کمی نگاهش کردم و بعد سرم رو پایین انداختم:
-حق با تواِ..ببخشید..داری میری..
دوباره قطره های اشک روی صورتم جاری شد و با صدایی لرزون ادامه دادم:
-ازم ناراحت نباش..
صدای ارومش تو گوشم نشست:
-ناراحت نیستم..
با بی طاقتی از جام بلند شدم و اون هم کمی نگاهم کرد و بعد بلند شد…
روبه روش ایستادم و با گریه نگاهش کردم:
-اگه کاری کردم دلخور بشی ببخشید..همچین قصدی نداشتم..حتما ناخواسته بوده…
اب دهنش رو قورت داد و با لبخنده محوی سرش رو تکون داد…
گریه ام شدت گرفت:
-مواظب خودت باش..خیلی مواظب خودت باش..تو هنوز مستعدی..هوای خودتو داشته باش..خواهش میکنم….
یک قدم فاصله بینمون رو پر کرد و دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت…
اولین بار بود که باهم تماس داشتیم..همیشه دوتامون رعایت می کردیم…
چشم های خیسم رو تو چشم های سرخش دوختم و اروم لب زد:
-حواسم هست..نگران نباش..
مچ دستش هاش رو که همچنان دو طرف صورتم بودن رو گرفتم و نالیدم:
-قول بده..
سرش اروم خم شد و پیشونیش به پیشونیم چسبید و پچ پچ کرد:
-قول میدم..
پلک هام رو بستم:
-دلم برات تنگ میشه..
ازم فاصله گرفت و قبل از اینکه چشم هام رو باز کنم، لب های داغش روی پیشونیم نشست و ته دلم خالی شد….
بوسه ی طولانی زد و فاصله گرفت و لب زد:
-منم..
بغضم بدتر ترکید و بلند زدم زیر گریه و اون که معلوم بود دیگه طاقت نداره، دست هاش رو دور شونه هام حلقه کرد و سرم رو کشید تو بغلش…..
صورتم رو تو سینه ی پهن و سفتش مخفی کردم و زار زدم…
خدایا این چه حالی بود که من داشتم..چرا حالم انقدر بد بود…
تو دلم حال و هوای عجیبی به پا بود..سورن انقدر برای من عزیز بود و خودم تا حالا نفهمیده بودم؟…
نمی دونم چقدر گذشت که با احساس نفس تنگی سرم رو از تو بغلش دراوردم و سریع اسپری زدم…
بازوم تو دستش اسیر شد و کشیدم سمت تخت، نشوندم و سرم رو چرخوند سمت خودش:
-خوبی عزیزم؟..
نگاهم رو تو چشم هاش دوختم..قرمز تر از قبل بود و نم کوچکی رو هم زیر چشمش می دیدم…
با دیدن حالش بغضم بزرگ تر شد و سرم رو به تایید تکون دادم…
نگاهم رو حریصانه تو صورتش می چرخوندم..معلوم نبود دیگه می تونم ببینمش یا نه..نمی خواستم این دقیقه های اخر رو از دست بدم…..
چشم هاش رو چند لحظه بست و وقتی باز کرد، گفت:
-پرند اروم باش..داری برای منم سختش میکنی..خواهش میکنم اروم بگیر..بهت قول میدم همه چی درست میشه..نگران نباش….
با دیدن حال من داشت اذیت میشد و من این رو نمی خواستم…
تند تند اشک هام رو پاک کردم و دوباره اسپری زدم و سعی کردم نفسم رو منظم کنم…
به سختی لبخنده لرزونی روی لبم نشوندم و بهش نگاه کردم:
-من خوبم..نگران نباش..
صدای مامان از بیرون اومد که داشت سورن رو صدا می کرد و ازش می خواست بره پیشش…
دوتایی بلند شدیم و دوباره روبه روی هم ایستادیم..
زهرخندی زدم و اهسته گفتم:
-شماره ی منو داری..هرموقع گوشی خریدی یه پیام بهم بده تا شمارتو داشته باشم..البته اگه دوست داشتی….
سرش رو تکون داد و زهرخندم پررنگ تر شد و راه افتادم سمت در اتاق…
دستم روی دستگیره ی در بود که سورن با بی قراری صدام کرد:
-پرند..
همینکه چرخیدم، تو بغل گرمش گم شدم..محکم بین بازوهاش گرفتم و سرش رو خم کرد و لب های گرمش رو به شقیقه ام چسبوند….
با مکث نسبتا طولانی لب هاش رو جدا کرد و اروم گفت:
-خیلی مواظب خودت باش..خواهش میکنم..
فرصت نداد جواب بدم..سریع ولم کرد و زودتر از من از اتاق زد بیرون…
دستم رو روی دهنم فشردم و صدای گریه ام رو خفه کردم…
هنوز نرفته دلم داشت از جاش درمیومد..خدایا..
برای اینکه این لحظه های اخر رو از دست ندم، تند تند صورتم رو خشک کردم و چند نفس عمیق کشیدم و از اتاق رفتم بیرون….
میخواستم جلوش وایسم، همش نگاهش کنم برای روزهایی که دیگه نیست…
داشتم کم کم رد می دادم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
الهی🥺
یکم بیشتر بنویس خراب نکن رمانتو