رمان گرداب پارت 88

5
(2)

 

 

زد زیر خنده و من هم خندیدم و با تعجب گفتم:

-نه؟..هنوز داری اون دروغو ادامه میدی؟..

 

-اره خیلی به کارم میاد..باهاش حرصش میدم..یه اهرم فشاری شده واسه حرف زدن سامان…

 

سرم رو تکون دادم و با شک گفتم:

-خوبه..فقط خیلی کشش نده یه وقت لو میری بدبخت میشیم..این برادرای سلطانی شوخی بردار نیستن….

 

-چطور..منظورت چیه؟..

 

-یعنی این دوتا رو نمیشناسی تو؟..روی یه چیزایی تیک دارن..حالا سامان رو که هنوز دقیق نمیدونیم اون تیکاش چیه، یهو بفهمه گیر بده که بهم دروغ گفتی و فلان..اینا هم رو دنده ی لج بیوفتن ادمو به شکر خوردن میندازن…..

 

عسل لبش رو گزید و چشم هاش رو ریز کرد:

-اره درسته..راست میگی..باید زودتر تمومش کنم..ما که شانس نداریم یهو به … میریم…

 

فوری چشم غره ای بهش رفتم:

-اِ درست حرف بزن بی ادب…

 

-برو بابا..

 

دستم رو روی شکمم گذاشتم و اخم کردم:

-بچه اینجاست خرِ..

 

صورتش یهو انگار باز شد و با خنده خم شد سمت شکمم و دستش رو روش کشید:

-اخ الهی من قربونِ این بچه بشم..

 

-خدا نکنه..

 

بیشتر خم شد و با انگشت هاش ضربه ای به کنار شکمم زد و گفت:

-عزیزم من خالتم..این خرِ هم مامانته..دختر باشیا یه وقت پسر نشی…

 

با تاسف نگاهش کردم و سر تکون دادم:

-خدا شفات بده عسل..تموم شد؟..

 

-نه یه چیز دیگه مونده..

 

دوباره خم شد و رو به شکم صاف و تختم که هنوز بارداری تاثیری روش نگذاشته بود گفت:

-خاله جون شبیه من یا مامانت بشیا..شبیه اون دوتا گنده بک نشی…

 

شلیک خنده ام رفت هوا و خودش هم از حرف مسخره ش خنده ش گرفت و پا به پای من شروع کرد به خندیدن….

 

 

***************************************

 

سرم رو بلند کردم و درحالی که داشتم روی کانتر رو دستمال می کشیدم به سامیار نگاه کردم…

 

طبق معمول روی مبل نشسته بود و کلی کاغذ و دفتر جلوش ریخته بود و داشت حساب و کتاب می کرد….

 

نمی دونم مگه اون شرکت حسابدار نداشت که خودش مجبور بود همه چی رو چک کنه..منم مجبور بودم هرشب این صحنه رو ببینم….

 

سرم رو تکون دادم و دوباره نگاهش کردم..

 

پشتش به من بود و خم شده بود روی میز شیشه ای و درحال نوشتن و کار کردن با ماشین حساب بود….

 

پوفی کردم و دستمال رو پرت کردم روی میز و با حرص چنگی به موهام زدم…

 

باید باهاش حرف میزدم اما نمی دونستم چه جوری این کار رو بکنم و حتی نمی دونستم از کجا شروع بکنم….

 

دوباره چرخیدم و نگاهش کردم و لبم رو گزیدم که یهو با صدای بلند و شاکیش تو جام پریدم:

-سوگل..

 

پشت کانتر ایستادم و با تعجب گفتم:

-جانم؟..

 

-بیا اینجا ببینم چته..من کار دارم..اینقدر یواشکی منو دید نزن حواسمو پرت میکنی..چی میخواهی؟…

 

چشم هام گرد شد و با حرص گفتم:

-از کجا میفهمی..پشت سرتم چشم داری؟..

 

بدون اینکه برگرده و نگاهی بهم بندازه با خنده گفت:

-واسه تو اره..بیا ببینم..

 

اروم اروم از اشپزخونه رفتم بیرون و کنار مبلی که نشسته بود ایستادم…

 

دست هام رو جلوم تو هم قفل کردم و سرم رو انداختم پایین…

 

 

 

نگاه گرم و متعجب سامیار رو روی خودم حس می کردم…

 

کمی از سر تا پا و بالعکس نگاهم کرد و بعد گفت:

-داری نگرانم می کنیا..چی شده؟..

 

سرم رو بیشتر انداختم پایین و اروم گفتم:

-باید حرف بزنیم..

 

دستم رو گرفت و مجبورم کرد کنارش بشینم..با اون یکی دستش چونه ام گرفت و سرم رو بلند کرد…

 

اخم هاش جمع شده بود و کمی نگران به نظر میرسید:

-درمورد چی؟..

 

مچ دستش رو که زیر چونه ام بود گرفتم و از گوشه ی چشم با مظلومیت نگاهش کردم…

 

همینطور که دستش دو طرف چونه ام بود، سرم رو کشید جلو و بوسه ای سریع به لب هام زد…

 

خشکم زد و با تعجب نگاهش کردم که اون لبخنده جذابش رو زد و همراه با چشمک ریزی گفت:

-اون طوری نگاه نکن..خب؟..من منتظرم..

 

خوشحال شدم که سرحالِ و حداقل اعصابش از جایی خورد نیست…

 

اینجوری احتمال کمتر عصبانی شدنش هم بود..

 

گوشه ی لبم رو گزیدم و بدون اینکه نگاهش کنم با من من و تند تند گفتم:

-من امروز..خواب موندم..عسل اومد اینجا..بهش گفتم..اونم گفت اینجوری نمیشه..رفت بیرون من دوباره اینجا خوابیدم..بعد که اومد..چیز خریده بود..بعدش….

 

با تکونی که سامیار بهم داد ساکت شدم و نگاهش کردم..حتی خودمم نفهمیده بودم چی گفتم…

 

مستاصل نگاهش کردم و بغض نشست تو گلوم..داشت گریه ام می گرفت…

 

اخم هاش بیشتر تو هم رفت و مشکوکانه گفت:

-چرا چرت و پرت میگی سوگل..درست حرف بزن ببینم چی شده…

 

 

نفسم رو فوت کردم بیرون و با چشم هایی پر از اشک نگاهش کردم…

 

چشم هاش خیلی نگران شده بود و منتظر نگاهم می کرد…

 

اون اوایلی که اومده بودم تو خونه ش و نمی دونست من واقعا کی هستم و برای چی اومدم، خیلی می ترسیدم که بفهمه….

 

الان هم به همون اندازه ترسیده بودم..شوهرم بود و نباید انقدر می ترسیدم اما دست خودم نبود…

 

بچه ای که تو شکمم بود شاید هنوز کامل شکل هم نگرفته بود و چیزی جز یه لخته ی خون نبود اما فقط خودم و خدا می دونستیم که چقدر دوستش دارم و می خوامش…..

 

می دونستم نمی تونم ازش دست بکشم و بی خیالش بشم…

 

طرف دیگه هم سامیار بود..اون رو هم همینقدر دوست داشتم و عاشق جفتشون بودم…

 

تمام ترسم این بود که سامیار مجبورم بکنه انتخاب کنم و من چاره ای جز یکی رو انتخاب کردن نداشته باشم….

 

تمام ترسم از دست دادنشون بود و بس…

 

با صدایی که مهربون و ملایم بود، اروم صدام کرد:

-سوگل..

 

پلک زدم و همراه با ریختن قطره ای اشک روی صورتم گفتم:

-می خوام یه چیزی بگم..

 

سرش رو تکون داد که ادامه دادم:

-اما میترسم..

 

با دست چپش طرف راست صورتم رو گرفت و با انگشت شصتش اشکم رو پاک کرد:

-از چی میترسی؟..

 

چشم هام رو بستم و لب زدم:

-از اینکه عصبانی بشی..

 

 

ابروهاش رو انداخت بالا و اون لبخنده کج مخصوصش رو زد:

-حق داری..هرروز ازم کتک میخوری و تو خونه حبست کردم و اجازه ی هیچ کاری رو بهت نمیدم..باید بترسی….

 

اخم کردم و لب برچیدم:

-این فرق میکنه..میدونم عصبی میشی..

 

-بگو..سعی می کنم خودمو کنترل کنم، زیاد عصبانی نشم…

 

دستم رو گذاشتم روی دستش که هنوز یه طرفم صورتم بود و با امیدواری گفتم:

-قول میدی؟..

 

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

-میگی چی شده یا نه..نمیبینی کار دارم؟..نیم ساعت نشستی کنار من معلوم نیست چی میگی اصلا..اگه نمی خواهی حرف بزنی پاشو برو منم به کارام برسم…..

 

-نه نه میگم..باید بگم..

 

سرش رو تکون داد و منتظر نگاهم کرد اما نمی دونستم چطوری بگم…

 

یه وقت شوکه نشه خدایی نکرده سکته ای چیزی بکنه؟…

 

نگران نگاهش کردم و لبم رو گزیدم و گفتم:

-یه لحظه صبر کن الان میام..

 

بی توجه به نگاهه عصبی و بی حوصله ش، سریع بلند شدم و رفتم تو اتاقمون و بیبی چکی که استفاده کرده و تو کمد مخفی کرده بودم رو برداشتم و دوباره رفتم پیشش…..

 

کنارش نشستم و بیبی چک رو پشتم تو دست هام گرفتم و اروم گفتم:

-یه اتفاقی افتاده…

 

-اینو که فهمیدم..دهن منو سرویس کردی چطوری نفهمم یه اتفاقی افتاده..بگو چی شده؟…

 

دوباره لب هام برگشت و بق کرده گفتم:

-تو که از همین الان عصبانی شدی سامیار..

 

نفس عمیقی کشید و با لبخندی تصنعی و دندون های بهم فشرده گفت:

-اره عزیزم کم کم دارم میشم..

 

 

لب هام رو بهم فشردم و اروم دست هام رو از پشتم اوردم جلو و بیبی چک رو گرفتم طرفش…

 

از دستم گرفت و ابروهاش رو انداخت بالا و چپ و راستش کرد و گفت:

-این چیه؟..

 

زبونم رو روی لب های خشکم کشیدم و با من من گفتم:

-این..چیزِ..بیبی..چک..

 

اخم هاش رفت تو هم و نگاهی بهم کرد:

-خب؟..مال کیه؟..

 

دهنم خشک شده و زبونم بند اومده بود و نمی تونستم جواب بدم…

 

درست مثل وقتی که معلم تو مدرسه حضور و غیاب میکرد و اسممون رو میخوند و می خواستیم اعلام حضور کنیم، دستم رو اروم بلند کردم….

 

شوکه به دستم خیره موند و با مکث نگاهش رو چرخوند سمت صورتم و لب زد:

-مثبته؟..

 

سرم رو به تایید تکون دادم که بیشتر جا خورد و یکه خورده خیره شده بهم…

 

هیچی نمی گفت و من هم نمی دونستم چی باید بگم بلکه کمی اروم بشه و از شوک دربیاد…

 

همینطور کنارش نشسته بودم و نگاهش میکردم که بعد از چند دقیقه بیبی چک تو دستش رو انداخت روی میز و چنگی به موهاش زد….

 

اب دهنم رو قورت دادم که سرش رو چرخوند طرفم و نگاهم کرد…

 

چشم هاش قرمز شده بود و صورتش کمی به سرخی میزد..مرتب اب دهنش رو قورت میداد و انگار داشت سعی میکرد خودش رو اروم نگه داره….

 

وقتی دید دارم نگاهش میکنم اخم هاش رو بیشتر کشید تو هم و با تردید و صدایی خش دار لب زد:

-حامله ای؟…

 

 

انگار هی می پرسید که من بگم “نه داشتم شوخی می کردم” و تموم بشه…

 

لبم رو محکم گزیدم و سرم رو انداختم پایین که یهو چنگ زد به بازوم و با تکونی که بهم داد مجبورم کرد نگاهش کنم:

-با توام سوگل..

 

با اشک تو چشم هام نگاهش کردم و دوباره سرم رو تکون دادم…

 

حس کردم نفسش حبس شد و تنش لرزید..

 

اخم هاش رو شدید تو هم کشید و دندون هاش رو محکم روی هم می فشرد…

 

دستم رو دراز کردم و خواستم روی شونه ش بگذارم اما با یه حرکت از جاش بلند شد و پشت به من ایستاد….

 

با دوتا دستش تو موهاش چنگ زد و محکم کشید..صدای نفس های بلند و عصبیش رو می شنیدم و از حالش داشتم دیوونه میشدم….

 

بی قرار از جام بلند شد و پشتش ایستادم..درحالی که گریه می کردم، دستم رو روی شونه ش گذاشتم و اروم صداش کردم:

-سامیار عزیزم..

 

تند چرخید طرفم و من دستم از شونه ش افتاد و با ترس قدمی عقب گذاشتم…

 

چشم هاش رو ریز کرد و سرش رو عصبی تکون داد:

-خب الان باید چیکار کنیم؟…

 

اب دهنم رو به سختی بلعیدم و با تته پته گفتم:

-یعنی..چی..مگه..چی..چیکار..میتونیم بکنیم…

 

-می خواهی نگهش داری؟..

 

رنگش پریده بود و روی پیشونیش پر از دونه های ریز عرق شده بود…

 

نگاهم رو ازش دزدیدم و لب زدم:

-تو نمی خواهیش؟..

 

بدون مکث و خیلی سریع و رک گفت:

-نه..

 

نفسم حبس شد و بغض تو گلوم انگار دو برابر شد و با غصه نگاهش کردم…

 

هرچند انتظار اینو داشتم اما نمی دونم چرا باز هم تو دلم بدجور خالی شد…

 

نفس عمیقی کشیدم و مستقیم تو چشم هاش نگاه کردم:

-منظورت اینه بندازمش؟..بچمونو بکشم؟..

 

سکوت کرد و دستش رو روی صورتش کشید و با انگشت هاش چشم هاش رو محکم مالید…

 

خیلی سردرگم و کلافه بود..می دونست چنین چیزی امکان نداره و من اصلا قبول نمیکنم اما انگار خودش هم نمی دونست چی باید بگه و چکار باید بکنه…..

 

با بغض دستم رو گذاشتم روی بازوش و صداش کردم:

-سامیار..

 

دندون قروچه ای کرد و با اون چشم های قرمزش بهم خیره شد:

-سامیار چی؟..تو میدونستی من دوست ندارم..میدونستی ادم بچه دار شدن نیستم..به چه حقی گذاشتی چنین اتفاقی بیوفته؟..چرا مراقب نبودی؟….

 

چشم هام گرد شد و دستم از بازوش افتاد:

-چی میگی سامیار..مگه فقط دست من بود..مگه من مرغم که خودم به تنهایی بتونم بچه درست کنم..منم غافلگیر شدم..منم انتظارشو نداشتم ولی الان شده..برای منم زود بود اما خودتم میدونی حالا که شده دیگه ازش دست نمیکشم…..

 

چیزی نگفت و فقط سرد و عصبی نگاهم کرد و لبش رو جوید…

 

از همین می ترسیدم..از اینکه بچه رو قبول نکنه و حتی نسبت به من هم سرد بشه…

 

نگذاشتم بیشتر تو خودش باشه و فکرهای منفی بکنه..

 

دوباره دستم رو گذاشتم روی بازوش و تمام تمنام رو توی چشم هام ریختم و با نگرانی و التماس گفتم:

-اینجوری بهم نگاه نکن..این بچه ثمره ی منو تواِ..من و تویی که چه سختیایی گذروندیم تا به اینجا رسیدیم..خواهش میکنم نگهش داریم..می دونم وقتی بدنیا بیاد عاشقش میشی..سامیار این بچمونه..از من و تواِ…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Taniii
Taniii
1 سال قبل

چرااااااا پارت جدید نمیزاررریییی دارم میمیرممم از فضولی😑😂

به تو چه
به تو چه
1 سال قبل

وای چه پز میده برا من عه حالا انگار بچه چیه عهههه لیاقت نداره گوسفند

...
...
1 سال قبل

این چرا بچه نمیخواد

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

دیدی نکشتت😂

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x