لبخند زدم و دستم رو روی سرش کشیدم:
-کی این حرفو به یه خانم میزنه سامیار..
ابروهاش رو انداخت بالا و دوباره روی شکمم رو بوسید:
-چرا؟..دخترمون داره بزرگ میشه..من خوشم میاد شکمتو میبینم…
فهمیدم متوجه منظورم نشده و با خنده گفتم:
-شکمم بزرگ شده یعنی دارم از ریخت میوفتم..اینو باید به روم بیاری؟…
تازه متوجه شد و با خنده دوباره محکم روی شکمم رو بوسید:
-علف باید به دهن بزی شیرین بیاد..
خندیدم و دستم رو لابه لای موهاش کشیدم:
-زبون نریز..بیا بالا ببینم..
با کف دستش روی شکمم رو نوازش کرد و اروم گفت:
-دخترم یکم میخوام مامانتو قرض بگیرم..ناراحت که نمیشی؟…
در کمال تعجب، حرکت دخترمون رو زیر دست سامیار جفتمون حس کردیم…
خشکمون زد و سامیار کم مونده بود غش کنه..چندتا بوسه پشت سر هم روی شکمم زد و مهربون و با ذوق گفت:
-جونم..جونم عزیزم..قربونت برم که جواب میدی…
خندیدم و با دست ازادم نم چشم هام رو گرفتم و گفتم:
-فقط وقتی تو هستی تکون میخوره سامیار..
سرش رو گذاشت روی شکمم و چشم هاش رو بست:
-پس چی..دخترم از الان طرف باباشه..
لبخنده مهربونی زدم..
مطمئن بودم دخترمون پدرش رو حس میکرد که اینجوری واکنش نشون میداد…
حتی اگه اینجوری هم نبود، من دوست داشتم اینطوری فکر کنم…
دستم رو از روی سر سامیار کشیدم روی پیشونیش و گفتم:
-یارکشی میکنی؟..
سرش رو روی شکمم بالا پایین کرد و لبخنده خوشگلی زد که دلم ضعف رفت..برای جفتشون..هم لبخنده پدر و هم حرکت دختر….
لبم رو گزیدم که سامیار دوباره شکمم رو بوسید و رو به دخترش گفت:
-پس تو یکم بخواب، من برم به مامانت برسم بابایی…
از “بابایی” گفتنش دلم غش رفت و با عشق گفتم:
-من فدای دوتاتون بشم..
“خدانکنه”ای گفت و اومد بالا..دست هاش رو دو طرفم تکیه داد و خم شد تو صورتم:
-خب..کجا بودیم؟..
خندیدم که تو یک لحظه خنده ام رو خورد و لب هام رو بین لب هاش گرفت…
وزنش رو انداخت روی یک دستش و اون یکی دستش رو برد تو موهام و سرم رو تو دست بزرگش گرفت….
با بی قراری دوباره بوسه هاش رو از سر گرفت و لبم رو بوسید و بعد لب هاش رو روی صورتم حرکت داد….
اول روی جفت چشم هام رو بوسید و بعد نوک بینیم..
گودی بالای لبم رو هم بوسه ای زد و باز رفت پایین تر و لب هاش رو روی چونه ام گذاشت و اونجارو طولانی تر بوسید….
دستم رو روی صورتش کشیدم و عرق روی پیشونی و شقیقه هاش رو پاک کردم…
عاشق عشق بازی های این مدلیش بودم..کم کم و با حوصله و ملایمت اماده ام می کرد و بعد خشونت و تحکمی که عاشق اون هم بودم رو شروع می کرد…..
درحالی که دستش رو روی تنم می کشید، دوباره اومد سراغ لب هام و با ولع لب پایینم رو بین لب هاش گرفت و همزمان چشم های جفتمون بسته شد…..
اما هنوز بوسه رو شروع نکرده بودیم که دوتا تقه ی نسبتا محکم به در خورد و چشم های جفتمون تا اخرین حد ممکن گرد شد….
چشم هام داشت از کاسه درمیومد و تو همون حالت خشک شده بودم…
داشتیم بی حرکت به همدیگه نگاه می کردیم که دوباره تقه ای به در خورد و از جا پریدیم…
لبم رو محکم گزیدم و با هول پتو رو کشیدم روی خودم و لب زدم:
-درو قفل کردی دیگه؟..
ابروهاش رفت بالا و فهمیدم در بازه..چشم هام گردتر شد و نالیدم:
-یا خدا..
سامیار “هیسی” گفت و اخم هاش به شدت تو هم فرو رفت…
صداش رو بلند کرد و محکم و جدی گفت:
-بله؟..
با کمی مکث صدای اروم عسل اومد:
-سامیار..سوگل خوابه؟..
چشم هاش رو جمع کرد و با حرصی که کاملا تو صداش معلوم بود گفت:
-بله خوابه..
عسل من منی کرد و اروم تر گفت:
-اوم..خب..باشه..چیزه..بیدار شد بگو بیاد کارش دارم…
-چشم..امر دیگه ای نیست؟..
صدای عسل رو دیگه به سختی شنیدیم از بس اروم بود:
-خواب بودی؟..
نگاهی به من کرد که زیر پتو پناه گرفته بودم و نیشخندی زد و گفت:
-بله..با اجازتون..
عسل با خجالت گفت:
-ببخشید بیدارت کردم..بخواب..
نیمخیز شد و روی ارنج دستش تکیه داد و گفت:
-چشم..ممنون که اجازه دادین..
صدای سامان هم از پشت در اومد:
-چرا اینقدر عصبی هستی..از خواب ناز بیدارت کردیم؟…
عسل رو به سامان گفت:
-هیس بیا بریم..حق داره بیچاره از خواب بیدارش کردیم..بیا بریم تا سوگلم بیدار نکردیم..بذار بخوابن…..
لبخندی از مهربونیش روی لب هام نشست و صداشون کم کم دور شد و از پشت در رفتن…
نگاهی به سامیار کردم و لب زدم:
-داشت ابرومون میرفت..
خودش رو به پشت انداخت روی تخت و دستی به صورتش کشید…
چرخیدم به طرفش و انگشتم رو روی سینه ش حرکت دادم و گفتم:
-چرا اینقدر عصبی شدی؟..
اخم هاش بیشتر تو هم رفت و با حرص گفت:
-متنفرم یکی اینطوری مزاحم بشه..
-گفتم یه وقت یکی میاد..درو چرا قفل نکردی؟..
نیم نگاهی بهم کرد:
-مگه کسی جرات داره در این اتاقو بدون اجازه باز کنه بیاد داخل؟…
بی حرف نگاهش کردم که چرخید طرفم و دستش رو کشید روی موهام و گفت:
-اومدن گه زدن..
نگاه چپ چپ و عصبی من رو که دید، حرفش رو خورد و با مکث گفت:
-یعنی اومدن حالمونو گرفتن..ای بابا نمیذارن دو دقیقه با زن و بچه امون تنها باشیم…
خندیدم و من هم دستم رو لابه لای موهاش کشیدم که کمی خیس بود و گفتم:
-ادم با زن و بچه ش تو خونه خودش تنها میمونه..
سرش رو جلو کشید و پیشونیم رو بوسید:
-تقصیر تواِ که اینقدر خواستنی هستی و من همه جا دلم میخوادت…
اخم کردم و همزمان لبخند هم زدم:
-اینقدر هندونه نده زیر بغلم، من حامله ام برام ضرر داره…
زد زیر خنده و روی لبم رو محکم بوسید:
-شیرین زبونی نکن میخورمتا..
من هم خندیدم و چیزی نگفتم که سامیار دستش رو به پتویی که دورم پیچیده بودم بند کرد و گفت:
-رفتن دیگه..باز کن اینو..
-سامیار..
-جان..گفتم خوابی دیگه نمیان..
نوک انگشت هام رو روی ابروش کشیدم و گفتم:
-دیگه کافیه..بذار وقتی رفتیم خونه..
-چی؟..چرا؟..
-عزیزم اینجا زشته..یه وقت باز میان..
-نمیان..
لبخنده مهربونی بهش زدم:
-الان با نگرانی و استرس میشه اصلا؟..
اخم هاش رو کشید تو هم و با حرص گفت:
-من اینجوری با همین حال برم بیرون اونوقت من می دونم و اون دوتا وقت نشناس…
-اِ سامیار..
-همین که گفتم..
-ای بابا..بچه شدی؟..
تخس و با لجبازی گفت:
-اره..
-عشقم؟..
-خر نمیشم..
خندیدم و دستم رو روی صورتش کشیدم:
-دور از جونت..این چه حرفیه..
-داری میکنی دیگه..کی تا حالا اینجوری عشقم به من گفتی؟…
اخم شیرینی کردم و گفتم:
-من که همیشه میگم..این تویی که کم میگی..
-الان داری بحث رو عوض میکنی؟..
-اره متوجه شدی؟..
خندید و محکم کشیدم تو بغلش و سرش رو تو گودی گردنم فرو کرد و نفس زد:
-اره..تابلو بود..
من هم خندیدم و دستم رو تو موهاش چنگ کردم و بهمشون ریختم…
همونجا تو گردنم، سرش رو تکونی داد و گفت:
-نکن..من الان سگم..یه وقت یه چیزی میگم ناراحت میشی…
روی موهاش رو بوسیدم و لب زدم:
-ناراحت نباش دیگه..
روی گردنم رو بوسید و جوابم رو نداد که لب برچیدم و با لوسی گفتم:
-قهر کردی؟..
باز هم جوابم رو نداد و من هم دیگه چیزی نگفتم و مشغول نوازش موهاش شدم…
کمی که تو سکوت گذشت، اروم صداش کردم:
-سامیار..
سرش رو بلند کرد و با حرص گفت:
-میذاری دو دقیقه کله مرگمو بذارم یا نه؟..
لب هام رو جمع کردم و با ناراحتی گفتم:
-باشه..ببخشید..می خواستم بگم لباسمو بدی..
-الان لباس میخواهی چیکار؟..
-یه وقت یکی..
پرید تو حرفم و عصبی گفت:
-اینقدر اینو تکرار کن تا برم بیرون و حال همشونو بگیرم…
-خیلی خب..باشه..ببخشید..
ولم کرد و خم شد از پایین تخت تیشرت و لباس زیرم رو برداشت و انداخت روم:
-بفرما اینم لباس..تموم شد؟..
-سامیار..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اه مسخره
اخی سامیار… 😂 😂
انقد کشش نده دیگه