رمان گرداب پارت 19

5
(2)

 

خودش هم سریع پیاده شد و دزدگیر ماشین رو زد و اومد پیش من که اون طرف ماشین منتظرش ایستاده بودم….

کنارم که ایستاد، ناز کردم و با چشم و ابرو به بازوش اشاره کردم و گفتم:
-اجازه هست؟

بدون اینکه چیزی بگه همینطور که دستش تو جیب شلوارش بود، بازوش رو کمی به سمتم متمایل کرد…

لبخندم پررنگ شد و با عشق دستمو دور بازوی عضلانی و محکمش حلقه کردم…

انگار داشتم رو ابرها راه میرفتم…

راه رفتن جلوی دیگران با کسی که عاشقشی و خواهانِ هر لحظه با اون بودنی، چقدر لذت بخش بود و باعث میشد احساس غرور کنی….

هماهنگ با هم قدم برداشتیم سمت رستوران که اینقدر شیک و نورانی بود که چشم هارو خیره میکرد….

وارد راستوران شدیم و وقتی فهمیدم سامیار از قبل میز رزرو کرده بود، اینقدر خوشحال شدم و ذوق کردم که دلم می خواست بپرم تو هوا….

اما فقط تونستم فشار پنجه هامو دور بازوی سامیار بیشتر کنم…

برگشت نگاهم کرد و وقتی لبخنده عریض و برق چشم هام رو دید باز اون لبخنده کجش نشست کنج لبش…

پشت میر نشستیم و اطراف رو دید میزدم که گارسون اومد و منو رو به طرفمون گرفت….

با تشکر کوچیکی از دستش گرفتم و یه نگاهه سرسری انداختم و از اونجایی که عاشق کوبیده بودم بازم همونو سفارش دادم…..

سامیار هم منو رو داد دست پسره و گفت:
-دو تا کوبیده با مخلفات کامل…

گارسون که رفت با خنده سرمو چرخوندم سمت سامیار و مشغول پر حرفی شدم و تند تند حرف میزدم براش…..
.

با همون لبخند کجش بدون اینکه یه کلمه حرف بزنه خیره نگاهم میکرد…

فقط گاهی برای تایید یا نهی حرفام سرشو تکون میداد…

سفارشمون رو اوردن و روی میز چیدن…

اینقدر گشنه ام بود که همینکه دوتا گارسون از میز فاصله گرفتن شروع کردم به خوردن…

یه قلوپ از نوشابه خوردم و درحالی که دور دهنم رو با دستمال پاک می کردم صداش زدم:
-سامیار؟

هومی گفت و سرشو تکون داد..یه تیکه کباب سر چنگالم زدم و گفتم:
-نمی خواهی یه سر به مامانت بزنی؟..از اون روز دیگه نرفتی پیششون…

اخماشو کشید تو هم و به بشقاب جلوم اشاره کرد:
-بخور اینقدر حرف نزن…

پوفی کردم و منم اخمامو کشیدم تو هم و با حرص گفتم:
-خیلی لجبازی…

جوابمو نداد و حالم گرفته شد…

مامانش بهم زده بود و از اول تا اخر همش گریه کرد که دلش واسه سامیار تنگ شد و چرا نمیاد دیدنش….

دوباره لقمه ام رو قورت دادم و گفتم:
-بالاخره که باید هر چند وقت یه بار بری دیدنشون..نمیشه که بی خیالشون بشی..حتما الان دلش تنگ شده..گناه داره خب….

با اخم سرشو اورد بالا و درحالی که بهم چشم غره میرفت گفت:
-یکم به زبون خودت و گوش من استراحت بده سوگل..سرمو خوردی….

خنده ام گرفت و تا خواستم جوابش رو بدم نگاهم به پشت سرش افتاد…

به کسی که با چشم های قرمز و صورتی پر از خشم، با غضب بهم نگاه میکرد……
.

خشکم زد و حتی نتونستم نگاهمو از چشمهای پر خشمش بگیرم…

دستم روی میز مشت شد و لبمو گزیدم…

این چه بلایی بود..دقیقا تو همون رستورانی که ما اومده بودیم، اونم باید پیداش میشد؟..

دقیقا همون شبی که من بعد از مدتها از خونه بیرون اومدم، باید میدیدمش؟…

این چه شانسی بود که من داشتم…

بدنم نامحسوس می لرزید و داشتم سکته می کردم….

این پسر باید جای داداشمو پر میکرد و حامی من میشد اما برعکس خودش شده بود کابوس شب و روز من و ازش وحشت داشتم….

با صدای سامیار به سختی نگاهمو از چشمای قرمز پوریا کندم و بهش نگاه کردم که گفت:
-حالت خوبه؟..چی شد یه دفعه؟..رنگت بدجور پریده..

اب دهنمو قورت دادم و با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم:
-میشه بریم خونه؟…

ابروهاشو انداخت بالا و سرشو تکون داد:
-اره چرا نمیشه..برو جلوی در تا منم حساب کنم و بیام…

با وحشت کیفمو چنگ زدم و گفتم:
-نه نه..منم باهات میام…

مشکوک و با چشمایی ریز شده نگاهم کرد و گفت:
-چی شده سوگل؟..چرا اینقدر ترسیدی…

هنوز دهنمو واسه جواب باز نکرده بودم که صدای نحسش رو از کنارمون شنیدم….

-به به سوگل خانوم..پارسال دوست امسال اشنا..دلمون برات تنگ شده بود خانوم خانوما….
.

وحشت کردم و نگاهم خیره موند به اخم های سامیار که اروم داشتن تو هم گره می خوردن و فکش که دوباره داشت منقبض میشد….

بدون اینکه نگاهمو از سامیار بگیرم اروم از کنار میز قدم برداشتم و رفتم طرفش..

یه جوری کنارش ایستاده بودم که نصف بدنم پشتِ بازو و کمرش پنهان شده بود و انگار پشتش پناه گرفته بودم….

من از هیچکس به اندازه ی این پسر نمی ترسیدم…

کم نبودن روزایی که تنها گیرم می انداخت و یه گوشه خفتم می کرد و هیچکس نبود به دادم برسه…

سامیار با اخم هایی درهم و متعجب و مشکوک نگاهش رو از حرکات من گرفت و به پوریا نگاه کرد….

هردو طلبکار و اخمو و با چشم هایی به خون نشسته به همدیگه نگاه می کردن…

سامیار دستاش رو زد به کمرش و سرش رو بالا گرفت و با پوزخندی گوشه ی لبش، مغرور و محکم گفت:
-اقا کی باشن؟

پوریا هم پوزخندی زد و با لحن بی ادبانه ای گفت:
-فضولیش به شما نیومده..بکش کنار با سوگل کار دارم…

تا حس کردم بدن سامیار حالت تهاجمی به خودش گرفت، چنگ زدم به بازوش و لرزون و با بغض صداش کردم:
-سامیار…

قبل از اینکه سامیار جواب بده، پوریا سوت ارومی زد و با لحن پر تمسخری گفت:
-جووون..بالاخره افتخار دادین صداتون رو شنیدیم..

بازوی سامیار رو محکمتر گرفتم که نره طرفش و درحالی که هرلحظه ممکن بود بغضم بترکه و بزنم زیر گریه، نالیدم:
-بریم سامیار..تورو خدا بریم…

سامیار با همون اخم های درهم و فکی که هرلحظه محکمتر میشد، سرشو یکم چرخوند طرفم جوری که نیمرخش سمت من بود و گفت:
-این یارو کیه؟..تورو از کجا میشناسه؟…

دوباره پوریا پرید وسط حرفمون و گفت:
-من اشنام..جنابعالی کی باشن؟..
.

سامیار که دید من هر لحظه ممکنه پس بیوفتم با نگاهش واسه پوریا خط و نشونی کشید و بعد روش رو ازش گرفت….

با خونسردی از تو کیف پولش مقداری اسکناس برداشت و روی میز گذاشت و کیفش رو برگردوند تو جیبش..

دست انداخت دور بازوهام و همینطور که راه میوفتاد با پوزخندی که گوشه ی لبش بود گفت:
-بکش کنار بچه..حوصله ی بچه بازی ندارم…

محکم خودمو چسبوندم بهش و با قدمای بلند از رستوران زدیم بیرون..

صدای قدمای پوریا رو پشت سرمون می شنیدم..مطمئن بودم سامیار هم متوجه شده بود پشت سرمون داره میاد اما عکس العملی نشون نمیداد…..

یکم که از رستوران دور شدیم یهو ایستاد و دستش رو از دورم برداشت و چرخید عقب…

منم کنارش ایستاده بودم که پوریا رسید بهمون و تو چند قدیمون ایستاد و رو به من گفت:
-باید با هم حرف بزنیم…

اخمام رفت تو هم و با ترس نگاهمو به زیر انداختم..از هیچکس به اندازه ی این پسر تو زندگیم
نمی ترسیدم….

حتی نسبت به اسمش هم فوبیا داشتم…

سامیار یه قدم رفت جلو و دستاش رو زد به کمرش و گفت:
-حرفی داری به من بزن..

پوریا با حرص و عصبانیت نگاهش کرد و با تمسخر گفت:
-نه بابا..شما؟

-وکیل وصی..قیم..همه کاره ی این خانم..حرفی داری بزن وگرنه بزن به چاک تا واست گرون تموم نشده…

پوریا دوباره اون چشم های سرخشو به من دوخت و با عصبانیت انگشت اشاره اش رو گرفت طرفم و درحالی که تکونش میداد گفت:
-این یارو کیه؟..واسه این فرار کردی؟..می خواستی ازاد باشی و هر غلطی دلت خواست بکنی؟…مگه تو بی صاحبی….
.

بغضم با هر کلمه ای که می گفت بزرگتر میشد و در اخر اشک شد و از گوشه ی چشمام سرازیر شد روی صورتم….

با ترس و نفرت نگاهش کردم و دلم رو به بودنِ سامیار خوش کردم که ازش نترسم و اروم و با صدایی لرزون گفتم:
-اگه صاحب داشتم که گیر شما نمی افتادم…فرار کردم تا راحت باشم..به تو مربوط نیست این مرد کیه..هرکی هست اینقدر بهش مطمئنم که با خیال راحت کنارش قدم بردارم و هیچ ترسی نداشته باشم..فرار کردم تا از زیر دست و پای شما از خدا بی خبرا جمع بشم..شماهایی که با دیدنِ یه دخترِ تنها و بی کس همتون دندون تیز کرده بودین واسه دریدن..حالم از همتون بهم می خوره…..

سامیار با اخم های درهم نگاهم کرد و و سخت و محکم گفت:
-این کیه سوگل؟..

با گریه بهش نگاه کردم و با هق هق و بریده بریده گفتم:
-پـ ـسـ ـر عـ ـمـ ـه امِ…

حالت صورت سامیار درجا عوض شد و اینقدر خشن و ترسناک شد که خودمم یه لحظه ترسیدم…

نگاهمو ازش گرفتم و پوریا بدون توجه به سامیار پوزخندی زد و با لحن قبلی گفت:
-مشخصه چقدر ناراحت بودی که حالا با یه غریبه دست تو دست میچرخی..اون از برادرت که معلوم نیست تورو ول کرد و یهو کدوم قبرستونی گم شد..اینم از تو که منتظر بودی ول بشی و با این و اون بپری..داری چه غلطی با زندگیت میکنی؟…..

رنگم بدجور پریده بود و بدنم می لرزید…

سامیار نمی دونست من برادر دارم..اصلا حرفی در این مورد بهش نزده بودم…

خدایا نجاتم بده..حالا جواب سامیار رو چی بدم..

اشک هامو از روی صورتم پاک کردم و با نفرت به پوریا نگاه کردم..

کاش قدرت اینو داشتم که تمام حرصم رو سرش خالی کنم..چقدر ازش بدم می اومد….

اما قبل از اینکه من کاری کنم یا حرفی بزنم، یقه ی پوریا تو دست سامیار مشت شد و محکم چسبوندش به دیواری که کنارمون بود……
.

همینطور که یقه اش رو گرفته بود محکم به دیوار فشارش میداد و با مشت دستش به زیر گلوش فشار میاورد….

صورت پوریا سرخ شده بود و به سختی می تونست نفس بکشه…

سامیار صورتش رو برد جلو و از بین دندون های بهم قفل شده اش گفت:
-بهت گفتم حرفی داری به من بزن..تو هیچ حقی نداری که حتی با این دختر حرف بزنی..کسی بخواد اذیتش کنه یا حرف نامربوطی بهش بزنه اول باید از زیر تیغ من رد بشه..شیرفهم شد؟..این دختر دیگه تنها نیست که شما گرگ ها دندن تیز کنین واسش..نفسِ کسی رو که بخواد اذیتش کنه رو میبرم..افتاد؟….

پوریا با اینکه داشت خفه میشد اما بازم از زبون نیوفتاد و بریده بریده گفت:
-این..هرزه..ارزششو..نداره..که…

هنوز جمله اش کامل نشده بود که سامیار یقه اش رو محکمتر گرفت و اون یکی دستش رو مشت کرد و برد بالا….

همزمان با برخورده مشتش با چونه ی پوریا، جیغ خفه ی من از ترس و فریاده پوریا از درد بلند شد….

سامیار همینطور که با عصبانیت و نفرت نگاهش میکرد، محکم پرتش کرد روی زمین..

انگشت اشارش رو تهدیدوار جلوش تکون داد و نفس زنان گفت:
-دفعه اخرت بود که این گوه رو خوردی..دیگه دور و بر سوگل نبینمت حیوون..فهمیدی؟..حالا هم سریع بزن به چاک..

با حرص لگدی به پای پوریا که هنوز روی زمین ولو بود زد و اومد طرف من که از ترس چسبیده بودم به دیوار….

دستمو تو دستش گرفت و انگشتاش رو لابلای انگشتام قفل کرد و راه افتاد و منو هم دنبال خودش کشید…..
.

به ماشین که رسیدیم با ریموت درها رو باز کرد و با سر اشاره ای به ماشین کرد:
-بشین!

نیم نگاهی بهش انداختم..بدجور عصبانی بود و هنوز نفس نفس میزد…

اب دهنمو قورت دادم و اروم نشستم تو ماشین..خودش هم ماشین رو دور زد و سوار شد…

بدون اینکه نگاهم کنه استارت زد و با یه تیک اف وحشتناک راه افتاد…

اینقدر تند میرفت که چسبیده بودم به صندلی و تند تند صلوات می فرستادم…

جرات نداشتم حرف بزنم اما خیلی ترسیده بودم..

زیر لب جوری که شک داشتم بشنوه زمزمه وار گفتم:
-سامیار یکم ارومتر..تورو خدا..

کف دستشو محکم اورد بالا، بدون اینکه چیزی بگه یعنی ساکت باش و من واقعا خفه شدم….

لبهامو بهم فشردم و تا خونه با دستام از دو طرف صندلی رو چنگ زدم و تو دلم صلوات فرستادم….

نمی دونستم بخاطره پوریا و حرفاش اینقدر عصبانیه یا بخاطره مخفی کردن داداشم…

به خونه رسیدیم و ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد و تو سکوت با اسانسور رفتیم بالا و وارده خونه شدیم…

داشتم اروم و بی صدا می رفتم سمت اتاقم که صدای بلند و محکم و عصبی سامیار بلند شد:
-کجا؟..بیا بشین اینجا ببینم…

با ترس نگاهش کردم که با حرکت سرش به مبل اشاره کرد و گفت:
-زود باش…

سرم رو تکون دادم و رفتم طرفش و روی مبلی که نشون داده بود نشستم و مثل بچه هایی که منتظر تنبیه هستن، پاهامو جفت کردم و دستامو پیچیدم تو هم و با چشم های مظلوم شده ام خیره نگاهش کردم……
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazaleh Behzad
Ghazaleh Behzad
1 سال قبل

هرگز نفهمیدم چرا پسرا بعد دعوا و مشت و فلان میان خونه دهن دختره رو صاف میکنن. الان سوگل ته پیاز بود یا سر پیاز که با اینم سر لج داری. تو زدی. تو دعوا کردی. سوگل رو چی کار داری ناموسا😑🧐😐💔

KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

پارت اضافه بزار تا دعات کنم 😐🤞
لطفا ✋️💛

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط KAYLA
لمیا
لمیا
1 سال قبل

الان وقتشه؟؟؟ که تموم بشه😬😬😬

ارزو
1 سال قبل

همههه دارن جاییی حساااس تموم میکننننن😭😭😭😭😭😭😭

خالی باشه بهتره
1 سال قبل

ی پارت دیگه لطفااااااااااااااا

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x