رمان گرداب پارت 120 - رمان دونی

 

مثل بلبل و با گلایه شروع کردم به حرف زدن:

-مادرجون من همش هوس میکنم ولی سامیار اجازه نمیده بخورم..میگه برات ضرر داره ولی من که دست خودم نیست..دو روز دیگه بچه ام به دنیا اومد، همش ترشیجات میخواد از بس هوس میکنه و سامیار نمیذاره بهش بدم..من که نمیخوام..اون میخواد…..

 

شلیک خنده ی عسل به هوا رفت و مادرجون هم هرچقدر سعی کرد نتونست جلوی خنده ش رو بگیره و زد زیر خنده….

 

با لوسی تمام از خنده هاشون ناراحت شدم و با غصه گفتم:

-نخندین..به خدا دست خودم نیست..

 

مادرجون با خنده دستش رو روی بازوم کشید و گفت:

-خب سامیارم راست میگه مامان جان..ترشی زیادی فشارتو میاره پایین و حالت بد میشه…

 

دوباره نشستم روی صندلی و با ناراحتی گفتم:

-چیکار کنم خب..همش هوس اینجور چیزا میکنم..دیشب تو خواب هوس کردم..اینقدر شدید بود که بیدار شدم رفتم یواشکی ابلیمو خوردم….

 

عسل دوباره غش کرد از خنده و مادرجون زد پشت دستش و با چشم های گرد شده گفت:

-خاک بر سرم..ابلیمو؟..

 

لبخند بزرگی روی لب هام نشست و سرم رو به مثبت تکون دادم:

-اره..سامیار یادش رفته بود اونو قایم کنه..

 

-مادر یکم مراعات کن..

 

لبخندم اروم اروم محو شد و با ناراحتی به مادرجون نگاه کردم…

 

 

لبخندی زد و شیشه ی ترشی رو از تو دستم کشید بیرون و گفت:

-بخاطره خودت و دخترت میگیم عزیزم..

 

اب دهنم رو قورت دادم و با التماس گفتم:

-میشه یکم دیگه بخورم؟..

 

مادرجون خیره شد تو صورتم که مظلومانه داشتم نگاهش می کردم و بعد رو به عسل گفت:

-یه جوری مثل گربه های لوس نگاه میکنه که ادم دلش نمیاد بگه نه…

 

عسل خندید و گفت:

-گولشو نخورین..این یه چیزیش بشه سامیار پدرمونو درمیاره…

 

دوباره نیشم باز شد و گفتم:

-شما باید طرف من باشین نه سامیار..

 

عسل دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:

-من تو این مورد طرف سامیارم..حوصله داد و فریادشو ندارم…

 

-بیخود کردی طرف سامیاری..

 

-یه کاری نکن همین الان زنگ بزنم بهش بگما..

 

-غلط میکنی..

 

سریع دست کرد تو جیبش و گوشیش رو دراورد که از جا پریدم و با حرص گفتم:

-مرده شور شانس منو ببرن که تو شدی خواهر من..نکن..

 

مادرجون با تعجب گفت:

-اِاِ چه خبرتونه..دعوا نکنین..بیایین بشینین براتون میوه بیارم…

 

انگار داشت بچه های دو سه ساله ش رو گول میزد که سرگرم بشن و باهم دعوا نکنن…

 

خنده ام گرفت و با پررویی گفتم:

-میوه چی داریم؟..

 

 

 

مادرجون هم خندید و با محبت گفت:

-تو چی میخواهی؟..

 

لب هام رو جمع کردم و اب دهنم رو قورت دادم و با ذوق گفتم:

-گوجه سبز..الوچه..انارم باشه خوبه ولی از اون ترشهاش…

 

عسل چشم هاش رو با حرص بست و غرید:

-خدایا مارو از دست این گاو نجات بده..

 

با پشت دستم زدم به بازوش و من هم با حرص گفتم:

-ما دو روز دیگه میخواهیم بیاییم خاستگاریت..حداقل جلوی مادرجون اون روی وحشیتو نشون نده…

 

عسل درجا صورتش از خجالت سرخ شد و سرش رو پایین انداخت که با بدجنسی گفتم:

-اینجوری کنی نمیذارم داداشمون بیاد بگیرت..

 

با عصبانیت و زیرلبی گفت:

-خفه شو..

 

به تلافی که مادرجون رو صدا کرده بود و لوم داده بود بلند گفتم:

-مادرجون به من میگه خفه شو..این خیلی بی ادبه..به نظرم تجدید نظر کنیم اینو نگیریم برای سامان..خودم یه دختر با ادب و خوش اخلاق براش پیدا میکنم…..

 

سرم طرف مادرجون بود که یهو از دردی که تو بازوم پیچید دلم ضعف رفت و جیغم بلند شد…

 

مادرجون که داشت به حرف های ما میخندید، متوجه نشد چی شده و بنده خدا با هول اومد طرفم و گفت:

-چی شد؟..چت شد؟..سوگل..

 

دستم رو روی بازوم گذاشتم و جای نیشگونی که عسل گرفته بود رو مالیدم و با ناله گفتم:

-عروس وحشیت نیشگون گرفت..اخ..وای دستم..

 

 

 

خیالش راحت شد و درحالی که استین لباسم رو بالا میزد تا ببینه چی شده گفت:

-شما چه جوری چند ساله باهم دوستین..خوبه تا حالا همدیگه رو نکشتین…

 

عسل با حرص گفت:

-تقصیر خودشه..ندیدین چی می گفت..

 

نگاهی به بازوم کردم که یه دایره بزرگ قرمز شده بود و مطمئن بودم تا یکی دو ساعت دیگه جاش بدجور کبود میشه….

 

دوباره روش رو با دستم مالیدم تا دردش کمتر بشه و گفتم:

-به سامیار میگم..

 

پوزخندی زد و دست به کمر گفت:

-اره جوجه برو بزرگترتو بیار..

 

-حالا ببین..

 

پشت چشمی نازک کرد و جوابم رو نداد و مادرجون نچ نچی کرد و گفت:

-عسل..ببین دستشو چیکار کردی..

 

عسل با نگرانی اومد جلو و دستی به بازوم کشید و گفت:

-تقصیر خودته..حرصمو دراوردی..نچ ببین چطور قرمز شده…

 

-وحشی..

 

یهو گرفتم تو بغلش و سرش رو روی شونه ام گذاشت و اروم گفت:

-ببخشید..

 

مادرجون هاج و واج از کارهای ما همینطور مونده بود و نمی دونست چه عکس العملی نشون بده….

 

چشم غره ای به دوتامون رفت و گفت:

-ادم میمونه کدوم رفتارتونو باور کنه..تو که دل نداره چرا یه کاری میکنی که سریع هم پشیمون بشی؟….

 

 

عسل ازم جدا شد و جای نیشگونش رو مالید و گفت:

-اخه حرصمو دراورد..

 

بعد بهم نگاه کرد و با پشیمونی گفت:

-خیلی درد میکنه؟..

 

ابرویی بالا انداختم و با تخسی گفتم:

-اره..به سامیار نشون میدم..

 

-نشون بده..مگه من ازش میترسم..

 

-به سامان هم نشون میدم ببینه چه زن وحشی داره میگیره…

 

چپ چپ نگاهم کرد که دوباره با همون لحن گفتم:

-چون منو لو دادی..

 

-من بخاطره خودت مادرجون رو صدا کردم..حالت بد میشد…

 

-من خودم میدونم کی حالم بد میشه، کی نمیشه..ادای سامیارو درنیار..اون خودش به تنهایی اندازه یه دنیا گیر میده..لطفا شما دیگه طرف من باشین…..

 

سری به تاسف تکون داد و بعد رو به مادرجون گفت:

-یخ بیارم برای دستش که کبود نشه؟..

 

استین لباسم رو کشیدم پایین و گفتم:

-نمیخواد بابا..

 

مادرجون با لبخند نگاهمون کرد و با مهربونی گفت:

-خدارو هزار مرتبه شکر که دوتا دختر عین فرشته ها بهم داده..من خیلی خوشحالم که شما دوتا عروسم هستین..باور کنین شب و روزام با وجوده شما دوتا یه رنگ و بوی دیگه گرفته…..

 

دوتایی با عسل لبخند زدیم و من گفتم:

-ما هم خیلی خوشحالیم که مادری مثل شما داریم..به خدا من اصلا حس نمی کنم شما مادرشوهرم هستین..عین مادر خودم میمونین….

 

عسل هم سری به تایید تکون داد و گفت:

-واسه منم همینطور..

 

 

 

مادرجون با چشم هایی که برق میزد و صورتی که از شادی می درخشید، لبخند پررنگ تری زد و گفت:

-قربونتون برم..بشینین برم میوه بیارم..

 

سرم رو تکون دادم و گفتم:

-زود بیایین باهاتون کار دارم..می خوام یه چیزی بگم..

 

عسل اخمی کرد:

-اتفاقی افتاده؟..

 

سرم رو تکون دادم و چشم هام رو باز و بسته کردم:

-اره..متاسفانه..

 

نشستم روی مبل و عسل هم روبروم نشست و جدی شد:

-چی شده؟..

 

-بذار مادرجون هم بیاد..کمک میخوام..

 

-نگرانم کردی..

 

لبخنده تلخی زدم و صدام رو بلند کردم و گفتم:

-مادرجون بیایین دیگه..

 

مادرجون هم بلند، برای اینکه صداش رو بشنویم گفت:

-اومدم عزیزم..

 

دستی به شکمم کشیدم و عسل با لبخند گفت:

-بازم حرکت کرد دیگه؟..

 

من هم لبخند زدم:

-از دیروز که اونجوری زیر دست سامیار تکون خورد، دیگه حرکت نکرده..صبح خواب بودم دیدم به شکمم داره ضربه میخوره..بیدار شدم دیدم سامیار انگار داره در میزنه، با نوک انگشت هاش میزد به شکمم شاید حرکت کنه…..

 

عسل بلند زد زیر خنده:

-نه از اون بی توجهیای اولش..نه از الان که همش دنبال یه حرکتی چیزی ازش میگرده…

 

-اره..خیلی خوب شده..فکر نمی کردم اینقدر براش عزیز بشه…

 

-بهت که گفته بودم درست میشه..

 

با لبخند سرم رو به تایید تکون دادم:

-اره..خدارو شکر..

 

 

مکثی کردم و بعد لبخندم پررنگ تر شد و گفتم:

-به من هم خیلی وابسته شده عسل..وقتی سرکارِ تند تند زنگ میزنه..وقتی هم خونه اس مدام دور و برم می چرخه..خیلی عوض شده….

 

-خوبه که..

 

لبخندم اروم اروم کمرنگ شد:

-اره اما گاهی از این همه وابستگیش می ترسم..

 

مادرجون که تازه با چندتا پیش دستی و یک ظرف میوه رسیده بود تو سالن و داشت روی میز می گذاشت با تعجب گفت:

-چرا؟..

 

شونه ای بالا انداختم و دوباره دستم رو به شکمم کشیدم و گفتم:

-اگه من موقع زایمان یه چیزیم بشه..

 

عسل با حرص میون حرفم غرید:

-خفه شو..

 

مادرجون هم درحالی که روی مبل می نشست با تشر گفت:

-اِ خدانکنه..این چه حرفیه..

 

لبخندم از محبتشون دوباره رنگ گرفت و گفتم:

-نه مثلا یک درصد میگم اگه اتفاقی بیوفته..

 

-فکر بیخود نکن و الکی به خودت استرس نده..

 

-به سامیار هم وقتی گفتم دیوونه شد..یه حرف ترسناکم زد…

 

عسل با کنجکاوی گفت:

-چی گفت؟..

 

-گفت اگه اتفاقی واسه تو بیوفته بچه ت هم بی مادر میشه، هم بی پدر..من یک لحظه ام نمی خوامش دیگه….

 

برخلاف تصورم که منتظر بودم حق رو به من بدن، جفتشون لبخند زدن و مادرجون با ذوق گفت:

-الهی قربونش برم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سرمای دلچسب
دانلود رمان سرمای دلچسب به صورت pdf کامل از زینب احمدی

    خلاصه رمان سرمای دلچسب :   نیمه شب بود و هوای سرد زمستان و باد استخوان سوز نیمه شب طاقت فرسا بود و برای ونوس از کار افتادن ماشینش هم وضعیت و از اینی که بود بد تر کرده بود به اطراف نگاه کرد میترسید توی این ساعت از شب از ماشینش بیرون بره و اگه کاری انجام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد

    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

پارت نداریم؟؟
تروخدا پارتا رو نا منظم نکنید

karina
karina
1 سال قبل

میتونیم به نیمه پره لیوان نگاه کنیم دیگ رو تخت نیستن😂😂

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

باز این اوسکل شروع کرد .🤮🤮

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

وای چه اتفاق بدی😒

&&&&&&&
&&&&&&&
پاسخ به  Mahsa
1 سال قبل

این رمانم دیگه زیادی خاله بازی شده ها💔💔💔 😂 😂 😂 😂

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x