رمان گریز از تو پارت 161 - رمان دونی

 

 

_میگم میشه بریم کنار دریا پاهامونو بذاریم تو

آب؟

ابروهای ارسلان بالا رفت: کی چی بشه؟

_واقعا ندیدی تا حالا؟ تعجب داره؟

_چه دلیلی داره بریم پاهامونو بذاریم تو اب؟ همه

میرن شنا میکنن دیگه… الانم که فصل شنا کردن

نیست. آب یخ!

یاسمین پوفی کشید و کنارش نشست: چقدر بی

ذوقی تو…

_حالا بذار یک ساعت از رسیدنمون بگذره بعد

شروع کن از رویاهات بگو!

 

 

یاسمین چپ چپ نگاهش کرد که او گونه اش را

میان انگشتانش گرفت و بعد روی تخت دراز

کشید…

_واقعا خسته ام.

_پیرمرد بی احساس!

ارسلان با تعجب سرش را بلند کرد: پیرمرد؟! با

منی؟

_اره دیگه. وقتی هیچ ذوق و احساسی به طبیعت

و دنیا نداری میشی یه پیرمرد…

 

 

ارسلان لبخند زد و سرش را روی بالشت انداخت:

پس حتما یه پیرمردی ام که زنش قراره مراقبش

باشه.

یاسمین روی بازویش کوبید: سطح توقعاتت و بیار

پایین ارسلان خان!

_اتفاقا این مدت پرستاری کردنت ازم انتظارم و

بیشتر کرده خانم کوچولو. دیگه هر وقت چشم

بچرخونم باید ببینمت!

یاسمین لب برچید و لبخندش را خورد. بلند که شد

ارسلان سریع دستش را گرفت: کجا؟

_میخوام لباسامو عوض کنم.

_خب عوض کن ولی بعدش بیا اینجا بخواب که…

 

 

یاسمین دستش را پس کشید: پررو نباش پیرمرد بد

اخلاق. من میخوام برم پایین تو حیاط بچرخم..

 

#پارت_621

_یاسمین؟

دخترک شالش را روی زمین انداخت و مشغول

باز کردن دکمه های مانتویش شد.

_برات آب پرتقال بگیرم که با قرصات بخوری؟

راستی عصات کجاست؟

 

 

ارسلان تیز نگاهش کرد: پایین شاید خطرناک

باشه یاسمین. یکم استراحت کن بعد باهم میریم لب

دریا!

_مگه بابابزرگا هم میرن لب دریا؟

_یاسمین؟

صدای بلند و بی انعطافش باعث شد دخترک دست

و پایش را جمع کند.

_باشه بابا عصبی نشو… شوخی کردم.

ارسلان به کنار خودش اشاره کرد: بیا…

 

 

یاسمین لباس های راحتی اش را پوشید و بی

حوصله کنارش دراز کشید: خب خوابم نمیاد

ارسلان.

ارسلان چرخید روی پهلو و زل زد به چشمان

بهانه گیر او… سکوت کرد و حسرت ها دوباره

توی قلبش قد کشیدند. سکوت کرد و دخترک کلافه

تر شد…

_میشه نخوابیم ارسلان؟

ارسلان لبخند زد. نوچی کرد و دست دور کمر او

انداخت… چقدر دلش هوس تن به اب زدن داشت!

نه میان دریا… میان تصاحب کردن تن و روح

دختری که نفهمید کی خانه ی ویرانه ی قلبش را

آباد کرد.

 

 

یاسمین خجالت زده از نگاه خیره اش چشم بست

که ارسلان بی قرار تر از همیشه خودش را جلو

کشید و گونه ی نرمش را بوسید.

یاسمین با خجالت لبش را زیر دندانش کشید اما

نتوانست پلک باز کند! لبخند ارسلان میان هجوم

گرما به تنش رنگ گرفت…

_نه به شیطنت کردنت نه به اینطور خجالت

کشیدنت!

یاسمین با همان چشم های بسته خندید: تو هم نه به

بداخلاق بودنت نه به این احساساتی شدنت…

ارسلان بینی اش را کشید: حالا چرا چشماتو باز

نمیکنی؟

 

 

یاسمین لب هایش را جمع کرد: میترسم زل بزنی

تو چشمام و بعد کار دستم بدی. الانم که یه پیرمرد

بداخلاق خسته ای…

نفس ارسلان حبس شد. تارو پودش داشت از هم

میپاشید! آشوب بود اما مقاومت کرد… عجله برای

تسلیم کردن این دختر یعنی باخت کامل!

_من بیشتر یه پیرمرد بداخلاق گرسنه ام که

منتظرم صبرم تموم بشه و دست و پات و بپیچم

بهم…

چشم های گرد دخترک با مکث و حیرت باز شد و

جیغ بلندی کشید. ارسلان خندید و آغوشش را تنگ

تر کرد! تمام زندگی همین بود! همین نقطه و همین

لحظه و همین حال… همین دختر با عشق سفید

رنگش که تمام روز های سیاه گذشته را میسوزاند

و خاکستر میکرد!

 

 

 

#پارت_622

هنوز توی آغوش سفت ارسلان گیر بود که از

شدت گرسنگی چشمهایش را آرام باز کرد… معده

اش دوباره به جوش و خروش افتاد! خواست پتو

را کنار بزند که سر ارسلان توی گودی گردنش

فرو رفت…

صدایش خواب آلودش خش داشت: بلند شدی،

نشدیا…

یاسمین سرش را کج کرد تا از شر نفس های داغ

او روی پوست حساس گردنش در امان باشد.

 

 

_میری کنار ارسلان؟

_امکان نداره!

یاسمین تکانی به خودش داد که آغوش او سف تر

شد! پوفی کشید و در همان وضعیت به پهلو

چرخید و نگاهش کرد… پلک های او بسته بود!

_میخوام برم یه چیزی بخورم. گرسنمه!

ارسلان سرش را جلوتر کشید: منم گرسنمه!

_خب پس پاشو دیگه. دو ساعته خوابیدیم… بسه!

پلک های او که باز شد، یاسمین نفسش را روی

صورتش فوت کرد: پاشو پیرمرد بداخلاق!

 

 

رگه های طنز توی چشمهای خمار ارسلان و لب

های خندانش، حرص یاسمین را درآورد.

_اذیت نکن دیگه ارسلان! میخوام یه زنگ به

ماهرخ بزنم بگم رسیدیم.

_اونو که تا الان خبر دارن… بهونه بعدیت چیه؟

_از خوابیدن زیاد بدم میاد.

ارسلان مکث نکرد: پس چرا تو عمارت مثل کوالا

همش زیر پتو بودی؟ بچه گیر آوردی؟

یاسمین لبش را زیر دندانش کشید: باشه حالا تنبل

بودنمو نزن تو سرم. دلم میخاد برم دوش بگیرم

بعد برم لب…

 

_اتفاقا منم دلم حموم میخواد…

یاسمین با تعجب سرش را پس کشید: ارسلان

اومدیم شمال، حال و هوات عوض شده ها!

ارسلان لبخندی زد و آغوشش را باز کرد که

دخترک فرفره بلند شد.

_قول دادی منو ببری لب دریا، یادت نره.

ارسلان خودش را روی تخت بالا کشید و پتو را

کنار زد. نگاه دخترک بی اختیار سمت بازوهای

عضلانی اش کشیده شد.

_من الان فقط میتونم ببرمت زیر دوش. با دریا

زیاد موافق نیستم.

 

 

یاسمین بالشت را برداشت و سمتش پرت کرد که

صدای خنده ی او بالا رفت.

_خیلی پررو شدی بخدا.

ابروهای ارسلان بالا رفت و پاهایش از تخت پایین

آمد که دخترک مثل فشنگ سمت در اتاق رفت.

 

#پارت_623

_تو برو دوش بگیر تا من یه غذای خوشمزه

درست کنم بخوریم.

 

 

_اول تحریکم میکنی بعد در میری؟

یاسمین سرش را کج کرد که موهایش یه سمت

پایین سرازیر شد و چشم هایش با شیطنت روی

هیکل ارسلان چرخید.

_تو ظرفیت نداری ارسلان خان. وگرنه من که

کاری نمیکنم!

ارسلان چشم ریز کرد و بعد یک ضرب تیشرتش

را درآورد. یاسمین با تعجب صاف ایستاد و وقتی

او یک قدم جلو آمد، سریع از اتاق بیرون پرید.

صدای خنده ارسلان توی گوشش پیچید و لبخند

مثل آفتاب نو رسیده بهار روی صورتش پهن شد.

_پسره ی جلب پررو…

 

اول تحریکم میکنی بعد در میری؟

یاسمین سرش را کج کرد که موهایش یه سمت

پایین سرازیر شد و چشم هایش با شیطنت روی

هیکل ارسلان چرخید.

_تو ظرفیت نداری ارسلان خان. وگرنه من که

کاری نمیکنم!

ارسلان چشم ریز کرد و بعد یک ضرب تیشرتش

را درآورد. یاسمین با تعجب صاف ایستاد و وقتی

او یک قدم جلو آمد، سریع از اتاق بیرون پرید.

صدای خنده ارسلان توی گوشش پیچید و لبخند

مثل آفتاب نو رسیده بهار روی صورتش پهن شد.

_پسره ی جلب پررو…

 

 

لباسش را مرتب کرد و از پله ها پایین رفت. با

دیدن محمد که روی کاناپه نشسته بود قدم هایش

متوقف شد! محمد با شنیدن صدای پاهایش سر بلند

کرد و از جا برخاست!

_سلام.

یاسمین سری تکان داد و با احتیاط پایین رفت:

ارسلان بالاست میخوای صداش بزنم؟

_نه، فقط مراقب بودم و خواستم ببینم چیزی کم

دارین یا نه.

به آشپزخانه اشاره کرد: مواد غذایی خریدیم و

یخچال هم پره! اگر هم نتونستین غذا درست کنین

بگید که سریع سفارش بدیم.

 

 

یاسمین لبخند کمرنگی زد: باشه ممنون.

محمد با مکث جلو رفت و موبایلش را بالا آورد.

تردید داشت و نگاهش مدام پی طبقه بالا بود!

انگار میخواست از نبودن ارسلان مطمئن شود.

_اقا بیدارن یا هنوز…

_رفت حموم. اگه چیزی شده به من بگو!

محمد نفس عمیقی کشید و موبایلش را سمت او

گرفت.

_متین کارت داره یاسمین خانم. گفت میخواد یه

چیز مهم بهت بگه و اقا نباید بفهمه…

 

 

حرف زدن برایش سخت شد و ترس و تردید و

عذاب وجدان چسبید بیخ گلویش!

_فقط من چون از هیچی خبر ندارم واقعا دلم

نمیخواد این قضیه از اقا هم پنهون بمونه. متین که

میگه چیزی نیست ولی شما خودت اقا رو در

جریان بذار!

یاسمین پلکی زد و با اضطراب موبایل را از او

گرفت: شما نگران نباش. من حواسم هست…

 

#پارت_624

محمد با نگرانی ازش فاصله گرفت و لبخند

کمرنگی زد. شک توی چشمهایش دو دو میزد…

 

 

حال امروز دخترک میان جاده و پچ پچ های

پنهانی اش با متین و حالا این تلفن مشکوک،

چیزی نبود که به سادگی از کنارش رد شود.

یاسمین موبایل ساده ی مشکی را به گوشش

چسباند: متین؟

_این موبایل محمد کال ریکودر نداره خیالت

راحت.

نگاهش هنوز پی محمد بود و وقتی او به انتهای

سالن رفت نفسش را سخت بیرون فرستاد.

_نمیتونم راحت بزنم!

_حالت خوبه؟

 

 

درد دخترک دوباره زنده شد: نه واقعا… خیلی

میترسم!

_من جای تو بودم از سایه امم میترسیدم.

یاسمین صندلی را عقب کشید و نشست: شروع

نکن تو رو خدا… امروز تو جاده یه لحظه حس

کردم افشین و دیدم.

متین مکث کرد: حست درست بوده، مطمئن باش

خود نامردش بود.

یاسمین چشم بست: متین؟!

_اون آدم از هیچی ترس نداره. افشین حتی از

ارسلان خان نمیترسه. اصلا چیزی برای از دست

دادن نداره!

 

 

_نترسون منو…

_میترسونم چون خودم مثل سگ از عاقبت این

پنهان کاریت میترسم.

یاسمین دست روی سرش گذاشت: بسه متین!

_بس نیست. همین الان پاشو برو به آقا بگو افشین

و تو راه دیدی… لازم نیست همه ی زندگیت و

یهو تعریف کنی. کم کم بگو ولی بگو و خلاص

کن خودتو!

محمد با قدم هایی آرام بهش نزدیک شد. یاسمین

سریع گلویش را صاف کرد…

_کاری نداری متین؟

 

 

_افشین تا پشت پنجره ی اتاقتونم میاد. همین الان

برو به اقا بگو…

یاسمین با نفسی حبس شده خداحافظی کرد و تماس

را پایان داد. محمد پشت کانتر ایستاده و نگاهش

میکرد…

دخترک موبایل را سمتش گرفت: ممنونم!

محمد هیچ انعطافی نداشت: ایشالا که خیره.

یاسمین لب گزید و عقب رفت. از نگاه کردن به

چشم های بقیه هراس داشت. داشت جان میکند تا

خوب بماند توی این سفر. ارسلان برایش همه چیز

شده بود توی این دنیای هیچی ندار!

 

 

 

#پارت_625

_من میخوام یه چیزی درست کنم.

محمد بی تفاوت سر تکان داد. کوچکترین شباهتی

با متین نداشت. کوچکترین مهر و محبتی توی

نگاهش نبود! سخت بود و بی انعطاف!

_برای امروز خاله ماهرخ غذا داده بود گذاشتم تو

یخچال. اگه دوست داشتید گرمش کنید.

به نقطه ای اشاره کرد و حواس دخترک جمع شد:

اونم ماکروفر.

 

 

یاسمین بی حوصله پلک هایش را برهم کوبید:

ممنون.

_همین بیرون در ایستادم، کمکی خواستید

درخدمتم! فقط…

قلب یاسمین توی دهانش میزد. منتظر نگاهش کرد

که او با لبخند مصلحتی گفت: به اقا میگید متین

زنگ زد دیگه؟

یاسمین ابرو درهم کشید: میخوای خودت بگی تا

خیالت راحت شه؟

محمد جا خورد. انتظار این برخورد را نداشت!

 

 

یاسمین شانه ای بالا انداخت: خودت بهش بگو اقا

محمد. شما ارسلان نیستی که من ازت بپرسم و تو

هم اجازه داشته باشی اینجوری بازخواستم کنی.

_بخدا من اصلا…

یاسمین حرفش را قطع کرد: از چشمات معلومه

بهم اعتماد نداری. بچه که نیستم! خودت به ارسلان

بگی بهتره… حداقل خیالت راحته!

_من نگران شمام وگرنه بخدا منظوری نداشتم.

بحث هم اعتماد و این چیزا نیست، بحث اقاست که

اصلا خوشش نمیاد چیزی ازش مخفی بمونه! تو

این مورد بین من که زیر دستشم و شما که زنشی

هیچ تفاوتی قائل نمیشه.

 

قلب یاسمین توی دهانش آمد. صدای تپش هایش

انقدر بلند بود که راحت به گوش خودش میرسید…

محمد با شرمندگی سرش را پایین انداخت: ببخشید

خانم. کاری داشتید صدام کنید!

یاسمین لبخند مسخره ای زد. گفت خواهش میکنم و

بعد خودش را با وسایل توی آشپزخونه سرگرم

کرد. نگران بود و دلش میخواست با ارسلان

حرف بزند. دلهره امان دل بی پدر و مادرش را

بریده بود… حرف میزد و تهش خلاص میشد!

صدای بسته شدن در را که شنید نفس عمیقی کشید.

قابلمه را از یخچال بیرون آورد و با دیدن

محتویاتش ناخودآگاه لبخند زد. ماهرخ فکر همه

جایش را کرده بود.

 

 

 

#پارت_626

میز ناهار را با دقت خاصی چید و خواست از

آشپزخانه بیرون برود که با صدای تقی قدم هایش

متوقف شد. با تعجب سر چرخاند و نگاهش به تاب

خوردن پرده و پنجره ی باز ماند… انگار تازه باز

شده بود! آرام جلو رفت و پرده را کامل کنار زد

که با دیدن حیاط خلوت پشت ساختمان ناخودآگاه

لبخند زد!

بیشتر شبیه یک باغچه کوچک با گل های

رنگارنگ بود که زیر دیواری کوتاه تعبیه شده

بود! پنجره را کامل باز کرد و کمی رو به جلو خم

شد… انتهای دیوار کوتاه میرسید به حصاری

طویل که ویلا را از ویلاهای همجوار جدا میکرد.

 

 

باد سردی که میوزید لرز به جانش انداخت. با

لبخند کمرنگی خواست پنجره را ببندد که یک

لحظه تمام تنش یخ زد… چند بار پلک زد و با

دیدن سایه ای که روی دیوار حرکت میکرد،

زبانش لال شد.

قلبش از تپش ایستاد. مثل مجسمه همانجایی که

بود متوقف شد و دیگر نتوانست حرکت کند.

باد سردی که میوزید هم دامن زده بود به فلج

شدنش!

حرکت سایه یک لحظه متوقف شد و بعد کاغذ

کوچکی درست زیر پنجره افتاد.

یاسمین هنگ کرد… گیج و منگ سرش را

چرخاند تا دوباره حرکت سایه را دنبال کند. اما

انگار در عرض چند ثانیه محو شد! چشمانش را

 

 

توی حیاط چرخاند اما هیچ چیز نبود! فقط آن کاغذ

کوچک میان سبزه ها تکان میخورد…

با نفسی حبس شده پنجره را بست و پرده را کشید.

داشت دیوانه میشد… ته این قصه یا میمرد یا روانه

اش میکردند به بیمارستان روانی!

روی صندلی نشست و لیوانی اب برای خودش

ریخت: خدا لعنتت کنه افشین. خدا لعنتت کنه!

پس امروز میان جاده توهم نزده بود. خود نامردش

تا اینجا هم تعقیبش کرده و قرار نبود راحتش

بگذارد.

آب را یک نفس سر کشید و بروز از جا بلند شد.

قلبش سخت میزد… این سکوت داشت ریشه اش

را میسوزاند. داشت خانه خرابش میکرد!

 

 

_یاسمین، میری بالا و همین امروز همه چی و

تعریف میکنی. همه چی و…

همزمان با قدم برداشتن سمت پله ها با خودش

نجوا میکرد.

_ته تهش مرگ دیگه! ولی به جاش خلاص میشی.

پله را آرام و با طمأنینه بالا رفت و نفسش سخت

تر شد.

_ارسلان دیگه یه ذره هم شده بهت رحم میکنه،

نگران نباش. خب؟

 

#پارت_627

 

 

پشت در اتاق که رسید، مثل دیوانه ها سیلی توی

صورت خودش زد. استرس مثل موریانه وجودش

را میخورد…

زمزمه ی آخرش را خودش هم نشنید: هیچی نیست

بخدا!

نفس عمیقی کشید و دستگیره در را پایین آورد.

داخل که رفت صدای آب قطع شده و در حمام باز

بود.

_اومدی بیرون ارسلان؟

وقتی صدایی نشنید با تعجب جلو رفت: ارسلان؟

کجایی؟

 

 

برق خاموش حمام ابروهایش را در هم فرو برد و

خواست بچرخد که کمرش به بدن مرطوب او

چسبید.

_وایی دیوونه!

دست های ارسلان دور تنش پیچید و اجازه ی

چرخیدن را از او گرفت! سر که خم کرد یاسمین

مثل برق گرفته ها خودش را جمع کرد.

_نکن ارسلان، نکن… شروع نکن تو رو خدا!

ارسلان لبخند پررنگی زد و با شیطنت لب به

گوشش چسباند: کجا بودی؟

 

 

دخترک مور مورش شده لب گزید و نفسش هایش

تند شد: آشپزخونه بودم. ولم میکنی؟

ارسلان با خنده ی آرامی اینبار لاله گوشش را به

دندان کشید. یاسمین با جیغ خفیفی خواست از

دستش بگریزد که حصار دست های او محکم تر

شد…

_برو لباس بپوش ارسلان، دیر شدا.

_واسه لباس پوشیدن من دیر میشه؟

همزمان دست هایش از کمر او بالاتر آمد که

دخترک محکم مچش را گرفت: سرما میخوریا.

_تو نگران سرما خوردن من نباش.

 

 

بعد هم غیر منتظره لب به گودی گردن او چسباند

که دخترک لرزید! از درون مثل کوره ی آتش بود

اما پوست تنش در حال یخ زدن.

_ارسلااان؟ بخدا غذا یخ میکنه ها…

ارسلان دست های دخترک را زیر دست های

خودش کشید و به لب هایش فرصت مانور داد.

_به درک بذار یخ کنه!

بهجای تنش، قلب یاسمین توی مشتش بود. انقدر

تند میزد که نزدیک بود از سینه اش بیرون بپرد!

سر آخر چنگ زد به آخرین ریسمانی که برایش

مانده بود.

_من میخوام یه چیزی بهت بگم!

 

 

 

#پارت_628

ارسلان مکث کرد. لبش که از گردن او جدا شد،

یاسمین نفسش را بیرون فرستاد. فکر کرد او قصد

رها کردنش را دارد که سرش را بالا گرفت و

نگاهش کرد…

_من…

_ولی من الان نمیخوام چیزی بشنوم.

چشم هایش برقی داشت که دخترک بی اراده

ترسید. لب هایش بهم چسبید و وقتی ارسلان سرش

 

را پایین آورد ناخودآگاه چشم بست. نفس های

تندش امان سینه اش را برده بود که لب های

ارسلان چسبید روی پیشانی اش… یاسمین شوکه

پلک باز کرد و با دیدن لبخند مفرح او از خجالت

سرخ شد…

_دوست داریا!

یاسمین چشم گرد کرد و عصبی ازش جدا شد که

با دیدن وضعیت او جیغ بلندی کشید. تنها پوشش

حوله ی سفید رنگ دور کمرش بود.

_ارسلان؟

ارسلان با ابروهایی بالا رفته سر تکان داد: از

دیدن شوهرت خجالت میکشی؟

 

 

_یه چیزی بپوش این چه وضعیه خب؟

_شما چه مدلی میپسندی؟

دهان یاسمین از پررویی او باز ماند. زبانش به

گفتن چیزی نمیچرخید… آمد بی حرف از کنارش

رد شود که او مانعش شد.

_تا کی میخوای ازم فرار کنی یاسمین؟

_فرار؟ چی میگی ارسلان؟ من خجالت میکشم

نگاهت کنم…

ارسلان اخم کرد و چانه ی او را میان انگشتانش

گرفت تا مانع فرار نگاهش شود.

 

 

_تا کی میخوای خجالت بکشی؟

یاسمین با تعجب بهش خیره مانده بود: این چه

سوالیه؟ مگه دست منه؟

_اره دیگه داری اون روم و بالا میاری.

یاسمین عصبی پلک هایش را باز و بسته کرد و

مچ دستش را گرفت…

_چونمو ول کن. درد گرفت.

ارسلان افتاده بود روی دنده لج و لجبازی: ول

نمیکنم. همش ولت کردم که الانم بعد این همه مدت

با دیدنم تا بناگوش سرخ میشی.

 

 

_خب تقصیر من چیه؟

_تقصیر تو نیست، تقصیر منه که هی ملاحظه ات

و میکنم و میذارم از دستم در بری.

نگاه یاسمین ماند روی مردمک های عصبی او و

شرم تمام وجودش را پر کرد. نفس سختی کشید و

قدمی عقب رفت. دست ارسلان پایین افتاد اما

کوتاه نیامد.

 

#پارت_629

یاسمین با درد نفس میکشید: اینطور نیست.

 

 

ارسلان افسار پاره کرد و یکهو داد زد: هست…

از اون شب لعنتی تا الان همش ازم فرار میکنی.

میفهمم دیگه احمق که نیستم.

یاسمین محکم لبش را گاز گرفت. واقعا هم از

تکرار آن شب و پس زده شدن میترسید. به حد

کافی حس مزخرف سرخورده شدن را تجربه کرده

بود! تکرارش برای نابودی اش کافی بود…

_ارسلان؟ میشه الان دعوا نکنیم؟

چشمهای دلگیر ارسلان جمع شد. یک غلطی کرده

بود و تا الان داشت تاوان پس میداد!

_بریم پایین غذا بخوریم بعد حالا ببینیم چی پیش

میاد. الان وقت…

 

 

_مثل همیشه راحت فرصت فرار کردن پیدا

میکنی!

یاسمین کلافه نفسش را فوت کرد: منم الان کلی

حرف دارم ولی میخوام ساکت بمونم که این

موضوع همینجا تموم شه. الان…

ارسلان ابرو درهم کشید و میان حرفش سمت کمد

رفت. یک دست لباس برداشت و وقتی حوله اش

را باز کرد، یاسمین سریع به دیوار نگاه کرد.

صدای پوزخند او را شنید. قلبش درد آمد اما به

روی خودش نیاورد.

آب دهانش را قورت داد و سعی کرد لبخند بزند!

_من پایین منتظرتم که بیای غذا بخوریم.

 

 

ارسلان تیشرتش را پوشید: منتظر نباش.

یاسمین پوفی کشید: ارسلان؟

_من با کسی که ازم خجالت میکشه غذا نمیخورم.

_ارسلان؟!

وقتی او در جوابش گفت زهرمار دخترک چنان

عصبی شد که مثل دیوانه ها هجوم برد سمتش و

خواست مشت محکمی توی سینه اش بکوبد که او

دستش را روی هوا گرفت و طلبکارانه زل زد

توی چشمهای وحشی اش…

_چیه بهت بر خورد؟

 

 

یاسمین حرف دلش را زد: تو واقعا فکر کردی من

میذارم این مسافرت و بهم زهرمار کنی؟

صورت ارسلان باز شد. یاسمین دستش را پس

کشید…

_اومدم دو روز خوش بگذرونم و دغدغه نداشته

باشم. وقت و حوصله ی دعوا باهات ندارم

ارسلان. میفهمی؟

ارسلان سر توی صورتش برد: پس با دلم راه بیا!

یاسمین جا خورد. ارسلان انگشت اشاره اش را

روی لب های باز او زد و با نگاهش تا عمق

چشمهایش را خواند.

 

 

_من دیگه طاقت ندارم، باهام تا جایی که عاشقمی

راه بیا…

بچه ها خواهش میکنم تلگرام اصلی نصب کنید.

خیلیا محدودیت فوروارد چنل وی ای پیشونو

بخاطر جلوگیری از کپی فعال کردن ولی من

بخاطر اینکه خیلیا تل اصلی نداشتن اینکارو

نکردم.

ولی یه مدت دیگه فعالش میکنم پس خواهش میکنم

تلگرام اصلی نصب کنید تا به مشکل نخورید.

 

#پارت_630

 

 

_نمیشه منم ببری؟

ارسلان دکمه های پیراهنش را بست و مقابل آینه

ایستاد. دستی به موهایش کشید و با شانه مرتبشان

کرد…

_نه حوصله ات سر میره.

_نمیره… من اومدم اینجا که تو خونه باشم

ارسلان؟ بمونم به چهار دیوار اتاق خیره بشم؟

_نه!

یاسمین کلافه جلو رفت: پس دقیقا چیکار کنم؟

 

 

ارسلان کتش را برداشت: به محمد گفتم ببرت لب

ساحل. یک ساعت بمونی بعد برگردی همینجا تا

من برسم.

_دستت درد نکنه. بعدشم دوباره من و تو بشیم

سگ و گربه و پاچه گیری و این حرفا.

ارسلان خنده اش گرفت: مشکلت چیه دقیقا؟

_من میخوام همراه تو باشم و بریم باهم بچرخیم.

جنگلی ، دریایی… مثلا اومدیم شمال.

ابروهای ارسلان بالا رفت: چه عاشقانه و رویایی!

لحن پر از تمسخرش قلب ارسلان را به درد آورد.

سکوت کرد و برق چشمهایش خاموش شد… عقب

رفت تا او راحت رد شود.

 

_بسلامت!

ارسلان با تعجب نگاهش کرد: دوباره قهر کردی؟

_نه بابا قهر چرا؟ میخوای بری خب برو… دیرت

نشه!

ارسلان نفس عمیقی کشید: من میخوام برم سر

ساختمون، تو رو ببرم که اسیر بشی؟ یکم فکر

کن.

_میدونم منم چیزی نگفتم.

_وقتی اینجوری حرف میزنی و جواب سر بالا

میدی میفهمم چته… نیاز نیست ادای آدمای بی

تفاوت و دربیاری!

 

 

یاسمین لبخند کمرنگی زد و شانه بالا انداخت: نه

من خوبم. یکم لوس بازی درآوردم که واقعا تو این

شرایط بی جهت بود… تو برو به کار و زندگیت

برس!

ارسلان کلافه پلک هایش را باز و بسته کرد:

یاسمین؟

_برم ببینم میتونم از هنر نداشته ام استفاده کنم و

شام بپزم.

بعد هم لبخند زد و از اتاق بیرون رفت. ارسلان

بلافاصله دنبالش قدم برداشت…

_نمیری لب دریا؟

_اگه حوصله ام سر رفت به محمد میگم منو ببره!

 

 

ارسلان دلواپس به نمیرخش نگاه کرد. کدر بود و

چشمهای زیبایش دیگر نمیدرخشید

 

#پارت_631

_باشه فقط اگه یهو بارون گرفت زود برگرد تو

ویلا. اینجا هوا سرده اصلا هم برنامه نداره…

یاسمین داخل آشپزخانه رفت و باشه ای گفت که

ارسلان پشت کانتر به تماشای قد و قامتش ایستاد.

 

 

_لباس گرم بپوش یاسمین. آب دریا خیلی سرده،

دیوونه نشی پات و بذاری تو آب… سرما

میخوری.

یاسمین لبخند مصنوعی زد: باشه دیگه برو…

_اگرم چیز مشکوکی دیدی یا حس کردی یا حتی

توهم زدی، میچسبی به محمد و ازش دور نمیشی

تا من برگردم. بعدشم…

یاسمین بی حوصله میان حرفش پرید: میخوای از

خونه بیرون نرم تا خودت بیای؟ خیالت راحت تر

نیست؟

ارسلان ساکت شد. چهره ی عصبی و کلافه

دخترک باعث شد زبان ببندد که قدمی عقب رفت

و کتش را پوشید.

 

 

_نگرانتم… دیگه خودت هر جور میلته رفتار کن.

یاسمین لب هایش را کج کرد و بی حرف سمت

یخچال رفت. دلش نمیخواست حرف دیگری

بزنند. همین که او کوچکترین درکی روی حال و

روزش نذاشت یعنی بن بست برنامه هایش برای

این سفر!

ارسلان خداحافظی کرد اما دخترک حتی سر

نچرخاند تا جوابش را بدهد. قلبش درد میکرد…

کل امروز با جنگ و دعوا شروع شده بود و باید

دعا میکرد عاقبتش بخیر شود.

محمد که داخل آمد افکارش را عقب زد و سعی

کرد لبخند بزند. گرچه دل خوشی از او هم

نداشت…

 

 

_چیزی نیاز ندارین؟!

_الان نه ولی شاید بعضی چیزا کم بیاد بهتون

میگم حتما.

محمد سر تکان داد. همان لحظه موبایلش زنگ

خورد و دیدن نام ماهرخ اخم هایش را باز کرد!

_خاله ماهرخ زنگ زده بود با شما کار داره…

اعصاب ضعیف یاسمین اینبار به او هم رحم نکرد

که با خنده متلکی سمتش پرت کرد؛

_پس اگه شما اجازه بدین و صلاح ببینین باهاش

حرف بزنم.

 

 

صورت محمد از شدت تعجب باز شد. سریع

موبایلش را روی کانتر گذاشت: این چه حرفیه

یاسمین خانم!

یاسمین تک خنده ای زد و موبایل را برداشت.

صدای ماهرخ که توی گوشش پیچید انگار آرامش

به دلش سرریز شد…

بچه ها خواهش میکنم تلگرام اصلی نصب کنید.

خیلیا محدودیت فوروارد چنل وی ای پیشونو

بخاطر جلوگیری از کپی فعال کردن ولی من

بخاطر اینکه خیلیا تل اصلی نداشتن اینکارو

نکردم.

ولی یه مدت دیگه فعالش میکنم پس خواهش میکنم

تلگرام اصلی نصب کنید تا به مشکل نخورید.

 

 

 

#پارت_632

_ماهی؟

صدای ماهرخ پر بود از آرامشی مادرانه: خوبی

دختر؟ همش منتظر بودم زنگ بزنی بهم…

_به ارسلان گفتم ولی گفت نیاز نیست شما

خودتون خبر دارین.

_بخدا دلم هزار راه رفت. متین هم که از صبح

نیست، چشمم به در خشک شد.

_ما خوبیم. آسو خوبه؟ کجاست راستی؟

 

 

ماهرخ مکث کرد: از صبح با این پسره رفتن

بیرون هنوز برنگشتن.

یاسمین اخم کرد: چیزی شده؟

ماهرخ نفس عمیقی کشید: نمیدونم مادر ولش کن.

اونجا خوبه؟ خوش میگذره؟

یاسمین لب برچید. بی صدا پوزخندی زد و موبایل

را توی دستش جا به جا کرد…

_اره خوبه!

_پیشته؟ بد موقع زنگ زدم؟

 

 

_نه ماهی رفت بیرون. من تنهام…

ماهرخ متوجه صدای پکرش شده بود. سعی داشت

زیر زبانش را بیرون بکشد اما دخترک نم پس

نمیداد. تمام تلاشش را میکرد تا صدایش عادی

باشد.

_نگران اون دو نفر نباش. حتما پیچوندن رفتن

نامزد بازی.

_نه بابا… متین خیلی عصبی و ناراحت بود. با

اون دختر بیچاره هم رفتار درستی نداشت…

یاسمین کم کم داشت نگران میشد. اما نخواست دل

زن را خالی کند.

 

 

_من بهش زنگ میزنم ماهرخ. تو نگران نباش!

هر چی هم شد بهت خبر میدم!

_نمیخواد یاسمین. دو روز رفتی حال و هوات

عوض شه دیگه فکر اینجارو نکن!

یاسمین لبخند تلخی زد: به ارسلان میگم گوششو

بپیچونه.

_با اقا دعوا نکنیا یاسمین.

_چه بدبختی دارما… محض رضای خدا یه بار

طرف من باش ماهرخ. در هر شرایطی آقا از

دهنت نمیفته؟

زن خندید: آقاعه دیگه… تو هم اتیش نسوزون!

بذار بهت خوش بگذره…

 

 

یاسمین لب گزید. باشه ای گفت و با دیدن محمد که

سمتش می آمد با او خداحافظی کرد. موبایل را

سمت او گرفت و همزمان با لبخند کمرنگی گفت؛

_میشه شماره ی متین و بگیری؟

 

#پارت_633

محمد تعجب کرد: شما کارش داری؟

_خاله ماهرخ نگرانشه. میگه از صبح نیومده

خونه!

 

_حتما اقا بهش کاری سپرده… متین که بچه و بی

فکر نیست. برمیگرده دیگه.

_نه اخه میگه آسو هم همراهشه. حالا شما بهش

زنگ میزنی ببینی کجاست؟

محمد ابرو درهم کشید و خودش هم نگران شد.

شماره ی متین را گرفت و نگاهش به چشمهای بی

تاب یاسمین ماند!

_چیزی بینشونه؟

دخترک با تعجب نگاهش کرد: بین کیا؟

_آسو و متین!

 

 

یاسمین لب هایش را بهم فشرد: نمیدونم. متین انقدر

جزو اصحاب پاک محسوب میشه که بعید میدونم

به دختره چیزی بگه.

محمد خنده اش گرفت. صدای بوق ازاد توی

گوشش بود و کم کم داشت از جواب دادن او ناامید

میشد.

یاسمین نفس عمیقی کشید و روی صندلی نشست…

میترسید این حال متین بی ارتباط با افشین نباشد.

دلش نمیخواست او را درگیر زندگی منحوسش

کند!

قبل از اینکه محمد تماس را قطع کند صدای بی

حال متین پیچید توی گوشش و او از جا پرید!

_کجایی مرتیکه؟ چرا جواب نمیدی؟

 

 

حواس یاسمین جمع شد. بلند شد و نزدیک او

ایستاد…

_یکم گیرم تو خیابون. کاری داری؟

محمد عصبی شد: پرسیدم کجایی؟ این موقع چرا

تو عمارت نیستی؟

صدای نفس درمانده ی او را شنید: تصادف کردم

گیر افتادم.

قلب محمد ریخت: چی؟

یاسمین تند دستش را تکان داد: چیشده؟

 

 

_خوبی متین؟ آسیب که ندیدی. چیشده آخه پسر؟

صدای متین از ته چاه بیرون آمد: همراه آسو

اومدیم بیرون تصادف کردیم بعدشم دیگه گیر

افتادم.

محمد نچی کرد و یاسمین بی قرار موبایلش را از

دستش گرفت.

_متین؟ حالت خوبه؟ کجایی تو؟

_یاسمین؟

_زهرمار. قلبم اومد تو دهنم بخدا… حالت خوبه؟!

متین نفسش را بزور رها کرد: اره نگران نباش.

 

 

_دیوونه ی روانی. مادرت نگرانته… کجا پاشدی

رفتی؟

متین مکث کرد و بعد ارام گفت: من بعدا باهات

حرف میزنم یاسمین. فعلا زنگ بزن مامان بگو که

اتفاق خاصی نیفتاده…

 

#پارت_634

گوشی توی دستش شل شد و قبل از اینکه بیفتد

محمد سریع میان زمین و هوا گرفتش… یاسمین

هنوز شوکه بود که همانجا روی صندلی ولو شد!

 

 

_وای… من الان به ماهرخ چی بگم؟

محمد چنگ توی موهایش انداخت: به شما چیزی

نگفت؟

_نه فقط میگه تصادف کردیم ولی… مشخصه

داستان یه چیز دیگه ست آقا محمد!

محمد ابرو جمع کرد که یاسمین با استرس ادامه

داد؛

_لحن و صداش عادی نبود. عصبی بود. داشت

بزور خودشو کنترل میکرد! شما متوجه نشدی؟

محمد نگران پلک زد: چرا متوجه شدم.

 

 

_کی بخاطر یه تصادف اینجوری مضطرب میشه؟

اونم متین که انقدر اروم و با حوصله ست… اصلا

چرا آسو باید همراهش باشه؟

_اگه چیز مهمی باشه متین حتما بهم میگه.

یاسمین پوزخند زد و محمد، خودش هم جمله ی

خودش را باور نکرد. حق با دخترک بود! متین،

متین سابق نبود…

_ولی من باید ماجرای تصادف و به ارسلان خان

بگم.

یاسمین کلافه دستش را در هوا تکان داد: تو هم تا

هر چی میشه همینو بلدی. به ارسلان خان بگم…

به ارسلان خان نگم. به ارسلان خان گفتی؟

ارسلان خان گفته فلان و… ولمون کن بابا.

 

 

محمد همینطور با دهان باز داشت نگاهش میکرد

که یاسمین از روی صندلی پایین پرید و مستأصل

میان آشپزخانه ایستاد. یادش رفت قرار بود چه

کار کند و چه بپزد… انگار مغزش بلکل تعطیل

شده بود.

محمد هنوز ایستاده بود و نگاهش میکرد که

یاسمین سمتش چرخید؛

_بله اقا محمد؟ منتظری حرکات منم به ارسلان

خان گزارش کنی؟

محمد نزدیک بود شاخ درآورد: نه… یعنی چی این

حرفا خانم؟

_پس چرا هنوز اینجا وایستادی؟

 

 

محمد خجالت زده عقب رفت: ببخشید! گفتم شاید

بخواین برین لب دریا؟ آخه اقا گفت…

_اقا دلش خوشه. من که دلم خوش نیست مثل این

شکست عشقی خورده ها برم تک و تنها لب دریا

بشینم.

محمد محکم لبش را به دندان گرفت و رو چرخاند.

داشت از خنده منفجر میشد…

_چشم!

 

#پارت_635

 

 

لحن خندانش حرص یاسمین را درآورد: خوش

بخندی.

محمد از خجالت سرخ شد با این حال گفت: کاری

داشتید در خدمتم.

یاسمین لب هایش را کج کرد و ادایش را درآورد.

_پسره ی نچسب اعصاب خرد کن!

بعد ماهیتابه را برداشت و بی هدف دور خودش

چرخید. انقدر فکرش درگیر شده بود که حوصله

ی هیو کاری را نداشت.

_خب تو که هیچی بلد نیستی، غلط میکنی بخوای

دست به آشپزی بزنی!

 

 

ماهیتابه را سر جایش گذاشت و سمت پنجره رفت.

فکر آن نامه هنوز توی ذهنش بود… پرده را کنار

زد و نگاهش افتاد به کاغذ کوچک میان بوته ها!

باید بهانه ای پیدا میکرد تا به آن سمت باغ برود و

کاغذ را بردارد. نباید دست کسی به ان کاغذ

میرسید. هدف افشین معلوم بود! جز آزار روحی و

روانی هیچ قصد دیگری نداشت…

هنوز داشت به نامه نگاه میکرد که حس کرد

صدای عجیبی آسمان را تکان داد… سرش را بلند

کرد و با دیدن باران نم نم یکهو دلش ریخت.

_وای… خاک تو سرم.

 

 

دوباره چشمش به نامه افتاد و بی هوا پرده را

انداخت و دوید سمت در… محمد با دیدنش زودتر

در را باز کرد.

_چیشده خانم؟

یاسمین هنگ کرد: من من…

مثل دیوانه از خانه بیرون پرید که محمد مانعش

شد: کجا؟

_من… من باید برم پشت باغ.

_چی؟

 

یاسمین نفس عمیقی کشید: ببین اقا محمد گردنبندم

افتاد تو حیاطی که پشت پنجره آشپزخونه ست.

یعنی یه خاکی تو سرم ریختم که افتاد. الان بارون

زده میترسم گم شه…

محمد چشم ریز کرد: میشه بپرسم چجوری افتاد؟

_میشه اصول دین نپرسی؟ من پنجره رو باز کردم

خم شدم اطراف و دید بزنم گردنبندم افتاد.

_خب من خودم میارم براتون.

یاسمین سر بالا انداخت: نمیخوام. خودم باید

برم…

_نمیشه آخه اقا…

 

 

یاسمین آمپر چسباند: مگه میخوام چه غلطی کنم

مرد حسابی؟ چه ربطی به آقا داره؟ الان اقا میاد

گردنبند من و پیدا کنه؟

 

#پارت_636

صورت محمد باز شد. با درماندگی به اطرافش

نگاهی انداخت که یاسمین دوباره صدایش را بالا

برد؛

_مگه خود ارسلان نگفته میتونم برم لب ساحل؟

مگه خودش اجازه نداده؟ حالا همین پشت باغ شده

منطقه ممنوعه؟

 

 

محمد نفس عمیقی کشید و تمام تلاشش را تا با

آرامش حرف بزند؛

_ببین یاسمین خانم؟ من…

یاسمین کلافه دستش را در هوا تکان داد: منو بگو

دارم با تو حرف میزنم و باهات مشورت میکنم.

خودم میرم پیداش میکنم.

محمد اخم کرد و تا او خواست بیرون برود،

مقابلش ایستاد؛

_من متین نیستم که برام قلدری کنی کوتاه بیام

خانم.

ابروهای یاسمین بالا رفت: بله؟

 

 

محمد بدون انعطاف سرش را تکان داد: گردنبندت

و میخوای خودم میرم برات میارمش.

یاسمین خندید: عیبی نداره منم از همون پنجره

میپرم پایین. میدونی اگه اتفاقی برام بیفته همه چی

پای توعه…

محمد با حیرت چشمهایش را جمع کرد. درماندگی

از سر و صورتش میبارید که دخترک شالش را

روی سرش مرتب کرد و او را عقب هل داد.

_حالام برو کنار…

محمد کلافه دنبالش راه افتاد که استرس یاسمین

بیشتر شد. باید قبل از اینکه او متوجه چیزی میشد

کاغذ را برمیداشت.

 

 

نم نم باران روی گونه هایش نشست اما به جای

حال خوب هر چه اضطراب و بدبختی بود ریخت

توی دلش…

محمد پشتش راه میرفت و مدام اطراف را میپایید.

یاسمین با خونسردی ظاهری ایستاد و نگاهش

کرد؛

_از کدوم ور باید بریم پشت باغ؟

_اگه دوباره داد و هوار نمیکنی راه و نشونت

بدم؟!

یاسمین محکم لب گزید و خنده اش را خورد. محمد

فقط سعی داشت خشمش را کنترل کند…

 

 

جلوتر از دخترک با احتیاط راه افتاد و همزمان

گفت؛

_اگه اتفاقی افتاد هول نکن و فقط دست منو بگیر.

یاسمین نچی کرد: نمیگیرم.

محمد سر چرخاند: میشه بپرسم چرا؟ آقا خودش…

_ارسلان مادرته که اسمش از دهنت نمیفته؟

_کلا با من مشکل داری نه؟

 

#پارت_637

 

 

یاسمین شانه بالا انداخت: آدم نچسبی هستی ازت

خوشم نمیاد. وگرنه چرت باید باهات مشکل داشته

باشم؟

صورت محمد جمع شد. پلک های زیر چشمش و

بی فروغی چشمانش باعث شد یاسمین یک لحظه

از حرفش پشیمان شود.

_چرا اونجوری نگاهم میکنی؟ دروغ میگم مگه؟

محمد پوزخند زد. به راه باریکی که سنگفرش شده

و دو طرفش گل کاری بود اشاره کرد.

_بفرما… مگه گردنبندت و نمیخوای؟

 

 

یاسمین لب گزید: چه نازک نارنجی. خوبه خودتم

میدونی چقدر با متین فرق داری.

محمد استغفاری گفت و جلوتر از او قدم برداشت.

یاسمین ریز خندید… تمام هدفش پرت کردن

حواس او بود.

_راستی شما نمیدونی ارسلان کجا رفته؟

محمد نگاهش کرد: میدونم ولی نمیتونم به شما

بگم.

یاسمین حرصش گرفت: حالا متوجه نچسب بودنت

شدی؟

محمد نفس عمیقی کشید و به باغچه اشاره کرد:

اونجا افتاده؟

 

 

نفس یاسمین گرفت. لبخند از لبش پر کشید و کاغذ

سفید میان بوته ها پیش چشمش پررنگ شد.

صدایش بزور درآمد: اره… فکر کنم بین سبزه

هاست. خودم میرم که…

_اگه حیوونی چیزی ببین سبزه ها باشه

نمیترسی؟ مطمئنی از پسش برمیای؟

قلب یاسمین داشت از دهانش بیرون میزد: حیوون؟

چه حیوونی مثلا؟!

محمد نیشخند زد: چمیدونم، مثلا ماری، قورباغه

ایی…

 

 

یاسمین عصبی شده بود: مگه مرض داری

میترسونیم؟

_نه ولی اگه چیزیت بشه پای من بدبخته. باید به

شوهرت جواب پس بدم!

یاسمین چنان با حرص نفسش را بیرون فرستاد که

محمد بی اراده خنده اش گرفت.

_خودم میرم لازم نیست شما به خودت زحمت

بدی.

حقیقتا تصور اینکه آن تکه کاغذ دستش میفتاد از

دیدن مار و قورباغه و هزار جانور دیگر هم

وحشتناک تر بود.

 

 

محمد لبخند زد و یاسمین با احتیاط جلو رفت.

باران شدت گرفته و باغچه هر لحظه خیس تر

میشد…

فقط دعا دعا میکرد نوشته ی کاغذ از بین نرود و

قابل خواندن باشد!

 

#پارت_638

یک پایش را توی سبزه ها گذاشت و کمی خم شد.

کاغذ درست جلوی پایش بود و نگاه محمد به

حرکاتش…

یاسمین نفسش را سخت بیرون فرستاد و روی

زانویش نشست. پشتش به محمد بود و وقتی صدای

پایش را شنید با دستی لرزان کاغذ را برداشت و

زیر آستینش فرستاد…

 

_کمک نمیخوای؟

یاسمین با تنی لرزان بلند شد: نه اینجا نیست.

محمد با تعجب نگاهش کرد: تو گفتی انداختیش

همینجا…

_حالا که نیست. گم شد دیگه!

محمد جلوتر رفت و میان بوته ها پا گذاشت: بذار

من کمکت میکنم.

یاسمین بی حوصله عقب رفت و ایستاد. مهم آن

کاغذ بود که حالا در دست داشت و باید نابودش

میکرد. محمد نشست و با دقت روی سبزه ها را

نگاه کرد.

 

 

_اینجا که چیزی نیست. مطمئنی همینجا افتاد؟

_اره ولش کن دیگه. بیا بریم…

محمد بلند شد و سمتش رفت: اون همه داد و قال،

اون همه متلک و دعوا با من، الان میگی ولش

کن؟

یاسمین شانه بالا انداخت: گمش کردم دیگه اقا

محمد. بشینم گریه کنم؟

محمد استین لباسش را مرتب کرد و صادقانه گفت؛

_نه فقط زیادی مشکوک میزنی!

 

 

قلب یاسمین ریخت: چی گفتی؟!

محمد لبخند کمرنگی زد و سمت ویلا راه افتاد.

یاسمین عصبی و کلافه پشت سرش رفت؛

_همین امروز به ارسلان همه چی و راجب

رفتارهای زشتت میگم.

محمد با خونسردی سر تکان داد: حتما بگو. حتی

این مشکوک زدنت و…

یاسمین دستش را در هوا تکان داد: ببین پسره

ی…

_چه خبره اینجا؟

 

 

دخترک مثل شوکه ها سر جایش ایستاد و چنان

سرش را چرخاند که صدای ترق تروق گردنش را

شنید.

محمد اما آرام و خونسرد بود: سلام اقا!

نگاه ارسلان سر تا پای یاسمین را کاوید: اینجا

چیکار میکنید؟!

محمد خواست توضیح دهد که دخترک زودتر جلو

رفت و دهان او را بست؛

_گردنبندم افتاده بود تو باغچه. یعنی… من از

پنجره آشپزخونه خواستم یکم فضولی کنم، خم شدم

و گردنبندم افتاد تو باغچه پشت ویلا. اومده بودم

دنبالش بگردم!

 

 

 

#پارت_639

ابروهای ارسلان بالا رفت: گردنبندت؟

یاسمین نتوانست به چشمهای تیزبینش خیره شود.

سر پایین انداخت و جوابش را داد؛

_اره از تو گردنم افتاد.

ارسلان دست هایش را توی جیب شلوارش فرستاد

و قدمی جلو رفت؛

_مگه تو گردنبند همرات داشتی؟

 

 

انگار به یاسمین برق وصل شد. سر بلند کرد و

ارسلان رد ترس را توی چشمهایش شکار کرد.

محمد پوزخند زد و عقب رفتنش باعث شد یاسمین

کوتاه نگاهش کند. حس میکرد قلبش نمیزند…

_اره خب ارسلان.

ارسلان با ابروهای درهم پیچیده جلوتر رفت و

دخترک لرز کرد؛

_چرا باید بهت دروغ بگم؟ اونم راجب همچین

چیزی؟!

_اون سوال و دیگه تو باید جواب بدی.

_گفتم که گردنبند از گردنم افتاد پایین.

 

 

_موضوع اینه که من اصلا یادم نمیاد امروز

گردنبند توی گردنت دیده باشم.

جفت پلک های دخترک پرید. خنده ی عصبی و

حرکات پر استرسش بیشتر ارسلان را مشکوک

کرد.

_واقعا متاسفم.

ارسلان هنوز آرام بود: فعلا برو داخل تا من بیام

و راجبش حرف بزنیم.

_راجب چی حرف بزنی؟ اینکه اندازه یه مگس

بهم اعتماد نداری؟

_یاسمین؟

 

 

یاسمین بی ملاحظه به محمد اشاره کرد: خب از

نوچه ات همه چی بپرس دیگه. امروز مثل عقاب

منو پایید و همه چی و ضبط کرد. الانم همه چی و

میذاره کف دستت.

ارسلان کلافه به خانه اشاره کرد: برو داخل.

یاسمین نگاه بدی به محمد انداخت و با قدم هایی

تند داخل رفت. در را محکم بست و سریع کاغذ را

از آستینش بیرون آورد و بازش کرد.

_یکاری میکنم این سفر کلی بهت خوش بگذره.

بغض مثل مار پیچید دور گلویش… مغزش سوت

میکشید. قلبش داشت از سینه اش بیرون میپرید…

 

 

هر چه بدبختی توی این دنیا بود، سهم او میشد و

بس!

 

#پارت_640

با دستی لرزان کاغذ را چند تکه کرد و توی سطل

آشغال انداخت. تمام جانش میلرزید… بغض

داشت تن و روحش را تکه پاره میکرد. ترس

داشت مثل موریانه وجودش را میخورد…

همانجا روی صندلی چوبی نشست و به صدای باز

و بسته شدن در هم توجه نکرد. ارسلان در بدترین

زمان ممکن رسیده بود!

_یاسمین؟

 

 

ته مانده ی توانش هم نتوانست زخم صدایش را

بپوشاند.

_الان بهم گیر نده ارسلان. الان فقط ولم کن که…

_ولت کنم بهم راستشو میگی یا میخوای به دروغ

گفتن و پنهان کاری ادامه بدی؟

تن صدایش برخلاف همیشه آرام بود. جلو رفت و

نشست مقابل دخترک و زل زد توی چشمهای

مضطربش!

_خواهشا احمق فرضم نکن یاسمین.

یاسمین داشت از این حجم عجیب خونسردی او و

آرامشش سکته میکرد.

 

 

_اگه به من دروغ بگی من…

مکثش برای لحظه ای باعث شد یاسمین یخ بزند.

_من اصلا آدم خوبی نیستم پس باهام رو راست

باش.

نفسش گرفت. ارسلان جدی بود و حرفهای متین

توی ذهنش روی دور تند… ارسلان آرام بود اما

چشمهایش برق دیگری داشت! عجیب و خونسرد

و ترسناک…

لب باز کرد. لب باز کرد تا پایان دهد به این همه

دلهره و اضطراب بی پدر و مادر!

_من فکر کنم… فکر کنم افشین دنبالمه!

 

 

پلک های ارسلان جمع شد. ارنجش را گذاشت

روی کانتر و خم شد سمتش…

_همین؟ فکر میکنی؟

بغض با دست و دلبازی ناخن کشید به گلویش:

امروز حس کردم پشت پنجره یه سایه دیدم.

_حس کردی؟

داشت مثل بازپرس های حرفه ای زیر زبانش را

میکشید.

یاسمین کم آورد و با بیچارگی نگاهش کرد:

ارسلان؟

 

_سوال میپرسم دیگه. این استرس برای چیه؟

_بپرس ولی جونم و به لبم نرسون.

ارسلان لبخند زد: راستشو بگو که جونت به لبت

نرسه!

یاسمین محکم لب گزید و وقتی او خودش را

جلوتر کشید، بی اراده تنش را عقب داد.

 

#پارت_641

با سکوتش ارسلان به حرف آمد: گفتی سایه دیدی؟

پشت پنجره؟ همین پنجره؟

 

 

یاسمین آرام سرش را بالا و پایین کرد: آره.

_دیگه چی؟

_بعدش گفتم برم ببینم چه خبره… نمیخواستم تنها

برم ولی گفتم شاید اینجوری افشین خودشو نشون

بده!

ارسلان نفس عمیقی کشید: همین؟

_چرا آزارم میدی ارسلان؟

_میخوام ببینم حال بدت امروز صبح توی جاده هم

بخاطر همین بوده یا نه…

 

 

یاسمین با درد پلک زد: امروزم حس کردم

دیدمش.

_پس چرا دروغ تحویلم دادی؟

_چون فکر کردم همش توهم و ترسه. من این

مدت انقدر توهم زدم که نمیدونم کدومش واقعی

بوده.

نفسش مدام قطع میشد و برای برگشت جانش را

بهم میبافت. دروغ گفتن به ارسلان از مردن هم

سخت تر بود!

ارسلان با مکث از جا بلند شد. سمتش که قدم

برداشت یاسمین ناخودآگاه تکانی خورد. با ترس

نگاهش کرد و دست هایش بند شد به دسته ی

صندلی…

 

 

_من قصد دروغ گفتن نداشتم ارسلان فقط…

دست های او که دور تنش پیچید انگار کسی بی

هوا یک پارچ اب یخ را روی سرش ریخت.

نفسش حبسش شد و بازدمش توی سینه ارسلان

خفه شد.

تنش خالی شد… ذهنش پرت شد به دنیای عجیب و

تهی از آن ترس خانه خراب کن!

ارسلان پشت کمرش را نوازش کرد و وقتی لب به

موهایش رساند یاسمین تازه توانست معنای نفس

کشیدن را بفهمد.

_ارسلان؟

 

 

_من هنوز نمردم که تو انقدر میترسی و تنهایی

غصه میخوری یاس.

یاسمین دستش را بلند کرد و روی دست او

گذاشت. عذاب وجدان حس تازه ای نبود اما قوی

تر از هر حس و حالی سمتش هجوم برد و خونش

را مکید!

ارسلان پشت دستش را روی گونه ی سرد او کشید

و دوباره روی موهایش را بوسید…

_اصلا نمیخوام باهات دعوا کنم یا داد بزنم یا بشم

اون آدمی که روزای اول مثل وحشیا افتاد به

جونت.

سر یاسمین هنوز روی سینه اش بود و انگار

آرامش کم کم داشت به تنش برمیگشت.

 

 

 

#پارت_642

_من نمیخوام این رابطه ای که داره بینمون شکل

میگیره و قوی میشه از هم بپاشه. نمیخوام همه چی

خراب شه یاسمین.

دخترک با مکث سر بالا گرفت و نگاهش چسبید به

لبخند براق او که انگار با سیاه قلم طرحش زده

بودند. قلبش ترک خورد و ارسلان خم شد روی

صورتش…

_ولی بازم میگم که اون خاطرات توی ذهنت

بمونه و تصور تکرارش باعث بشه که فکر دروغ

گفتن بهم و از سرت بیرون کنی.

 

 

به یکباره انگار رعد و برق زد. باران و سیل غم

ریخت روی سرش و بوق هشدار ارسلان توی

ذهنش یکسره شد…

او که لب به لبش چسباند همان یک ذره تقلایش

برای دم گرفتن قطع شد. در همان حالت خشک شد

و ارسلان با ولع بیشتری بوسیدش…

خواستنش شده بود سرابی که هر چه میدوید بهش

نمیرسید. میدیدش اما گمش میکرد… در اغوشش

میگرفت و او باز هم مثل ماهی از دستانش لیز

میخورد.

یاسمین چشم بسته و هیچ تلاشی برای رهایی

نمیکرد. خودش را با تمام ترس هایش سپرده بود

به او و بوسه ی گرمش…

 

 

ارسلان با نفس عمیقی ازش جدا شد اما فاصله اش

کم نشد. انگار یاسمین هم به بودنش نیاز داشت!

_حالا چیزی مونده که بهم نگفته باشی؟

چشم های یاسمین نم داشت. پلک زد و به سختی

جلوی چکیدن قطره ی لجوجش را گرفت.

زبانش باز نمیشد… حقیقت این ماجرا همان یک

ذره خوشی اش را هم نابود میکرد. دروغش هم

بعدا همه چیز را ازش میگرفت و چه دو راهی

مرگباری بود!

_یاسمین؟

_نمونده.

 

 

ارسلان زل زده توی نگاهش مکث کرد.

ابروهایش پیچید بهم و سرش کمی عقب تر رفت…

این پنهان کاری توی عمق چشمان لرزان او برق

میزد.

چیزی نگفت اما نتوانست رهایش کند… حسی

سنگین تر و گیرا تر پیچیده بود به دست و پایش!

یاسمین هم پس نکشید. پسش نزد… دستش را

محکم تر چسبید و لبخندش اینبار وجود ارسلان را

لرزاند.

_همه چی و صادقانه بهت میگم مطمئن باش.

ارسلان تقریبا بی قرار شده بود که سر چرخاند. به

اطرافش نگاه کرد و نگاهش به ظرف های بهم

ریخته ماند…

 

 

 

#پارت_643

_میخواستی غذا درست کنی؟

حواس یاسمین جمع شد: اره…

دستش را رها کرد و بلند شد. ارسلان به موقع از

هپروت بیرون آمده و به خودش آمد.

_گرسنته؟ میتونی صبر کنی یا یه چیزی درست

کنم؟

_مگه چیزی بلدی؟

 

 

یاسمین سمت سینک رفت: چیزای ساده اره. اون

غذاهایی که ماهرخ درست میکنه نه…

ارسلان لبخند زد: میگم بچه ها غذا بگیرن.

_نمیخواد. سرگرم شم حداقل یکم فکرم آزاد شه…

بعد هم با لبخندی کوتاه نگاهش را دزدید و مشغول

شد.

ارسلان کتش را درآورد: خب بذار کمکت کنم.

یاسمین ناخودآگاه خندید: حالا نمیخواد انقدر مرد

ایده آلی باشی.

 

ارسلان کنارش ایستاد و سر توی صورتش برد:

نیستم مگه؟

یاسمین صادقانه گفت: نه بخدا…

ارسلان اخم کرد: جدی؟ اونوقت ایده آل از نظر

شما یعنی چی؟

یاسمین چاقو و پیاز بزرگی برداشت و پشت میز

نشست. دلش شور میزد… آرام نبود اما مجبور بود

ادایش را درآورد.

_گیر نده ارسلان.

_نه میخوام بدونم ایده آل از نظر تو یعنی چی؟!

 

 

_هر چی، چه فرقی میکنه؟ مثلا خودتو تغییر

میدی؟

ارسلان ابرو بالا داد. روبرویش پشت میز نشست

و به حرکات دستش نگاه کرد. کند بود و گاهی

چاقو پوستش را خراش میداد…

_شاید خودمو تغییر دادم. تو بگو…

یاسمین خندید: میخوای به جای این حرفا یه سیب

زمینی برداری پوست بگیری؟ ببینیم امشب چی

درست میکنیم!

نگاه ارسلان مدام به دست های او بود که مبادا با

چاقو زخمی شود.

_از زیر سوالم درمیری؟

 

 

یاسمین صادقانه سر تکان داد: آره.

ارسلان اخم بامزه ای کرد و ضربه ای آرام به

گونه اش زد: انقدر سابقه ام خرابه؟

_نه ارسلان اصلا بحث این حرفا نیست.

_پس چرا میگی گفتنش فایده نداره؟ لابد انقدر

ناامیدی ازم که فکر میکنی تا اخرش همون آدم

بداخلاق و عوضی ام…

 

#پارت_644

 

 

یاسمین که بلند خندید گره ی اخم های او کور تر

شد.

_زهرمار!

بعد هم بلند شد و چند سیب زمینی برداشت تا

پوستشان را بگیرد. چشم های یاسمین هم از تندی

پیاز اشک افتاده بود ولی لبخند داشت. نمیتوانست

نسبت به چهره ارسلان و اخم بامزه اش بی تفاوت

باشد.

_به خودت بخند…

_عه ارسلان؟ بازم بدعنق شدیا!

 

 

ارسلان لب هایش را کج کرد: همینه که هست. به

هر حال من مدلم همینه و مثل ایده آل ذهن شما

نیستم.

_ای بابا… من یه غلطی کردم تو بیخیال نمیشی؟

ارسلان جوابش را نداد. آستین های پیراهنش را تا

آرنج بالا زد و چاقو را روی تن سفت سیب زمینی

کشید.

یاسمین لبخندی به قیافه تخسش زد. عقل و دلش

توی این رابطه بی سر و ته یکی شده بود. او ایده

آلش که نه اما همان عشقی بود که شاید هیچ کجای

دنیا شبیهش پیدا نمیشد.

_از کجا معلوم اگه ایده آلم و پیدا میکردم، قد تو

عاشقش میشدم ارسلان خان؟

 

 

دست ارسلان از حرکت ایستاد. نگاهش خیره بود

به سیب زمینی نیمه پوست کنده و جایی میان قلبش

انگار موجی بزرگ به ساحل نشست…

حرف نزد. چشم هم نچرخاند تا گوی های جنگلی

مقابلش را ببیند اما گره اخم و چین های صورتش

باز شد.

یاسمین نفس عمیقی کشید و آخرین تکه ی پیاز را

توی ظرف خرد کرد و گفت؛

_همه قرار نیست به آدم ایده آلشون برسن ارسلان.

همه چی اون تصویری که تو ذهنمون میسازیم

نیست… شاید شبیهش برامون پیش بیاد اما گاهی

ورق دنیا جور دیگه ای برمیگرده. یهو میبینی از

هر چیزی که بدت میومد و ازش ترس داشتی

سرت اومده!

 

 

ارسلان حرفش را جور دیگه ای برداشت کرد.

چاقو را توی مشتش فشرد و سرش را جلو برد؛

_یعنی همیشه از آدمی مثل من بدت میومد و

میترسیدی؟

یاسمین لبخند تلخی زد: منظورم این نبود ارسلان.

حرفم اینه که آدما قرار نیست همیشه با تصورات

ذهنیشون خوشبخت بشن. قرار نیست به همون

چیزی که میخوان برسن و بعدش احساس آرامش

کنن… گاهی اوقات تو مسیری قدم میذارن که

فکرشم نمیکردن بهش تعلق داشته باشن.

 

#پارت_645

 

 

ارسلان چاقو را رها کرد و عمیق بهش خیره شد.

نگاه نم زده ی یاسمین هنوز هم به پیاز ها بود و

درد توی صدایش مثل اوج و فرود یک موسیقی

غمناک…

_میدونی؟ من دقیقا چیزی سرم اومد که همیشه

ازش فرار کردم. سرنوشتی که نخواستمش و برای

دور شدن ازش هر راهی و امتحان کردم. ولی

حتی مرگ هم نتونست جلوی این تقدیر و بگیره…

_الان جلوش تسلیم شدی؟ سر خم کردی تا خودش

بگذره و ببینی به کجا میرسه؟

یاسمین پلک هایش را بست: نه اتفاقا الان، بعد از

این همه اتفاق و ماجراهای وحشتناکی که داشتم

 

 

میترسم این سرنوشتی که برام رقم خورده رو از

دست بدم.

پلک باز کرد. چشم هایش جنگلی بود که میان باد

و باران و طوفان اسیر شده بود!

_الان فقط میترسم تو رو از دست بدم ارسلان.

گفت و قلبش میان همان ترس و وحشتی که احاطه

اش کرده بود برای لحظه ای ایستاد. گفت و

بالاخره ان پیاز و تندی اش بهانه ای شد تا اشکش

بچکد.

چاقو از دست ارسلان سر خورد و کف سینی

افتاد.

 

 

_دیگه هیچ فرقی نمیکنه ایده آلم چی بود. واقعا

اهمیتی نداره قبلا چی دوست داشتم و چی فکر

میکردم. مهم الان که فقط تو رو میخوام و این

زندگی و…

یاسمین مکث کرد. میان حال و هوای بارانی و

طوفانی اش خندید و سینی را از مقابل او جلوی

خودش کشید.

_وسط همین اتیش و خطری که هر روز از بیخ

گوشمون میگذره. با همین بد اخلاقیات… با این که

هنوزم جوری میتونی تهدیدم کنی که تنم بلرزه و

ته دنیا بیاد جلو چشمم ولی نمیخوام از دستت بدم.

تو بهم اعتماد نداری ولی من نمیتونم حتی یک

لحظه به نبودنت فکر کنم.

ارسلان با درد چشم بست. طوفان حال دخترک به

قلب او هم سرایت کرده بود!

 

_یاسمین؟

_هدفم از این حرفا فقط این بود که بفهمی درسته

ایده آلم نبودی ولی الان تو جایی قرار دارم که

هیچکس نمیتونه جات و برام پر کنه. عقل و قلبم

یکی شده دیگه اهمیتی نداره قبلا چه فکری

میکردم.

چشم های ارسلان برق میزد: عقل و دلت اونقدر

باهام صاف هست که تا ته تهش کنارم باشی و با

شـ…

_آره هست.

 

 

محکم گفت و اجازه نداد او حرفش را کامل کند.

ارسلان سخت نفس زد و مشتش زیر میز با

استرس جمع شد… اما لبخند میزد.

 

#پارت_646

_نمیخوای چیزی بگی؟

نگاه او به مقابلش بود و از چشم های بی حسش

هیچ چیز مشخص نبود… متین کلافه و عصبی

نزدیک بود تمام شیشه های ماشین را بشکند.

_فکر کردی میتونی با این سکوت مسخره مظلوم

نمایی کنی؟ فکر کردی من احمقم؟

 

 

سر او که پایین افتاد متین کفری شد و صدایش را

توی سرش انداخت؛

_چرا لال شدی لعنتی؟ من انقدر احمق بودم؟ انقدر

احمقانه باهات مهربون بودم؟

دستش را روی سینه اش کوباند و حنجره اش

خراش برداشت؛

_هیچکس نبود ازش سو استفاده کنی که من و…

_بخدا قسم داری اشتباه میکنی.

صدای متین توی گلویش خفه شد. چشم های اشکی

آسو پر بود از حسی که ازش سر در نمیاورد.

 

 

_اشتباه میکنم؟ همین؟

_به روح پدر و مادرم من کاری نکردم اقا متین.

متین هیستریک خندید: نکردی؟

آنقدر پر بود و خسته… انقدر عصبی و کلافه و

شوکه که دیگر توان داد کشیدن هم نداشت. رنگ

چهره اش طوری بود که دخترک میترسید هر

لحظه سکته کند…

موبایل مشکی رنگ که دوباره مقابل چشمانش بالا

آمد، پلک بست و صدای او شد ناقوس رسوایی…

_کاری نکردی و این موبایل توی وسایلات بود؟

کاری نکردی و اون همه پیام جور وا جور برات

فرستادن؟ واقعا کاری نکردی آسو خانم مظلوم؟

 

 

آسو با بغض سرش را تکان داد: من حتی نمیدونم

اون لعنتی چطور سر از وسایلم درآورده. بخدا

نمیدونم!

_نمیدونی و یواشکی پا گذاشتی تو اتاق یاسمین؟

قلب آسو ریخت: آقا متین بخدا من…

_میدونی روز اول ارسلان خان بهم چی گفت؟

دهان آسو بسته شد. حرکات عصبی و هیستریک

او اجازه حرف زدن را ازش میگرفت.

_گفت متین، دختری که ما باعث مرگ پدرش

بودیم و خونه خرابش کردیم انقدر ساکت و

محجوب نمیشینه نگاهمون نمیکنه. انقدر آروم

 

 

جلومون وانمیسته… کمه کم یه سیلی باید تو

صورتت بزنه نه اینکه خشک و خالی قبول کنه

باهات بیاد تهران.

بند دل دخترک پاره شد. دهانش از شدت تعجب

باز مانده بود. متین بیرحمانه ادامه داد؛

 

#پارت_647

_گفت این دختر حتی یکم غیرت خرج نکرد و داد

و بیداد راه ننداخت که ما بگیم اره. ناراحت…

مقصرشم ماییم. من اون موقع خیلی منگ بودم.

گیج بودم، فقط میخواستم نجاتت بدم ولی…

 

 

مکثش دل آسو را از جا درآورد: ولی راست

میگفت. تو اون روزا هیچ کاری نکردی… حتی

یه سیلی تو صورت من نزدی که دلم خوش بشه به

جاسوس نبودنت.

پلک های آسو پرید: جاسوس؟

_ارسلان خان گفت این دختر هر خراب کاری کنه

پای توعه. گفت تاوانش خودت پس میدی و این دل

عاشقت!

چرخید و نگاهش ماند به چشمان نم زده و

حیرانش! داشت تخته گاز میرفت و میگفت و

خراب میکرد هر چه را که آباد کرده بود.

_تو هیچ میفهمی چی میگی اقا متین؟

 

 

_کاش دیگه نگی آقا متین. کاش دیگه بیشتر از این

تن و بدنم و نلرزونی.

دستش را بالا آورد و چنگ انداخت توی موهایش:

من گردن شکسته جواب آقا رو چی بدم؟

_فکر کردی خدا میبخشتت بخاطر این تهمتت؟

_تو چی؟ خدا تو رو میبخشه بابت پیغامایی که

برای افشین فرستادی و مو به مو راجب یاسمین

براش توضیح دادی؟

آسو نزدیک بود روی سرش شاخ درآورد.

_میدونی اگه این موبایل و ارسلان خان تو کیفت

پیدا میکرد چی میشد؟ میدونی چه بلایی سرت

میاورد آسو خانم؟

 

 

دخترک لرز کرد. کمرش چسبید به کاپوت ماشین

و دست روی قلبش گذاشت: به روح مادرم…

_قسم نخور!

صدای داد متین طنین انداخت توی سرش و با

درماندگی همانجا روی زمین نشست.

_انقدر قشنگ امار دادی که افشین الان بیخ گوش

اون دختر داره تنشو میلرزونه. یاسمین جز خوبی

چیکارت کرده بود آسو؟!

_اون موبایل مال من نیست.

_یاسمین آقا رو راضی کرد که بیاریمت تهران.

یاسمین با مامانم حرف میزد که باهات تندی

 

 

نکنه… اون یاسمین بدبخت تو هر شرایطی هوات

و داشت لاکردار.

_من کاری نکردم اقا متین.

متین مشتش را به سپر ماشین کوباند و مشتش

دیگرش چسبید به قلب خودش…

_من با قلبم روت حساب کرده بودم آسو. میفهمی؟

 

#پارت_648

قلب آسو تپیدن را از یاد برد. لب هایش از شدت

بغض بهم پیچید و زبانش بند آمد. اوضاع طوری

 

 

بغرنج و همه چیز بر علیه اش بود که حتی

نمیتوانست زبانش را به دفاع از خودش باز کند…

_کی جز تو از تک تک مسائل شخصی یاسمین

خبر داشت؟ کی جز تو و مامان حتی ساعت

خوابشم میدونه؟

آسو محکم لبش را زیر دندانش گزید. هق هق توی

گلویش اجازه ی حرف زدن را ازش گرفت.

_من به آقا چی بگم آسو؟ خودم به درک… خودم

به جهنم که ته تهشم قراره بمیرم…

سرش را خم کرد و با نگاهش سلول به سلول تن

دخترک لرزید؛

_میدونی چه بلایی سر تو میاره؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عنکبوت

    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی می‌شوند برای باز کردن معماهای به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردا زنده میشوم pdf از نرگس نجمی

  خلاصه رمان:     وارد باغ بزرگ که بشید دختری رو میبینید که با موهای گندمی و چشمهای یشمی روی درخت نشسته ، خورشید دختری از جنس سادگی ، پای حرفهاش بشینید برای شما میگه که پا به زندگی بهمن میذاره . بهمن هم با هزار و یک دلیل که عشق به خورشید هیچ جایی در آن نداره با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش بودنت
دانلود رمان آرامش بودنت به صورت pdf کامل از عسل کور _کور

    خلاصه رمان آرامش بودنت: در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد! دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد، حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
black girl
black girl
1 سال قبل

آسو و یاسمین جفتشون ب یه نحوی رو مخن 😐😐😐
ولی یه جایی سوتی داده ارسلان گفت تو مگه گردنبند داشتی درحالی که تو یه پارت گفته بود حتی ندیده یاسمین گردنبندی که پدرش بهش داده بر حسب اتفاق در بیاره و همیشه گردنشع

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

پارت بعدی رو کی میزارید؟
لطفاً زودتر بزارید تا ببینیم چی میشه🙏🙏

دلوین
دلوین
1 سال قبل

ای خدااا یاسمین چرا واقعیت و نمیگه؟؟
‌اَه مطمئنم ارسلان آخرش از زبون افشین واقعیت و می شنوه و یاسمین و ول می کنه و میره بعدشم باید کلی حرص بخوریم که این دوتا دوباره باهم اکی شن😶

این آسو هم که انگار زبون نداره از خودش دفاع کنه😐

P:z
P:z
1 سال قبل

وای
به نظر شما آسو واقعا اینکارو کرده؟؟
یا کار یکی دیگه ست
یعنی ربطی به اون نگهبانی که پیش شیدا و افشین بود داره؟
یا یه چیز دیگه؟
مغزم داره سوت میکشه

kim.ias
kim.ias
پاسخ به  P:z
1 سال قبل

قطعا کار اسو نبوده کار رامینه اون بادیگارده

بنده خدا
بنده خدا
1 سال قبل

اقا ناموصا این دختره اسو نمیتونه یکی بکوبه دهن متین بش بگه کار من نبوده ؟؟ اصن گیریم قبول نکنه چرا هنوز نشسته بر و بر داره نگاش میکنه پاشه بره دیگه ….
این یاسمین داره رو مغز من رژه میره با این دست دست کردنش اقا بگو خودتو راحت کن دیگه … مرگ یه بار شیون یه بار ….

======
======
پاسخ به  بنده خدا
1 سال قبل

حرفت حقه
منم روانی شدم از دست اسو و یاسمین
چرا همیشه دخترا رو یه جوری نشون میدن که زبون ندارن نمیتونن از حقشون دفاع کنن
وقتی تهش مردنه هرچی تو دلته بریز بیرون دیگه :/

...
...
1 سال قبل

میشه لطفاً پارت بعدیشو زودتر بزارید لطفاااا 🥺🥺🙏🙏🙏

الہہ افشاری
الہہ افشاری
1 سال قبل

میشه یه نفر به من بگه افشین چیکار کرده با این یاسمین که می‌ترسه ارسلان بفهمه من رمان رو از یه جایی به بعد خوندم از اول نخوندم

Mobina
Mobina
پاسخ به  الہہ افشاری
1 سال قبل

منم نمیدونم چیزی گفته نشده تو رمان درموردش

دنیام
دنیام
1 سال قبل

وای قلبم😱

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x