_براش بخیه نمیزنین دکتر؟
_طول میکشه. اول برم به ارباب سر بزنم بعد بیام پیش این خانم.
دنیا با خجالت نگاهشان کرد. شایان فشارسنج و گوشی را روی میز گذاشت و رو به یاسمین گفت:
_تو علائمش چک کن تا من برگردم. بلدی که؟
یاسمین سر تکان داد: اره دکتر خیالت راحت.
_اگه نیاز شد بهش یه سرم میزنم.
بعد هم دست یاسمین را گرفت و دور از جمع کشاند…
_این دختره کیه یاسمین؟
_خواهر دانیار!
سر شایان با تعجب پس رفت: جدی؟
_اره. اقا ارسلان با اون حال و روزش رو تخت بیمارستان دستور داد گروگان بگیرنش، اینم از ترس رگشو زد و الانم که…
شایان اخم درهم کشید. یاسمین گفت: حالا شما به روش نیار. همین الان سر این موضوع کلی بحث داشتیم.
_من فکر میکردم بعد از ازدواج با تو آدم میشه.
لحنش صادق بود به دور از هر شوخی و طنزی.
یاسمین لبخند تلخی زد: نه بابا! به قول خودش شغلشه دیگه…
چشم های شایان پشت عینک مربعش جمع شد. انگار کسی امید را توی نگاه دخترک کشته بود! حسش درست در نیامد… ارسلان عاشق شده بود اما قرار نبود تغییر کند!
_ دکتر ارسلان فکر میکنه که دیگه نمیتونه راه بره… میشه یکم خیالش و راحت کنید که برمیگرده به حالت قبل؟
_اصلا تلاشی کرده؟
_از اون روز که فیزیوتراپ با شما اومد و نتونست راه بره بیشتر ناامید شد. من هر شب سعی میکنم پاهاش و ورزش بدم ولی خودش هیچ انگیزه ای نداره.
شایان عینکش را روی بینی اش جا به جا کرد: حرف میزنم باهاش. شده یکم بترسونمش که یه تکونی به خودش بده… نباید بذاره عضله هاش آب برن.
یاسمین لب گزید: من خیلی نگرانم بخدا. حتی وسایل تمرینشم بالاست. با اینکه الان کمرش و راحت حرکت میده ولی تو پاهاش ضعیفه.
_تو انقدر نگران اون نره غول نباش درستش میکنیم.
یاسمین لبخند زد و تشکر کرد. شایان که رفت، خودش کنار دنیا و آسو نشست تا علائم دخترک را چک کند.
یاسمین متوجه نگاه متعجب دنیا روی چهره اش نبود! فشار سنج را از دور دستش باز کرد و روی میز گذاشت…
_فشارت خوبه.
_شما واقعا با ارسلان ازدواج کردی؟
یاسمین بی هوا سر بلند کرد: ها؟
دنیا مکث کرد: چیز بدی پرسیدم؟
یاسمین گیج و منگ سرش را تکان داد: اصلا چی پرسیدی؟ متوجه نشدم.
دنیا لبخند زد: پرسیدم شما واقعا با اقا ارسلان ازدواج کردی؟
_میشه گفت تقریبا.
آسو بلافاصله خندید و دستش را برای یاسمین پرت کرد:
_دیوونه!
دنیا اما صورتش توی هم رفت: یعنی چی؟
_یعنی تقریبا زنشم. حالا تا کجا جدی بشه خدا میدونه.
دخترک بدون اینکه چیزی بفهمد فقط خیره ماند به چهره ی زیبای او…
_شما خیلی خوشگل و جوونی!
نگاه یاسمین سمتش چرخید. لبخند خجولی زد و لب بهم فشرد: ممنون.
_نه واقعا میگم. خیلی ازش جوون تر و کوچیکتری… چرا باهاش ازدواج کردی؟
یاسمین جا خورد. لبخند از لبش رفت و تمام حرف های ارسلان قبل از عقد توی سرش تکرار شد. آسو به بهانه جمع کردن وسایل بلند شد و سمت آشپزخانه رفت. هدفش فقط تنها گذاشتن آن ها بود و راحت بودنشان اما متوجه بار سنگین روی دوش یاسمین نشد.
_دوسش داری؟
دل یاسمین لرزید. زنجیری که به قلبش وصل بود با قفل هیچ منطقی باز نمیشد!
_آره.
دنیا انتظار هر چیزی را داشت جز این اعترافی که صداقتش از چشمهای دخترک هم معلوم بود.
_ببخشیدا ولی یکم متعجب شدم.
_تو ارسلان و از کجا میشناختی؟
دنیا شانه ای بالا انداخت: زیاد نمیشناختم فقط چند بار همراه داداشم دیده بودمش. باهم رفیق بودن.
مکث کرد و به چشم های منتظر یاسمین زل زد:
_فقط میدونم که آدم عادی نبود!
یاسمین لبخند سردی زد: اره عادی نیست.
دلش نمیخواست دخترک پشت سر ارسلان حرف بزند. بند دلش با شنیدن همین جملات بی سر و ته هم داشت پاره میشد!
دنیا با خجالت به باند دستش نگاه کرد:
_نمیخواستم ناراحتتون کنم… ببخشید.
یاسمین نگاهش نکرد. از سر اجبار لبخند زد و سرش را تکان داد:
_عیبی نداره ناراحت نشدم.
بی حوصله و کلافه به مبل تکیه داد و پا روی پا انداخت. سوالات دنیا تمامی نداشت…
_شما نفهمیدین چرا منو دزدیده بود؟
_نه من تو کاراش دخالت نمیکنم.
_باورم نمیشه که انقدر با داداشم دشمن شده باشن. دانیار قبلا خیلی اقا ارسلان و دوست داشت.
یاسمین ابروهایش را بالا کشید: واقعا؟
_بخدا. همیشه سعی میکرد اونو الگوی خودش قرار بده و شبیهش بشه.
یاسمین پوزخند زد. دنیا با کنجکاوی خودش را جلو کشید:
_میشه یه چیز دیگه بپرسم؟
_دو چیز بپرس!
_شما چطوری با هم آشنا شدین؟
یاسمین از سوالات بچگانه ی او خنده اش گرفته بود. دلش نیامد ناراحتش کند…
_ما خیلی عاشقانه باهم اشنا شدیم.
دنیا با تعجب لب هایش را جمع کرد: یعنی چه شکلی؟
_ما تو یه مهمونی بودیم. بعد من رفتم کنار استخر حواسم نبود پام سر خورد، نزدیک بود پرت شم تو آب که یهو دو تا دست منو محکم گرفت و کشید عقب. سرم و برگردوندم دیدم یه جفت چشم عجیب و غریب داره نگاهم میکنه… بعد هیچی دیگه یه دل نه صد دل عاشقش شدم.
دخترک نزدیک بود شاخ دربیاورد: باور نمیکنم.
یاسمین خندید: حق داری. خدایی باور کردنی هم نیست.
دنیا هم خندید… چیز بیشتری نپرسید تا مبادا یاسمین ناراحت شود. از رفتارش به خوبی میفهمید که تمایلی به حرف زدن درباره ی ارسلان ندارد! شایان که پایین آمد ، یاسمین با دیدنش بلند شد…
_چطور بود دکتر؟
چهره ی شایان درهم بود: این چرا انقدر عنق و بداخلاق شده؟
_مگه قبلا خوش اخلاق بود دکتر؟
_نه ولی دیگه با دیدن من هاپ هاپ نمیکرد.
یاسمین خندید. شایان چپ نگاهش کرد:
_وضعیت جسمیش خوبه. زخمشم ترشح نداره… فقط بهش گفتم انقدر مثل زنای حامله یه جا نخواب… بلند شو و تلاش کن راه بری.
_خب اثر نکرد؟
_اثر نکرد بگو یه شونه تخم مرغ بیارم بذارم زیرش… دیگه اون موقع حتما بلند میشه.
یاسمین بلند تر از قبل خندید. نگاه شایان روی چهره اش مکث کرد… لبخند زد و وقتی نگاه ازش گرفت قلبش آرام شد. خوشحال بود برایشان…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش هر شب بود🚶♀️دلم واسه اون شبا ک هر شب پارت بود تنگ شده…..