لب هاش نیمه از شد و بی اختیار چنگ زدم تو موهای پس سرش و چشم هام رو بستم…
لب های نرم و پرحرارتش که روی لب هام نشست، مثل همیشه دلم لرزید و احساس کردم پشت گوش هام داغ شد….
بازی لب هاش روی لب هام باعث شد چنگم تو موهاش محکم تر بشه و با جون و دل همراهیش کردم…
چقدر دلم براش تنگ شده بود..برای این بوسه های داغ و پر هوسش…
لب هام رو بین لب هاش می فشرد و هر چند لحظه، سرش رو به یک طرف خم می کرد و محکم من رو به خودش می چسبوند….
انگار این فاصله براش کافی نبود و می خواست من رو تو خودش حل کنه…
نمی دونم چقدر لب هام رو بوسید و بین لب هاش بازی داد که بالاخره دل کند و ازم کمی فاصله گرفت….
نگاهم که به چشم های خمار و قرمزش افتاد بی اختیار لب زدم:
-دوستت دارم..
نفسش رو فوت کرد تو صورتم:
-منم دوستت دارم..دنیا رو هم با این لحظه و بودن کنار شما عوض نمی کنم…
-ما؟..
لبخنده جذابی زد:
-تو و نی نی خوشگلت..
من هم لبخند زدم و اروم گفتم:
-من چی بگم..مگه چی دارم تو این دنیا جز شما دوتا..همه ی جون و زندگی منین…
با همون لبخند خوشگل و خمارش، دستش رو برد لای موهام و سرش رو بین شونه و گردنم قایم کرد….
پوست گردنم رو که بین لب هاش گرفت، سرم رو بردم بالا و چشم هام رو بستم و نفسم رو با اهی عمیق بیرون دادم….
از همونجا تو گردنم جوابم رو داد:
-جون دلم..
دستش تو موهام محکم تر شد و سرم رو نگه داشت و بازی لب و زبونش روی گردنم خشن تر شد….
جوری که می دونستم حتما جاش خون مرده میشه..مثل همیشه…
به نفس نفس افتادم و بی قرار به تن لختش چنگ زدم:
-سامی..یار..
سرش رو بلند کرد:
-جان..
اجازه ی حرف زدن بهم نداد و دوباره به جون لب هام افتاد..داغ تر و خشن تر از قبل…
تمام سعیم رو می کردم که همراهیش کنم و ازش عقب نمونم…
از حرکت هول و شتاب زده ام یک لحظه خنده ش گرفت و همینجور که لب هاش روی لب هام بود لبخند زد….
دستش رو پشت کمرم گرفت و با یه نیم چرخ و با احتیاط بالا تنه ام رو خوابوند روی تخت…
خودم رو کشیدم بالا تر و پاهام رو هم اوردم روی تخت..
سامیار زانوهاش رو دو طرفم گذاشت و روی تنم خیمه زد…
با بی تابی دو طرف صورتش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم…
بوسه ای روی لب هاش زدم:
-دوستت دارم..
دوباره بوسیدم و دوباره با ناله تکرار کردم:
-دوستت دارم..
باز لب هام رو به لب هاش چسبوندم اما دیگه اجازه نداد فاصله بگیرم و بی قرار و با حرصی شیرین شروع کرد به بوسیدنم….
یک دستش رو کنار سرم روی تشک تخت و اون یکی دستش رو روی رون پام که پیراهن کوتاه و خنکم از روش جمع شده بود، گذاشت و با سر انگشت هاش نوازش کرد….
دست هام رو از کنار پهلوهاش بردم پشت کمرش و فشارش دادم سمت خودم که لب هام رو ول کرد و نفس زنان گفت:
-اروم..مواظب باش..
یک لحظه موقعیتم رو فراموش کردم و داشتم با دست هام فشارش میدادم روی خودم…
چشم هام رو بستم و نفس زدم:
-حواسم نبود..
-خوبی؟..
دست هام رو روی سینه ش کشیدم:
-خوبم..
-هرجا اذیت شدی بگو..
-باشه عزیزم..نگران نباش..
خم شد دوباره روی گردنم و با بوسه های کوچک و خیس رفت سمت سینه ام و قفسه ی سینه ام رو هم بوسید و بعد سرش رو بلند کرد….
نفس عمیقی کشید و پیراهنم رو جمع کرد بالا و خودم هم کمکش کردم و دست هام رو بردم بالا…
با یک حرکت پیراهنم رو از تنم دراورد..
خودم رو با خجالت جمع کردم و یه جورایی زیر تنش پناه گرفتم…
عاشق این بودم که با تنش اینجوری محاصرم می کرد و بین بازوهاش قفل می شدم…
سنگینیش رو انداخته بود روی زانوهاش و بدون این که فشاری بهم وارد بشه، خودش رو چسبوند بهم….
یک دستش رو از روی شکمم حرکت داد به سمت بالا و صورتش رو هم خم کرد روی تنم و نفسم حبس شد و چشم هام رو بستم…..
***************************************
هنوز نفسم جا نیومده بود و بدنم می لرزید..
سامیار خم شد پتو رو کشید روی جفتمون و دست هاش رو دورم حلقه کرد…
روی موهام رو بوسید و درحالی که هنوز نفس نفس میزد گفت:
-سردته؟..
سرم رو به نشونه ی “نه” تکون دادم و بیشتر خودم رو تو بغلش جمع کردم…
یک پاش رو هم انداخت روم و گفت:
-خوبی؟..
با خجالت لب زدم:
-اره..
-جونم..خجالت میکشی؟..
لبخند زدم و بی حرف روی سینه ش رو بوسیدم..
موهام رو با دستش از روی صورت و دور گردنم جمع کرد و انداختم پشتم و گفت:
-درد که نداری؟..
-نه سامیار..چرا اینقدر نگرانی؟..
-دست خودم نیست..
با نوک انگشت هام روی سینه ش رو نوازش کردم:
-خوبم..از همیشه خوب تر..
اروم خندید:
-جان..
صورتم رو چسبوندم به گردنش و بوی تنش رو نفس کشیدم و کمی بینمون سکوت شد…
چشم هام رو بسته بودم و پر از ارامش بودم..
انقدر این روزها حالمون خوب بود و خوشحال بودیم که همش نگران بودم اتفاقی بیوفته و این شادی ازمون گرفته بشه….
این اضطراب و استرسم انقدر زیاد بود که نمی تونستم نادیده ش بگیرم و بی خیالش بشم…
لای چشم هام رو باز کردم و اروم صداش زدم:
-سامیار..
حرکت دستش روی موهام برای لحظه ای متوقف شد:
-جونم..
ترس تو صدام متعجبش کرده بود و برای همین بی حرکت شد…
نفس عمیقی تو گردنش کشیدم:
-من حالم یه جوریه..
مکثی کرد و بعد کمی عقب رفت تا بتونه صورتم ببینه:
-چه جوری؟..تو که گفتی خوبی..درد داری؟..
-نه نه..منظورم این نبود..
-پس چی؟..
من هم سرم رو کمی عقب بردم و بهش نگاه کردم:
-نمی دونم چرا و برای چی اما نگرانم..یه ترسی تو دلمِ..همش دلهره دارم…
اخم هاش رو کشید تو هم:
-چرا عزیزم؟..ما که خداروشکر مشکلی نداریم..همه چی مرتبه…
-ترسم از همینه..
-یعنی چی؟..
لب هام رو جمع کردم و نگاه دو دو زده ام رو تو چشم هاش قفل کردم:
-اگه اتفاقی بیوفته چی؟..می ترسم یه چیزی پیش بیاد و این خوشیمونو ازمون بگیره..من نمی خوام خوشحالی این روزامو از دست بدم..نمی خوام این….
نگاهش مهربون شد و پرید تو حرفم:
-بیخودی نگرانی عزیزم..بخاطره اتفاقاتیِ که پشت سر گذاشتی..چیزی نمیشه، خیالت راحت باشه….
-دلم زیر و رو میشه سامیار..هرلحظه که میگذره ترسم بیشتر میشه..من عاشق این روزهامونم..تازه دارم طعم خوشبختی رو میچشم..نمی خوام اتفاقی بیوفته و باز دوباره داغون بشم…..
با صبر و حوصله داشت به نق هام گوش میداد و نوازشم میکرد…
سکوت کرد تا من تمام نگرانی و ترسم هام رو تو اغوشش خالی کنم…
دستم رو روی سینه ش مشت کردم و لب زدم:
-سامیار تو که منو ول نمیکنی..نه؟..
چشم هاش رو گرد کرد:
-بخاطره این فکر مسخره داری خودتو اذیت میکنی؟…
-نه اما اینقدر نگرانم که به همه چی فکر میکنم..این پررنگ تر از همشونه…
دسته ای از موهام رو دستش گرفت و برد سمت بینیش و پلک هاش روی هم افتاد…
عطر موهام رو نفس کشید و بعد بوسه ای بهشون زد:
-مگه می تونم ولت میکنم..
-چرا نتونی؟..وقتی چاق و بی ریخت شدم، ممکنه ازم بدت بیاد..شاید از ما و زندگی متاهلی خسته بشی..دلت برای زندگی مجردیت تنگ بشه و بخواهی مثل قبل…..
پرید تو حرفم و با تعجب گفت:
-سوگل زده به سرت؟..این چرت و پرت ها چیه میگی…
-راست میگم دیگه..من ماه های باقیمونده خیلی چاق میشم..بد هیکل میشم..ماه های اخر دیگه نمی تونم مثل الان برات زن باشم..تو این مدل زندگی رو بلد نیستی..من ترسم الکی نیست..تو بالاخره از این اوضاع خسته میشی و دیگه منو نمی خواهی..اونوقت من چیکار کنم..سامیار من بدون تو میمیرم..فقط تورو دارم..اگه ولم کنی میمیرم……
سکوت کرده بود و بهت زده به چونه ی لرزون و چشم های پر اشکم نگاه میکرد…
بغضم ترکید و اشک هام روی صورتم ریخت و سامیار چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید تا به خودش بیاد و حرف های بی سر و ته ام رو هضم کنه…..
بدن برهنه ام رو محکم تو اغوشش فشرد و مهربون و با حوصله گفت:
-این حرفها چیه میزنی اخه قربونت برم..مگه با یه پسر بیست ساله ازدواج کردی که این فکرهارو میکنی..من می دونم چطوری دارم زندگی میکنم و از زندگی چی میخوام..از لحظه ای که حس کردم تورو دوست دارم دیگه به هیچ دختری حتی فکرم نکردم..اصلا به گوشه ی ذهنمم نیومده که کسی جای تورو بگیرم..تمام زندگی من تویی..تو خوده منی..مگه ادم به خودش میتونه خیانت کنه..من تو چه فکریم و تو به چی فکر میکنی…..
با صورتی پر از اشک، هق زدم:
-تو چه فکری هستی؟..
لبخند زد و با نوک انگشت هاش اشک هام رو از روی صورتم پاک کرد:
-تو فکر اینکه اونجوری که میگی چاق بشی و من ببینمت..دخترمون زودتر به دنیا بیاد و من تو بغل تو ببینمش و کیف کنم..حتی تصورشم دلمو می لرزونه..دارم لحظه شماری میکنم برای وقتی که دوتاتونو باهم تو بغلم بگیرم و دنیا مال من بشه…..
تو سکوت و با خوشحالی نگاهش می کردم و دوست داشتم بیشتر بگه…
دلم می خواست همینجور ادامه بده و گوشم پر باشه از صداش و حرف هاش و دیگه فرصت نکنم به چیزهای بد و ناراحت کننده فکر کنم….
با دیدن چشم های پر ذوقم، لبخندش پررنگ تر شد و سرش رو خم کرد و پیشونیم رو با محبت بوسید….
بعد لب هاش رو پشت پلک های خیسم گذاشت و روی هردو چشمم رو بوسه ای زد و اروم گفت:
-تو در همه حالتی به چشم من زیباترین زن دنیایی..مطمئنم مامان خیلی خوشگلی هم میشی….
نفس عمیق و اسوده ای کشیدم:
-برای اینکه دلمو خوش کنی اینجوری میگی؟..
-نه عزیزدلم..
دستش رو زیر چونه ام زد و سرم رو بلند کرد:
-چرا بهونه میگیری سوگل؟..میدونم مشکلت این چیزها نیست و از دل من خبر داری…
درست می گفت اما خودم هم نمی دونستم مشکلم چیه…
ترس و نگرانیم از این چیزها نبود و به قول سامیار داشتم بهونه می گرفتم…
دوباره چونه ام لرزید و لب زدم:
-نمی دونم..
دستش رو روی سرم گذاشت و صورتم رو به سینه ش چسبوند:
-چته اخه عشقم..
لحن مهربون و سینه ی پهن و محکمش که صورتم بهش چسبیده بود و حس حمایت فوق العاده ای بهم میداد، باعث شد دوباره بغضم بترکه و بزنم زیر گریه…..
یک دستم رو دور کمرش حلقه کردم و محکم تر خودم رو بهش چسبوندم…
می دونستم بخاطره بارداری هورمون هام بهم ریخته و حساس شده بودم اما انقدرش هم دیگه زیاد بود….
دلم می خواست فقط گریه کنم و حال و هوای غریبی داشتم…
سامیار دستش رو روی موهام کشید و اروم گفت:
-خیلی خب..یکم گریه کن اروم شی..
همین طور صورت و موهام رو نوازش می کرد و من هم ریز ریز اشک می ریختم و هق می زدم…
هر چند لحظه یک بار هم لب هاش رو روی فرق سرم حس کردم و بوسه ای میزد…
نمی دونم چقدر گذشت که اروم تر شدم اما نگرانی و دلشوره ام اصلا کم نشده بود…
می ترسیدم اتفاقی بیوفته و این حالم بخاطره همون باشه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فصل دومش هم میذاری بعدش؟
من اینو خوندم دیگه بعدیو پیدا نکردم
راستی فاطمه کجای جوابم رو بدی
فک کنم جدی جدی قراره اتفاقی بیوفته توی این رمان خدا بخیر کنه
چقد چس ناله میکنه این سوگول.
والا ماهم بارداری داشتیم دیگه تااا این حد هم آدم نق نقو نمیشههه….
بعد رابطه با اینحرفا گند میزنی تو حال جفت تون ک .
حق گفتی