رمان گرداب پارت 124

5
(2)

 

 

کلافه و با حرص گفتم:

-نه نه نه..چرا اینطوری میکنی..چرا یه جوری رفتار میکنی ادم جرات نکنه باهات اصلا حرف بزنه..فقط یه سوال پرسیدم..چرا شلوغش میکنی….

 

عصبی و با تهدید گفت:

-سوگل وای به حالت اگه دوباره زنگ زده باشن و به من نگفته باشی..دوست ندارم ناراحتت کنم پس مجبورم نکن…

 

با ناراحتی لب زدم:

-من فقط یه سوال پرسیدم..چرا اینجوری رفتار میکنی..فکر میکنی الان ناراحت نشدم؟..چیزی هم موند که بهم نگی؟….

 

-هنوز که چیزی نگفتم..بذار وقتی اومدم من میدونم و اون عسل و مامان..میشینین دور هم، حرف کم میارین، از کس و ناکس حرف میزنین..تو میدونی استرس برات سمه؟….

 

پوزخندی زدم:

-اون حرفا به من استرس نمیده..این رفتار تو بدتر حالمو بد میکنه..مثلا الان نگرانمی؟..تا وقتی خودت هستی، هیچکس نمیتونه منو ناراحت کنه و باعث استرسم بشه..خودت و رفتارت برام بسی…..

 

شاکی گفت:

-الان همه ی کاسه کوزه ها سر خودم شکست؟..تو به چه حقی میشینی درمورد اون حرومزاده حرف میزنی؟….

 

بی حوصله سرم رو تکون دادم:

-باشه سامیار ببخشید..تمومش کن..کاری نداری؟..

 

-نه..کارم تموم شه زود میام..مواظب خودت باش..

 

-خیلی خب..فعلا..

 

مکثی کرد و ملایم تر و اروم تر گفت:

-ناراحت نباش..میبینمت..

 

 

 

سری به تاسف تکون دادم و گوشی رو قطع کردم..

 

با افسوس و ناراحتی به عسل و بعد به مادرجون نگاه کردم:

-بخاطره یه سوال چه داستانی درست کرد..

 

عسل با حرص گفت:

-من که گفتم زنگ نزن..تو شوهرتو نمیشناسی؟..

 

-چیکار کنم خب..منم نگرانم..دوباره زنگ زدن و من از سامیار مخفی کردم..همین داره دیوونه ام میکنه..اگه بدونی چطوری تهدیدم کرد…..

 

مادرجون با تعجب گفت:

-چی گفت مگه؟..

 

اب دهنم رو قورت دادم و مضطرب نگاهشون کردم:

-گفت وای به حالت اگه دوباره زنگ زده باشن و به من نگفته باشی…

 

-ای وای..

 

-مادرجون تورو خدا اینجوری نگو..بدتر نگران میشم…

 

سرش رو به دو طرف تکون داد:

-بفهمه مخفی کردیم دارمون میزنه..

 

لبم رو گزیدم:

-تازه گفت وقتی اومدم من میدونم و عسل و مامان..

 

اخم های عسل تو هم رفت و با حرص گفت:

-حضرت اقا چرا از ما شاکی شدن؟..

 

-گفت نشستین دور هم، حرف کم اوردین داستان پردازی کردین…

 

-بفرما..گفتم نکن..حالا میاد باز سرمون خراب میشه و هوار هوار میکنه…

 

با ناراحتی لب زدم:

-ببخشید..

 

مادرجون لبخندی زد و با ارامش گفت:

-غلط کرده چیزی بگه..نگران نباشین من نمیذارم دعواتون کنه…

 

 

 

عسل خندید و گفت:

-مادرجون شما خودتم جز متهمای ردیف اولی..میخواهی ضامن ما بشی…

 

میون اون همه استرس و نگرانی خنده ام گرفت و اروم زدم زیر خنده…

 

مادرجون هم خندید و گفت:

-چیکار کنم..میخوام ارومتون کنم..نگران نباشین..مگه جرات داره پیش من چیزی به دخترام بگه..خودم میزنم سرشو میشکونم….

 

خنده ام رو خوردم و بی اختیار بلند گفتم:

-نههههه..دیگه دراون حدم لازم نیست..

 

عسل چشم هاش رو گرد کرد و با تمسخر گفت:

-خانومو باش..اون کلی تهدیدمون کرده بعد این نگران شکستنِ سرشه…

 

-خب گناه داره..

 

خیلی بامزه بهم چشم غره رفت که دوباره خندیدم و تو همین حین صدای پیامک گوشیم بلند شد….

 

گوشی رو برداشتم و با دیدن پیامی از طرف سامیار با تعجب بازش کردم و شروع کردم به خوندن….

 

“من روی اون مرتیکه ی عوضی حساسم..اسمش میاد قاطی میکنم..نمی خواستم سرت داد بزنم و ناراحتت کنم..ببخشید عشقم”

 

نیشم شل شد و با ذوق گفتم:

-الهی من قربونش برم اخه..ببینین چی نوشته..

 

عسل متعجب گفت:

-چی شد؟..کیه؟..

 

-سامیار..

 

مادرجون هم مثل خودم با خوشحالی گفت:

-چی گفته؟..

 

 

 

با ذوق لبم رو گزیدم و گفتم:

-نوشته نمیخواستم ناراحتت کنم ببخشید عشقم..

 

مادرجون خندید و با عشق گفت:

-الهی من فداش بشم..

 

عسل دوباره چشم غره رفت و گفت:

-چه ذوقیم میکنه سوگل خانم..بذار بیاد بفهمه باز بهت زنگ زدن، اونوقت ناراحت کردن و ببخشید و عشقمو نشونت میده….

 

-چرا میزنی تو ذوقم؟..سامیار قبلا از این کارا میکرد اصلا؟..کی وقتی منو ناراحت میکرد پیام میداد بهم که از دلم بیاره..چه برسه ببخشید و عشقمم بهم بگه…..

 

مادرجون هم به تایید حرفم گفت:

-راست میگه..سامیار از این اخلاقا نداشت..به خدا وقتی میبینم اینقدر عوض شده و زن و زندگیشو دوست داره چندتا جون به جونام اضافه میشه….

 

عسل با تاسف سری تکون داد و مادرجون رو به من گفت:

-خب مادر تو هم یه جوابی بهش بده..حالا فکر نکنه ازش ناراحتی..غصه میخوره بچه ام…

 

لب هام رو بهم فشردم و دوتایی با عسل به مادرجون خیره شدیم…

 

تا الان ما دخترهاش بودیم و الان جوش سامیار رو میزد…

 

عسل نیم نگاهی به من کرد و گفت:

-مادرجون تکلیف مارو روشن کن..بالاخره این طرفی هستی یا اون طرفی…

 

خنده ام گرفت و مادرجون گفت:

-خب من که نمی تونم طرف یکیتونو بگیرم..شما هر چهارتاتون بچه هام هستین..هرلحظه که لازم باشه طرف اونی که کمک میخواد رو میگیرم….

 

-مرسی واقعا..اونا مردن مامان..شما باید طرف دختراتو بگیری…

 

 

 

لبخند دلگرم کننده ای زد و گفت:

-بیشتر طرف شمام..نگران نباشید..

 

عسل متفکرانه نگاهش کرد و گفت:

-پس قضیه ی توطئه منتفی شد؟..خودمون دوتا برنامشو بچینیم؟…

 

چشم غره ای به عسل رفت و گفت:

-توطئه و نقشه نداریم..کاری نکنین گوش چهارتاتونو بکشم…

 

عسل چشمکی به من زد و با جدیت رو به مادرجون گفت:

-نمیشه..باید تکلیف مارو معلوم کنین..اگه طرف پسرا هستین پس دیگه جز خونواده ی شوهر محسوب میشین..شما هم میرین جز هدفامون برای توطئه…..

 

لبخندی زد و در جواب عسل گفت:

-اینقدر سر به سر منِ پیرزن نذار دختر..

 

عسل با خنده از جاش بلند شد و رفت طرف مادرجون و گفت:

-من قربون شما برم..کی دلش میاد سر به سر شما بذاره…

 

دو تا دستش رو دو طرف صورت مادرجون گذاشت و محکم گونه ش رو بوسید…

 

خندیدم و درحالی که رمز گوشیم رو وارد میکردم گفتم:

-چاپلوس..

 

رفتم تو قسمت پیام هام و یک بار دیگه پیام سامیار رو خوندم و بعد مشغول جواب دادن شدم…

 

“اما من ناراحت شدم..هرچی میشه سریع عصبی میشی و سرم داد میزنی..مگه من چیکار کردم که دعوام کردی”

 

پیامک رو فرستادم و به عسل که دوباره کنارم نشسته بود نگاه کردم و گفتم:

-باید به سامیار بگم..اینجوری دلم اروم نمیگیره..

 

 

 

سرش رو تکون داد و شونه ای بالا انداخت:

-نظر منم همینه اما باید عواقبشم بپذیری..

 

-چه عواقبی؟..

 

چشم هاش رو گرد کرد و با تعجبی تصنعی گفت:

-یعنی تو شوهرتو نمیشناسی؟..میدونی که اگه بهش بگی زمین و زمانو بهم میدوزه..قبل از اینکه بگی، باید خودتو برای رفتار سامیار اماده کنی….

 

-اما اخه اینجوری هم عذاب وجدان دارم..دوست ندارم چیزی ازش پنهون کنم…

 

-چطور اون از تو پنهون میکنه؟..

 

-چی رو پنهون کرده؟..

 

لب هاش رو جمع کرد و به روبروش خیره شد و متفکرانه گفت:

-من مطمئنم سامیار میدونه طرف کیه..میدونه اگه تو بفهمی ممکنه حالت بد بشه برای همین بهت نمیگه….

 

-اون اگه نمیگه هم بخاطره خودمه..

 

-خب تو هم بخاطره خودش نمیگی..

 

مادرجون که تا حالا تو سکوت به حرف هامون گوش میداد رو کرد به عسل و گفت:

-عسل جان بذار هرکاری میدونه درسته انجام بده..خودش بهتر شوهرشو میشناسه…

 

عسل با انگشت شصت و اشاره ش به حالت فرضی زیپ دهنش رو کشید و من با دلهره گفتم:

-نه مادرجون من نمیدونم..اگه بهش بگم خودتون میدونین چه رفتاری ازش سر میزنه..اگه نگم و خودش بفهمه، اونوقت همون رفتارو دو برابرش تصور کنین…..

 

مادرجون با خنده سری به تاسف تکون داد و گفت:

-نه مادر..تو حامله ای..حواسش هست کاری نکنه تو ناراحت بشی…

 

-اون دفعه که همینجا با عسل دعواشون شد هم حامله بودم..یادتون نیست چیکارا کرد…

 

 

 

عسل انگشت اشاره ش رو به نشونه ی اجازه خواستن رو به مادرجون گرفت بالا…

 

مادرجون با تعجب گفت:

-چیه؟..

 

همینطور که انگشتش هنوز بالا بود گفت:

-اجازه هست من یه چیزی بگم؟..

 

مادرجون چشم غره ای بهش رفت و من هم خندیدم:

-مسخره..

 

شونه ای بالا انداخت و گفت:

-اخه مادرجون همش دعوام میکنه و میگه حرف نزن..خواستم اجازه بگیرم…

 

مادرجون چپ چپ نگاهش کرد و گفت:

-بفرمایید..

 

عسل خندید و گفت:

-به نظر من سامیار دیگه مثل اون موقع نیست..اون دفعه که اینجا دعوامون شد هنوز به این اندازه بچه براش مهم نیست..الان دیگه حواسش هست نباید به بچه ش اسیب بزنه…..

 

مادرجون سری به تایید تکون داد:

-اره درسته..بالاخره یه حرف درست زدی دخترم..

 

بلند زدم زیر خنده و عسل چشم هاش رو دراورد:

-دستتون درد نکنه واقعا..

 

مادرجون هم خندید و گفت:

-نه منظورم اینه این حرفت نسبت به بقیه خیلی درست تر و بافکرتر بود…

 

خنده ام شدید تر شد و عسل گفت:

-بدترش کردی که قربونت برم..

 

-ای بابا..اینقدر از من ایراد نگیر دختر..

 

عسل هم خندید و دیگه چیزی نگفت و من کمی خندیدم و بعد گفتم:

-پس نظرتون اینه که بهش بگم؟..

 

 

 

دوتایی سرشون رو به تایید تکون دادن و با استرس گفتم:

-میترسم ازش..

 

قبل از اینکه فرصت کنن چیزی بگن، دوباره صدای پیامک گوشیم بلند شد…

 

قبل از هممون مادرجون با هیجان گفت:

-ببین چی میگه..

 

لبم رو گزیدم که جلوی خنده ام رو بگیرم..بنده خدا بیشتر از من ذوق داشت…

 

پیام سامیار رو باز کردم و بلند خوندم:

-میام دنبالت میریم خونه همون جلوی در…

 

چشم هام گرد شد و لبم رو محکم تر گاز گرفتم و دیگه ادامه ش رو نخوندم…

 

عسل غش غش زد زیر خنده:

-وای..

 

مادرجون هم خنده ش گرفت و درحالی که سعی میکرد جلوش رو بگیره گفت:

-خب پس خداروشکر مشکلی نیست..

 

چشم هام رو محکم بهم فشردم:

-خاک بر سرم..

 

با خجالت و هول زده نگاهشون کردم و گفتم:

-گفته از دلت در میارم..میریم خونه از دلت درمیارم…

 

عسل درحالی که غش کرده بود از خنده گفت:

-دیگه نمیتونی جمعش کنی..اخه کی پیام خصوصی شوهرشو بلند بلند تو جمع میخونه…

 

با خجالت نگاهش کردم که ادامه داد:

-اونم شوهر بی حیایی مثل سامیار..

 

-نه..به خدا گفته از دلت درمیارم..

 

-اینجا نمی تونست از دلت دربیاره؟..

 

گوشی رو تو دستم فشردم و از جا پریدم:

-من برم دستشویی..

 

 

 

درحالی که مادرجون و عسل بلند بلند پشت سرم میخندیدن، دویدم سمت توالت و سریع رفتم داخل و درش رو بستم….

 

جلوی اینه روشویی ایستادم و نگاهی به صورتم کردم..لپ هام گل انداخته بود و بدجور قرمز شده بودم….

 

واکنش خودم بدتر بود و با عکس العملم نشون دادم یه چیز خجالت اور تو پیام گفته شده وگرنه اونا که از محتوای پیام خبر نداشتن….

 

با سر انگشت هام زدم روی گونه هام و بعد گوشی رو اوردم بالا و دوباره پیام رو باز کردم و خوندم….

 

دیگه کاملا حیا رو خورده بود و یه ابم روش..

 

شماره ش رو گرفتم و انگار متتظر بود که با همون بوق اول جواب داد…

 

صداش پر از خنده بود:

-جان..

 

با تشر و صدایی خفه گفتم:

-سامیار..خیلی بی ادبی..این چه پیامیه فرستادی..

 

-چی گفتم مگه؟..

 

-یه عذرخواهی هم می کردی کافی بود..لازم نبود شرح بدی که میخواهی چیکار کنی…

 

با خنده گفت:

-حالا مگه چی گفتم..اینا کارایی که هرروز میکنم دیگه..خجالت نداره…

 

با خجالت نالیدم:

-اگه بدونی چی شد..

 

-چی شد؟..

 

-مادرجون نگران بود دعوامون شده بود..تو که پیام دادی گفت بیین چی میگه..منم داشتم بلند بلند میخوندم براش….

 

دوباره صدای اون مدل خنده ی بلند و کمیابش بلند شد:

-اُاُ..خب؟..

 

-وسطش ساکت شدم ولی فهمیدن..

 

-تقصیر خودته خب عزیزدلم..تو که منو میشناسی چرا بلند میخونی…

 

-روم نمیشه برم پیششون..

 

 

 

با تعجب گفت:

-کجایی الان؟..

 

دوباره با صدایی خفه گفتم:

-تو دستشویی..

 

باز زد زیر خنده و گفت:

-قربونت برم من باید خجالت بکشم تو چرا..

 

-چقدرم تو خجالت میکشی..

 

-تو هم نکش..برو بیرون اون تو موندی چیکار..حالت بد میشه…

 

-وای سامیار..

 

-دیگه چیه؟..

 

-اخه خدا بگم چیکارت نکنه..برای چی اذیتم میکنی؟..از داد و فریادت باید بکشم، از محبتتم بکشم؟…

 

-عزیزم این چیزا بین زن و شوهرا عادیه..

 

اخم هام رفت تو هم و غر زدم:

-این چیزا خصوصیه..کسی عمومیش نمیکنه..

 

-اون دیگه تقصیر من نیست..

 

لب برچیدم و گفتم:

-کی میایی؟..

 

-چیه؟..نکنه دلت واقعا خواست..بیام دنبالت؟…

 

همونطور با صدای خفه جیغ زدم:

-میکشمت سامیار..

 

سریع گوشی رو قطع کردم و نفسم رو محکم دادم بیرون…

 

چند نفس عمیق کشیدم و گوشی رو چپوندم تو جیب شلوارم و شیر اب رو باز کردم…

 

ابی به دست و صورتم زدم و بعد با خجالت و سری پایین رفتم بیرون…

 

مادرجون و عسل با خنده نگاهم کردن و عسل گفت:

-رفتی دعواش کردی؟..

 

-چی؟..

 

-صدات یکم اومد..

 

 

 

دستم رو گذاشتم روی چشم هام و نشستم روی مبل:

-وای..

 

مادرجون با خنده گفت:

-اذیتش نکن..الکی میگه..ما چیزی نشنیدیم..

 

زیرچشمی نگاهشون کردم و چیزی نگفتم که دوباره صدای پیامک گوشی بلند شد…

 

توجهی نکردم که عسل گفت:

-پیام اومد..

 

-ولش کن..مهم نیست..

 

بی شعور باز زد زیر خنده و گفت:

-باز کن ببین چی میگه ولی دیگه بلند نخون..

 

مادرجون که دید من بدجور دارم خجالت میکشم، از جاش بلند شد و گفت:

-من برم سری به غذام بزنم..

 

سرم رو تکون دادم و مادرجون که رفت با مشت زدم تو بازوی عسل:

-خیلی خری عسل..

 

-چرا؟..تو خرابکاری کردی بعد من خرم؟..

 

-برای چی شلوغش میکنی..حالا من یه غلطی کردم..چرا جلوی مادرجون خجالت زده ام میکنی….

 

روی بازوش، جایی که مشت زده بودم رو مالید و گفت:

-می خواستی پیام بی حیایی شوهرتو بلند بلند نخونی…

 

دستم رو دوباره برای زدنش بردم بالا که خودش رو کشید کنار و گفت:

-حالا ببین چی میگه..

 

-لازم نکرده..

 

-ببین دیگه..کنجکاو شدم چی میگه..

 

چشم غره ای بهش رفتم:

-فکر کردی باز برات میخونم چی گفته..اونم یکیه لنگه توی بی حیا…

 

 

 

دستش رو تو هوا تکون داد و بی خیال گفت:

-برو بابا..انگار سامیارو نمی شناسیم..الان شرط می بندم میخواد بیاد دنبالت..بخون ببین…

 

-جلوی مادرجون ابروم رفت..

 

-بی خیال بابا..ندیدی بنده خدا چه ذوقی کرد..خیالش راحت شد دعواتون نشده…

 

چپ چپ نگاهش کردم و بعد گوشی رو از جیبم دراوردم و رمزش رو زدم و پیام سامیار رو باز کردم….

 

“سوگل من واقعا دلم هواتونو کرد..بیام دنبالت بریم خونه؟”

 

چشم هام گرد شد و با تعجب به عسل نگاه کردم:

-اِ وا..از کجا فهمیدی چی پیام داده؟..

 

زد زیر خنده و با شور گفت:

-می شناسمش دیگه..خودمم یکیشو دارم..

 

چشم هام گردتر شد و خودم رو کشیدم سمتش و گفتم:

-جون من؟..سامانم همینطوریه؟..

 

با خنده سرش رو به مثبت تکون داد که بلند زدم زیر خنده:

-اوه اوه..پس دوتا برادر کپی همدیگه هستن..البته سامیار جدیدا اینجوری شده..قبلا اصلا از این اخلاقا نداشت….

 

-خب سامیار درونگراتر و خشن ترِ به نظرم..سامان اما ملایم تر و مهربون تر..همون ورژنِ سامیارِ فقط اروم ترش….

 

نیشم باز شد و با شیطنت نگاهش کردم:

-پس خدا به دادت برسه..

 

خندید و سرش رو تکون داد:

-گمشو ببینم..

 

گوشی رو اوردم بالا و درجواب سامیار کوتاه نوشتم ” شوخی میکنی؟” و براش ارسال کردم….

 

خیلی سریع جواب داد و این از سامیار بعید بود…

 

“نه کاملا جدی ام..بیام؟”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mehrima
Mehrima
1 سال قبل

چرا پارت جدید نمیزاری منظم بزار لطفا😪😭😱

.......F
.......F
1 سال قبل

خب دوستان خودتونو آماده کنید میریم که دو هفته دیگه رو روی تخت بگذرونیم👐🏻😂

Tamana
1 سال قبل

😂 😂 😂

Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

چرا دو هفته هست که یکشنبه ها پارت نداریم؟

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x