رمان گرداب پارت 158

5
(1)

 

 

کنارش نشستم و چشم غره ای بهش رفتم که دوباره گفت:

-از کی تا حالا..

 

-که چی؟..

 

دنیز به البرز نگاه کرد و گفت:

-دیدی البرز؟..بیا اینور بشین حالت بد میشه..نه بابا؟..

 

البرز هم با خنده نگاهم کرد که با حرص گفتم:

-گمشین بابا..شما خودتون حواستون نیست حال من بد نشه؟..

 

البرز گیتار رو کنارش روی ماسه ها انداخت و گفت:

-ما طبیعیه..از دو سالگیت، تورو بزرگ کردیم و مواظبت بودیم…

 

دنیز هم سرش رو به تایید تکون داد و گفتم:

-اون طور که فکر میکنین نیست..

 

دنیز با کنجکاوی نگاهم کرد:

-چطور؟..

 

لب و لوچه ام اویزون شد و با غصه نگاهشون کردم:

-داره میره..خواهرش قراره بیاد..

 

دوتایی زدن زیر خنده و من با حرص و ناراحت نگاهشون کردم…

 

دنیز با دستش به شونه ام زد و وقتی نگاهش کردم با خنده گفت:

-این پسر عمرا تورو ول نمیکنه بره..

 

-ولی داره میره..امروز با شوهرخواهرش حرف زد..اونم گفت فردا میان اینجا…

 

البرز صداش رو صاف کرد و گفت:

-خب معلومه که میان..یک ساله فکر میکردن طرف مرده..تازه دیر هم کردن همین امروز باید میومدن….

 

-وقتی سورن زنگ زده به خواهرش، حالش بد شده انگار بستریش کردم تو بیمارستان وگرنه همون موقع میومدن….

 

-خب همینه..منم همینو میگم..باید بیان..اما این دلیل نمیشه سورن از اینجا بره..اصلا اگه قرار بود بره خودش میرفت دیدن خواهرش..چرا اونارو خبر کرده بیان…..

 

 

لب هام رو جمع کردم و شونه ام رو بالا انداختم:

-نمی دونم..شاید فکرای دیگه ای تو سرش باشه..معلوم نیست…

 

دنیز دست هاش رو دور بازوم حلقه کرد و سرش رو به شونه ام تکیه داد و گفت:

-نگران نباش..

 

به البرز نگاه کردم که چشم هاش رو باز و بسته کرد و سرش رو با لبخند تکون داد…

 

لبخندی بهش زدم و نگاهم رو چرخوندم سمت راهی که کیان و سورن رفته بودن…

 

با فاصله ی تقریبا زیادی از ما ایستاده بودن روبه روی هم و داشتن حرف میزدن…

 

نگاهِ سورن به سمت ما بود و کیان هم داشت حرف میزد و با جدیت یه چیزهایی به سورن می گفت…

 

اخم های جفتشون تو هم بود و نمی تونستم حدس بزنم که درمورد چی اینطوری حرف میزنن…

 

نگاهم رو ازشون دزدیدم و سرم رو پایین انداختم..

 

تازه داشتم متوجه می شدم چرا از وقتی سامیار سلطانی زنگ زده بود، من انقدر گرفته و پکر بودم…

 

من دوست نداشتم سورن بره..به حضورش تو زندگیم عادت کرده بودم و می دونستم با رفتنش ضربه ی سختی خواهم خورد….

 

حتی با فکر کردن به اینکه دیگه نباشه و من نبینمش دور قلبم رو غبار می گرفت و تو دلم خالی میشد….

 

هرچند نمی تونستم مانعش بشم..اون زندگی خودش رو داشت…

 

چیزی حدوده یک سال مجبور شدیم باهم زندگی کنیم و حالا داشت وقت پایانش سر می رسید…

 

می دونستم امادگیش رو ندارم و برام سخت خواهد گذشت اما باید عادت می کردم…

 

سورن جای دیگه، زندگی و خانواده و کار داشت و من نمی تونستم محدودش کنم به اینجا…

 

 

با تکون شونه ام از فکر دراومدم و به دنیز نگاه کردم:

-جونم؟..

 

با غصه نگاهم می کرد:

-تورو خدا اینجوری نباش..

 

نگاهم چرخید سمت البرز که اون هم با ناراحتی داشت نگاهم می کرد و متوجه ی نگاهم که شد، اهسته گفت:

-دوستش داری؟..

 

پوزخندی زدم:

-معلومه که دوستش دارم اما نه اونجوری که شما فکر می کنین..ما تقریبا یک سال کنار هم زندگی کردیم..بهم عادت کردیم..مونس و همدم و رازدار هم بودیم..چطور توقع دارین برام راحت باشه…..

 

نگاهم رو چرخوندم سمت اسمان که اشک هام فرو نریزه و بغض دار ادامه دادم:

-همیشه به رفتنش فکر می کردم..حتی خوشحال میشدم که قراره با دیدن خواهرش حالش بهتر بشه….

 

سرم رو پایین اوردم و همزمان صدای اروم البرز رو شنیدم:

-اما حالا میبینی اینقدرام راحت نیست..

 

لبخنده تلخی روی لبم نشست:

-خیلی سخت تر از اونی بود که فکر می کردم..حالا که تو موقعیتش قرار گرفتم احساس می کنم دارم یه چیز مهم رو تو زندگیم از دست میدم….

 

بخاطره بغضی که مدام قورت میدادم احساس می کردم نفسم داره تنگ میشه…

 

ابروهام جمع شد و زیپ کیف کوچکم رو باز کردم و اسپری ام رو دراوردم و تو دهنم خالی کردم…

 

من حتی نمی تونستم درست و حسابی غصه بخورم…

 

پوزخندی زدم و دنیز بازوم رو گرفت و با نگرانی گفت:

-چی شد؟..خوبی؟..

 

-خوبم نگران نباش..

 

 

 

البرز هم با افسوس و نگرانی داشت نگاهم می کرد و متوجه ی نگاهم که شد اروم گفت:

-چرا خودت ازش نمی خواهی بمونه؟..

 

ابروهام باز شد و با حیرت نگاهش کردم:

-چی؟..

 

سرش رو با اطمینان تکون داد:

-بهش بگو نره..

 

از شدت مضحک بودن حرفش خنده ام گرفت:

-دست بردار البرز..

 

-من کاملا جدی گفتم..

 

خنده ام رو خوردم و اخم هام بیشتر از قبل توهم فرو رفت و من هم با جدیت گفتم:

-اصلا..هیچوقت چنین کاری نمیکنم..هیچکس رو به زور تو زندگیم نگه نمی دارم…

 

البرز تا خواست حرف بزنه با جدیت بیشتری گفتم:

-اگه این حرفا به گوش سورن برسه هیچوقت نمی بخشمتون..منو کوچیک نکنین..بذارین اونم به کاراش برسه و بره زندگیش رو سروسامون بده..شاید…..

 

دنیز پرید تو حرفم و اروم و با عجله گفت:

-هیس..دارن میان..

 

هممون سکوت کردیم و من دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم لبخند روی لبم بنشونم…

 

از راه رسیدن و سورن با اخم هایی که به شدت تو هم فرو رفته بود، بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من بندازه، نشست جای قبلیش….

 

با تعجب نگاهم رو ازش گرفتم و به کیان دوختم:

-خوبین؟..

 

لبخندی بهم زد و سرش رو به مثبت تکون داد و درحالی که کنار سورن می نشست گفت:

-ببخشید تنهاتون گذاشتیم..باید یکم حرف میزدیم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
غزل
غزل
10 ماه قبل

چقدر کممم آخه ☹️💔
پس کی سوگل میاااد!؟

Sogol
Sogol
پاسخ به  غزل
10 ماه قبل

سوگل و سامیارم یکم دیگه میان سورنم باهاشون میره ولی باز برمیگرده پیش پرند

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x