صدای خنده بچه ها به جز البرز و کیان بلند شد و من سرم رو پایین انداختم…
سورن چپ چپ بهشون نگاه کرد و با لحن حرص دراری گفت:
-اصلا به شما چه..من از مامان می پرسم..
چشم هام گرد شد و سوگل سقلمه ای به سورن زد..
سورن بی توجه به ما بلند گفت:
-مامان بیا..بیا پسرتو تنها گیر اوردن..
مامان و فاطمه خانم که تو اشپزخونه بودن، با صدای سورن بیرون اومدن و مامان گفت:
-چی شده؟..
البرز دست هاش رو به کمرش زد و با چشم های ریز شده به سورن نگاه کرد…
سورن آب دهنش رو قورت داد و اروم و مظلومانه گفت:
-من می تونم امشب اینجا بمونم؟..
ابروهای مامان بالا رفت و متعجب اما با مهربونی گفت:
-این چه حرفیه پسرم..بمون اینجا خونه خودته..
نیش سورن باز شد و همه خندیدن و داد البرز دوباره بالا رفت:
-اِ خاله این چه حرفیه..چطوری اجازه میدی؟..
مامان با تعجب به البرز نگاه کرد:
-چرا اجازه ندم..مگه دفعه اولشه می خواد اینجا بمونه…
البرز پوزخندی زد و با حرص گفت:
-فرق میکنه..امشب میخواد به عنوان داماد کنار دخترت بمونه…
این دفعه داد من بالا رفت:
-البرز خجالت بکش این چه طرز حرف زدنه..
#پارت1961
دستش رو به سمتم به نشونه “ساکت شو” تکون داد و گفت:
-من اجازه نمیدم..این عقد فقط حکم نامزدی رو داره و تا عروسی باید صبر کنن…
کیان هم چشم غره ای به من رفت و گفت:
-این اتفاق خیلی کم پیش میاد اما باید بگم ایندفعه منم با البرز موافقم…
البرز شصتش رو به سمت کیان گرفت:
-با تشکر..
مامان به زور خنده ش رو جمع کرد و رو به سورن گفت:
-ببخشید پسرم اما اجازه کیان و البرز هم لازمه..
نیش باز سورن درجا بسته شد:
-اِ مامان..
همه زدیم زیر خنده و البرز پرید سمت مامان و محکم گونه ش رو بوسید و صدای خنده ها بلندتر شد….
سورن با ناراحتی چشم غره ای به من که پابه پای بقیه می خندیدم رفت و رو به مامان گفت:
-حداقل اجازه میدین بریم با ماشین یه گشتی بزنیم و بیاییم؟…
مامان با خنده سرش رو به تایید تکون داد و سورن تشکر کرد…
وقتی مامان و فاطمه خانم با خنده رفتن، سورن به کیان و البرز نگاه کرد و گفت:
-اینو یه جایی تلافی میکنم..
البرز دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:
-برو خداروشکر کن اجازه بیرون رفتن رو دادیم..
-دادین؟..خیلی ممنون واقعا لطف کردین..
البرز این دفعه نگاهش رو بین همه ما چرخوند و گفت:
-ولی متوجه شدین این ادم چقد پررو بود و تا حالا رو نکرده بود…
#پارت1962
همه خندیدیم و عسل با خنده گفت:
-سورن چطور روت شد از مامانش پرسیدی..
سورن ابرویی بالا انداخت و گفت:
-ایشون مامان منم هست..چرا خجالت بکشم..
البرز سرش رو جوری تکون داد یعنی دیدین حرفم درست بود…
دوباره همه خندیدیم و سورن رو به من گفت:
-بریم عزیزم..
نگاهم کشیده شد سمت ساعت و گفتم:
-خیلی دیروقته سورن..
-زود میاییم..
چون اجازه ی موندن رو نداشت، دلم نیومد این رو هم رد کنم..
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-باشه..
بعد نگاهم به بقیه افتاد و چشم هام گرد شد:
-اِ بچه ها اینجان..زشته کجا بریم..
همه شروع کردن به تعارف تیکه پاره کردن که برین اشکالی نداره…
با خجالت عذرخواهی کردم که دخترها چشمکی زدن و اشاره کردن زودتر برم…
اونها بیشتر از خودمون ذوق تنها موندن من و سورن رو داشتن…
خنده ام گرفت و سرم رو براشون تکون دادم..
سورن دست تو جیبش کرد و کلید خونه اش رو دراورد و گرفت سمت سوگل و گفت:
-اینو بگیر اگه قبل اومدن ما رفتین خونه، پشت در نمونین..
سوگل کلید رو گرفت و سورن هم اومد سمت من و دستم رو گرفت و من دوباره خجالت زده از همه خداحافظی کردم….
همه جواب دادن و دخترها یکی یکی با لبخندهای مرموز می گفتن “خوش بگذره”…
#پارت1963
سورن خندید و نوک انگشت هاش رو به گوشه ی پیشونیش زد و گفت:
-چاکریم..
سرم رو به تاسف براشون تکون دادم و با سورن رفتیم سمت در…
صدای البرز میومد که به جونشون افتاده بود و می گفت چرا میگین خوش بگذره مگه کجا میرن….
سورن پوفی کرد و من با خنده یه جفت کتونی از داخل جاکفشی جلوی در برداشتم و پام کردم…
صاف که شدم با همون خنده ی رو لبم گفتم:
-بریم..
سرش رو تکون داد و در حالی که از خونه بیرون می رفتیم گفت:
-به خدا که یه روزی بدجور تلافی میکنم..
-چی رو؟!..
-همین کارای البرز رو..بابا من به خودم وعده داده بودم امشب پیش تو بمونم…
بلند خندیدم و از بازوش اویزون شدم و گفتم:
-تو مهمون توی خونه ت داری زشته خودت نباشی..
سورن در حیاط رو باز کرد و اشاره کرد برم بیرون و گفت:
-اونا مهمون نیستن خودشون صاحبخونه ان..بعدشم حتما درک میکنن…
-بله همه باید شمارو درک کنن..
ریموت رو زد و با اخم نگاهم کرد:
-تو که از خدا خواسته بودی..دیدم چطوری همراه بقیه می خندیدی…
از یادآوری قیافه سورن، دوباره خنده ام گرفت و سورن غر زد:
-بشین بریم بابا..خر ما از کُرگی دم نداشت..
#پارت1964
با خنده نشستم تو ماشینش و خودش هم با همون اخم های درهم پشت فرمون نشست…
ماشین رو روشن کرد و من برای اینکه از دلش دربیارم، با لبخند دستم رو روی بازوش کشیدم و گفتم:
-قراره کجا بریم عزیزم؟!..
شونه هاش رو بالا انداخت:
-نمی دونم..بریم خونه؟..
متعجب نگاهش کردم:
-خونه؟..اگه می خواستیم بریم خونه چرا پس اومدیم بیرون…
دوباره پوفی کرد و چشم غره ای بهم رفت:
-منظورم خونه ی منه..
-خب منم همونو میگم..این خونه با اون خونه چه فرقی داره..گفتی بریم با ماشین تو خیابون بگردیم…
گوشه ی لبش رو جوید و با چشم های ریز شده نگاهم کرد که سرم رو به نشونه ی “چیه” تکون دادم و با حرص گفت:
-منو اسکول کردی؟!..
-سورن..
-زهرمار خب..اون ده تا سر خر رو ندیدی دورمون نشسته بودن و نمی ذاشتن تکون بخوریم؟…
خنده ام گرفت و لب هام رو بهم فشردم:
-زشته..بی ادب..
-پس بریم؟..
-من حرفی نداشتم اما تو کلید خونه رو دادی به سوگل..
چشم هاش گرد شد و انگار تازه فهمید چکار کرده..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 80
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.