رمان گرداب پارت 153

4.5
(2)

 

 

چشم هام رو بستم و نفسی کشیدم..حالم داشت کم کم بهتر میشد…

 

کمی گذشت که کیان دوباره صدام کرد:

-پرند..یه چیزی بگو..

 

-حالم خوبه..نگران نباش..

 

دوباره دستی به صورتش کشید و گفت:

-یه لحظه نفهمیدم چی شد..اسم اون اشغال منو دیوونه میکنه..حالا درست تعریف کن برام ببینم چی شده….

 

با نگرانی نگاهش کردم که سرش رو تکون داد:

-نگران نباش..کاری نمی کنم..

 

-قول بده..

 

-نگران نباش پرند..بگو ببینم چه غلطی کرده..

 

خیلی اروم و زمزمه وار گفتم:

-دیشب اومده بود خونه..

 

چشم هاش گرد شد و تو جاش جستی زد و خودش رو کشید جلو و گوشش رو به طرفم گرفت:

-چی؟..چیکار کرده؟..

 

لبم رو محکم گزیدم و با تردید تکرار کردم:

-اومده بود تو خونمون..

 

چشم هاش رو ریز کرد:

-خونه ی شما؟..چطوری؟..کسی ندیدش؟..

 

-نه..رفته بود زیرزمین..به منم پیام داد که کارم داره برم اونجا…

 

-تو هم رفتی؟..

 

-ترسیدم مامان و سورن بفهمن اونجاست شر بشه..مجبور شدم برم…

 

اخم هاش به شدت تو هم فرو رفت و با چشم های به خون نشسته نگاهم کرد و گفت:

-تو فکر هم میکنی پرند؟..هنوز به اون لاشخور اعتماد داری؟..اگه بلایی سرت اورده بود چی؟…

 

با این حرفش زدم زیر گریه که چشم هاش گردتر شد و با فکی که از عصبانیت میلرزید غرید:

-کاری کرد؟..اذیتت کرد؟..

 

 

 

عمرا نمی گفتم چکار کرده..اگه میفهمید همین الان میرفت سراغش و خودش رو بدبخت می کرد…

 

دستم رو بلند کردم و تند تند گفتم:

-نه نه..کاری نکرد..فقط حرف زدیم..از اینکه جواب تماسشو ندادم عصبی شده بود…

 

نفسش رو با حرص فوت کرد بیرون:

-چرا به سورن نگفتی؟..

 

اشک هام رو پاک کردم و گفتم:

-اون اگه می فهمید میرفت دعوا میکرد باهاش..خودت که میدونی اون حالش خوب نیست..تازه داره یکم جون میگیره..نمی خوام براش دردسر درست کنم…..

 

سرش رو تکون داد و کمی تو سکوت فکر کرد و بعد گفت:

-فردا یکی رو میارم چفت و بست درای خونه رو محکم کنه و روی دیوارها هم حصار بکشه که کسی نتونه از اونجا بیاد داخل..خودمم با….

 

پریدم تو حرفش و با تعجب نگاهش کردم:

-کیان..من بهت نگفتم که بیایی این کارارو بکنی..فقط می خواستم یکی در جریان باشه..نمی خوام دوباره از بی اطلاعی بقیه سواستفاده کنه…..

 

چشم غره ای بهم رفت:

-غلط کردی..مگه جرات داشتی به من نگی..همین که گفتم..یا این کارارو میکنم یا میرم سراغ اون بی ناموس و….

 

دستم رو سریع و با ترس بالا اوردم و نگذاشتم حرفش رو کامل کنه:

-خیلی خب بیار..ولی به یه شرط..

 

-چی؟..

 

-هزینه هاشو خودم پرداخت میکنم..

 

تا خواست مخالفت کنه با قاطعیت گفتم:

-همین که گفتم..

 

چپ چپ نگاهم کرد و با حرص ادام رو دراورد:

-همین که گفتم..حرف خودمو به خودم تحویل نده…

 

خندیدم و مهربون نگاهش کردم:

-باشه کیان؟..

 

 

 

سرش رو تکون داد و ماشین رو روشن کرد و درحالی که از پارک خارج میشد گفت:

-خیلی خب..

 

ازش تشکر کردم و صاف روی صندلی نشستم و به جلو خیره شدم…

 

تو دلم خدارو بخاطره دوست های خوبی که داشتم شکر کردم…

 

من، دنیز، البرز و کیان از بچگی باهم بزرگ شده بودیم..همسایه و تو یک رنج سنی بودیم و همین دور هم نگهمون داشته بود….

 

با اینکه خیلی وقت بود دیگه تو یک محله نبودیم اما همچنان دوستیمون حفظ شده بود…

 

کیان بیست و هشت سال سن داشت و از هممون بزرگ تر بود..بعد البرز، یک سال از کیان کوچک تر بود و لقب شیطون ترین فرد گروه میرسید بهش….

 

بعد من و دنیز دو سال از البرز و سه سال از کیان کوچک تر بودیم..و دنیز هم پنج ماه از من بزرگ تر بود….

 

کیان و البرز که دیپلم گرفتن ما هنوز مدرسه میرفتیم..اونا رفتن سربازی و توی اون دو سال دبیرستان ما هم تموم شد و هممون باهم کنکور دادیم……

 

سعی کرده بودیم هممون یک رشته قبول بشیم که این اتفاق هم افتاد و فقط البرز تو یک شهر دیگه قبول شد و چند ترم که گذروند، تونست انتقالی بگیره و بیاد دانشگاه ما……

 

پدر کیان یک شرکت ساخت و ساز ساختمانی بزرگ داشت و ما به عنوان کاراموز رفتیم تو شرکتش….

 

به قول دنیز کیان که اونجا ولیعهد بود و بعد از باباش باید اونجارو اداره میکرد و کسی که مارو هم علاقمند کرد به رشته ی نقشه کشی کیان بود…..

 

پدرش هم روی حساب محبتی که به ما داشت، بعد از اتمام درسمون ما سه تارو هم استخدام کرد…..

 

اوایل انگار برای اینکه بیکار نباشیم این کار رو کرد اما کم کم خودمون رو بهش ثابت کردیم و الان حداقل نصف اون شرکت روی کار و تلاش و نقشه هایی که ما چهارتا می کشیدیم میچرخید……

 

 

 

با صدای کیان یهو به خودم اومدم و از فکر خارج شدم…

 

سرم رو چرخوندم و متوجه شدم جلوی خونه ایستاده…

 

لبخندی زدم و نگاهش کردم:

-ممنون..نمیایی داخل؟..

 

-نه قربونت..خیلی خسته ام برم خونه چند ساعتی بخوابم…

 

-باشه..مواظب خودت باش..

 

سرش رو تکون داد:

-تو هم مواظب باش..زنگ زد جواب نده..پیام داد هرچی گفت توجه نکن..دوباره پا نشی بری پیشش پرند..این دفعه به جون خودت میرم سراغش….

 

-باشه نگران نباش..

 

-سورن رو هم نذار تو خونه تنها بمونه..زنگ بزن باهم میریم بیرون..اینجوری بدتر حالش بد میشه..باید دورش شلوغ و سرگرم باشه که فکرش جاهای دیگه نره……

 

سرم رو به تایید تکون دادم که دوباره گفت:

-پس خبر بده شب شام بریم بیرون..بعدم شاید رفتیم ساحل…

 

لبخند زنان و با ذوق گفتم:

-باشه..خیلی وقتم هست ساحل نرفتیم..باهاش حرف میزنم ببینم نظرش چیه…

 

دوباره سر تکون داد و من تشکر کردم و با هم دست دادیم و با خداحافظی کوتاهی از ماشینش پیاده شدم….

 

کلید رو از تو کیفم دراوردم و در رو باز کردم و چرخیدم برای کیان دست تکون دادم و حرکت که کرد، رفتم داخل….

 

کلیدم رو برگردوندم تو کیفم و طول حیاط رو اروم و قدم زنان طی کردم و به خونه که رسیدم، در ورودی رو باز کردم و سلام بلند بالایی دادم…

 

جوابی نیومد و کفش هام رو دراوردم و درحالی که تو جاکفشی می گذاشتم بلند صدا کردم:

-مامان..سورن..کجایین؟..

 

صدای مامان از تو اشپزخونه بلند شد:

-اینجام مامان..خوش اومدی..

 

لبخندی زدم و داشتم می رفتم سمت اشپزخونه که صدای تلفن خونه بلند شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Aida
Aida
11 ماه قبل

پس سوگل اینا چی شدن؟

سارا
سارا
پاسخ به  Aida
11 ماه قبل

نویسنده معمولا”یا پیش سوگل اینا میمونه فکرش طولانی مدت یا میاد اینور دیگه نمیره اونور عزیزم کلا”اتراقش فقط تو یجاست درحالیکه قلم بایدتک بعدی ننویسه وهمه جوانب رو مدنظرداشته باشه دراینصورت هست که به ما که مخاطبینشیم احترام گذاشته چون وقت میزاریم میخونیم

Aida
Aida
پاسخ به  سارا
11 ماه قبل

باهات موافقم 😁

fati
fati
پاسخ به  Aida
11 ماه قبل

سامیار و سوگل تا چند روزِ دیگه میان دیدنِ سورن!

Tamana
Tamana
پاسخ به  fati
11 ماه قبل

قبلا خوندی این رمانو؟؟؟

fati
fati
پاسخ به  Tamana
11 ماه قبل

تا حدودی.

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x