رمان گریز از تو پارت 144 - رمان دونی

 

 

 

_من میرم بیرون ارسلان. اصلا دلم نمیخواد با این مرد همکلام شم.

 

ارسلان با چشم هایی ریز شده پاییدش و بعد سرش را به معنای موافقت تکان داد.

 

_از کنار بچه ها جم نخور!

 

یاسمین با لبخند پلک هایش را برهم کوبید: چشم!

 

چشم های ارسلان برق زد. لبخندش را میان لب هایش خفه کرد و با همان جدیت نگاهش کرد… یاسمین باز هم خندید…

 

_مستر بد اخلاق!

 

سمت در که رفت ارسلان صدایش زد و دخترک با همان چهره ی بشاش سمتش چرخید.

 

_از خوش اخلاقی من استفاده نکن و پررو نشو.

 

یاسمین با تعجب سرش را تکان داد: تو مگه چیزی از خوش اخلاقی میدونی؟

 

_خلاصه گفتم حواست و جمع کنی.

 

_آها…میخوای گربه رو دم حجله بکشی؟

 

ارسلان ابرویی بالا انداخت: نکشتم مگه؟

 

به چشم های خندان او اشاره کرد و ادامه داد:

 

_البته این گربه زیادی پرروعه به همین سادگی چیزیش نمیشه. بیشتر از قبل پنجول میکشه!

 

یاسمین بلند خندید: مرسی از ابراز علاقه ت ارسلان خان‌. شرمندم میکنیا…

 

ارسلان کم نیاورد: حالا سرپا شم برات جبران میکنم.

 

یاسمین خجالت زده لب گزید و سریع از اتاق بیرون رفت تا او چیز بدتری بارش نکند.

دم در متین را دید که روی صندلی نشسته و چیزی نمانده بود از زور خستگی چشمانش بسته شود.

 

بی حرف کنارش نشست که سر او چرخید: چه خبر زلزله؟ خوبی؟

 

_خوبم. تو چرا نمیری عمارت یکم استراحت کنی؟

 

_وقتی اقا اینجاست نمیتونم تنهاش بذارم.

 

_وااا… این همه آدم ریختین تو بیمارستان. بسه دیگه! تو و محمد دارین غش میکنین یکم برید استراحت کنید خب.

 

متین سری تکان داد و چیزی نگفت. منصور که مقابلشان ایستاد، جفتشان بلند شدند… یاسمین سلام آرامی کرد و ترجیح داد سرش را پایین بیندازد تا نگاهش به چشم های عجیب و غریب او نیفتد.

 

_از اینکه مراقب ارسلان بودی ازت ممنونم یاسمین جان.

 

دخترک سرش را کمی بالا آورد و لبخند کمرنگی زد!

 

_کاری نکردم.

 

لبخند منصور پررنگ تر شد. راضی بود انگار… همه چیز طبق برنامه هایش پیش میرفت و چی بهتر از رضایت دخترک؟!

 

 

 

 

محمد که در برایش را باز کرد و داخل رفت نگاه یاسمین به قدم هایش ماند.

 

_اصلا ازش خوشم نمیاد.

 

متین آرنجش را گرفت و روی صندلی نشاند: مراقب حرف زدنت باش.

 

_چرا؟

 

_نوچه های منصور مثل آنتن قوین… یه چیز چرت و پرتم گنده میکنن تحویلش میکنن!

 

_واقعا؟

 

متین آرام خندید: آره‌. یه خورده خاله زنکن!

 

یاسمین با خستگی سرش را به دیوار چسباند:

 

_از آسو و ماهرخ چه خبر؟ بهشون سر زدی؟

 

متین معنادار نگاهش کرد: اره، صبح یه سر رفتم عمارت. خوب بودن فقط دستشون بند بود!

 

چشم های یاسمین تا ته باز شد. توی دلش ارسلان را لعنت کرد و لبخند مسخره ای زد.

 

_چرا؟ خونه تکونی میکردن؟

 

_نمیدونم ولی بنظرم داشتن اتاق تو رو تکون میدادن.

 

یاسمین با حیرت سمتش برگشت و با دیدن لبخندش مشت محکمی به بازویش زد…

 

_چرت و پرت نگو متین.

 

متین نگاهی به اطراف انداخت و سرش را پایین آورد. صدایش آرام بود…

 

_واقعا داستان چیه یاسی؟ آقا یهویی گفته وسایل هاتو ببرن اتاق خودش؟ اونم وقتی هنوز اینجاست؟

 

_تو رییس نامتعادل خودتو نمیشناسی؟

 

_من لبخند و برق چشم های تو رو هم میشناسم. نپیچون منو!

 

یاسمین از خجالت و شرم سرخ شد. لب هایش زیر دندانش رفت و نگاه از تو دزدید…

 

_جون من گفتی بهش یاسمین؟

 

یاسمین به سختی و با مکث سرش را خم کرد. آره اش را خودش هم نشنید اما متین نفس عمیقی کشید.

 

_خوبه!

 

تردید توی لحنش موج میزد. لبخند داشت اما نگران بود. خوشحال بود اما از اینده میترسید… چه بلبشویی بود توی قلبش!

 

_خوبه که شجاعت داشتی و اعتراف کردی. حتما اقا هم برات کم نمیذاره!

 

یاسمین بیشتر گیج بود. آرامش داشت و نداشت… خوشحال بود و نبود! همه چیز در هاله ای از مه و تاریکی فقط دور سرش میچرخید!

 

 

 

 

_تو رو تخت بیمارستان هم بیکار نمیشینی ارسلان؟

 

_شما اومدین اینجا که تو این وضعیت نمک به زخمم بپاشین؟ یا ازم حمایت کنین؟

 

منصور با تعجب نگاهش کرد: معلومه که حمایت میکنم ولی وقتی که تو اندازه سر سوزن برام ارزش قائل باشی و باهام مشورت کنی.

 

ارسلان پوزخند زد: من کی با کسی مشورت کردم که بار دومم باشه منصور خان؟ اونم سر مسئله ای که تمام کمال به خودم مربوطه؟

 

منصور جا خورد. سرش خم ماند و ارسلان، تمام تلاشش را کرد تا تکانی به خودش دهد…

 

_تا حالا تو این وضع منو دیده بودین؟ این همه بدبختی گذروندم ولی فلج نشده بودم. الانم نمیشم، یعنی دانیار باید آرزوی زمین گیر شدن منو ببره زیر خاک… اما…

 

_اما این مسئله هیچ ربطی به خواهرش نداره ارسلان.

 

_شما نگران خواهر اون حرومزاده ای؟

 

_نه من نگران این کینه و دشمنی اییم که داره بین تو و دانیار اوج میگیره‌‌. تو فراموش کردی اون پسر لنگه خودته؟ می‌دونی با نفوذش چه کارایی میتونه بکنه؟

 

_اها یعنی شما الان نگران جایگاه و قدرت من شدی که نکنه به خطر بیفته؟!

 

منصور با مکث و تعجب سرش را تکان داد:

 

_چرا هر چی میگم با توپ پر جواب میدی ؟ چه مرگته؟

 

_من انقدر تو زندگیم ضربه و چاقو و تیر خوردم که از دانیار نترسم. حالا میخواد صدبار دیگه برام دردسر درست کنه‌. چی میشه؟ یه قدم به گور خودش نزدیک تر میشه!

 

منصور با نگرانی و صداقتی که عجیب توی چشمانش موج میزد بهش خیره شد…

 

_من الان فقط نگران تو و جایگاه و قدرتتم. جز این هیچی برام مهم نیست… دانیار و نمیتونیم بکشیم چون به جاهای مهمی وصله اما عمیق شدن این کینه هم برای زندگی تو و اون دختر خطرناکه…

 

ارسلان با یکدندگی نگاهش را دزدید:

 

_من حواسم به همه چی هست.

 

_تو بیشتر از همه باید حواست و بدی به یاسمین. الان تو این موقعیت آسیب پذیر ترین فرد خونه ت اون دختره.

 

ارسلان نفس عمیقی کشید. دلش نمیخواست به این حرفای تکراری فکر کند… دلش ارامش میخواست. آرامشی از جنس تن دخترک و آغوشش!

 

 

 

 

_میشنوی حرفامو ارسلان؟ اون محموله ایی که از دستت رفت هر چند مهم، برای من پشیزی اهمیت نداره. یعنی تا زمانی که از یاسمین امضا نگیری هیچی برام مهم نیست!

 

سر ارسلان در جا چرخید و منصور با دیدن واکنش تندش، پلک جمع کرد.

 

_چیه؟ نکنه یادت رفته؟

 

ارسلان دندان هایش را روی هم فشرد. منصور بی قرار و عصبی عصایش را به زمین کوبید…

 

_من همه ی مدارک و اماده کردم‌‌. اینکه چجوری مخ اون دختر و کار بگیری و وادارش کنی به امضا کردن پای خودته. فقط حواست باشه که اون برگه خیلی زود باید مهر و امضا بشن…

 

_اگه اینکارو نکنم چی؟

 

چشم های منصور تا ته باز شد. یک لحظه نزدیک بود سکته کند که حتی پلک هم نزد…

 

_ارسلان؟

 

ارسلان جدی بود: اگه قبول نکنم چی منصور خان؟ چی میشه؟

 

_با من بازی نکن پسر!

 

_من از کجا مطمئن باشم که بعد از انتقال اسناد جون یاسمین و به خطر نمیندازی؟

 

منصور دست مشت کرد: این مزخرفات چیه پسر؟ تمام اسناد به اسم تو منتقل میشه.

 

_به اسم من و به حکم و اختیار شما! تهشم…

 

مکث کرد. وحشت داشت از بازگو کردن این ماجرا! یاسمین دیگر دختر تنهای روزهای اول نبود. هم دلش شده بود!

 

_یاسمین بی خبر از اموال کامران بی خطره اما اگه چیزی بفهمه ممکنه…

 

_لابد تن شما هم قراره تا آخرش بلرزه. پس چی بهتر از کشتنش. هوم؟ همه چی تو اختیارتونه و خلاص!

 

منصور با تاسف نگاهش کرد:

 

_من همچین قصدی ندارم. نهایتش اینه که میفرستمش پیش مادرش! یه جورایی بهش قول دادم.

 

ته دل ارسلان خالی شد. قلبش توی سرازیری سینه اش سقوط کرد و نفسش برای ثانیه ای بند آمد.

 

بزور جلوی لرزش صدایش ایستاد: یعنی چی؟

 

_یعنی وقتی آبا از آسیاب افتاد میفرستیمش پیش عمه و مادرش‌. این دختر از خداشه برگرده سر زندگی نرمالش! چه دلخوشی داره تو این کشور؟ هیچی هم از اون اسناد و مدارک نمیفهمه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی محیط کارش جدی و منضبط بوده با اومدن نامی بزرگمهر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خلسه

    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانتور pdf از گیتا سبحانی

  خلاصه رمان :       دنیا دختره تخسی که وقتی بچه بود بیش فعالی شدید داشت یه جوری که راهی آسایشگاه روانی شد و اونجا متوجه شدن این دختر یه دختر معمولی نیست و ضریب هوشی بالایی داره.. تو سن ۱۹ سالگی صلاحیت تدریس تو دانشگاه رو میگیره و با سامیار معتمدی پسره مغرور و پر از شیطنت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hani
Hani
1 سال قبل

چقدر بی تعهدید :/ پنجشنبه پارت ندادید یکشنبه و سه شنبه هم ندادید :// نکنه شده ماهی یه پارت ۱۰ خطی و ما خبر نداریم

النا
النا
1 سال قبل

چرا پارت نمیزارین؟!
چرا سایت انقدر بی نظم شده؟!

یلدا
یلدا
1 سال قبل

خيلی پارتگذاری ها بی نظم شده

عصای منصور
عصای منصور
1 سال قبل

یکی این منصورو خفه کنه داره رو مخ من رژه میرهههههه آخرش همین مردک خرفت میزنه زندگی این بنده خداهارو خراب می‌کنه ….
فقط چرا اینقدر دیر دیر پارت میذارین؟!!!!
با همین فرمون برین جلو دیگه چیزی از شخصیتا یادمون نمیاد ….

امیر سالار
امیر سالار
1 سال قبل

ای بابا کاش هر شب پارت گذاری می شد

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x