رمان گریز از تو پارت 128

5
(1)

 

 

با ترس برگشت و وقتی ارسلان از پشت بهش چسبید نفسش بند رفت… اجازه نداد کامل بچرخد! قرص معده ی او را برداشت و جعبه را سر جایش گذاشت‌…

 

_بفرما.

 

یاسمین ورق قرص را گرفت و با لبخند کمرنگی تشکر کرد. با بلند شدن صدای قهوه ساز، با تعجب برگشت:

 

_عه… اماده شد.

 

ارسلان نگاه از چهره اش نمی‌گرفت. لبخند نمیزد اما مسخ بود به چهره ی پف کرده و بی حالش…

 

_دیشب نذاشتم بخوابی؟ نه؟

 

یاسمین لب برچید: نه خوبم.

 

ارسلان دکمه ی آف قهوه ساز را زد و دوباره دستش را کنار او روی کانتر گذاشت و نگاهش کرد.

 

یاسمین داشت زیر نگاه خیره اش کم می آورد: چرا اینجوری نگام می‌کنی؟

 

_دیشب…

 

_میشه دیشب و فراموش کنی ارسلان؟ تموم شد رفت.

 

_رد دستای من رو گردنته… پس…

 

نفسش سنگین شد: چرا تعریف نمیکنی چیشد یاسمین؟

 

_گفتم که…

 

_دروغ گفتی. متین هم نیست… هر روز صبح باید اینجا باشه ولی نیست.

 

یاسمین دستش را کنار زد و سمت قهوه ساز رفت: بیخود حساس نشو با آسو رفتن بیرون.

 

_خب؟

 

_خب نداره دیگه! ماهرخم حالش بده یکم دیرتر میاد، صبحانه ی جنابعالی افتاده گردن من!

 

بعد استکانش را پر کرد و روی میز گذاشت: بیا بشین. انقدر فکر نکن!

 

ارسلان به طرز عجیبی هیچ چیز از شب قبل به خاطر نمی آورد.

 

_من حالم خراب بود ولی معمولا پیش نمیاد انقدر زیاده روی کنم.

 

یاسمین چیزی نگفت و تخم مرغ های پخته را روی میز گذاشت: چیز دیگه ای میخوری ارسلان؟ من زیاد با عاداتت آشنا نیستم.

 

ارسلان از فکر در آمد و به میز نگاه کرد: نه خوبه!

 

یاسمین لیوانی چای برای خودش ریخت و مقابل او نشست. عادت به خوردن قهوه با آن طعم زهرمارش را نداشت!

ارسلان دستی به موهای نم دارش کشید و دنبال کلمه گشت تا دوباره او را به حرف زدن وادار کند!

 

_لباسای ورزشیت و دیدی؟

 

یاسمین فقط سر تکان داد.

 

_خب خوشت اومد؟

 

یاسمین باز هم حرکتش را تکرار کرد که او کلافه شد:

 

_چرا اینجوری میکنی یاسمین؟ در حالت عادی زبونت بیست متره! زورت میاد اره یا نه بگی؟

 

دخترک پوزخند زد:

 

_تو از کی عادت کردی بیشتر از ده تا کلمه حرف بزنی؟

 

ارسلان جا خورد. اخم کرد و جرعه ای از قهوه ی تلخش را نوشید.

 

_من بعد صبحانه میرم باشگاه اگه خواستی…

 

یاسمین مهلت نداد جمله اش تمام شود: میام.

 

“””””””

 

 

 

 

_درد میکنه دستت؟

 

یاسمین دمبل را روی زمین گذاشت و مچ دستش را گرفت…

 

_آره. وقتی چیز سنگین بلند میکنم میلرزه! میترسم یهو از دستم بیفته زمین. چون طاقتشو ندارم!

 

به دمبل اشاره زد: اینم خب سنگینه دیگه!

 

_فقط دو کیلوعه!

 

_با دست سالمم راحتم ولی اون یکی نه. واقعا اذیت میشم.

 

ارسلان نفسی گرفت و دمبل را با پا کناری انداخت.

 

_باید ببرمت جلسات فیزیوتراپی. شایان گفتا من حواس پرتی کردم. انقدرم درگیری داشتیم این مدت بلکل فراموش کردم!

 

یاسمین نگاه ازش گرفت و به مچ دستش نگاه کرد. کمی چرخاندش که درد خفیفی ابروهایش را توی هم برد…

 

ارسلان دستش را گرفت‌. پشیمانی توی نگاهش دو دو میزد ولی باز هم غرور بود که از تمام احساساتش سبقت گرفت.

 

_خوب میشه!

 

یاسمین آرام دستش را پس کشید و نگاهش را دزدید:

 

_خب الان ما چیکار کنیم؟ من که نمیتونم ورزش کنم… مشت و لگد زدنم نمیشه یاد گرفت.

 

_کل تمریناتت که مشت زدن نیست. باید بدنت و آماده کنی. این همه دستگاه…

 

_ببین ارسلان من خسته تر از اونم بخوام رو اون تردمیل بدوام. بیخیال شو!

 

ارسلان خنده اش گرفت. در تمام مدتی که آمده بودند باشگاه سعی کرده بود نگاه از اندام موزونش در آن لباس ورزشی دو تکه بگیرد. خودش از عمد برایش خریده بود و حالا حتی توان نداشت روی تن و بدنش هیزی کند! جذابیت های زنانه او بالاخره کار دستش میداد…

 

یاسمین ولی کوچکترین لبخندی نثارش نکرد. جدی بود و دلخور! سعی میکرد لجبازی نکند و در عوض خنثی باشد تا بهانه ای دستش ندهد‌. این لباس را هم عمدا پوشیده بود و بی تفاوت مقابل نگاه بی تاب او رژه میرفت.

 

دست هایش روی سینه گره کرد:

 

_نگفتی چه کنیم ارسلان خان؟

 

ارسلان با شیطنت ابروهایش را بالا انداخت: با شنا چطوری؟

 

یاسمین با تعجب نگاهش کرد: شنا؟ دوتایی؟

 

_هوممم، تجربه که نشون داده شنات خوبه!

 

_باشه ولی با این لباسا کسی شنا نمیکنه.

 

نگاه ارسلان روی بدنش چرخید. روی شکم تخت و صافش که برهنه بود مکث کرد و لبخند و شیطنتش بیشتر شد…

 

_من برات مایو هم خریدم.

 

یاسمین ابرو بالا انداخت و با تمسخر خندید:

 

_انتظار نداری که جلوت مایو بپوشم و بپرم تو آب آقا ارسلان؟

“””””””

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

وااای عاللللللی ولی متن پارتش کمه تورو خدا زیادش کن

Yas
Yas
1 سال قبل

جانمممممم 😍 😍 😍 😍 😍
گلبم اکلیلی شد 🥰 🥰 🥰

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Yas
دلوین
دلوین
1 سال قبل

حالا خوبه یه روز درمیون میزاری
خیلییییی خوببب

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x