رمان گرداب پارت 346 - رمان دونی

 

 

صدای خنده بچه ها به جز البرز و کیان بلند شد و من سرم رو پایین انداختم…

 

سورن چپ چپ بهشون نگاه کرد و با لحن حرص دراری گفت:

-اصلا به شما چه..من از مامان می پرسم..

 

چشم هام گرد شد و سوگل سقلمه ای به سورن زد..

 

سورن بی توجه به ما بلند گفت:

-مامان بیا..بیا پسرتو تنها گیر اوردن..

 

مامان و فاطمه خانم که تو اشپزخونه بودن، با صدای سورن بیرون اومدن و مامان گفت:

-چی شده؟..

 

البرز دست هاش رو به کمرش زد و با چشم های ریز شده به سورن نگاه کرد…

 

سورن آب دهنش رو قورت داد و اروم و مظلومانه گفت:

-من می تونم امشب اینجا بمونم؟..

 

ابروهای مامان بالا رفت و متعجب اما با مهربونی گفت:

-این چه حرفیه پسرم..بمون اینجا خونه خودته..

 

نیش سورن باز شد و همه خندیدن و داد البرز دوباره بالا رفت:

-اِ خاله این چه حرفیه..چطوری اجازه میدی؟..

 

مامان با تعجب به البرز نگاه کرد:

-چرا اجازه ندم..مگه دفعه اولشه می خواد اینجا بمونه…

 

البرز پوزخندی زد و با حرص گفت:

-فرق میکنه..امشب میخواد به عنوان داماد کنار دخترت بمونه…

 

این دفعه داد من بالا رفت:

-البرز خجالت بکش این چه طرز حرف زدنه..

 

#پارت1961

 

دستش رو به سمتم به نشونه “ساکت شو” تکون داد و گفت:

-من اجازه نمیدم..این عقد فقط حکم نامزدی رو داره و تا عروسی باید صبر کنن…

 

کیان هم چشم غره ای به من رفت و گفت:

-این اتفاق خیلی کم پیش میاد اما باید بگم ایندفعه منم با البرز موافقم…

 

البرز شصتش رو به سمت کیان گرفت:

-با تشکر..

 

مامان به زور خنده ش رو جمع کرد و رو به سورن گفت:

-ببخشید پسرم اما اجازه کیان و البرز هم لازمه..

 

نیش باز سورن درجا بسته شد:

-اِ مامان..

 

همه زدیم زیر خنده و البرز پرید سمت مامان و محکم گونه ش رو بوسید و صدای خنده ها بلندتر شد….

 

سورن با ناراحتی چشم غره ای به من که پابه پای بقیه می خندیدم رفت و رو به مامان گفت:

-حداقل اجازه میدین بریم با ماشین یه گشتی بزنیم و بیاییم؟…

 

مامان با خنده سرش رو به تایید تکون داد و سورن تشکر کرد…

 

وقتی مامان و فاطمه خانم با خنده رفتن، سورن به کیان و البرز نگاه کرد و گفت:

-اینو یه جایی تلافی میکنم..

 

البرز دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:

-برو خداروشکر کن اجازه بیرون رفتن رو دادیم..

 

-دادین؟..خیلی ممنون واقعا لطف کردین..

 

البرز این دفعه نگاهش رو بین همه ما چرخوند و گفت:

-ولی متوجه شدین این ادم چقد پررو بود و تا حالا رو نکرده بود…

 

#پارت1962

 

همه خندیدیم و عسل با خنده گفت:

-سورن چطور روت شد از مامانش پرسیدی..

 

سورن ابرویی بالا انداخت و گفت:

-ایشون مامان منم هست..چرا خجالت بکشم..

 

البرز سرش رو جوری تکون داد یعنی دیدین حرفم درست بود…

 

دوباره همه خندیدیم و سورن رو به من گفت:

-بریم عزیزم..

 

نگاهم کشیده شد سمت ساعت و گفتم:

-خیلی دیروقته سورن..

 

-زود میاییم..

 

چون اجازه ی موندن رو نداشت، دلم نیومد این رو هم رد کنم..

 

سرم رو تکون دادم و گفتم:

-باشه..

 

بعد نگاهم به بقیه افتاد و چشم هام گرد شد:

-اِ بچه ها اینجان..زشته کجا بریم..

 

همه شروع کردن به تعارف تیکه پاره کردن که برین اشکالی نداره…

 

با خجالت عذرخواهی کردم که دخترها چشمکی زدن و اشاره کردن زودتر برم…

 

اونها بیشتر از خودمون ذوق تنها موندن من و سورن رو داشتن…

 

خنده ام گرفت و سرم رو براشون تکون دادم..

 

سورن دست تو جیبش کرد و کلید خونه اش رو دراورد و گرفت سمت سوگل و گفت:

-اینو بگیر اگه قبل اومدن ما رفتین خونه، پشت در نمونین..

 

سوگل کلید رو گرفت و سورن هم اومد سمت من و دستم رو گرفت و من دوباره خجالت زده از همه خداحافظی کردم….

 

همه جواب دادن و دخترها یکی یکی با لبخندهای مرموز می گفتن “خوش بگذره”…

 

#پارت1963

 

سورن خندید و نوک انگشت هاش رو به گوشه ی پیشونیش زد و گفت:

-چاکریم..

 

سرم رو به تاسف براشون تکون دادم و با سورن رفتیم سمت در…

 

صدای البرز میومد که به جونشون افتاده بود و می گفت چرا میگین خوش بگذره مگه کجا میرن….

 

سورن پوفی کرد و من با خنده یه جفت کتونی از داخل جاکفشی جلوی در برداشتم و پام کردم…

 

صاف که شدم با همون خنده ی رو لبم گفتم:

-بریم..

 

سرش رو تکون داد و در حالی که از خونه بیرون می رفتیم گفت:

-به خدا که یه روزی بدجور تلافی میکنم..

 

-چی رو؟!..

 

-همین کارای البرز رو..بابا من به خودم وعده داده بودم امشب پیش تو بمونم…

 

بلند خندیدم و از بازوش اویزون شدم و گفتم:

-تو مهمون توی خونه ت داری زشته خودت نباشی..

 

سورن در حیاط رو باز کرد و اشاره کرد برم بیرون و گفت:

-اونا مهمون نیستن خودشون صاحبخونه ان..بعدشم حتما درک میکنن…

 

-بله همه باید شمارو درک کنن..

 

ریموت رو زد و با اخم نگاهم کرد:

-تو که از خدا خواسته بودی..دیدم چطوری همراه بقیه می خندیدی…

 

از یادآوری قیافه سورن، دوباره خنده ام گرفت و سورن غر زد:

-بشین بریم بابا..خر ما از کُرگی دم نداشت..

 

#پارت1964

 

با خنده نشستم تو ماشینش و خودش هم با همون اخم های درهم پشت فرمون نشست…

 

ماشین رو روشن کرد و من برای اینکه از دلش دربیارم، با لبخند دستم رو روی بازوش کشیدم و گفتم:

-قراره کجا بریم عزیزم؟!..

 

شونه هاش رو بالا انداخت:

-نمی دونم..بریم خونه؟..

 

متعجب نگاهش کردم:

-خونه؟..اگه می خواستیم بریم خونه چرا پس اومدیم بیرون…

 

دوباره پوفی کرد و چشم غره ای بهم رفت:

-منظورم خونه ی منه..

 

-خب منم همونو میگم..این خونه با اون خونه چه فرقی داره..گفتی بریم با ماشین تو خیابون بگردیم…

 

گوشه ی لبش رو جوید و با چشم های ریز شده نگاهم کرد که سرم رو به نشونه ی “چیه” تکون دادم و با حرص گفت:

-منو اسکول کردی؟!..

 

-سورن..

 

-زهرمار خب..اون ده تا سر خر رو ندیدی دورمون نشسته بودن و نمی ذاشتن تکون بخوریم؟…

 

خنده ام گرفت و لب هام رو بهم فشردم:

-زشته..بی ادب..

 

-پس بریم؟..

 

-من حرفی نداشتم اما تو کلید خونه رو دادی به سوگل..

 

چشم هاش گرد شد و انگار تازه فهمید چکار کرده..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 80

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x