رمان گرداب پارت 121 - رمان دونی

 

با تعجب نگاهشون کردم و گفتم:

-یعنی چی؟..بهش حق میدین؟..

 

عسل شونه ای بالا انداخت و خونسرد گفت:

-خب اره..حرفی رو زده که هر مرد عاشقی میزنه..

 

-اما این بچه ی اونه..پاره ی تنشه..چطور بهش حق میدین که بی خیالِ بچه ی کوچیکش بشه؟…

 

مادرجون درحالی که داشت پرتقال پوست می گرفت گفت:

-حق نمیدیم که بی خیال بچه ش بشه..فقط حق میدیم که از نبوده تو بترسه…

 

-یه جوری حرف میزنین انگار پسرتونو نمی شناسین مادرجون..سامیار فقط حرفی رو میزنه که بهش اعتقاد داره….

 

لبخندی بهم زد و با ارامش گفت:

-انشالله که سایه جفتتون صد و بیست سال بالا سر دخترتون و بچه های دیگتون باشه..برای چی به خودت استرس الکی میدی..هیچ اتفاقی نمیوفته..سامیار فقط احساس اون لحظه ش رو از حرفی که زدی بیان کرده……

 

نگاهی به من و عسل کرد و لبخندش پررنگ تر شد و ادامه داد:

-بهتون که گفته بودم پدرشون وقتی فهمید من حامله ام مدتها از ترسش قایم شده بود..حتی خبر نداشتیم کجاست..بعد که با خودش کنار اومد برگشت….

 

من و عسل با هیجان نگاهش کردیم و همزمان گفتیم:

-خب..

 

سری تکون داد و خم شد یدونه کیوی از داخل ظرف برداشت و گفت:

-خب که خب..وقتیم سامان به دنیا اومد به زور از بچه جداش می کردیم..یه لحظه هم بچه امو ول نمی کرد..حتی موقع شیر دادنم میومد مینشست بالا سرم نگاهش می کرد..پیشنهاده بچه دوم رو هم خودش داد…..

 

متوجه منظورش شدم و لبخند نشست روی لب هام..

 

 

 

نفسی کشیدم و با نگرانی گفتم:

-یعنی میگین بچه که به دنیا بیاد دیگه این حرف هاشو یادش میره؟…

 

سرش رو به تایید تکون داد:

-اگه هنوز یه ذره هم به علاقه ی سامیار نسبت بهش شک داری…

 

پریدم تو حرفش و سریع گفتم:

-نه نه شک ندارم..می دونم چقدر دوستش داره..فقط این حرف هاش نگرانم میکنه…

 

-بچه رو که دادی بغلش..بوش رو که حس کرد..دیگه یدونه از این حرف ها نمیمونه..بهت قول میدم….

 

با هر کلمه ای که می گفت انگار کیلو کیلو ارامش به رگ هام تزریق میشد…

 

چقدر این مادر دلسوز و دوست داشتنی بود..چقدر من و عسل خوش شانس بودیم که همچین مادرشوهری داشتیم….

 

دوباره نفس عمیقی کشیدم و با تردید گفتم:

-من هیچی از بچه داری بلد نیستم..تمام امیدم به شماست که کمکم کنین…

 

لبخند روی لب های جفتشون نشست و مادرجون گفت:

-خیالت راحت..تو نمی گفتی هم ما تنهات نمیذاشتیم..اصلا بیا بذارش پیش خودم و برو هرجا خواستی..خودم بزرگش میکنم….

 

عسل با ذوق سرش رو به تایید تکون داد:

-اره اره..منم هستم..با مادرجون دوتایی بزرگش میکنیم…

 

چشم غره ای بهش رفتم:

-دیگه چی..نگفتم که بچه امو ازم بگیرین..فقط گفتم کمکم کنین…

 

-به هرحال من اینجام و توی این مورد اماده ی هرگونه خدمت رسانی هستم…

 

#پارت904

 

چشمکی به مادرجون زدم و با بدجنسی رو به عسل گفتم:

-بذار حالا ما بیاییم خاستگاری..بذار ببینیم بابات دختر بهمون میده یا نه..ببینیم اصلا این وصلت جور میشه یا نه….

 

گیج نگاهم کرد:

-یعنی چی؟..

 

جلوی خنده ام رو گرفتم و جدی گفتم:

-تو که رسما خودتو دختر این خونه کردی رفت..

 

با حرص و خجالت چشم غره ای بهم رفت و مادرجون با خنده گفت:

-اذیتش نکن..

 

من هم خندیدم و دیگه چیزی نگفتم چون عسل دوباره بدجور قرمز شده بود و داشت خجالت میکشید….

 

برای اینکه بحث رو عوض کنم نگاهی به شکمم کردم و گفتم:

-مادرجون میگم چرا دیگه تکون نمیخوره؟..یعنی طبیعیه؟…

 

-اره عزیزم..هرموقع تو دلت بخواد که اون تکون نمیخوره..البته الان کمه..هرچقدر بزرگتر بشه حرکتاش هم بیشتر میشه..ماه های اخر خیلی زیاد میشه..خودتو برای مشت و لگدهاش اماده کن…..

 

عسل با ذوق گفت:

-الهی من قربون اون مشت و لگدهاش بشم..من وقتی به دست ها و پاهای کوچولوش فکر میکنم دلم ضعف میره..وای….

 

با خنده نگاهش کردیم که با بی طاقتی گفت:

-چرا زودتر تموم نمیشه..من دارم برای دیدنش دیوونه میشم…

 

لبم رو محکم گزیدم:

-حالا فکر کن من چه حالی دارم..به خدا هنوز نیومده دارم از عشق زیاد نسبت بهش خل میشم…

 

 

 

مادرجون که با محبت و خوشحالی به بی تابی کردن ما نگاه میکرد گفت:

-حالا صبر کنین به دنیا بیاد دردونه ی مامان بزرگش..اونوقت از اینم بدتر میشین…

 

-دلم دیگه طاقت نداره..کاش میشد همین الان بیارمش از شکمم بیرون و دوباره بخورمش…

 

مادرجون و عسل غش کردن از خنده و خودم هم خنده ام گرفت:

-والا..جدی میگم..می ترسم وقتی به دنیا اومد طاقت نیارم قورتش بدم…

 

مادرجون با خنده سری تکون داد و بشقاب میوه ای که پوست گرفته و تیکه تیکه کرده بود رو گرفت طرفم و گفت:

-بیا یکم میوه بخور عزیزم..تا ناهار میترسم ضعف کنی..

 

بشقاب رو از دستش گرفتم و گفتم:

-ممنون..چرا زحمت کشیدی..

 

-چه زحمتی عزیزم..بخور نوش جونت..

 

مشغول خوردن شدم و کمی بینمون سکوت شد و بعد مادرجون گفت:

-سوگل جان..چی می خواستی بهمون بگی مادر؟..

 

تیکه نارنگی تو دهنم موند و مکثی کردم و بعد به سختی قورتش دادم…

 

زبونم رو روی لبم کشیدم و با غصه گفتم:

-یه چیزی شده ولی من نمی دونم چیکار باید بکنم..ازتون راهنمایی می خوام…

 

مادرجون اخم هاش رو کشید تو هم و با نگرانی گفت:

-چی شده؟..

 

بشقاب روی پام رو برداشتم و گذاشتم روی میز جلوم و اب دهنم رو با صدا قورت دادم…

 

 

نگاهم رو دور تا دور سالن چرخوندم و کلافه سرم رو تکون دادم…

 

عسل اروم صدام کرد:

-سوگل؟..

 

چشم هام رو چرخوندم طرفش که با تردید نگاهم کرد و گفت:

-چی شده اخه؟..بگو دیگه..تو که کشتی مارو..

 

دوباره نوک زبونم رو روی لبم کشیدم و با مکث کوتاهی گفتم:

-یادتونه یه نفر به من زنگ میزد ولی حرف نمیزد؟..

 

دوتایی سرشون رو به تایید تکون دادن که با نگرانی زیادی گفتم:

-امروز صبح دوباره زنگ زد..با یه شماره ی جدید اما اینم از شمال بود…

 

اخم هاشون به شدت تو هم فرو رفت و عسل با حرص گفت:

-بازم حرف نزد؟..

 

-نه..فقط خیلی ضعیف صدای نفساش میاد..انگار فقط زنگ میزنه صدای مارو بشنوه…

 

هرکدوم متفکرانه به یه جا خیره شدن و من با نگرانی نگاهم رو بینشون چرخوندم و گفتم:

-چیکار کنم؟..خیلی نگرانم..سامیار بفهمه باز دیوونه میشه..اگه نگمم خودش میفهمه و بدتر میشه..نمی دونم باید بهش بگم یا نه….

 

عسل از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست..دستش رو روی دست هام گذاشت و گفت:

-خیلی خب..نگران نباش..فکرامونو میذاریم روی هم یه کاریش میکنیم…

 

-نمی خوام سامیار تو دردسر بیوفته اما نمی تونمم ازش پنهون کنم…

 

 

 

مادرجون نگاهم کرد و با تردید گفت:

-نمیشه بهش نگی سوگل..دوباره خودش میفهمه و مثل اون دفعه قشقرق به پا میکنه…

 

-اره خودمم همین فکرو میکنم اما چه جوری بهش بگم که قاطی نکنه…

 

دوباره سه تایی تو فکر فرو رفتیم و کمی بعد عسل اروم گفت:

-اخه این کیه؟..مزاحمم باشه چندبار زنگ میزنه، جواب ندی یا باهاش دعوا کنی بی خیال میشه..اونم با اون همه فحش و بد و بیراهی که سامیار هردفعه بارش میکنه..نه اینکه هرروز زنگ بزنه و بی خیال نشه…..

 

گوشه های لبم رو پایین دادم:

-نمی دونم..دیگه مخم نمیکشه به خدا..جالبه وقتی سامیار جواب میده سریع قطع میکنه اما وقتی من جواب میدم تا خودم تماس رو قطع نکنم، پشت خط میمونه و هرچی هم نثارش کنم قطع نمیکنه…..

 

عسل مشکوک نگاهم کرد و گفت:

-شاید اشناست..

 

-منم بهش فکر کردم اما کی میتونه باشه..یه شاهین بود که می تونست این کارو بکنه که اونم الان زیر خروارها خاک خوابیده..دیگه کسی نیست….

 

چشم هاش رو ریز کرد و گفت:

-من یه چیزی تو فکرمه..

 

-چی؟..

 

لب هاش رو برد تو دهنش و کمی فکر کرد و بعد گفت:

-فکر میکنم سامیار شاید بدونه کیه..برای همین وقتی زنگ میزنه اینجوری دیوونه میشه..برای همین داره پیگیری میکنه تا پیداش کنه..شاید به کسی مشکوکه…..

 

چشم هام گرد شد و بهت زده گفتم:

-چی؟..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان برای مریم

    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخاله‌اش امید جدا شده، دیدن دوباره‌ی امید اون رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان معشوقه پرست

    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از رازهای ناگفته و از خط به خطِ هر صفحهاش، بوی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

نمیدونم چرا حس میکنم سورنه

Mobina
Mobina
پاسخ به  Mahsa
1 سال قبل

درست حس میکنی چون زنده است

لمیا
لمیا
پاسخ به  Mahsa
1 سال قبل

این انصاف نیست من موقع مرگش کیلو کیلو اشک ریختم 😔راست میگما دل نازکم چکار كنم😂

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x