رمان گریز از تو پارت 167

5
(2)

 

 

یاسمین میان سکوت و خودخوری کف دستش را

روی چشم هایش کشید. شایان انگار انتظار همچین

لحظه ای را داشت که دخالت نمیکرد. فایده ای هم

نداشت… ارسلان دیگر کوتاه نمی آمد. تا همین

لحظه هم به قول خودش مردانگی خرج کرده بود.

_برو… اون دخترم با خودت ببر. هرجا که

میخوای! خواستی مادرت و ببینی با محمد

هماهنگ میکنی و بیرون دیوارای این خونه

میبینیش.

انگشتش را بالا برد و توی هوا تکان داد:

_ببینم، بشنوم پات کج رفته یا اون دختر داره

زرنگ بازی درمیاره کاری میکنم پشت هر نفسی

که میکشید درد باشه متین.

 

 

متین با درماندگی به ماهرخ نگاه کرد. زن بزور

بغضش را کنترل کرد تا نترکد. ارسلان با

بیرحمی ادامه داد:

_پشتم هر غلطی خواستی کنی، به خودت یادآوری

کن که مادرت تو این خونه زندگی میکنه.

یاسمین با تمام خودداری اش عصبی شد و زبان

باز کرد:

_چی میگی ارسلان؟

_به تو اجازه ندادم حرف بزنی.

یاسمین سرش را تکان داد: من خفه میشم ولی

میشه تو یکم به حرفایی که میزنی دقت کنی؟

 

 

_تا همینجا هم اگه جون اون دختر و بهش بخشیدم

بخاطر توعه. متین خان هم میدونه چقدر گند زده،

یه نمونه اشم روبروی من نشسته پس دیگه حرفی

نمیمونه.

حالت نگاهش طوری بود که یاسمین دیگر

نتوانست زبانش را توی دهانش بچرخاند. چشم

هایش آشوب بود و قلب ترک برداشته اش دیگر

توان زخم زبان های او را نداشت.

ارسلان با مکث نگاه ازش گرفت و صاف نشست:

_حرفی داری ماهرخ؟

رنگی به چهره ی زن نمانده بود. پارچه توی

دستش جایی برای مچاله شدن نداشت!

 

 

_نه اقا… هر چی شما بگید.

دل یاسمین برای صدای لرزانش رفت. ارسلان

بریده و دوخته و تنشان کرده بود.

_خوبه پس، میتونی بری راهیشون کنی.

متین خواست چیزی بگوید که ارسلان نطقش را

کور کرد:

_واقعا نمیخوام صدات و بشنوم. نمیخوام بلند شم

و بابت بی عرضه بازیات بزنم تو گوشت پس فقط

برو…

متین با بغض سرش را پایین انداخت. درد روی

دلش با سوز هیچ زخمی قابل قیاس نبود. لحظه ی

 

 

اخر فقط گفت؛ “ببخشید آقا” و بعد همراه مادرش و

آسو از در بیرون رفتند.

 

#پارت_802

نگاه یاسمین با بغض دنبال ان ها و در بسته ماند.

شاید باید خداروشکر میکرد که ارسلان واکنش

بدتری نشان نداد. شاید اخراج کردن متین به نفع

خودش بود!

_من بفهمم کسی جز ماهرخ با متین ارتباط داره و

حرف میزنه، این عمارت و رو سرش خراب

میکنم.

 

 

چشم یاسمین که سمتش چرخید، زل زد در چشمان

پر بغضش و محکم تر ادامه داد:

_خصوصا اگه بفهمم کسی با آسو ارتباط داره یا…

_چرا متلک میندازی ارسلان؟ بگو اگه با آسو

ارتباط داشته باشی این عمارت و رو سر تو هم

خراب میکنم دیگه.

ارسلان چشم باریک کرد توی صورتش و پوزخند

زد. قلب دخترک به درد آمد…

_دیگه خودت میدونی چیکار میکنم، نیاز به گفتنش

نیست.

 

 

یاسمین آه کوتاهی کشید و سرش را پایین انداخت.

در این شرایط نباید حاضر جوابی میکرد. اوضاع

بر وقف مراد هیچکس نبود!

اردلان و شایان همچنان ساکت بودند که ارسلان

خندید و پا روی پا انداخت. هنوز باورش نمیشد

برادرش بعد از این همه سال بی خبر آمده و حالا

مقابلش نشسته! حجم ناباوری و ترس روی سینه

اش اجازه نمیداد فشارش تنظیم شود و پشت سرش

مدام تیر میکشید!

اردلان با استرس پایش را تکان داد و نیم نگاهی

سمت یاسمین انداخت. انگار باز هم حالش بد بود و

به روی خودش نمی آورد.

قبل از اینکه ارسلان دهان باز کند، شایان صاف

نشست و با لبخند کمرنگی گفت:

 

 

_تکلیف من چیه ارسلان جان؟ بیرونم میکنی یا

باید تبعید شم یا میزنی از دم…

_مزه نپرون شایان.

شایان دستی به موهای جو گندمی اش کشید.

ارسلان به برادرش نگاه کرد و شایان زودتر

پرسید:

_تکلیف این بچه چیه؟ خودش میخواد بیاد خونه ی

من!

ابروهای ارسلان بالا پرید: چه جالب. این همه راه

و کوبیده اومده که بیاد پیش داییش؟

اردلان طاقت نیاورد: متلک میندازی داداش؟

 

 

_نه دارم تو روت میگم. پاشدی اومدی اینجا که

چی بشه؟ دقیق برام بگو!

اردلان خودش را جلو کشید. با جسارت و درد و

یک خروار دلتنگی… با حسرت روزهای از دست

رفته ای که موی سپید نشانده بود بر سر این برادر

بیرحم و دیگر بر نمیگشت…

 

#پارت_803

_چون دلم برات تنگ شده بود.

 

 

ارسلان ساکت تماشایش کرد. توی ذهنش کسی با

قساوت شمشیر میزد. قلبش با شدت میتپید و آن

دلتنگی کوچک چنبره زده گوشه ی قلبش جرات

ابراز نداشت.

_من همه ی ادمات و دور زدم و با یه برنامه

ریزی چند ماهه اومدم اینجا که تو رو ببینم داداش.

دلیل از این محکم تر؟ هدف از این مهم تر؟

_اره محکم تر. مهم تر اینکه داداشت و دور بزنی

و از اعتمادش سو استفاده کنی؟

اردلان جا خورد. ارسلان نفس های بلند و کش

دارش را کنترل کرد. ضربان قلبش بالا بود!

_من شب و روز اینجا خون دل میخورم که کسی

تو اون خراب شده کاری به کاریت نداشته باشه تا

 

تو بتونی با آرامش درس بخونی و کار کنی. که

نشی یکی مثل من… که مثل من انقدر سگی

زندگی نکنی.

شایان چشم بست: بسه ارسلان.

_چرا شایان… حداقل تو یکی بودی و دیدی من

چه غلطایی کردم و نکردم.

کف دستش را روی سینه اش کوباند و با بغض ته

نشین شده توی گلویش گفت:

_من به جرم بزرگ تر بودنم، شدم گناه کار ترین

آدم دنیا. معلوم نیست آه چند نفر پشتمه حتی

نمیدونم چجوری قراره بمیرم… از یک ساعت

بعد خودم خبر ندارم ولی بازم همه چی و تحمل

کردم و جنگیدم. جنگیدم که تو آدم باشی اردلان.

 

 

اشک از چشم اردلان پایین چکید که ارسلان با

خشم خودش را جلو کشید و درد ستون فقراتش را

لرزاند:

_ تو هر چی شد فقط گریه کردی و پشت من قایم

شدی و یه بار با خودت فکر کردی برادرت گریه

کردن بلده یا نه؟

یاسمین تکان سختی خورد. وقتی با انگشتان

ظریفش دست مشت شده ی او را گرفت انگار

سطل اب یخ روی سر ارسلان ریخت.

_یکم نفس بکش ارسلان، اروم باش تا خودتو

سکته ندی ول کن نیستی؟

 

 

ارسلان توجهی بهش نکرد و رو به چشم های

اشکی اردلان با صدایی متزلزل لب زد:

_من چیکار باید برات میکردم که نکردم اردلان؟

تن اردلان به تب نشست. لال شد و حتی اشکش هم

بند آمد. یاسمین مچ سفت دست او را نوازش کرد

و آرام صدایش زد. جانی در تن ارسلان برای

جنگیدن نمانده بود.

 

#پارت_804

یاسمین با مکث و نیم نگاهی به شایان گفت:

 

 

_دکتر ما بریم که اینا راحت باهم حرف بزنن؟

ارسلان مچ دستش را از میان انگشتان او بیرون

کشید:

_لازم نکرده تو با این وضعیتت اینور اونور بری.

صدای طوفان زده اش، جان نداشت. پر بود از

خط و خش و دردی بی پایان. بغض توی تک تک

تارهای صوتی اش تنوره میکشید! اما باز هم

محکم بود.

سرش را خم نمیکرد… گره ی مشت هایش سفت

بود و ماهیچه ی ضعیف شده ی قلبش هنوز هم

قدرت داشت تا این حجم از غم را حمل کند!

ارسلان بود و مقاومت هایش…

 

 

یاسمین سرجایش نشست و منتظر ماند تا او برای

حکم بعدی زبان باز کند. عادت کرده بود به

زورگویی هایش…

عادت که نه… عاشق شده بود و این عشق با تمام

قوا جلوی آن زبان تند و تیزش می ایستاد تا مبادا

جدال دیگری راه بیفتد.

ارسلان نفس عمیقی کشید و رو به اردلان رک و

راست پرسید:

_اول بهم بگو کی کمکت کرد برگردی؟

پسرک جا خورد. چهره اش درهم رفت و ارسلان

دست هایش را روی سینه گره کرد.

 

 

_قشنگ برام توضیح بده چجوری آدمای منو

پیچوندی؟ با چه پروازی خودتو رسوندی ایران که

آب از آب تکون نخورده؟

اردلان نگاهش را به کفش هایش دوخت و گلویش

را صاف کرد. ارسلان به همین سادگی رهایش

نمیکرد…

_خیلی وقت بود دنبال یه فرصت بودم تا برگردم

اینجا. اما نه درسم بهم مهلت میداد نه کارم… به

همین سادگی هم نمیتونستم ولشون کنم. از طرفی

انقدر از همه طرف تحت نظر بودم که متین آمار

نفس هام و داشت. حتی فهمیده بود دنبال مرخصی

ام برای برگشتن!

پلک های ارسلان پرید. شایان چشم دزدید و

یاسمین هم با بهت نگاهشان کرد.

 

 

_متین فهمیده بود تو قراره برگردی؟

به شایان و سر پایینش نگاه کرد: یعنی تو هم

میدونستی شایان؟

_فقط حرفش بود. دربه در شدیم انقدر باهاش

حرف زدیم که از خر شیطون پیاده شه.

ارسلان عصبی تر خندید: خب الان پیاده شده؟

اردلان مداخله کرد: تقصیر کسی نیست داداش.

دایی راست میگه… متین از روزی که فهمید خونه

و زندگی منو محاصره کرد. اجازه ی اب خوردن

نداشتم.

 

 

 

 

#پارت_805

چشم های ارسلان به طرز ترسناکی باریک شد و

پوزخند زد. اردلان ادامه داد:

_ درست چند وقت بعدش شرکت یه سفر کاری

تفریحی برای کارکنان تدارک دید. مثل اکثر سفر

ها… منم مثل همیشه جزوشون بودم. سفرشون هم

طولانی بود و گفتن یک ماه طول میکشه.

مکث کرد و با خجالت سرش را بالا گرفت:

 

 

_همه فکر کردن من همراه گروهم ولی من با

بدبختی لحظه ی اخر یکی رو جایگزین کردم و

خودم زمینی اومدم ونکوور. ولی اسمم تا لحظه ی

اخر تو لیست کارکنان شرکت بود و بخاطر همین

کسی متوجه غیبتم نشد.

ابروهای ارسلان جایی برای بالا رفتن نداشت.

شایان هنوز مات و مبهوت داشت به اردلان نگاه

میکرد.

_مطمئن بودم اگه بیام ترکیه تو استانبول آدمات

گیرم میندازن. به همین دلیل با مشورت یه دوست

از ونکوور رفتم لندن و بعدم اومدم امارات و

آخرشم ایران…

شایان با تعجب سرش را تکان داد:

 

 

_تو چه جراتی داشتی پسر؟ دور دنیارو دور زدی

که بیای ایران چه خاکی تو سرمون بریزی؟

اردلان مقابل نگاه سنگین ارسلان نفسش را با شرم

بیرون فرستاد:

_گفتم که یه دوست…

_اسم اون دوست عزیزی که این بلارو سر من

آورده چیه؟

_نمیتونم بگم داداش.

ارسلان چند ثانیه فقط نگاهش کرد و بعد سرش را

بالا گرفت و خندید. حرص و خشم داشت پدرش را

درمیآورد.

 

_من نمیدونستم منصور خان واسه داداش من شده

دایه مهربان تر از مادر…

وقتی رنگ از رخ اردلان پرید فهمید که تیر را

درست پرتاب کرده. خنده اش ترسناک تر شد و

اینبار یاسمین هم با ناباوری به حرف آمد:

_یعنی منصور خان تمام این مدت کمکش کرده؟

اردلان با استرس خودش را جلو کشید:

_داداش بخدا منصور خان هدفش خیر بود. من

هزاربار بهش زنگ زدم و ازش خواهش کردم…

اصلا اگه اون نبود که…

_اگه اون سگ پیر نبود قطعا من اینقدر بدبختی و

درموندگی نمیکشیدم.

 

 

اردلان ساکت شد و شایان هم دستش را گرفت تا

بیشتر از این چیزی نگوید.

 

 

#پارت_806

بعد از این همه حرف و اه و گریه… بعد از

فهمیدن اصل ماجرا و تعریف های اردلان،

ارسلان همچنان مثل یک مجسمه نشسته و زل زده

بود به دیوار. انگار از شب قبل تا الان یک مسیر

تاریک و مه زده را یک نفس دویده بود و سر آخر

با پیشانی خورده بود توی یک دیوار بتونی! هیچ

 

 

چیز معنی نداشت… از یک فاجعه بیرون می آمد

و بلافاصله وارد فاجعه بعدی میشد!

هنوز توی شوک زخمی شدن یاسمین توسط افشین

بود و نمیتوانست حضور اردلان و دردسر های

بعدش را هضم کند. باید یک فکری برای پنهان

شدن او میکرد!

منصور تلافی تمام نافرمانی هایش را یک جا

درآورده بود، آن هم به بدترین شکل…

_ارسلان؟

شاید صدای ظریف دخترک با آهنگ خوشی که

نمونه اش را میان ترک های هیچ خواننده ای پیدا

نمیکرد، تنها نقطه اتصالش به یک منبع آرامش

بود!

 

 

سرش را چرخاند و چشم هایش را با فاصله ی چند

ثانیه چرخش عقربه ها روی ساعت باز و بسته

کرد.

یاسمین با تمام ترک خوردگی های دیوار دلش، باز

هم لبخند میزد:

_خوبی؟

هاله ی قرمز رنگ دور دایره ی سیاه چشمانش

نشان هر چیزی بود جز حال خوب…

_اره. ببرمت بالا؟

دخترک نه ی آرامی گفت… دلش قدم زدن

میخواست! پهلویش در وضعیت جالبی نبود اما

دلش نمیخواست میان تخت گرفتار شود.

 

 

_میدونی که من از خوابیدن زیاد متنفرم. کلافه

میشم!

_اره خب تو باید هر لحظه آتیش بسوزونی!

خنده ی آرام یاسمین و برق چشمهایش همان ستاره

ی دنباله دار قلب سیاهش بود!

شایان که بلند شد، ارسلان نگاهش را چرخاند:

_میخوای بری؟

_کار و زندگی دارم. دو شبه اینجام…

 

 

اردلان با استرس پشت بندش بلند شد: منم بیام

دایی؟

ابروهای ارسلان میان سکوت بالا رفت. او هم

منتظر چیزی جز نیمچه محبت برادرش نبود. فقط

دلش میخواست او بگوید بمان…

یاسمین با دیدن سکوت ارسلان لبخندی مسخره زد

و با آرنج به بازوی او کوبید. ارسلان با همان نگاه

معنادار سمتش برگشت:

_بله؟

یاسمین با دندان های روی هم فشرده خندید؛

_چیزی نمیخوای بگی ارسلان جان؟ داداشت

میخواد بره ها…

 

 

 

#پارت_807

_داداشم غلط میکنه.

سر یاسمین پس رفت و تا خواست صاف بنشیند

چنان دردی که تنش پیچید که محکم لب گزید و

چشم بست.

حواس ارسلان هم رفت پی لبخند تلخ و امید خشک

شده در چشمان اردلان…

_ارسلان؟

 

 

چشم از چشمان پسرک بغض دار جدا نکرد:

_داداشم خودش میدونه چه غلطی کرده و فعلا

پاشو از اینجا بیرون نمیذاره تا من تکلیفش و

مشخص کنم.

شایان پوفی کشید و کتش را روی دستش انداخت.

فقط رو به دخترک گفت:

_درد داشتی یا خونریزی بهم زنگ بزن.

داروهات و سر وقت بخور.

یاسمین فقط بزور سرش را تکان داد. اردلان یک

لنگه پا ایستاده بود که با ورود ناگهانی محمد شایان

سر جایش ایستاد. محمد سمت ارسلان هجوم برد و

وقتی او صاف نشست، چیزی زیر گوشش زمزمه

کرد. صدایش به جز گوش های ارسلان یه

 

 

هیچکس نمیرسید… رنگ چهره ی ارسلان یک

لحظه سرخ شد و بعد نگاهی که در پی ساعت

دوید.

_چقدر فرصت داریم؟

محمد متعاقبا به ساعت نگاه کرد: سه ساعت اقا…

_بریم پس! امروز تمومش میکنم.

یاسمین گیج و منگ نگاهش میکرد: کجا میری

ارسلان؟

ارسلان بلند شد و اول سمت شایان برگشت:

 

 

_سه ساعت بمون بعد برو. کسی تو عمارت نیست

که دلم بهش قرص باشه…

_کجا میری؟

_کار دارم. تا سه چهار ساعت دیگه برمیگردم.

اول به یاسمین اشاره کرد: هواشو داشته باش

شایان، مثل ادم غذا نخورده. دلم نمونه پیشش…

بعد هم نیم نگاهی سمت اردلان انداخت:

_حواست به بچه ی خواهرت هم باشه که بیشتر از

این گند نزنه به هیکل من.

 

 

شایان باشه ای گفت و ارسلان همراه محمد سمت

در رفت:

_همه دوربینا روشن باشن، همه اماده باش…

هیچی قابل پیش بینی نیست.

_همه چی سکرته اقا، خیلی یهویی دستور رسید.

_بازم مراقب باش. من طاقت ندارم این سه نفر

چیزیشون بشه! فقط همینا برام موندن…

محکم بود اما غم توی لحن درمانده اش بارز ترین

حس دنیا بود. محمد لب بهم فشرد و مثل همیشه

چشم گفت!

 

 

 

#پارت_808

محمد به جمعیت نگاهی انداخت و با احتیاط و

همانطور سینه خیز عقب کشید:

_شلوغه آقا…

نگاه ارسلان به شی بزرگ سیاه رنگ توی دستش

بود!

_بدترین ساعت و انتخاب کردن.

_گفتن اینجوری رد گم کنی راحت تره… طرف

در خونش محافظ داره.

 

ابروهای ارسلان بالا پرید: پس خیلی خرش میره.

بعد هم سرش را جلو کشید تا خودش اوضاع را

چک کند:

_کی میاد بیرون؟

_الانا باید بیاد. اماده شیم بهتره…

ارسلان تاکید کرد: هیچ حرکت اضافه ای نکن

محمد. تیر اولی خطا بره، دومی گیرمون میندازه.

سرتم بلند نکن که بفهمی به هدف خورده یا نه!

فهمیدی؟

_چشم آقا. فقط بگم که چند نفر مارو پوشش دادن.

 

 

_که چه غلطی کنن؟ مطمئن شن کارم و درست

انجام میدم یا نه؟

_نه آقا. گفتن شما نباید تحت هیچ شرایطی گیر

بیفتین و برای همین یه تازه وارد تو یه نقطه ی

دیگه از ساختمون کناری منتظره تا حواس محافظ

ها رو پرت کنه. بعد از شلیک شما…

_فقط بگو گند نزنه به کار من! تیر من کی خطا

رفته که این دومیش باشه؟

محمد سر تکان داد و ارسلان روی سینه دراز

کشید. قنداق اسلحه سیمینوف را روی کتفش محکم

کرد و یک چشمش را بست و چشم دیگرش زوم

شد توی دوربین کوچک اسلحه!

سوژه هنوز در دیدش نبود. سرش عقب رفت و

محمد دوربین شکاری را پایین آورد.

 

 

_طرف کی هست محمد؟

_یکی که داره پرونده های کامران ارجمند و

پیگیری میکنه!

با دیدن برق چشمهای ارسلان، مکث کرد و محتاط

پرسید:

_کامران واقعا کی بود اقا؟ چرا انقدر سرش

جنگه؟

ارسلان لبخند زد: یه مهره ی دولتی بالارتبه!

پلک های محمد پرید: چی؟

 

 

_با کلی وعده و وعید آوردنش تو راه. همون پشت

پرده های که خون مردم و کردن تو شیشه!

ارجمندم اولش باورش نشده بود چه خبره ولی بعد

تا به خودش اومد دید داره تو لجن دست و پا میزنه

و راه برگشتی نداره.

 

 

#پارت_809

_واسه همین هنوز دنبال قاتلش میگردن؟

 

 

چهره ی ارسلان درهم رفت: از قاتلش و پیگیری

تکتک اموالش میخوان برسن به جنایت هایی که

هنوزم تموم نشده. ولی نمیتونن… میبینی که تا یه

نفر میاد درست و حسابی پیگیر شه دخلش و

میارن.

_پس اگه بفهمن یاسمین کجاست…

ارسلان میان حرفش رفت: اتفاق قشنگی نمیفته و

منم تا زندم نمیذارم کسی از هویتش با خبر شه.

حتی خودشم نباید بفهمه پدرش واقعا کی بوده.

محمد نفس عمیقی کشید:

_درسته! پس انقدر کله گنده بود که تونست سال ها

یاسمین و مخفی کنه.

 

 

_منصور خان میگفت اگه یاسمین برنمیگشت تو

سوئد ردش و میزدن. واسه همین براش هویت

جعلی درست کردن!

بعد هم سرش را جلو برد و از پس دوربین زل زد

به نقطه ی مورد نظر… چشم دیگرش را بست و

دوباره اسلحه را روی کتفش محکم کرد.

_بگو محمد…

_فکر کنم دیدمش آقا، فقط چند نفر دورش و

گرفتن…

ارسلان هدف را زیر نظر گرفت!

_شمارش کن!

 

 

محمد با دقت به هدف نگاه کرد: یک…

ارسلان اسلحه را فیکس کرد. نگاهش از روی

هدف جا به جا نمیشد… همیشه همین بود! طعمه

اش را چنان نشان میکرد که انگار هیچ چیز جز

ان در دنیا وجود ندارد و بعد… خلاص!

_دو…

ارسلان ضامن را کشید. انگشتش رفت روی

ماشه.

_سه…

ماشه را کشید و در عرض صدم ثانیه تیر از پس

جریان هوا خودش را رساند به شاهرگ مرد و

انگار میان جمعیت بمب منفجر شد.

 

 

ارسلان و محمد همزمان روی زمین دراز کش

شدند و نفسشان از سینه شان بیرون پرید. صدای

تیر اندازی می آمد…

_خورد به هدف آقا.

ارسلان چشم هایش را باز کرد و زل زد به

آسمانی هیچ وقت آبی نبود. گاهی سیاه بود و گاهی

قرمز… به رنگ خون! فقط زمانی که یاسمین

کنارش بود میتوانست هاله ی خنثی ببیند!

با پیامی که به موبایل محمد رسید، حواسش جمع

شد.

_تمومه اقا بریم!

 

 

 

 

#پارت_810

با تقه ای آرامی که به در خورد ماهرخ نم گوشه

ی پلکش را گرفت و در را باز کرد. دیدن یاسمین

آخرین تصورشان بود! متین جا خورد:

_تو اینجا چیکار میکنی؟

نگاه دخترک با تعجب در خانه ی نقلی و

کوچکشان چرخید. بامزه بود! شبیه خانه ی

مادربزرگی بود که هیچ وقت رنگش را ندید…

شبیه خاطراتی که حتی شنیدشان هم حسرت داشت!

 

 

آسو که با بغض صدایش زد تازه به خودش آمد و

دخترک دوباره پرید توی آغوشش! متین مستأصل

ایستاده بود میان خانه و مانده بود چه خاکی توی

سرش بریزد. یک عمر در این عمارت و باغ پا به

پای ارسلان بزرگ شد و رشد کرد و میان بدترین

روز ها خواهر و پدرش را از دست داد و حالا

باید همه چیز را میگذاشت و میرفت پی زندگی

که نه سر داشت نه ته!

اردلان که وارد خانه شد، آسو خودش را عقب

کشید. اشک گونه هایش را خیس کرده بود و از

شدت گریه نزدیک بود سکسکه کند!

یاسمین بازویش را نوازش کرد: آروم باش دختر ،

خدا بزرگه.

 

 

ماهرخ بدتر از همه… حرف نمیزد تا یکهو منفجر

نشود.

متین دست هایش را توی هم گره زد و سرش با

درد پایین افتاد. اردلان با مکث جلو رفت… از

روی همه شان خجالت میکشید. عامل همه ی این

بدبختی ها خودش بود و حالا درست موقعی که

ارسلان حکم داده بود کاری از دستش بر نمی آمد.

_من واقعا معذرت میخوام متین.

متین لبخند تلخی به رویش زد. این پسر درست

نقطه ی مقابل برادرش بود. مهربان و دلرحم.

احساساتش همان شبیه پسرک ده ساله ای بود که

ارسلان بزور فرستادش غربت و به اشک چشمش

هم رحم نکرد.

 

_اقا خیلی حرص منو داشت، تقصیر تو نبود!

اردلان تلخ نگاهش کرد و متین ضربه ای به کتفش

کوبید:

_بیخیال پسر…

_من شرمندتم. فکرشم نمیکردم داداش بخواد بعد

این همه سال همچین کاری باهات بکنه.

شایان مقابل تلویزیون نشست و با پوزخند گفت:

_پس هنوز اون غول تشن و نشناختی.

صدای تلویزیون و اخبار سراسری و اتفاقات تلخ

همیشه هم شده بود قوز بالا قوز.

 

 

یاسمین آسو را کنار خودش نشاند و دستش را

گرفت:

_دیگه الان وقتشه روی پای خودت وایسی. متین

هم کنارته پس از چیزی نترس.

 

 

#پارت_811

_من چرا باید کنار متین زندگی کنم یاسی؟ مگه

نسبتی باهاش دارم؟ اصلا کجا قراره بریم؟

 

 

چشمهای یاسمین با مکث بالا رفت و چسبید به

چهره درهم متین. او هم توی حال خودش نبود!

بی هوا گفت: میخوای دست این دختر و بگیری

کجا ببریش متین؟

نفس متین سخت و تکه تکه از سینه اش بیرون آمد

و سیبک گلویش بالا و پایین شد:

_حوالی ونک یه آپارتمان کوچیک دارم. مال

خودمه… کارمم سر جاشه، جز این دم و دستگاه

جایی نمیتونم کار کنم.

آسو به سختی لب تکان داد: من چرا باید با تو

زندگی کنم؟

 

 

_چون اقا اینطور خواسته.

_اقاتون آوارمون کنه بعد برامون تعیین تکلیف هم

بکنه؟

ماهرخ لب گزید و یاسمین نگاه گیجش را بین ان

ها چرخاند:

_شما هیچ نسبتی ندارید، خب چرا باید باهم زندگی

کنین؟

انگار ته دل متین چیزی قل خورد. شایان نیشخند

زد و آسو اخم هایش را در هم کشید.

اردلان هم متعجب بود: خب چه اشکالی داره؟

بدون نسبت باهم زندگی کنن.

 

 

یاسمین بی اراده خندید؛ اینجا ایرانه اردلان خان.

شما تازه از راه رسیدی، از فاز لس آنجلس بیا

بیرون.

اردلان با اخم نگاهش کرد: من نیویورک بودم.

خان هم نیستم.

یاسمین گردن کج کرد: حالا هر چی جناب. در هر

صورت آسو راضی نیست با متین تو یه خونه

زندگی کنه.

اردلان ابرو بالا انداخت و متین درمانده تر از

همیشه به دخترک نگاه کرد:

_من الان چه خاکی تو سرم بریزم آسو خانم؟

خودت پیشنهاد بده.

 

 

_خب ازدواج کنید.

نگاه ناباور همه برگشت سمت شایان و چهره

خونسردش که او سرش را بیتفاوت تکان داد:

_چیه خب؟ چشمهای این پسر که دو دو میزنه،

میخواید خواهر برادری تو یه خونه بمونید؟

یاسمین لبخند پررنگی زد. اردلان شانه بالا انداخت

و متین زل زد به چشم های عصبی دختری که

شده بود بیچاره ترین آدم دنیا…

_یا خدا…

با صدای شایان حواس همه پرت تلویزیون شد.

فیلم درگیری و همهمه بود مقابل یک ساختمان

قضایی…

 

 

شایان بی هوا گفت:

_امروز یه قاضی و جلوی دادگاه ترور کردن.

 

 

#پارت_812

نگاه یاسمین با بُهت و حیرت چسبید به صفحه

نمایشگر تلویزیون و با دقت زل زد به تصاویر…

_ترور کردن؟ وسط جمعیت؟

 

 

_اره نوشته دقیقا سه ساعت پیش، مقابل دادگستری

منطقه… قاضی بنامی هم بوده!

اردلان هم با تعجب به تصاویر و فیلم های کوتاه

نگاه میکرد!!

_به همین سادگی و راحتی یه مقام قضایی و ترور

کردن؟ چه جالب…

_هر کسی دل و جراتشو نداره. اون کسی که این

ترور و انجام داده مهارت کمی نداشته. تیرشم خطا

نرفته… صاف زده تو هدف!

شایان با تعجب برگشت سمت متین و چشم باریک

کرد توی احوالات او که با دیدن نیشخند و میمیک

صورتش به منظورش شک کرد!

 

 

_تو چیزی میدونی؟

پلک های یاسمین لرزید. دست هایش روی دست

آسو یخ زد… متین شانه ای بالا انداخت و سرش

را زیر کشید که یاسمین اینبار با صدایی که توی

حنجره اش میلرزید زمزمه کرد:

_سه ساعت پیش…

ارسلا هم سه ساعت پیش از عمارت زد بیرون

و… دیگر رنگ به چهره اش نماند. پلک هایش را

محکم بست و ناخودآگاه دست آسو را فشرد که او

نگرانش شد…

_خوبی یاسی؟

 

 

شایان تا ته ماجرا را خواند. با درد پشت پلکش را

فشرد و نفسش را با آه بیرون فرستاد! تیر ارسلان

به خطا نمیرفت. تقریبا هیچکس جز او همچین

مسئولیت و هدفی را قبول نمیکرد!

اردلان حیران فقط نگاهش را میان آن ها چرخاند:

_چیشد یهو؟ خب به منم بگید!

شایان جوش آورد: این اتفاق هنر دست اقا داداشته!

اردلان چنان وارد فاز شوک شد که زبانش لال شد

و رنگ پریده پوستش دیوار پشت سرش پوزخند

زد! یاسمین فقط سر روی دوش آسو گذاشت و این

درد را میان سینه اش دفن کرد. دیگر دل سرزنش

کردن ارسلان و بازخواست کردنش را نداشت.

جای هر جنگ و جدالی ترجیح میداد بغض هایش

 

 

را خفه کند. یک گوشه بنشیند و قضاوت را بسپرد

دست خدایی که این تقدیر را برایشان رقم زده بود.

آسو دست یاسمین را فشرد و زیر گوشش زمزمه

کرد:

_هنوز برات عادی نشده؟

صدای دخترک از ته چاه بیرون آمد:

_این چیزا هیچ وقت عادی نمیشه. مثل روزای

اول زخم زدن نداره اما دردش هست… یه سوزی

ته دلم میفته که میگه آخرش قشنگ نیست.

_یاسی؟

 

#پارت_813

_هر روز که جلو تر میرم و بهش وابسته تر

میشن، ترس از دست دادنشم تو قلبم ده برابر

میشه. پس عادی نمیشه آسو… نه خودش برام

عادیه نه کاراش. حتی روح تاریکش هم برام

عادی نیست. این چیزا اگه عادی بشه تهش مرگه!

شایان دو دستش را روی پاهایش کوبید و بلند شد:

_جمع کنید بریم عمارت الان ارسلان میاد. یه خبر

شنیدین مثل لشگر شکست خورده نباشید.

یاسمین دستی به پلک های نم دارش کشید و رو به

دخترک گفت:

 

 

_تو هم فعلا با متین برو. اینجا که ارسلان ممکنه

اذیتت کنه… شهر خودتونم که کسی و نداری، پس

فعلا بدون هیچ نسبتی با دل متین راه بیا تا خدا به

راهی جلو پات بذاره.

آسو جوابش را نداد و تمام زورش شد لبخندی

کمرنگ و بی روح به دخترکی که دل داده بود به

دردسر های تمام نشدنی یک آدم پر دردسر.

اردلان زودتر از همه از خانه بیرون زد و بعد

شایان و یاسمین پشت سرش قدم برداشتند.

_به این پسر بگو هنوز از راه نرسیده با ارسلان

لجبازی نکنه شایان خان. اون حالی که من دیشب

دیدم اگه بازم بالا بزنه فاجعه میشه.

 

 

_خودشون باهم کنار میان، به من ربطی نداره! از

من به تو هم نصیحت… دخالت نکنی بهتره. اینا

دوتا داداش کاملا متضادن که تو بدترین شرایط

پشت هم خالی نکردن. چه ارسلان با قلدری چه

این بچه با مهربونی…

یاسمین انگشت اشاره و شستش را بهم چسباند:

_اخلاقاشون سر سوزن بهم شباهت نداره. مرد

ندیدم انقدر ناز نازی و ضعیف.

شایان چپ چپ نگاهش کرد:

_اردلان ضعیف نیست.

_هست دکتر… هست! یعنی منم با این همه پخمه

بودنم انقدر از خودم ضعف نشون ندادم.

 

 

_تو شرایط اردلان و نداشتی یاسمین. این پسر از

بچگی به جای مادرش چسبید به پای ارسلان،

انقدر بهش وابسته بود که حد نداشت… وقتی

ارسلان بزور فرستادش امریکا منم یه مدت

همراهش رفتم، سه ماه زبونش بسته شده بود.

یاسمین چشم گرد کرد: شوخی میکنی؟

شایان با تاسف ایستاد و به قامت خمیده اردلان

چشم دوخت که آرام سمت ساختمان قدم برمیداشت.

_نه جدی میگم. ۲۵سالشه ولی انقدر حساس و

شکننده ست که انگار داری با یه پسر ده ساله

حرف میزنی. از دست دادن ارسلان بزرگترین

ترس زندگیشه.

 

 

یاسمین تلاش کرد بغضش را قورت دهد. تنها وجه

مشترکش با اردلان همین بود!

لبخندش ابروهای شایان چفت هم کرد و دخترک

لب زد:

_از دست دادن ارسلان بزرگترین ترس زندگی

منم هست.

 

#پارت_814

ساعت از ده شب گذشته و ماه بار و بندیلش را

آورده بود توی آسمان… باغ ساکت بود و حتی

سگ ها هم در آرامش پوزه هایشان را به زمین

چسبانده بودند.

 

 

بعد از رفتن متین و آسو ماهرخ در خانه ی خودش

تنها شده بود و دیگر دل و دماغی نداشت. فقط

برای اماده کردن شام و سر زدن به یاسمین آمد به

عمارت و بعد باز هم چپید در قفس تنهایی خودش!

یاسمین دستش را از زیر چانه اش برداشت و چشم

از در گرفت. شایان با حرص نفسش را بیرون

فرستاد:

_میاد دیگه یاسمین، چشمات چپ شدا…

_نگرانشم، همش میگم نکنه پلیس دستگیرش کرده

باشه.

شایان به خنده افتاد: دیوونه نباش، ارسلان به همین

سادگی دستگیر نمیشه. دستگیرم بشه سه سوت

درش میارن!

 

 

دخترک تعجب کرد: چطوری؟ اونم وقتی این همه

خلاف میکنه و جرم های سنگین داره.

شایان شانه هایش را بالا انداخت:

_سه سال پیش یه سرهنگی بود بدجور پاپیچ شده

بود. از اون آدمایی بود که چشمش جز خدا و راه

درست جایی رو نمیدید… سر یه ماجرا به

ارسلان شک کرد و پی کارش و گرفت. انقدر

جدی شد که ارسلان دو شب بازداشت موند ولی

روز سوم اومد بیرون! انگار نه انگار که پرونده

ای تشکیل شده…

یاسمین قوسی به لب هایش داد:

_خب اون سرهنگه چیشد؟ چطور ولش کرد؟

 

 

_چون به یه سری چیزای مهم شک کرده بود

دخلش و آوردن.

پلک های یاسمین پرید: چی؟ کشتنش؟

شایان پلکی زد که دخترک به ضرب پرسید:

_کی اینکارو کرد؟ خود ارسلان؟

_نه ارسلان که پاش گیر بود اجازه نداشت دخالت

کنه. اما یادمه سر اون جریان خیلی زندگیش بهم

ریخته شد. ولی بازم با یکم تعلیق و احتیاط

برگشت به روال سابق.

 

 

یاسمین دهان باز کرد تا حرفی بزند اما جای آن

فقط آه عمیقی از سینه اش خارج شد و سرش را

پایین انداخت.

شایان برای آرامش خاطر او لبخند زد و گفت:

_ارسلان از خطرناک ترین شرایط عبور کرده،

پلیس براش بچه بازیه. بد به دلت راه نده…

یاسمین به لبخند سردی اکتفا کرد و به ساعتی چشم

دوخت که عقربه هایش ده و نیم را نشان میداد.

 

 

 

 

#پارت_815

اردلان با چشم هایی خواب آلود از پله ها پایین آمد

و او هم با دیدن ساعت چشم گرد کرد:

_اوه چهار ساعت خوابیدم.

شایان دست به سینه ایستاد و پسرک به چهره پکر

یاسمین نگاه کرد:

_داداش نیومد؟

یاسمین لب برچید: نه…

 

_بخدا من کار و زندگی دارم میخوام برم خونه ام.

دوتا بچه رو سپرده به من خودش معلوم نیست

کجاست…

میان غر زدن هایش در باز شد و ارسلان داخل

آمد. خستگی از سر و رویش میبارید…

_چقدر غر میزنی شایان.

اردلان همانجا ایستاد و یاسمین با نگرانی بلند شد

و سر تا پایش را نگاه کرد!

شایان سریع کتش را برداشت:

_بچه هات صحیح و سالم… من دیگه میرم. خسته

شدم واقعا… شب بخیر!

 

 

بدون اینکه نیم نگاهی به کسی بیندازد از در

بیرون رفت. ارسلان میان خستگی لبخندی کجی

زد و چشم از رد قدم هایش گرفت.

_سلام داداش!

لبخند به سرعت از لبش پر کشید. انگار فاجعه ی

برگشتن او باز مثل آوار روی سرش ریخت. جای

خشم و عصبانیت دیروز و امروز سلامش را

جواب داد. نگاه معنادارش مغز استخوان اردلان

را سوزاند اما سر پایین نینداخت… لبخند مهربانی

زد و به یاسمین اشاره کرد:

_تا همین حالا که برگردی چشمش به در بود.

نگرانت شدیم!

 

 

صورت سفت و سخت ارسلان باز شد. پلک جمع

کرد و چرخید سمت دخترکی که با همان ته مانده

ی انرژی و رنگ پریده و قلب غمزده اش بهش

لبخند میزد تا ارسلان پی به حالش نبرد.

اردلان چشم ریز کرد توی احوالات نابسمان

برادرش و چشم های براقش که غیر عادی ترین

پدیده ی جهان بود!

_تو با این وضعیتت چند ساعت نشستی رو

صندلی یاسمین؟

اردلان لب بهم فشرده از سوتی که داده بود به

دخترک نگاه کرد. یاسمین جای هر چیزی فقط

پرسید:

_کجا بودی ارسلان؟

 

 

_الان این جواب سوال من بود؟

یاسمین نفس عمیقی کشید و نگاه ازش گرفت. رو

به اردلان گفت:

_ماهرخ شام درست کرده، شما گرسنه نیستی؟

 

 

 

 

 

#پارت_816

اردلان دستپاچه شد. لبخند هایش بوی مهربانی

میداد.. آشنا بود و هیچ ناخالصی نشد.

_خودم حلش میکنم.

نگاه یاسمین هنوز هم از شدت نگرانی تیره بود و

انرژی اش رو به زوال… بیش از حد روی پا

مانده بود و بیشتر از این نه توان داشت نه قلبش

یاری اش میکرد.

_من گرمش میکنم که باهم غذا بخوریم.

 

 

نگاه ارسلان تک تک اجزای چهره اش را از نظر

گذراند که یاسمین با لبخند کمرنگی سمتش

برگشت:

_جایی که بودی غذا هم خوردی یا نه؟!

اخم کمرنگ میان ابروهای ارسلان انگار جز

لاینفک زندگی اش بود که پاک نمیشد. سرش را

تکان داد و رو برادرش گفت:

_اگه میتونی تو برو حلش کن تا ماهم بیایم.

اردلان باشه ای گفت و چشمهایش خندید. ارسلان

ابرو بالا انداخت و این پسر تغییر کردنی نبود.

حتی در شرایط سخت هم خودش را حفظ میکرد و

مهربانی ذاتی اش را به رخ همه میکشید.

 

 

یاسمین با درد دست به پهلویش گرفت نشست.

میترسید خون از شیار بخیه ها پس زده باشد…

قدم های ارسلان سمتش کشیده شد و ثانیه ای بعد

مثل همیشه خم شده بود روی صورت دخترک…

_درد داری؟

یاسمین از بعد از ظهر و شنیدن آن خبر وحشتناک

ارام و قرار نداشت. سیاست هم نداشت تا حفظ

ظاهر کند. لحنش دیگر تخس نبود و جایش یک

دنیا غم را میشد از لا به لای رنگ عجیب و

اغواگر چشمهایش بیرون کشید.

_نه خوبم.

 

 

وقتی سر بالا گرفت ارسلان بدون مکث عطر

موهایش را به ریه فرستاد… نفس هایش مثل

همیشه گرم بود و آن حس و دو دو زدن

چشمهایش، واقعی!

یاسمین طاقت نیاورد و باز هم برای بیشتر عذاب

دادن خودش، پرسید:

_شیش ساعت کجا بودی ارسلان؟

چشم های سیاه او برق عجیبی داشت. مستقیم زل

زد در چشمهای دلواپس دخترک؛

_جایی که چند درصد به لجن بودنم اضافه شد.

پلک های یاسمین پرید. این رک بودن ارسلان یک

روزی قلب ناسورش را از کار می انداخت.

 

 

_جایی که گفتنش باعث میشه چند روز نگاهتو ازم

بدزدی و از خودت متنفر بشی بابت سرنوشتت و

شاید دلت نخواد حتی صدای نفس هامو بشنوی.

 

 

#پارت_816

اردلان دستپاچه شد. لبخند هایش بوی مهربانی

میداد.. آشنا بود و هیچ ناخالصی نشد.

_خودم حلش میکنم.

 

 

نگاه یاسمین هنوز هم از شدت نگرانی تیره بود و

انرژی اش رو به زوال… بیش از حد روی پا

مانده بود و بیشتر از این نه توان داشت نه قلبش

یاری اش میکرد.

_من گرمش میکنم که باهم غذا بخوریم.

نگاه ارسلان تک تک اجزای چهره اش را از نظر

گذراند که یاسمین با لبخند کمرنگی سمتش

برگشت:

_جایی که بودی غذا هم خوردی یا نه؟!

اخم کمرنگ میان ابروهای ارسلان انگار جز

لاینفک زندگی اش بود که پاک نمیشد. سرش را

تکان داد و رو برادرش گفت:

 

 

_اگه میتونی تو برو حلش کن تا ماهم بیایم.

اردلان باشه ای گفت و چشمهایش خندید. ارسلان

ابرو بالا انداخت و این پسر تغییر کردنی نبود.

حتی در شرایط سخت هم خودش را حفظ میکرد و

مهربانی ذاتی اش را به رخ همه میکشید.

یاسمین با درد دست به پهلویش گرفت نشست.

میترسید خون از شیار بخیه ها پس زده باشد…

قدم های ارسلان سمتش کشیده شد و ثانیه ای بعد

مثل همیشه خم شده بود روی صورت دخترک…

_درد داری؟

یاسمین از بعد از ظهر و شنیدن آن خبر وحشتناک

ارام و قرار نداشت. سیاست هم نداشت تا حفظ

 

ظاهر کند. لحنش دیگر تخس نبود و جایش یک

دنیا غم را میشد از لا به لای رنگ عجیب و

اغواگر چشمهایش بیرون کشید.

_نه خوبم.

وقتی سر بالا گرفت ارسلان بدون مکث عطر

موهایش را به ریه فرستاد… نفس هایش مثل

همیشه گرم بود و آن حس و دو دو زدن

چشمهایش، واقعی!

یاسمین طاقت نیاورد و باز هم برای بیشتر عذاب

دادن خودش، پرسید:

_شیش ساعت کجا بودی ارسلان؟

 

 

چشم های سیاه او برق عجیبی داشت. مستقیم زل

زد در چشمهای دلواپس دخترک؛

_جایی که چند درصد به لجن بودنم اضافه شد.

پلک های یاسمین پرید. این رک بودن ارسلان یک

روزی قلب ناسورش را از کار می انداخت.

_جایی که گفتنش باعث میشه چند روز نگاهتو ازم

بدزدی و از خودت متنفر بشی بابت سرنوشتت و

شاید دلت نخواد حتی صدای نفس هامو بشنوی.

 

 

 

 

#پارت_817

دست های سرد یاسمین مشت شد و ناخن هایش

توی گوشت دستش فرو رفت.

_متوجه شدی یا بیشتر توضیح بدم؟

_من نگرانت شدم و بیشتر از این بهم ربطی

نداره. پس لازم نیست توضیح بدی.

ارسلان بیشتر بهش نزدیک شد. هوس چیدن تنها

سیب سرخی را داشت که در چهره ی او برق

میزد.

 

 

_پس مشت هاتو باز کن و دست از خودخوری

بردار.

یاسمین لب باز کرد چیزی بگوید اما با مکث

نگاهش را گرفت و کف دست های عرق کرده اش

را روی پاهایش کشید.

_داداشت منتظره بریم من گرسنمه.

ارسلان بازویش را گرفت و بلندش کرد. چهره ی

یاسمین درهم رفت که او سریع متوجه شد.

صدایش بالا رفت؛

_چرا نمیگی درد داری لامصب؟

اردلان آمد صدایشان بزند که با صدای بلند

ارسلان سر جایش خشک شد.

 

 

_چیزیم نیست فقط چند ساعت نشستم رو

صندلی…

_بیخود کردی نشستی. اون شایان غلط کرد که

مراقبت نبود.

یاسمین با درماندگی سعی کرد صاف بایستد و

دردش را مخفی کند.

_ یه چیزی بخورم خوب میشم بخدا! چرا داد

میزنی؟

ارسلان نفسش را با درد بیرون فرستاد:

 

 

_حیف که قراره مادر باعث و بانیشو بنشونم به

عزاش. حیف که قراره اون زبون بسته ت و باز

کنم تا حقیقت و بگی و…

رنگ از رخ یاسمین پرید. اردلان با دیدن حال و

روزش به دادش رسید:

_نمیاین داداش؟ سرد شدا.

ارسلان غیض کرد و خواست بگوید به جهنم اما

ساکت ماند و فقط دندان هایش را بهم فشرد.

اردلان خواست برود که طعنه ی او را شنید:

_هنوزم حس میکنم دارم خواب میبینم که روبروم

وایستاده و صدام میزنه. خدا لعنتم کنه…

 

 

اردلان لبخند تلخی زد و چیزی نگفت. میز را با

سلیقه چید و با کشیدن غذا توی دیس بزرگی،

خودش پشت میز نشست. باید در مقابل تک تک

کنایه ها و متلک های او صبوری میکرد تا قانعش

کند. با اشک و گریه و دعوا هیچ چیز درست

نمیشد. حاضر بود از او کتک بخورد و ضرب

دستش را بچشد اما دیگر طاقت دوری نداشت.

میماند و میجنگید با سرنوشتش!

 

 

#پارت_818

 

 

سر گذاشته بود روی میز و دستش روی معده اش

مشت بود.

_عه یاسمین؟!

لای پلک های خمارش را به سختی با کرد و

لبخندی که بدتر از چهره اش رنگ و رو نداشت.

ماهرخ با تعجب جلو رفت و دست روی صورت

سرد او گذاشت:

_حالت خوبه؟

یاسمین بی رمق سر تکان داد. صدایش بزور

درآمد:

_قرص های معده ام و بهم میدی؟ درد امونم و

بریده.

 

 

ماهرخ سریع کلید کابینت قرص ها را از جیبش

بیرون آورد و کشو را باز کرد. ارسلان تاکید

کرده بود حتی یک قرص مسکن ساده هم در

اختیار دخترک نباشد که مبادا باز هم دست به

کاری بزند.

_اقا هنوز خوابه؟ اگه انقدر حالت بد بود چرا

بیدارش نکردی؟ یواشکی اومدی اینجا درد

میکشی؟

یاسمین لیوان آب و قرص را از او گرفت و بی

معطلی سر کشید. آنقدر که استرس داشت و

میترسید ارسلان ماجرای افشین را بازگو کند به

این حال و روز افتاده بود. حتی دیشب هم بعد از

شام چشمهایش را چسبانده بود بهم که ارسلان

بهش گیر ندهد… اما بازهم حال خوبی نداشت!

 

 

ماهرخ پشت صندلی نشست و لیوان را از دست

سرد او گرفت:

_باید آمپول تقویتی چیزی بزنیا، یه لحظه مثل گچ

میشی یه لحظه کبود!

_اصلا ارامش به من نیومده ماهرخ. هر اتفاق

خوبی میفته بعدش از دماغم درمیاد.

ماهرخ به درگاه آشپزخانه نگاه کرد. انگار منتظر

بود تا هر لحظه ارسلان وارد شود…

_نترس، خوابه خواب بود. فکر کنم دیشب

آرامبخش خورد!

زن نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام گفت:

 

 

_یادته روز اول گفتم کسی که تو این خونه زندگی

کنه آرامش بهش نیومده؟ بیا حالا تحویل بگیر!

یاسمین با دردی که حالا آرام تر شده بود تکیه کرد

به صندلی و اطرافش را پایید.

_از متین و آسو خبر داری؟

چشم های زن مکدر شد:

_آسو تو آپارتمان متینه، بچمم سرگردون. دیشب

خونه دوستاش خوابید!

یاسمین “ای بابایی” گفت و ماهرخ بلند شد تا

صبحانه را آماده کند. دل و دماغ نداشت… متین

نبود و واقعا انگار یک چیزی از عمارت کم شده

بود!

 

 

 

 

#پارت_819

_سلام صبح بخیر…

سر جفتشان باهم چرخید و اردلان لبخند به لب، با

انرژی که در صورت هیچکدام از اعضای این

خانه دیده نمیشد، داخل آمد. ماهرخ با مهربانی

جوابش را داد و یاسمین با لبخند کمرنگی سلام

کرد.

 

نگاه اردلان به صورت بی رنگ او و چشمهای

خسته اش کش آمد:

_خوبی زن داداش؟

ابروهای یاسمین درجا بالا پرید و خنده اش گرفت.

ماهرخ هم با تعجب خندید… اردلان خجالت زده

شد:

_چیز بدی گفتم؟

_نه یکم متعجب شدیم ولی راحت باش.

اردلان مقابلش نشست و با کنجکاوی به پنجره نگاه

کرد. باغ آرام بود!

 

 

_داداش خوابه هنوز؟ شما چه سحر خیزین!

ماهرخ زودتر گفت: اتفاقا این خانمم خوش خوابه،

امروز حالش بد شده زودتر اومده پایین.

اردلان خواست دوباره حالش را بپرسد که یاسمین

بحث را عوض کرد:

_کاش محمد نون تازه بیاره.

دهان اردلان بسته شد. همین مانده بود او هم از

ماجرای خودکشی و مشکل معده اش باخبر شود و

آبرویش برود. با خستگی سرش را روی میز

گذاشت و دوباره چشمهایش را بست.

سنگینی نگاه اردلان را حس میکرد… پسرک بدش

نمی آمد با او ارتباط برقرار کند اما یاسمین مدام

 

 

استرس داشت و هر راهی را میبست. حساسیت

های وحشتناک ارسلان سر متین هنوز توی ذهنش

بود و حوصله دردسر جدید نداشت.

_سلام آقا…

یاسمین مثل برق سرش را بلند کرد و اردلان سر

جایش نمیخیز شد.

_صبح بخیر داداش!

سگرمه های ارسلان در هم بود. نگاهش تیز بین

آنها چرخید و سر آخر روی دخترک ثابت ماند.

سمتش رفت و آرام جواب سلام آن ها را داد…

_تو جدیدا سحرخیز شدی یا من اشتباه میکنم

یاسمین خانم؟

 

 

یاسمین لبخند مسخره ای زد:

_چرا اینو میگی؟

ارسلان صندلی را عقب کشید و کنارش نشست:

_قبل من بیدار میشی و تند تند از اتاق فرار

میکنی. قبلا بزور از زیر پتو بیرون میومدی…

داستان چیه؟

 

 

#پارت_820

 

 

اردلان پلک جمع کرد و با دیدن چشم های تیره

برادرش دلش برای یاسمین سوخت. زبان یاسمین

بند آمده بود که ماهرخ به دادش رسید:

_حالش بد بود اقا. منتظر من بود که قرصاشو

بهش بدم.

ارسلان آهانی گفت و دستش را پشت صندلی

دخترک گذاشت. لبخندش تیز تر و معنادار تر از

نگاهش بود!

_یعنی زبون نداشتی منو بیدار کنی؟ نمرده بودم

که.

یاسمین زبان روی لبش کشید و با مکث گفت:

 

 

_خوابت عمیق بود، دلم نیومد.

ارسلان ابرویی بالا فرستاد و یاسمین ترجیح داد

ساکت بماند. دیشب هم با سکوت و خودخوری

حواس ارسلان را پرت کرده بود تا وادارش نکند

به زبان باز کردن درباره ی افشین… انگار با

تسلیم شدن مقابلش مشت های ارسلان برای سوال

پیچ کردنش بسته میشد.

ماهرخ سفره را چید و چایی را مقابلشان گذاشت.

محمد هم با سلام بلندی وارد آشپزخانه شد و نان

تازه را روی میز گذاشت.

_ببخشید که دیر شد، چون سنگک و بربری واسه

معده یاسمین خانم خوب نیست اقا تاکید کردن برای

ایشون مخصوص بگیریم.

 

 

دخترک لبخند کمرنگی زد و سوال بی موقع

اردلان رنگش را پراند؛

_مگه معده ات مشکل خاصی داره؟

لب بهم فشرد و نیشخند ارسلان دلش را بهم

ریخت.

_نه چیز خاصی نیست، اینا شلوغش کردن.

بعد رو به محمد تشکر کرد و او با لبخند محجوبی

بیرون رفت.

_شما برنامه ت چیه اردلان جان؟ قراره صبح به

صبح با ما اینجا صبحونه بخوری؟

 

 

اردلان با تعجب به ارسلان نگاه کرد. لیوان چایی

را چسباند به لبش و لبخند زد:

_یعنی چی داداش؟

_چند روز هستی؟ میخوام بلیط اوکی کنم برای

برگشتت.

چایی درجا پرید توی گلویش و سرفه اش گرفت.

بزور گلویش را صاف کرد و نگاهش را داد به گل

های ریز سفره و سعی کرد خودش را حفظ کند.

_با اجازه ت من فعلا هستم.

_چند روز؟

 

 

_داداش؟

_چند روز دیدن من و اینجا موندن ارضات میکنه

و دلتنگی هات برطرف میشه که بعدش برگردی

تو همون زندگی ای که با جون کندن برات ساختم؟

 

 

#پارت_821

اردلان درمانده سرش را بلند کرد. کنار پلک

هایش چین افتاد و لبخندش دل یاسمین را به درد

آورد.

 

 

_میذاری حرف بزنم داداش؟

ارسلان نفس پر دردی کشید و پوزخند نشست

گوشه لبش. تکیه داد به صندلی و دو دستش را

کوبید روی ران پایش…

_من واقعا نمیخوام برگردم داداش.

تمام صداها توی ذهن ارسلان خفه شد و نفسش

افتاد ته جانش. یاسمین زل زده بود به بخار چای و

توان حرف زدن و دخالت کردن نداشت! یک

لحظه سر بلند کرد و به چشم دید که چهره ارسلان

رو به سرخی میرود. انگار زور میزد تا سر

صبح هوار نکشد.

 

 

_میدونم که خیلی عصبانی هستی، میدونم که دلت

میخواد بیای بزنی تو صورتم… حتی میدونم که از

اعتمادت سو استفاده کردم و دورت زدم ولی

داداش من تازه دو روزه وقتی نگات میکنم میفهمم

نفس کشیدن یعنی چی!

یاسمین لب برچید و به نیمرخ ارسلان نگاه کرد که

رو به کبودی بود. فشارش بود که بالا و پایین

میشد!

_بخدا میترسم حرف بزنم مسخره ام کنی یا تند و

بی پرده یه جوابی بهم بدی که از زنده بودن خودم

پشیمون شم.

ارسلان سر چرخاند و وقتی نگاهش را انداخت

توی چشمهای مضطرب اردلان، او تمام اعتماد

بنفسش را از دست داد. یک لحظه زبانش بند آمد

 

اما حس کرد همه منتظرند تا او کمی از خودش

دفاع کند و این دیوار ترس را پایین بریزد.

_از… از وقتی که دیدمت حتی نذاشتی یک کلمه

حرف بزنم و هر بار لال شدم تا خدایی نکرده

چیزیت نشه یا بهت بی احترامی نکنم ولی

داداش… به جون خودت…

سرش را پایین انداخت تا حرف زدن برایش راحت

باشد و این احساسات و صداقت را به تیزی نگاه

او نبازد.

_به جون خودت که هیچکس تو دنیا جاتو برام پر

نمیکنه، من اگه برگردم و بازم تنها بمونم یه بلایی

سر خودم میارم.

 

 

ارسلان جا خورد. حیرت دوید توی مردمک سیاه

چشمانش و تمام عصب هایش به کار افتاد. تک

ضرب خندید و فشار دوباره بالا رفت. درد خفیفی

قلبش را تکان داد اما به روی خودش نیاورد…

_من به تو تهدید کردن یاد دادم؟

اردلان خجالت زده انگشتش را دور فنجان

چرخاند.

_من غلط بکنم تهدیدت بکنم داداش.

_پس منو با جونت که این همه سال با چنگ و

دندون حفظش کردم نترسون.

 

 

 

 

#پارت_822

چنان با حرص و درد جمله اش را گفت که یاسمین

بیاراده دستش را گرفت و فشرد. با همین حرکت

میخواست آرامش کند اما سر داغ او و قلب

پرتپشش به همین سادگی آرام نمیشد. همین مانده

بود عزیزترین فرد زندگیش با یک جمله تهدیدش

کند.

اردلان با نگاهش به یاسمین التماسش کرد تا

مداخله کند اما دخترک درمانده سرش را تکان داد.

_بذار یه مدت بمونه ارسلان.

 

 

آرام گفت و با اطمینانی تو خالی… انگار که

خودش هم تردید داشته باشد اما بخواهد جواب دل

همه را بدهد.

ارسلان سری جنباند و کامل چرخید سمت

دخترک؛

_تو خودت قاچاقی زنده ای، چطوری تضمین

میکنی بلایی سر اردلان نیاد؟

رک بودنش دل یاسمین را جمع کرد. چشمهای

روشنش کدر شد و لبش زیر دندانش ماند!

_ولی تو میتونی مراقب آدمای دور و برت باشی.

ارسلان نزدیک بود دیوانه شود. خندید… گوشه ی

لبش با تمسخر بالا رفت و ابروهایش بالا پرید.

 

 

یاسمین اینبار سمت اردلان چرخید و صادقانه

گفت:

_من شرایطم عین تو بود. الانمو نبین ولی میتونم

به جرات بگم تمام آرامشم تو زمانی خلاصه شد

که تو این کشور نفس نمیکشیدم.

مکث کرد و اجازه نداد نگاه خیره ارسلان سستش

کند.

_تو اینجا شاید داداشت و داشته باشی اما به جاش

انقدر استرس و ترس همراهت هست که حسرت

همون روزهای تنهاییت و بخوری. فکر کنم هیچ

وقت تو این شرایط نبودی و حتی نمیدونی…

_مادر ما رو جلوی چشم من کشتن. اونم وقتی پنج

سالم بود!

 

 

یاسمین چنان شوکه شد که قلبش از تپش افتاد. در

دم لال شد و چهار ستون بدنش از تصور جمله ی

تلخ او لرزید. وقتی سمت ارسلان برگشت، فقط

مردمک های سیاهش را میان هاله ی سرخ خون

دید. باورش نمیشد!

اردلان لبخند تلخی زد:

_هیچکی نمیتونه خودش و جای من بذاره،

هیچکس… حتی داداش هم اون لحظه نبود!

دست ارسلان روی پایش مشت شد. صدایش از ته

چاه غم و بی کسی بیرون آمد.

_اومدی که تو هم جلوی چشمهای من پر پر شی؟

 

 

_نه داداش اومدم پیشت باشم و بهت بگم که قرار

نیست این همه غم و بدبختی تنها تحمل کنی. اومدم

که اگه قراره سر به نیستم کنن حداقل اخرین بار

تو رو ببینم…

صندلی با صدای بدی عقب کشیده شد و ارسلان

مثل برق از آشپزخانه بیرون رفت. شاید یک

لحظه فقط اردلان توانست نگاه نم زده اش را ببیند.

 

 

#پارت_823

اشک ماهرخ چکید و نگاه بی قرار یاسمین پی قدم

های تند او دوید که انگار پرواز میکرد! بیشتر

 

 

شبیه گریختن از خاک این جهنم بود. خستگی غیر

قابل انکار و درماندگی وحشتناک روحش بود!

اردلان سرش را پایین انداخته بود که یاسمین با

ناراحتی صدایش کرد:

_تو واقعا صحنه قتل مادرت و دیدی؟

_پدرم کشتش.

ضربه اش انقدر کاری بود که پلک های یاسمین

نزدیک بود از شدت گشاد شدن پاره شود. شوخی

بود دیگر؟!

اردلان داشت غمنامه ای مرور میکرد که یک

عمر میان تنهایی کابوسش را دیده بود.

 

 

_من پشت در اتاق قایم شده بودم. مامان بهم گفت

صبر کن همینجا تا داداش بیاد دنبالت. گفت همیشه

هوای داداشتو داشته باش…

مکث کرد و برای یاسمین عجیب بود که حتی یک

قطره اشک هم توی چشمهایش نمیدید.

_گفت داداش ارسلان همیشه مراقبته و از چیزی

نترس! حتی اگه من واسه همیشه برم…

خندید. خنده ی عصبی اش دردناک تر بغض توی

گلویش بود!

_و رفت! شاید چند دقیقه بعد صدای شلیک گلوله

اومد و بعدش دیگه…

 

 

نتوانست ادامه دهد. حجم درد داشت خفه اش

میکرد. زمانه این دو پسر را میان دست هایش پر

پر کرده بود.

یاسمین با بهت و درد خیره شد به چهره جمع شده

ی او و نتوانست لب از لب باز کند.

_داداش که صدای تیر اندازی و شنید اومد. اومد،

جنازه مامان و دید دیگه اون داداش سابق نشد.

انگار یک پسر بچه پنج شش ساله داشت خاطره

تعریف میکرد. زبانش میگرفت و کلمات از

ذهنش میگریخت.

_درست بیست ساله مامان ندارم و از همون روز

دیگه داداشمم ندارم.

 

سرش را که بلند کرد یاسمین بالاخره حلقه ی

اشک را در نگاهش دید.

_با من از ترس و استرس حرف نزن. من فاجعه

ای رو از سر گذروندم که هنوزم نمیتونم شبا

درست بخوابم. من جوری تنها بودم که مرگ برام

شوخیه… من انقدر بدبختی کشیدم که اگه الان خود

داداشم اسلحه بذاره رو سرم تعجب نمیکنم.

یاسمین حتی نمیتوانست دلداری اش دهد.

_الان اومدی اینجا حالت خوبه؟ فکر میکنی همه

چی درست میشه؟

 

 

 

 

 

#پارت_824

اردلان با بغض خندید: آره… همش یادم میاد که

مامانم لحظه ی آخر گفت هوای داداش و داشته

باش.

قلب یاسمین میان سینه اش مچاله شد.

_من هیچکس و جز داداش ندارم. برم تو غربت و

تنها کس و کارمم از دست بدم؟

زل زد در چشمهای دخترک و غیر منتظره پرسید:

 

 

_خود تو میتونی با این شرایط بذاری و بری؟

میتونی رهاش کنی؟

یاسمین جا خورد. حس کرد تمام علایم حیاتی اش

از کار افتاد.

_ارسلان شوهرمه. من…

اردلان که خندید، جمله اش از یادش رفت. حتی

نمیتوانست نبودن ارسلان را کنارش تصور کند.

چیزی نگفت و همین باعث شد اردلان دوباره زبان

باز کند.

_من نمیرم. حتی اگه داداش روم اسلحه بکشه هم

نمیرم.

 

 

گفت و بلند شد تا سراغ ارسلان برود. یاسمین

سرش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید…

_احتمالا رفت باشگاه ورزش کنه.

اردلان با تعجب نگاهش کرد. یاسمین لبخند

کمرنگی زد!

_وقتی میری باهاش حرف بزنی، ضعیف نباش آقا

اردلان. خودتو نشکن… گریه نکن و دلسوزی و

ترحم طلب نکن. ارسلان از آدمای ضعیف متنفره.

وقتی ببینه تو نمیتونی حتی احساساتت و کنترل

کنی بیشتر مصمم میشه تا برت گردونه.

یاسمین نفسی گرفت:

 

 

_قوی باش و محکم… شبیه برادری باش که تو

۱۲سالگی قتل مادرش و دیده و الان توپ تکونش

نمیده. فقط اینطوری میتونی دلش و بدست بیاری.

بلند شد و وقتی مقابلش ایستاد اردلان نتوانست

چشم ازش بردارد. انگار نیمه ی ارسلان مقابلش

ایستاده و با جسارت حرف میزد.

_یه بارم شده به حرف مادرت عمل کن. بذار

ارسلانم حس کنه یکی هست که به جای نیاز

داشتن بهش، به فکرشه و قراره پشتش وایسه.

اردلان پلکی زد و حرف های یاسمین دستی شد

برای پرت کردنش به همان گذشته ی نحس! انگار

مادرش مقابلش ایستاده بود و نصیحتش میکرد.

 

 

_ارسلان خیلی خسته ست اگه میخوای باشی، باش

ولی کنارش وایستا، مثل من بار روی دوشش نشو.

یادتم نره تو برادر همون مرد محکمی هستی که

اگه نباشه خیلیامون دیگه نیستیم.

 

 

 

#پارت_825

هالتر بالای سرش بود که با شنیدن صدای قدم

هایی آن را سر جایش برگرداند و بلند شد. فکر

کرد یاسمین است اما با دیدن چهره مغموم اردلان

 

 

که انگار بزور روی پا بود، سگرمه هایش را

درهم کشید. دوباره دراز کشید و پنجه هایش را

پیچید دور میله که اردلان روی دستگاهی دیگر

مقابلش نشست.

ارسلان هالتر را بلند کرد و شروع کرد به

شمارش توی دلش… ده تا میزد، حریص تر

میشد… تعداد را بالا میبرد و یادش رفته بود که

ماه قبل چه وضعیت اسفناکی را از سر گذراند و

سر پا شد.

چهل تا زد که نفس کم آورد… صدای اردلان به

گوشش رسید؛

_هفت سالم که بود، قرار بود برم مدرسه… انقدر

خوشحال بودم که حد نداشت. بابا گفته بود میری

مدرسه و کلی دوست پیدا میکنی!

 

 

ارسلان هالتر را روی حفاظ گذاشت و چشم هایش

را بست!

_خیلی ذوق داشتم. ماهرخ برام لوازم تحریر خرید

و کیف مدرسه و… تا صبح خوابم نمیبرد که قراره

از اون چهار دیواری بیرون بیام و آدمای جدید

ببینم.

عرق از روی صورتش چکه میکرد که دوباره

هالتر را برداشت. انگار میخواست خودش را با آن

میله و صفحات سنگینی که بهش آویزان بود

شکنجه دهد.

_یهو یه روز قبل شروع مدرسه، بابا با یه نفر

اومد و گفت این آقا معلمته. گفتم مگه معلمم نباید

تو مدرسه باشه؟ گفت نه همینجا بهت درس میده.

گفت مدرسه خطرناکه…

 

 

ارسلان تعداد را بالا برد. نفسش گرفت و قلبش

بازی درآورد اما به خودش امان نداد.

_بعد از مرگ مامان، اون دومین شکست زندگیم

بود. من از نظر روحی سالم نبودم و تو یک سال

با اون داروها و امید به مدرسه رفتن سر پا شدم

ولی بازم…

ارسلان میله را با شتاب رها کرد و بلند شد. قفسه

ی سینه اش با درد و بالا پایین میشد. تیشرت

خاکستری اش خیس خیس بود و رگه های شقیقه

اش برجسته تر از همیشه!

اردلان پرت شده بود توی روز هایی که هنوزم از

غلظت سیاهی شان کم نشده بود.

 

 

_رفتم تو اتاق و نشستم گریه کردن. داروهامو

ریختم دور… دفترامو پاره کردم و بعدش.. تو

اومدی تو اتاقم. یادته؟!

ستون فقرات ارسلان تیر کشید. سرش را بالا

گرفت و… کاش یک نفر صدای آهنگ را خفه

میکرد.

 

 

#پارت_826

 

_اومدی بغلم کردی، محکم… همیشه اون موقع ها

محکم بغلم میکردی. حتی یک سال شبا کنارم

میخوابیدی… گفتی صبر کن یکاری میکنم که از

این جهنم خلاص شی، گفتم داداش من از بابا

متنفرم، گفتی یکاری میکنم دیگه هیچ وقت نبینیش.

بری یه جایی که راحت درس بخونی، واسه خودت

یه کسی بشی و از هیچی نترسی!

ارسلان نفس عمیقی کشید و تمام دردش را بیرون

فرستاد. قلبش درد خفیفی داشت! شایان گفته بود با

این وضع و حالش سنگین ورزش نکند…

_گفتم داداش تو همیشه پیشم میمونی؟ همیشه مثل

الان بغلم میکنی؟ لبخند زدی. من فقط نگاهت

میکردم، مامان گفته بود فقط حرف های داداشی و

گوش کن و منم… جز تو به هیچکس اعتماد

نداشتم.

 

 

قفسه ی سینه ارسلان تیر کشید. چشم باز کرد و

زل زد به یک نقطه ی نامعلوم! سرعت خون توی

رگ هایش هر لحظه بیشتر میشد و نبض های

حیاتی اش تند تر…

_جوابمو ندادی فقط بغلم کردی و گفتی از چیزی

نترسم. آروم شدم و به امید قولی که بهم دادی سه

سال دووم آوردم و تو خونه درس خوندم. همیشه

بهت حسادت میکردم که چرا تو باید بری مدرسه

و من تو خونه بمونم، ولی میگفتم داداش خیلی

قویه، میتونه از خودش مراقبت کنه مثل من نیست

که…

ارسلان بالاخره سر چرخاند و نگاهش کرد.

اردلان تمام زورش را زده بود تا گریه نکند.

یاسمین گفته بود کم نیاور… با سرعت پیش برو و

دلش را میان مشتت بگیر!

 

 

گریه نمیکرد اما خطوط صورتش با هیچ مرهمی

باز نمیشد!

_منتظر موندم و تمام اون روزهارو گذروندم که

باهم فرار کنیم اما یهو… بیخبر و بدون اینکه بهم

چیزی بگی، منو بردی خونه دایی و بهم گفتی

مراقب خودم باشم. گفتی قوی باشم و سعی کنم مثل

آدم زندگی کنم، سالم… پاک… گفتی مثل مامان

باش. مهربون و خوش اخلاق! گفتی انقدر درس

بخون که هیچکس نتونه شکستت بده. گفتم داداش

مگه تو نمیای؟ گفتی اگه تو بزرگ شی و قوی…

بازم منو میبینی.

لبخند تلخش یک وزنه بیست کیلویی بود روی سینه

ارسلان و اجازه نفسکشیدن بهش نمیداد.

_گفتم داداش من بدون تو میترسم گفتی من هر

لحظه پیشتم… مراقبتم! بعدش… بعدش پشت دستمو

 

 

بوسیدی و بهم خندیدی. اون زمان خیلی کم

میخندیدی ولی اون روز بهم خندیدی. یادته؟

اردلان، اردلان نبود! یک پسر ده ساله بود که

مقابل چشمانش برادرش او را به خودش سپرده

بود!

_منو فرستادی تو یه دنیای عجیب. از راه دور

بزرگم کردی… اوایل هر روز باهام تلفنی حرف

میزدی، بعد شد هفته ای دو روز، بعد ماهی چند

بار و بعد… شاید ماهی یه بار.

 

 

 

 

 

#پارت_827

بالاخره سرش را بلند کرد و زل زد به چهره ی

او. سرخ بود… نه! کبود بود… چشمهایش تیره

ترین طیف رنگ جهان را از آن خودش کرده بود!

اردلان جرات کرد، بلند شد و آرام کنارش نشست.

با فاصله تپیدن یک قلب… ارسلان چشم ازش

برنمیداشت. ابرهای سیاه زمستان بالای سرشان

آسمان را برای بارش برفی سنگین آماده میکردند.

_خودتم نمیدونی اما من، بیست سال تو حسرت

اون بغل های محکم و خنده ی آخرت بودم. من یه

عمر ترسیده بودم. یه عمر میترسیدم که دیگه

 

 

نبینمت! که نکنه دیگه نتونم اون خنده هات و

ببینم…

لبخند زد. با احتیاط دستش را پیشبرد و روی

دست او گذاشت. محکم بود. مثل همیشه… نگاهش

را چسباند به رگ های بزرگ و برجسته دستش!

_تو همیشه خودت و فدای من کردی ارسلان. تو

محکم تر از کوه بودی… تو قوی تر از هر صخره

ای با سونامی جنگیدی. تو واسه من اون مادری

بودی که هنوزم زمزمه هاش تو گوشمه. تو همون

پدری بودی که همیشه آرزوشو داشتم…

قلب ارسلان میان سینه اش تاب نداشت. انگار با

ضربه هایش دلتنگی را فریاد میزد!

 

 

_تو حقت و خیلی خوب ادا کردی داداش. بیست

ساله از یه قاره دیگه حتی نذاشتی یه گربه بپره رو

بوم خونم. تو بیشتر از حقم واسه من برادری

کردی داداش!

دست ارسلان زیر دستش تکان خفیفی خورد که

محکم گرفتش!

_من بزرگ شدم داداش. انقدر که هم بتونم مراقب

خودم باشم و هم… هم بتونم کنارت وایسم تا

مجبور نباشی تنهایی با این زندگی بجنگی.

نگاهش پایین بود. پی همان دستی که حاضر بود تا

ابد سر رویش بگذارد.

_بذار یکم من برات برادری کنم داداش.

 

 

خم شد تا دستش را ببوسد که انگار سقف عریض

باشگاه روی سر ارسلان خراب شد. محکم دستش

را کشید و به جایش پا گذاشت روی غروری که

دیگر مقابل این موجود دوست داشتنی بدردش

نمیخورد. سر او را گرفت و چنان به سینه اش

چسباند که یک دم زمان از حرکت ایستاد. ثانیه ها

متوقف شدند و دنیا عقربه هایش را پرت کرد به

بیست سال قبل…

اردلان انگار واقعا به آب رسید. میان بغض بی

پدرش خندید و ارسلان بی حرف، با سکوتی که

فریاد تمام تنهایی ها و سختی های از سر گذرانده

اش بود، لب به موهای او چسباند. آغوشش محکم

بود… دست هایش قوی تر شده بود اما مقابلش

دیگر یک پسر بچه ضعیف نبود. توی آغوشش جا

نمیشد و گریه نمیکرد. مردی بود که زندگی را

میان وسعت تنهایی آموخته بود!

 

 

 

 

#پارت_828

متین موبایل را روی کانتر گذاشت و بدون نگاه به

چهره پژمرده ی او گفت؛

_یاسمین میخواد باهات حرف بزنه.

آسو موبایل را برداشت و با شنیدن صدای او انگار

انرژی به جانش تزریق شد.

 

 

_سلام…

_خوش میگذره آسو خانم؟ تنها تو یه خونه با متین

جان…

لبخند کمرنگ او بی رمق بود: دلت خوشه یاسمین.

_دل من که آره… از خوشی داره بال درمیاره!

ولی به شما نباید بد بگذره ها… یه خونه خالی با

یه پسر خوشتیپ و مهربون.

_یاسمین؟

صدای تشر ماهرخ را هم شنید و همزمان صدای

خنده ی یاسمین را… انگار مراقب بودند که

ارسلان ناگهانی سر نرسد.

 

 

_آسو جونم؟ حالت خوبه؟ من اینجوری حرف

میزنم بخندیا…

_میشه با اقا ارسلان حرف بزنی که اجازه بده من

برم پی زندگیم؟

یاسمین مکث کرد: باز شروع کردی؟

_چیز زیادیه که من بخوام برم دنبال زندگیم؟

متین سرش را با تمسخر تکان داد. آسو ابرو درهم

کشید و یاسمین از آن ور خط گفت:

_من صحبت بکنمم فایده نداره. ارسلان وقتی یه

تصمیم بگیره به حرف هیچکس گوش نمیده…

تازه…

 

 

متین انگار تردید و مکثش را دید که بی مهابا و

بدون توجه به حال و روز او گفت:

_آقا میخواست سر به نیستت کنه خانم.

رنگ از رخ دخترک چنان پرید که موبایل توی

دستش سست شد. یاسمین فحش غلیظی روانه متین

کرد! متین موبایل را از دست دخترک گرفت و

روی اسپیکر گذاشت. عصبی بود و کلافه…

جانش به لبش رسیده بود!

_چرا حقیقت و بهش نمیگی یاسمین؟ با مخفی

کاری چیزی عوض میشه؟

یاسمین لال شده بود. متین صدایش را بالا برد:

 

 

_خب بهش بگو که بزور راضیش کردی تا حداقل

اجازه بده زنده بمونه. فعلا این خانم همه مارو

دشمن خونیش میبینه…

یاسمین نفس عمیقی کشید:

_بنظرت من میتونستم تو دل این دختر و خالی

کنم؟ که چی؟ اگه تو پات و از تهران بیرون بذاری

معلوم نیست چه بلایی سرت میاد؟ که اقا ارسلان

لحظه به لحظه داره میپادت که مبادا جاسوس باشی

و خطرناک؟

 

 

 

 

#پارت_829

آسو هر لحظه زرد تر میشد. لب هایش تکان

آرامی خورد و حیرت از سر و کول چهره اش بالا

رفت.

یاسمین بی خبر از اینکه او حرفهایش را میشنود

ادامه داد:

_متین من نمیتونم زیاد حرف بزنم، ارسلان برسه

و ببینه به تو زنگ زدم دمار از روزگارم

درمیاره.

_پس قطع کن…

 

 

_نه میخوام بگم اگه تو این دختر و دوست داری

چرا بهش نمیگی؟ وقتی به هر دری زدی تا هواش

و داشته باشی و مراقبش بودی؟ حداقل احساست و

بهش بگو…

متین هول کرده از یک بند حرف زدن او، با دیدن

چهره ی درهم و سر پایین آسو، اسپیکر را قطع

کرد و سمت اتاق رفت.

_چی میگی تو واسه خودت؟ دختره همه حرفات و

شنید!

_خب بهتر، تو که عرضه نداری حداقل من یه

کاری کردم که اون فکر نکنه تو بردیش خونه

خالی تا ازش سو استفاده کنی.

 

 

متین نوچی کرد و صدای ماهرخ را شنید که انگار

ضربه ای به یاسمین زد. لبخند زد و صدای مبهم

کل کل آن ها را شنید… چقدر دلتنگشان بود. چقدر

راحت از همه چیز طرد شده بود!

_من یه خاکی تو سرم میریزم یاسمین. تو دیگه

بهم زنگ نزن و واسه خودت دردسر درست نکن.

یاسمین خندید: دردسر؟ ببخشیدا من هر روز صبح

که از خواب پا میشم دردسر و توی صورت

ارسلان میبینم.

متین دیوانه ای نثارش کرد و یاسمین با خنده گفت:

_ تو بهتره هر چه زودتر اون خاکه رو تو سرت

بریزی متین جان. تا وقتی هم که آسو معذبه یا اگه

بهت علاقه ای نداری تو اون خونه نرو… شب تو

 

 

خیابون بخواب ولی نذار آسو معذب شه. اون دختر

یه عمر اونجوری بزرگ شده، خیلی براش سنگینه

که تو خونه یه پسر مجرد سر رو بالش بذاره.

_چیکار کنم بزور برم عقدش کنم؟

_نه اول عاشقش کن بعد هر وقت امادگی داشتید

عقد کنید. این چیزا بچه بازی نیست… زندگی من

رو آب بود ولی شنا یاد گرفتم. تو هم همینطور!

متین چشم هایش را بست و باشه ای گفت. بیشتر

از آن توان ادامه دادن نداشت. وقتی خداحافظی

کرد، موبایل را توی جیبش انداخت و تکیه کرد به

کمد دیواری کوچک اتاق. اگر آسو راضی نمیشد

باید ادامه زندگی اش را چطور میگذراند؟

 

 

 

 

#پارت_830

_با متین حرف میزدین؟

قلب یاسمین و ماهرخ ریخت. جفتشان چنان

برگشتند که صدای ترق تروق گردنشان آمد.

اردلان با دیدن حالت چهره شان لبخند زد و دستش

را بالا گرفت:

_منم نترسید.

 

 

یاسمین دست روی سینه اش گذاشت و نفسش را با

شدت بیرون فرستاد.

_وای!

سرش را گذاشت روی میز و چشمهایش را

بست…

_چرا صدات انقدر شبیه ارسلانه لعنتی؟! اخه

چرا؟

ماهرخ خندید: وای الهی قربونت شم مادر!

اردلان هم خندید و پشت میز نشست.

 

 

_خدانکنه. حال متین چطور بود؟

_خوب بود. یکم با اون دختره درگیره، وگرنه

مشکلی نداره!

یاسمین سرش را بلند کرد و چپ چپ نگاهش

کرد؛

_ولی ماشالا با داداشت مو نمیزنی ها… یهویی

ظاهر میشی.

بعد با دیدن چهره باز و برق چشمهایش، نگاهش

ریز شد؛

_ببینم… صلح کردین؟ همچین رنگ روت باز

شده ها…

 

اردلان پلکی زد و ماهرخ با دیدن لبخند پر برقش

خداروشکر کرد.

_اقا فقط تو رو داره مادر مگه میشه دوست نداشته

باشه؟

یاسمین با چشم هایی گرد شده سر چرخاند؛

_من اینجا هویجم؟ یعنی چی که اقا فقط تو رو

داره؟

حسادت توی چشم ها و چهره اش موج میزد.

اردلان خندید و یاسمین با حرص نگاهش کرد.

ماهرخ آرام روی دست او زد؛

_انقدر حسودی نکن. این بچه بعد چندین سال

داداشش و دیده…

 

 

_باشه بازم ربطی نداره… منم زنشم!

بعد انگشتش را تهدید وار سمت اردلان و چهره

متعجبش گرفت:

_ببین گل پسر، من خیلی خیلی سر ارسلان

حساسم. خیلی هم آدم حسودیم… فکرشم نکن که

بخوای جای من باشی.

اردلان بلند خندید. انگار آن حجم غم توی باشگاه

را فراموش کرد! ارسلان با آغوشش و سکوتش

آرامش کرده و با آن بوسه ی آخر تیر خلاص

دلتنگی هایش را زد ! دیگر غمی در جانش نمانده

بود!

 

 

 

 

 

#پارت_831

ماهرخ هم داشت میخندید…

_تو چرا یکم بزرگ نمیشی یاسمین؟

یاسمین سرش را بالا گرفت:

_یه وقت هوس نکنی به جبران این چند سال شب

کنار داداشت بخوابی؟ من نمیتونم از ارسلان جدا

شما… بهت بگم.

 

 

اردلان نمیتوانست خنده اش را کنترل کند. یاسمین

همچنان جدی بود.

_حالا داداش خوش اخلاقت کجاست؟ همچنان داره

اون وزنه های کوفتی و میزنه؟

_نه گفت میرم دوش میگیرم. میاد الان…

محمد که با عجله داخل آشپزخانه آمد یاسمین دست

هایش را بالا گرفت:

_یا حضرت عباس. دوباره چیشده؟ تو رو خدا یه

خبر خوب داشته باش.

محمد سعی کرد لبخند بزند: بابا چیزی نشده. آقا

کجاست؟

 

 

یاسمین چشم و ابرویی آمد:

_جای متین خالی واقعا. نیست باهامون حرف

بزنه…

_چیه دلت تنگ شده؟!

انگار به یاسمین برق وصل شد. با خنده ی مسخره

ای سرش را گذاشت روی میز و چشم بست.

زمزمه زیر لبش را ماهرخ شنید:

_یعنی من اگه شانس داشتم… اگه شانس داشتم…

ارسلان حوله را دور گردنش انداخت و نگاه تیزش

روی محمد نشست. دلش نمیخواست جلوی بقیه به

یاسمین بتوپد…

 

 

_اینجا چیکار میکنی؟

محمد سریع گفت: منتظریم بیاین تکلیف پسره رو

روشن کنید اقا.

ارسلان چشم ریز کرد: پسره کیه؟

_همون که اون موبایل و تو کیف آسو گذاشته بود.

یاسمین با تعجب سرش بلند کرد:

_وای اینجاست مگه؟

_فضولی موقوف.

 

 

یاسمین ساکت لب هایش را جمع کرد. ارسلان رو

به محمد گفت؛

_ببرینش سوله. یه زنگم بزن متین بیاد که ببینم

اصل داستان چی بوده.

محمد مکث کرد: دیشب سعی کرد خودشو بکشه

آقا.

ارسلان با شتاب سر چرخاند؛ چی؟

_زود سر رسیدم.

ارسلان چشم بست و اشاره زد که برود. میان این

همه بلا و دردسر داشت دیوانه میشد. سر سوزن

آرامش برایش شده بود ارزویی محال…

 

 

 

 

#پارت_832

روی زانوهایش خم شد و نگاهش با دقت چرخید

روی مردی که بر اثر ضربات سنگین، خون روی

سطح پوستش خشک شده بود. چشمهای مرد به

سختی باز بود و جای نفس، خرناس میکشید. تمام

تنش زیر مشت و لگد آدم های محمد لت و پار شده

بود.

_خب میخواستین بکشینش بعد خبرم کنید!

 

 

محمد با تاسف سرش را تکان داد؛

_بچه ها یکم زیاده روی کردن. حرف نمیزد سگ

مصب…

_جدید بوده؟ قیافش برام نا آشناست.

محمد جلو رفت: مدتی که شروع به کار کرد زیاد

نبود. از همون موقع هم سر و گوشش میجنبید.

ابروهای ارسلان بالا پرید؛

_منظورت چیه؟

 

 

_یه چند باری به آسو پیشنهاد داده بود. یکی از

بچه ها گفت چند بار خفتش کرده بود ولی آسو دم

به تله نداد.

ارسلان روی صندلی پلاستیکی نشست و پا روی

پا انداخت؛

_اونوقت میشه بدونم شما دوتا نره خر چه غلطی

میکردین که خرشو نگرفتین؟

محمد نگاه از چشمهای تیز او دزدید:

_اقا بخدا… اون زمان ما همش درگیر شما بودیم.

زمین گیر بودین و… خب…

 

 

نتوانست دلیلش را جمع کند. ارسلان همچنان با

همان نگاهی که تمام اعتماد بنفسش را می ربود،

زل زده بود به چهره اش!

_چه جالب.

محمد گلویش را صاف کرد:

_ولی خودش اعتراف کرد که شیدا بهش پول داده

و خرش کرده! اینم تو همون باز درگیریش با آسو

کیفش و قاپیده و یه موبایل گذاشته داخلش.

_اون وقت متین چطوری فهمیده؟

_متین اولش نفهمید، ولی آسو خودش گفت بعد از

اینکه موبایل و تو کیفش پیدا کرد، دید یه سری پیام

و عکس هست مبنی بر اینکه آسو داره جاسوسی

 

 

شما رو میکنه. با همون تهدیدش میکنه که باید

خبر لحظه به لحظه یاسمین و بهشون بده تا شما از

اون عکسا با خبر نشی.

ارسلان سگرمه هایش را توی هم کشید! محمد

ادامه داد؛

_آسو که زیر بار نمیره، بازم این عوضی سعی

میکنه بهش نزدیک بشه… اون دختر هم اونقدر

هول میشه که متین بهش شک میکنه و میفهمه

چه خبر بوده! وگرنه طبق چیزایی که از زیر

زبون محافظ ها و این کثافت کشیدم بیرون آسو بی

گناهه. تو کل مدتی هم که شما شمال بودید یا

نبودید به جز اتاق خودش جایی نرفته…

من همه ی دوربینا و فیلم هارو چک کردم. هر

وقت که پا گذاشت تو عمارت ماهرخم پیشش بود.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سایه
سایه
11 ماه قبل

نمیدونم این نظرهارو نویسنده میخونه یا نه.اگه میخونی دمت گرم واقعا بعد یه مدت طولانیییی یه رمان با پارتای خوب داریم میخونیم بازم دمت گرم هرجا هستی موفق باشی.من یکی کیف میکنم با این پارتا

...
...
11 ماه قبل

یه پارت دیگه لطفا 🙏🙏🙏🙏
پارت طولانی و عالی و کامل
از وقتی اردلان اومده هر حرفی میزنه و گریه می‌کنه من بدتر از اون گریم‌ میگیره 😪
هعععیییی چی دارن این رمانا که نمیشه دل کندددد

...
...
11 ماه قبل

مردم دنبال شوهر گانگستر و مافیا می‌گردن ، زندگی شون پر از هیجان بشه ، اون وقت یاسمین خانم هی غر میزنه میگه آرامش می خوام
بابا به خدا تو زندگی پر از آرامش و معمولی چیزی نیست ، آخر میشی یکی مثل ماها که برای یه کم هیجان تو زندگی رمان می خونی
یاسمینم، یاسمین خانم ، قدر این روز های پر هیجان و باحال رو بدون ، تو الان به شوهر مافیا داری بابا ، برو تیر اندازی یاد بگیر ، باشگاه خصوصی هم که داری برو دو تا مشت و لگد یاد بگیر ، آخه نشستی ور دل ماهرخ هی گریه می کنی 🙃🙃

...
...
11 ماه قبل

کاش اینقدر یاسمین بی چشم و رو نبود
ارسلان تا آرنجش هم عسلی کنه بزاره تو دهن یاسمین ، یاسمین باز میگه من سختی کشیدم ،
درست یه چند روز پدرتون سوزوند ، ولی حالا که دیگه هواتو واره اینقدر به این بدبخت تیکه میندازی
(فکر کنم خیلی دارم جدی میگیرم این رمانو😁)

فن اردلان
فن اردلان
11 ماه قبل

بچه های خوبی هستیم
منتظر پارت نشستیم

دنیز
دنیز
11 ماه قبل

سلام امروز دیگه پارت ندارین ؟
خواهش میکنم یه پارت دیگه هم بزارین

سیمین
سیمین
11 ماه قبل

یه پارت دیگه هم بذار لطفا🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻

حسنا
حسنا
11 ماه قبل

یه پارت دیگه بده

kim.ias
kim.ias
11 ماه قبل

یکی از بهترین رمانایی که تا به حال خوندم
طولانی ولی پر از محتوا
کاش یه پارت دیگم بدی

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x