رمان گرداب پارت 147

5
(3)

 

 

عسل کنارم لبه ی کاناپه نشست و دستم رو نوازش کرد:

-هیچی نیست..بد به دلت راه نده..این دردها طبیعیه..من خاله امو یادمه وقتی باردار بود..وقتی زیاد کار میکرد یا مسیر طولانی رو پیاده میرفت همینطوری کمر درد می گرفت….

 

-راست میگی؟..

 

-اره عزیزم..حتی یادمه یه بار مجبور شدن برن یه مسافرت کوتاه و چون تو ماشین مدت طولانی نشسته بود، همینجا که تو گفتی اونم درد داشت..حتی بیمارستانم رفت اما خداروشکر چیز خطرناکی نبود…..

 

-امیدوارم همینطور باشه..

 

-نگران نباش..اینطوری بدتر میشی..

 

سرم رو تکون دادم و دستم رو روی شکمم کشیدم و مشغول نوازش شدم…

 

مادرجون که کمی حالش بهتر شده بود با شرمندگی گفت:

-بخاطره ما تو هم داری اذیت میشی..اینقدر مشکلات داریم که هرروز استرس باید بکشی…

 

لبخنده تلخی زدم:

-نه مامان..اینجوری نگین..پیش میاد..

 

-نگران نباش دخترم..تو بارداری از این چیزها پیش میاد..چون بچه ی اولتونه خیلی نگران میشین و هول میکنین..بهت قول میدم چیز خطرناکی نیست..مطمئن باش…..

 

سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم..

 

دست خودم نبود..نمی تونستم نگران نباشم..اگه بخاطره این استرسها و بی احتیاطی های من اتفاقی واسه بچه ام می افتاد هیچوقت خودمو نمی بخشیدم…..

 

به خودم قول داده بودم بچه ام رو تو ارامش نگه دارم و به دنیا بیارم اما انگار نمیشد…

 

هرروز یه چیزی پیش میومد که من نگران و مضطرب بشم…

 

 

 

نمی دونم چقدر گذشت و من تو نگرانی داشتم دست و پا میزدم و هرچقدر سامیار دیر میکرد نگرانی من هم بیشتر میشد….

 

با ترس به عسل نگاه کردم و گفتم:

-چرا نمیان؟..مگه یه تماس گرفتن چیکار داشت..

 

-ای بابا..الان میان..چرا اینقدر الکی به خودت استرس وارد میکنی…

 

-برو ببین دارن چیکار میکنن..حتما یه چیزی شده که نمیان…

 

سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد:

-خیلی خب..تو اروم باش..الان میرم..

 

اما قبل از اینکه حرکتی بکنه سامیار درحالی که گوشی کنار گوشش بود اومد داخل و پشت سرش هم سامان وارد خونه شد….

 

سامیار نگاهی به من کرد و خطاب به پشت خطیش گفت:

-خیلی ممنون..ببخشید مزاحمتون شدم خانوم دکتر..قربون شما..خدانگهدار…

 

تماس رو قطع کرد و اومد دوباره کنارم نشست و رو به نگاهِ نگرانم لبخنده مهربونی زد…

 

سرم رو تکون داد و لب زدم:

-چرا اینقدر دیر کردی؟..

 

-جواب نمیداد..چندبار گرفتم تا بالاخره گوشی رو برداشت..

 

-چی گفت؟..

 

دستش رو روی دست هام گذاشت و اروم فشرد:

-گفت چیز نگران کننده ای نیست..یکم دراز بکشه و استراحت کنه اگه بازم بهتر نشد بیایین بیمارستان چک کنم ببینم از چیه….

 

نفس عمیقی کشیدم:

-فقط همینو گفت؟..

 

-اره عزیزم..

 

-همه چی رو توضیح دادی؟..گفتی استرس و ناراحتی داشتم؟…

 

 

 

روی دستم رو نوازش کرد و همونجا پایین کاناپه نشست و گفت:

-اره عزیزدلم..همه چی رو گفتم..گفت بخاطره همین استرسه..یکم استراحت کنی خوب میشی…

 

چشم هام رو بستم و نفسم رو فوت کردم بیرون:

-خداروشکر..

 

خیالم کمی راحت شد و انگار حالا که نگرانیم کم شده بود، دردم هم هی کمتر میشد…

 

سرم رو تکون دادم و به سامیار نگاه کردم..هنوز داشت دستم رو نوازش میکرد و نگاهش خیره به شکمم بود….

 

اون یکی دستم رو روی دستش گذاشتم و وقتی نگاهم کرد اروم گفتم:

-بهترم..نگران نباش..

 

نفسی کشید و سرش رو به تاسف تکون داد:

-بلد نیستم ازتون مواظبت کنم..همش بخاطره من و دردسرام حال شما بد میشه…

 

با ناراحتی نگاهش کردم:

-این چه حرفیه سامیار..مگه من و تو داریم..ناراحتی های تو برای منم هست و همینطور برعکس..خوشی و غم من برای تو هم هست..ما که جدا نیستیم..یه خانواده ایم..همه چیمون بهم ربط داره..ما که فقط برای خوشی خانواده نشدیم…..

 

خیره خیره تو چشم هام نگاه کرد و با مکث خیلی اروم گفت:

-چقدر خوبه که خانواده شدیم..من جونمم میدم که این خانواده ی کوچیکمون ذره ای بهش خدشه وارد نشه..هرکاری برای شاد بودن این خانواده میکنم…..

 

لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم که سامیار دوباره نگاهش رو کشوند سمت شکمم و دستش رو هم با نوازش روش کشید….

 

سرش رو کمی خم کرد سمت شکمم و با نوک انگشت هاش ضربه ی ارومی بهش زد و مهربون گفت:

-خوبی بابایی؟..چرا اینقدر مامانتو اذیت میکنی..یکم اروم بگیر اون تو..همش نگرانمون میکنی….

 

 

خنده ی ارومی کردم و گفتم:

-مثل باباشه..

 

-چیش مثل باباشه؟..

 

نگاهم رو چرخوندم و با شیطونی گفتم:

-تو هم همش دوست داری منو اذیت کنی..معلومه اونم کپی خودته…

 

-اِ..اینجوریه؟..

 

با شیطنت سرم رو به مثبت تکون دادم که سامیار دوباره خم شد روی شکمم و گفت:

-شنیدی دخترم..میگه مثل همیم..حالا اینقدر اذیتش کن تا همشو از چشم من دربیاره..دستش که به تو نمیرسه تلافیشو سر من درمیاره….

 

بلندتر خندیدم و اروم روی دستش زدم:

-پس چی..دستمم بهش میرسید دلم نمیومد..تو باید جورشو بکشی…

 

سرش رو روی شونه کمی خم کرد و با یه لحن عجیب و خیلی جدی گفت:

-نوکر جفتتونم هستم..

 

لبخندم پررنگ تر شد و لب زدم:

-زبون نریز..به جاش یکم روی کنترل اعصابت کار کن..شاید اینجوری حال هممون بهتر بشه…

 

لبخنده کمرنگی زد:

-اونم چشم..امر دیگه ای نیست؟..

 

-مسخره میکنی؟..

 

-نه قربونت برم..من بخاطره شما اگه بخواهین کوه هم جابجا میکنم کنترل اعصاب که چیزی نیست….

 

دستی به صورتش کشیدم و چشم هام رو باز و بسته کردم:

-عزیزم..

 

با صدای سرفه ی مصلحتی عسل یه لحظه به خودم اومدم و یادم اومد تنها نیستیم و همه شاهد دل و قلوه دادنمون بودن….

 

 

 

لبم رو با خجالت گزیدم و اروم نگاهم رو به سمتشون کشوندم و با دیدن لبخندهای روی لبشون بیشتر خجالت کشیدم….

 

عسل نگاهمون کرد و با خنده ای فروخورده گفت:

-انگار بهتری..

 

سرم رو تکون دادم و نگاه ازشون گرفتم:

-اره..یکم بهتر شدم..هرلحظه که میگذره دردم کمتر میشه…

 

ریز ریز خندید و گفت:

-خداروشکر..کاش سامیار زودتر باهات حرف زده بود..

 

با خنده و خجول چشم غره ای بهش رفتم که خنده ش شدیدتر شد و سرش رو تکون داد…

 

مادرجون که انگار حالش بهتر شده بود، از جاش بلند شد و اومد طرفمون…

 

کنار سامیار ایستاد و دستش رو روی شونه ش گذاشت و صداش کرد:

-سامیارجان..

 

سامیار سرش رو اروم بلند کرد و نگاهش رو با تردید به من دوخت…

 

چشم هام رو باز و بسته کردم و سرم رو تکون دادم..

 

باید مادرش رو می بخشید..اینجوری حال خودش هم بهتر میشد…

 

دستش رو فشردم و اروم لب زدم:

-شما مادر و پسرین..نمی تونین از هم بگذرین سامیار..باید دلخوری هارو بریزین دور و دلتونو صاف کنین..ببخش همه چی رو که اگه یه روزی اتفاقی افتاد و مجبور شدی از بچه ت طلب بخشش کنی، اونم تورو ببخشه……

 

نگاهش رو کشوند سمت شکمم و کمی نگاهش رو خیره همونجا نگه داشت…

 

مادرجون شونه ی سامیار رو فشرد و با بغض دوباره صداش کرد:

-پسرم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 3.9 (7)

2 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.9 (7)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maman arya
Maman arya
11 ماه قبل

تقرببا از اول عید تاحالا این ی روز کوفتی طول کشید بابا دست بجمبون حالم دیگه داره ب هم میخوره

نیکو
نیکو
11 ماه قبل

تقریبا ی ماه شد ک ما تو ی روز گرداب گیریم چرا آخه؟

Googooloo
Googooloo
11 ماه قبل

خب خداروشکر مثکه به خیر گذشت 🙂

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x