ی عصمت به دست ما هم رسید. سر بارون آذر ماه.
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم:
-آره، من هم تو گوشی داییم دیدم.
و با خنده اضافه کردم:
-انگار یکی شلنگ آب گرفته بود از بیرون به طرف کلاس آبپاشی می کرد! کف کلاس نزدیک بیست سانت آب وایستاده بود!
نصیریان خندید. اما فروزان توی فکر بود، روی صندلی نشست و گفت:
-مهندس ناظر قبلی اختلاس کرده بوده. برداشتنش، گویا قرار بر این شده که از مهندسین آشنا و قابل اعتماد استفاده کنند که این اتفاق نیفته!
نصیریان گفت:
-تو کل این شهرچند نفر هستن که همه می شناسنشون! من جمله مهندس حیدری ، قربانی. اتفاقا خونه ی مامانم اینا رو آقای قربانی ساخت.
فروزان به صورتم نگاه کرد و گفت:
-مدرسه ی خالی نیست که ما بخوایم اثاث کشی کنیم. یعنی چون بازسازی توی تابستونه احتیاجی به این کار نیست.
با چشم های گرد شده گفتم:
-درسته تابستونه و دانش آموز و معلمی نیست اما ما چند نفری که مجبوریم هفته ای دو روز بیایم، باید تو این خاک و خول رفت و آمد کنیم؟ بعد کجا بشینیم؟ تو حیاط چادر بزنیم!
نصیریان به اعتراضم خندید و فروزان گفت:
-صبر می کنم تا آقای هاشمی و مهندس محترم تشریف بیارن!
موبایلم زنگ خورد. به سمت میزم رفتم، دایی قاسم بود، جواب دادم:
-سلام دایی.
-سلام مژده جان، خوبی؟ کجایی؟
-ممنونم. مدرسه ام.
نمی دونم چرا ولی حس کردم دایی کمی بی قراره:
-تا کی اونجایی؟
اخم کردم:
-چیزی شده؟
دایی نفس عمیقی گرفت:
-فربد داره میاد اونجا. مهندس ناظره.
چشم هامو بستم. فربد هم یکی از مهندسین به نام این شهر بود. نفسم رو فوت کردم و در جواب دایی گفتم:
-ممنون که خبر دادین.
دایی با نگرانی گفت:
-مواظب رفتارت باش مژده. خب؟
لبخند غمگینی روی لبم نشست:
-من با فربد مشکلی ندارم!
-تو دختر عاقلی هستی … کاری نداری؟
از دایی خداحافظی کردم و به سمت فروزان و نصیریان رفتم و گفتم:
-مهندس آزاد رو می فرستن.
هر دو ابروهاشون بالا رفت و فروزان گفت:
-به کلاس کاریش نمی خوره بیفته تو کار مدرسه.
هر سه خندیدیم. البته خنده ی من کاملا مصنوعی بود و خنده ی فروزان با نگرانی ، خب بالاخره می دونست که فربد برادر شوهر سابق منه، نه که خیلی از این خانواده خوشم میومد! حالا باید سه ماه تابستون برادرش رو تحمل کنم! هر چند کلا فربد آدم خنثی و بی ضرری بود. و تنها دفعه ای که کمی حضورش پررنگ شد به خاطر منصرف کردن فرامرز و یا راضی کردن من برای رفتن بود! که یکی دو جمله هم بیشتر نگفت و فهمید که صحبت با ما دو نفر آب در هاون کوبیدنه!
نصیریان چادرش رو از روی جالباسی برداشت و گفت:
-خانوما بفرمایید ناهاردر خدمت باشیم.
هر دو ازش تشکر کردیم و از دفتر خارج شد و چند ثانیه بعد به سرعت برگشت و گفت:
-دارن میان، الان داخل حیاطن.
با کمک همدیگه سریع برگه ها رو روی میز گوشه ی دفتر مرتب کردیم و نصیریان هم به آقای سلیمانی سپرد چای رو آماده کنه و همزمان با ورود آقای هاشمی و فربد به سالن، خداحافظی کرد و رفت. فروزان چادرش رو سرش کرده بود و هر دو با روی باز بهشون خوش آمد گفتیم. قرار نبود زیاد بمونن؛ فربد خیلی مودبانه برخورد کرد و موقع احوال پرسی حتی حال امین رو هم پرسید. دفعات دیگه ای هم که توی این همه مدت دیده بودمش همین برخورد رو داشت، کلا از این عموهای متعصب نبود که بخواد به امین به چشم یه وارث نگاه کنه!
قرار بر این شد که ساختمون دفتر و آزمایشگاه رو فعلا کاری نداشته باشن و به محض تموم شدن امتحانات ساختمان کلاس ها رو بازسازی کنن و بعد از تموم شدنش اینجارو بکوبن. همزمان که اونها خداحافظی می کردن موبایلم زنگ خورد. ببخشیدی گفتم و برداشتمش، شماره ی سیما دختر ده ساله ی سحر بود! سریع جواب دادم:
-بله؟
-سلام زندایی.
صداش بی نهایت می لرزید. همه ی حس های بد به قلبم ریخت. بی توجه به نگاه جلب شده ی اون سه نفر گفتم:
-چی شده سیما ؟!
صدای هق هقش بلند شد:
-زندایی … من نـِ … نمی دونم چی بگم!
صدام بالا رفت:
-جونم بالا اومد! بگو چی شده؟
-دایی سهراب … مامان رفت … بیمارستانن همه … یکی زنگ زد … زندایی من خونه تنهام … دایی مرده.
سرم گیج می رفت. گوشی رو از گوشم فاصله دادم، می خواستم شماره ی سحر رو بگیرم اما موبایلم مثل صابون خیس از دستم سر خورد و روی زمین افتاد … هر تیکه اش یه جا پخش شد.
-حالتون خوبه خانم صمدی؟
فکر کنم صدای هاشمی بود، فروزان به سمتم اومد:
-چی شد؟
فربد به زبون اومد:
-گویا خبر بدی رو بهشون دادن…
دستم به سمت گوشی تلفن مدرسه رفت … شماره ی سحر چند بود؟ یادم نمی اومد. شماره ی دایی رو گرفتم. یه بوق … دو بوق … خیلی بوق خورد اما جواب نداد. فروزان با دستهاش صورتم رو قاب گرفت:
-چی شده مژده؟
لبهام لرزید:
-سهراب.
صورتمو از دستهاش خارج کردم و به سمت در راه افتادم. این یه شوخی بود … یه شوخی مسخره! سیما بچه اس. نمی فهمه نباید با بزرگتر از خودش شوخی کنه؟ اونم کسی با شرایط روحی من! باید به سحر بگم در تربیتش بیشتر تلاش کنه.
-مژده کیفت.
فربد شونه به شونه ام شد:
-من می رسونمتون.
برگشتم به عقب و کیفم رو از دست فروزان گرفتم و با صدایی که خودم به زور می شنیدم گفتم:
-ماشین دارم.
دستم رو توی کیفم بردم، همه ی اعضا و جوارحم می لرزید، مگه می شه سهراب منو تنها گذاشته باشه! سوییچ لعنتی کجا بود؟ آقای هاشمی خودشو انداخت وسط:
-خانم صمدی حالتون خوب نیست! بهتره پشت فرمون نشینید.
کیفم رو محکم کوبیدم روی کاپوت ماشین. زیپ کیفو تا آخر باز کردم. فکرم متمرکز نمی شد، من الان می رسم خونه و می بینم همه چیز سر جاشه، خدایا غلط کردم، راضی ام به همون گم و گور بودنش! اسمش زنده باشه. کیفم از دستم کشیده شد و بازوم توی دست های فروزان قرار گرفت:
-خودتو به کشتن می دی تو آخر. بذار واست آژانس بگیرم.
دیدم داشت تار می شد.
-آژانس چرا؟! خودم می رسونمشون. لطفا کمکشون کنید سوار ماشین من بشن.
صورتم داشت خیس می شد و واقعا نمی تونستم جلوی لرزش ساق پاهامو بگیرم. گفته بود پشت منه، گفته بود مواظبمه. طاقت نمی آوردم. سهراب مگه دلش می اومد بذاره و بره! به همین راحتی؟
فروزان کمکم کرد. هیچ چیز مهم نبود. فقط متوجه شدم ماشین شاسی بلنده چون یه کم به زحمت نشستم. صدای فروزان رو در آخرین لحظات شنیدم:
-آقای هاشمی لطفا به آقای رسولی زنگ بزنید، من شماره ایشونو ندارم.
و فربد که گفت:
-شماره من رو هم به ایشون بدین و بگین تماس بگیرن.
منظورشون دایی قاسم بود. من بهش زنگ زده بودم و جواب تلفنمو نداده بود. به رونم چنگ زدم. نفسم سنگین بود. خدایا بیدارم کن. این بدترین کابوس توی تمام عمرمه.
-اینطور به خودت فشار نیار. بگو چی شده؟
با گیجی بهش نگاه کردم:
-سهراب نباید بمیره.
انگار می دونست سهراب کیه که حرفی نزد؛ فقط با صدای آرومی گفت:
-آروم باش.
چه طوری می تونستم آروم باشم. گوشیش زنگ خورد. دستم رو مشت کردم. یه شوخیه، من می دونم! مگه می شه آخرش اینقدر مسخره باشه؟ مگه به همین راحتیه؟
-خواهش می کنم. کدوم بیمارستان …
-….
-راستش … چشم. بعد کجا بیارمشون؟
-….
-باشه … تسلیت می گم.
جیغ کشیدم:
-واسه چی تسلیت می گی؟
تلفن رو قطع کرد:
-آروم باش مژده.
بی اراده به صورتم سیلی زدم:
-چی شده؟ کی بود؟ داییم بود؟ بهش تسلیت گفتی؟
صداش بالا رفت:
-واسه چی خودتو می زنی؟!
بی اراده سیلی بعدی رو زدم که مچ دستم رو چسبید:
-این کارا چه معنی میده؟!
ماشین رو گوشه ای متوقف کرد:
-به خودت مسلط باش.
دندون هامو به هم فشار می دادم. معلوم بود حول کرده:
-چرا رنگت داره کبود می شه؟! مژده آروم باش. نفس بکش.
اما من راه تنفسم باز بود. جیغ زدم:
-من باید ببینمش.
سرش رو چند بار تکون داد:
-باشه، باشه، اما اول تو آروم باش.
خواستم شدیدتر جیغ بزنم که به سرفه افتادم و همزمان گفتم:
-نمی خوام. منو ببر همونجایی که سهراب هست. برو بیمارستان.
نفس عصبیشو بیرون فرستاد و موبایلشو برداشت. هرجور که می خواستم گریه کنم احساس سبکی نمی کردم. انگار باید حتما خودمو می زدم تا اون همه بار منفی رو خارج کنم. بدبخت نمی دونست رانندگی کنه، دست من رو بچسبه یا با موبایلش حرف بزنه. نمی دونستم کدوم سمت میره ولی وقتی جلوی خونه ی نگار و مازیار توقف کرد با خشم به سمتش برگشتم و قبل از اینکه عکس العملی نشون بدم در ماشین باز شد و توی آغوش نگار فرو رفتم:
-قربونت برم الهی، بیا با هم بریم.
منو از ماشین پیاده کرد و کیفم رو از دست فربد گرفت و خیلی سریع سوار ماشین مازیار شدیم و نگار هم پشت پیش من نشست. نالیدم:
-نگار بدبخت شدم. بیچاره شدم نگار… چقدر سرنوشتم سیاهه می بینی!
نگار پا به پام اشک ریخت تا رسیدیم در خونه ی مادر سهراب … من باید خود سهراب رو می دیدم و همه به طرز احمقانه ای می خواستن آرومم کنن. کسی چه می فهمید داره چه بلایی سرم میاد یا سرم اومده؟
***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
transformice