رمان گرداب پارت 157

4.7
(3)

 

 

با ذوق نگاهش کردم که لپم رو کشید و از جاش بلند شد و رفت سمت ماشینش…

 

وقتی با گیتار تو دستش برگشت، من و دنیز با ذوق شروع کردیم به دست زدن…

 

لبخندی بهمون زد و دوباره نشست و گیتار رو روی پاش گذاشت و گفت:

-چی بخونم؟..

 

نگاهی بینمون رد و بدل شد و دنیز گفت:

-هرچی خودت دوست داری..فقط خوب باشه باز مسخره بازی درنیاری…

 

البرز سرش رو پایین انداخت و مشغول کوک کردن گیتارش شد و وقتی اماده شد با کمی فکر، انگار اهنگ رو انتخاب کرد….

 

وقتی شروع به زدن کرد، فهمیدیم کدوم اهنگِ و نگاهم به دنیز افتاد که چشمکی بهم زد و منم منظورش رو فهمیدم و سرم رو به تایید تکون دادم…..

 

وقتی البرز شروع کرد به خوندن، من و دنیز هم باهاش شروع کردیم به خوندن و همراهی کردنش…

 

“شاید صدای بارونو نشناسم اما صدا پاتو چرا

شاید که دیگه هیچی رو حس نکنم اما نفساتو چرا”

 

البرز که صدای مارو شنید سرش رو چرخوند و با خنده چشمکی بهمون زد…

 

من و دنیز هم با ادا و حرکت دادن دست هامون و تکون خوردن همراهیش می کردیم….

 

“اخه هرشب نفسات توی هوامه

هرجا میرم اسمت رو لبامه”

 

صدای سه تامون بلندتر شد و با هیجان بیشتری خوندیم..

 

“شاید که راهه خودمو گم بکنم اما راهه قلبتو نه

دوریه هرکی رو تحمل میکنم اما دوریه تورو نه”

 

بی اختیار نگاهم چرخید سمت سورن و با دیدن لبخند روی لب هاش و چشم هایی که با لذت نگاهم می کرد، ذوقم بیشتر شد….

 

با ادا دستم رو روی قلبم گذاشتم و ادامه دادیم..

 

“اخه دوریت واسه قلبم خوده درده

یادت منو باز دیوونه کرده”

 

 

مثل دیوونه ها شروع کردیم به دست زدن و با جیغ خوندن..

 

“شاید یه شب بارون شاید یه شب دریا

دسته منو بذاره تو دستات

شاید همین فردا ببینمت اروم بگیرم باز

شاید یه شب بارون شاید یه شب دریا

دسته منو بذاره تو دستات

شاید همین فردا ببینمت اروم بگیرم باز”

 

دست زدن رو قطع کردیم و صدامون اروم تر شد و دوباره تکون دادن خودمون و حرکت دست هامون که با هرکلمه ی اهنگ اداش رو درمیاوردیم شروع کردیم….

 

“شونه کردم موتو با هرگره که وا شد

پیش روی من یه راهه تازه پیدا شد

مگه این روزارو بی تو میشه تکرار کرد

تو یه خوابی که ازش نمیشه بیدار شد”

 

دوباره دست زدن رو از سر گرفتیم و بلند و با جیغ و خنده و هیجان زیادی ادامه دادیم…

 

“شاید یه شب بارون شاید یه شب دریا

دسته منو بذاره تو دستات

شاید همین فردا ببینمت اروم بگیرم باز

شاید یه شب بارون شاید یه شب دریا

دسته منو بذاره تو دستات

شاید همین فردا ببینمت اروم بگیرم باز”

(شاید یه شب بارون..هوروش)

 

اهنگ که تموم شد، چند لحظه سکوت همه جا رو گرفت و بعد کیان و سورن شروع کردن به دست زدن و تشویق کردنمون….

 

علاوه بر اونا صدای تشویق چند نفر از پشت سرمون هم بلند شد…

 

چرخیدیم و دیدیم یه خانواده با فاصله از ما دارن نگاهمون می کنن و برامون دست میزنن…

 

با خجالت نگاهی بهم کردیم و دختر خانواده که همسن و سال خودمون بود، شصتش رو بالا گرفت و بلند گفت:

-عالی بود..پرفکت..

 

 

لبخند روی لب هامون نشست و البرز با گیتار تو یک دستش بلند شد و اون یکی دستش رو روی سینه ش گذاشت و رو بهشون تا کمر خم شد و گفت:

-چاکریم..قابلی نداشت..

 

زدیم زیر خنده و من پاچه شلوارش رو کشیدم:

-بشین زشته..

 

بی توجه به من، دوباره رو بهشون گفت:

-اهنگ درخواستی هم قبول میکنیم..

 

اون ها هم پابه پای ما می خندیدن و جواب البرز رو میدادن و شوخی می کردن…

 

سری به تاسف تکون دادم و چرخیدم که نگاهم به سورن افتاد…

 

دوتا دستش رو پشت سرش روی زمین گذاشته و بهشون تکیه داده بود و لبخند خوشگلی هم روی لب هاش بود و به البرز نگاه می کرد….

 

متوجه نگاهم شد و اروم نگاهش رو چرخوند و چشم هامون تو هم قفل شد…

 

لبخندم پررنگ تر شد و از گرما و لذت نگاهش خجالت کشیدم و سرم رو دوباره چرخوندم سمت البرز که معرکه گرفته بود….

 

دستم رو روی سینه ام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم..یه حال و هوای غریبی داشتم…

 

همراه شوخی و خنده هامون، انگار حال دلم خوب نبود..یه جور نگرانی و دلشوره داشتم که نمی دونستم برای چیه….

 

دوباره نفس عمیقی کشیدم و با صدای کیان چشم هام رو باز کردم که رو به البرز با تشر گفت:

-همه جا باید ابروی مارو ببری..بشین ببینم..

 

البرز دستش رو برای اون خانواده تکون داد و بی خیال و خونسرد نشست و گفت:

-دخترشون خیلی خوشگل بود..

 

چپ چپ نگاهش کردم:

-برای همین معرکه گرفته بودی؟..

 

 

 

سرش رو به مثبت تکون داد و همه خندیدیم و دنیز گفت:

-کجاش خوشگل بود..همش عملی بود..

 

البرز با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد و بعد نیشخندی زد و گفت:

-همه که به پای شما نمیرسن..نچرال خانوم..

 

دنیز چشم غره ای بهش رفت و جوابش رو نداد..می دونست جواب بده البرز تا فردا هم باشه جوابش رو میده و کل کل میکنه….

 

بهش نگاه کردم و گفتم:

-حالا یه اهنگم تنهایی بخون..این یکی رو که من و دنیز خراب کردیم…

 

با لبخند نگاهم کرد و گفت:

-اتفاقا خیلی چسبید..

 

من هم لبخندی بهش زدم و قبل از اینکه چیزی بگم، کیان سری تکون داد و رو به سورن گفت:

-یکم قدم بزنیم؟..

 

سورن با تعجب کمی نگاهش کرد و بعد سری به تایید تکون داد و از جاش بلند شد…

 

دنیز با اعتراض گفت:

-اِ کجا میرین؟..دور هم نشسته بودیما..

 

کیان لبخندی بهش زد و مهربون گفت:

-زود میاییم عزیزم..

 

لحنش درعین مهربونی، جدی هم بود و دنیز دیگه نتونست چیزی بگه…

 

سورن یک دستش رو تو جیبش فرو کرد و قبل از اینکه برن، با اون یکی دستش به طرف دنیز اشاره کرد و رو به من گفت:

-بیا اینور بشین..اونجا مستقیم تو دوده اتیش نشستی..حالت بد میشه…

 

“باشه” ای گفتم و از جام بلند شدم که لبخندی بهم زد و با کیان اروم و قدم زنان رفتن…

 

دنیز نگاه ازشون گرفت و با شیطنت گفت:

-جون بابا..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x