سرم رو تکون دادم و دوباره نیم نگاهی به سورن انداختم..شدت اخم هاش هرلحظه بیشتر میشد و غضبناک به اتش کم جون شده امون نگاه می کرد…
رو به کیان با علامت پرسیدم “چشه” که سرش رو به نشونه “مهم نیست” تکون داد و دیگه حرفی نزد….
فضا انقدر سنگین شده بود که البرز و دنیز هم سکوت کرده بودن…
با استرس اسپری تو دستم رو فشردم که کیان متوجهش شد و با نگرانی گفت:
-اون چرا دستته؟..خوبی؟..
دوباره از گوشه ی چشم به سورن نگاه کردم که حالا توجه ش جلب شده بود و با اخم به اسپری ام نگاه می کرد….
سریع پرتش کردم تو کیفم و گفتم:
-چیزی نیست..حالم خوبه..
با نگرانی دوباره به سورن نگاه کردم که همچنان از نگاه کردن به صورتم پرهیز می کرد…
نمی دونستم چه اتفاقی تو مدتی که رفتن افتاده بود و چه حرف هایی زده بودن که اینجوری شده بود….
انگار از چیزی دلخور بود که به من نگاه نمی کرد و منم تحمل این رفتارش رو نداشتم…
گوشه ی لبم رو گزیدم و بی طاقت صداش کردم:
-سورن..
نگاهش گرفته و با همون اخم چرخید سمتم و منتظر نگاهم کرد…
اشتباه نمی کردم..دلخوری از تمام وجناتش معلوم بود..اما من که کاری نکرده بودم…
سردرگم سرم رو تکون دادم و لب زدم:
-چیزی شده؟..
-نه..
انقدر اهسته جواب داد که به زور شنیدم و بق کرده سرم رو پایین انداختم…
البرز و دنیز که متوجه ی همه چیز بودن،.شروع کردن به بلند بلند حرف زدن و شوخی کردن تا کمی جو رو عوض کنن….
***************************************
داشتم میز ناهار رو جمع می کردم و درهمون حال به سورن نگاه کردم…
بی تاب و بی قرار از این طرف سالن میرفت اونطرف و برعکس…
سری به تاسف تکون دادم و صداش کردم:
-سورن..بگیر بشین..چرا خودتو عذاب میدی..
نگاهم نکرد و با اخم های توهم گفت:
-راحتم..
پوفی کردم و سرگرم جمع کردن میز شدم..با این اخلاق خوشگلی که از دیشب پیدا کرده بود من جرات حرف زدن باهاش رو نداشتم….
تا مجبور نمیشد نگاهم نمیکرد و اخم هاش دائم توهم بود…
مامان داشت باقی مونده غذا رو تو ظرف میریخت تا داخل یخچال بذاره…
رفتم کنارش و اروم گفتم:
-مامام یه چیزی به این لجباز بگو..تا خواهرش اینا برسن خودشو سکته میده…
-اِ خدانکنه دختر..زبونتو گاز بگیر..
-گاز میگیرم..اینارم جمع میکنم..بیا برو ببین میتونی ارومش کنی..به حرف تو گوش میده…
ظرف هارو به دستم داد و نفسی کشید و رفت سمت سالنی که سورن داشت مترش می کرد…
مشغول کار شدم و درهمون حال یک نگاهم به اونور بود که ببینم چکار میکنن و چی میگن…
مامان دست سورن رو کشید و نشوندش روی مبل و خودش هم کنارش نشست…
صداشون انقدر اروم بود که چیزی نمی شنیدم اما مطمئن بودم سورن روی مامان رو زمین نمی اندازه و به حرفش گوش میده….
نگاه ازشون گرفتم و ظرف های غذارو داخل یخچال گذاشتم و پای سینک ایستادم و مشغول شستن ظرف ها شدم….
انقدر فکر و خیال تو سرم بود که نفهمیدم ظرف ها کی تموم شد…
دست هام رو شستم و شیر اب رو بستم و چرخیدم سمت هال…
مامان داشت تلویزیون میدید و خبری از سورن نبود..
دست هام رو خشک و پیشبندم رو باز کردم و راه افتادم سمت مامان و گفتم:
-مامان..سورن کو؟..
سرش رو چرخوند و با لبخند نگاهم کرد:
-خسته نباشی عزیزم..فرستادمش یکم بخوابه..
با ابروهای بالا رفته نگاهی به در اتاقش انداختم..انقدری می شناختمش که بدونم الان راه رفتن رو توی اتاقش شروع کرده و حالا نوبت اتاقشِ که مترش کنه…..
لبخندی به مامان زدم و گفتم:
-یه سری بهش بزنم..
مامان دوباره چرخید سمت تلویزیون و منم راه افتادم سمت اتاق سورن…
اما هنوز دو قدم هم برنداشته بودم که صدای ایفون بلند شد…
انگار قلبم زودتر فهمید چه خبره که اون جوری تیر کشید و نفسم بند اومد…
وسط خونه خشکم زد و نگاهم مات موند به گوشی ایفون که با فاصله ی کمی ازم قرار داشت…
اب دهنم رو قورت دادم و صدای مامان رو شنیدم:
-چرا خشکت زده مامان..برو درو باز کن..
به پاهای بی جونم به سختی حرکت دادم و رفتم سمت ایفون و با دستی که می لرزید گوشی رو برداشتم:
-کیه؟..
چراااآخههه
تازه سوگل رسیده بود ک😩💔
الان سامیار میگه سلطانی ام بعد میان تو سوگل حالش بد میشه😁
اهوم منتظر پارت احساسی و اشک اور…