3 دیدگاه

رمان گریز از تو پارت 78

5
(2)

 

متین زیر بازویش را گرفت و بزور بلندش کرد. چند ساعت بود نه حرف زده و نه حتی جرعه ایی آب خورده بود. حتی میان داد و هوار ارسلان هم فقط نگاهش کرد و بعد با چشمهایی پر از نفرت چپید توی اتاقش…

_میشه لجبازی نکنی یاسمین؟

صدای یاسمین زورکی از گلویش بیرون آمد: میشه دست از سرم برداری؟

_بشینی اینجا خودتو با غصه و غذا نخوردن از بین ببری مامانت برنمیگرده پیشت…

_به جاش خودمم میمیرم راحت میشم.

متین با عصبانیت بازویش فشرد و دخترک درمانده سر روی بالشت گذاشت. توان فریاد زدن نداشت… همه ی عقده هایش را ساعتی پیش در خانه ی منصور میان جیغ هایش بیرون ریخته بود و حالا حتی جان نداشت کسی را سرزنش کند.
با درد چشم بست و کاش… جای متین، ارسلان توی اتاقش می آمد.

_آقا رفته دنبال مادرت یاسی. پیداش میکنیم!

_آقاتون دقیقا بدرد چی میخوره متین؟

متین شماتت بار صدایش زد و دخترک با حرص دستش را پس زد: همه ازش تعریف میکنن ولی من هیچی جز این بلاهایی سرم آورد ازش ندیدم.

نگاهش با درماندگی بالا رفت و تن متین از عجز توی صدایش لرزید.

_اصلا من چرا باهاش ازدواج کردم؟ که مراقبم باشه؟

_این حرفا کمکی بهت نمیکنه یاسمین فقط باعث میشه بابت هر چیزی آقا رو مقصر بدونی و ازش متنفر بشی.

یاسمین زانوهایش را توی شکمش کشید و نفسش با درد از سینه اش بیرون آمد.

_من کاری با ارسلان ندارم. هر بلایی سرم بیاد دیگه مهم نیست… هربار بهش اعتماد میکنم یه اتفاقی میفته که…

_مهمونی تو خونه ی منصور بود چه ربطی به اقا داره؟

یاسمین پوزخند زد: فقط یاد گرفتین تقصیرارو بندازید گردن همدیگه.

_یاسمین…

_تو رو خدا برو بیرون متین. با این حرفا نمیتونی منو آروم کنی… هربار بچگی کردم و گول این حرفاتونو خوردم عاقبتم شد این الانم…

_اوج خریتت وقتی بود که فکر کردی با ازدواج با من تمام مشکلاتت حل میشه.

متین چرخید و یاسمین بدون اینکه کم بیاورد یا بترسد از روی تخت پایین آمد و با بغضی که داشت جانش را میخورد گفت:

_دقیقا من انقدر احمق بودم که راحت بهت اعتماد کردم. هم به تو هم به اون پیرمردی که معلوم نیست چقدر حرفاش راست بود چقدر دروغ.

ارسلان کنار در ایستاده بود و تا جلو آمد دخترک تمام حرص و بغضش را جیغ کشید: نیا جلو… از اتاق من برو بیرون نمیخوام ببینمت. همه چیت دروغه… همه ی حرفا و رفتارات. حالم ازت بهم میخوره.

ارسلان شوکه سر جایش ایستاد. یاسمین بزور گریه اش را پس زد و حتی وقتی متین خواست بازویش را بگیرد با حرص هلش داد عقب…

_ دست از سرم بردارید. من یه روز تو این خونه رنگ آرامش ندیدم… یه روز خوش نداشتم. فقط بدبختی پشت بدبختی. فقط مامانم برام مونده بود که بخاطر شماها دیگه اونم ندارم.

ماهرخ پریشان کنار در ایستاد و دخترک کم مانده مثل آوار فرو بریزد اما تمام قدرتش را ریخت توی پاهایش و محکم ایستاد.

_برید بیرون نمیخوام هیچکی و ببینم.

اینبار ماهرخ خواست برای آرام کردنش قدم بردارد که ارسلان مانعش شد: باشه میریم بیرون.

یاسمین با حرص لب بهم فشرد و نگاهش را چرخاند. دلش از تنهایی و بی کسی داشت میترکید. روی پا بود اما هیچکس نفهمید که از درون در حال فروپاشی ست.

متین دل نداشت تنهایش بگذارد اما وقتی ارسلان با اخم بهش اشاره زد به اجبار عقب کشید. همراه مادرش بیرون رفت و یاسمین گوشه ی تختش کز کرد.

ارسلان هنوز خیره اش بود که دخترک گفت: پس چرا وایستادی؟ برو دیگه…

_منم برم؟

_اتفاقا تنها کسی که اصلا دلم نمیخواد ببینمش تویی. عامل همه بدبختیام و این در به دری ها تویی و نقشه های احمقانت…

ارسلان در سکوت فقط چشم بست و درد بدی عضلات کتفش را سوزاند. با نگاه یاسمین نفس در سینه اش به تاب بازی و شیطنت افتاد.

_من هزار بار گفتم جون مادرت بهم ربطی نداره گفتم نجات دادنش وظیفه ی من نیست…

_پس من واسه چی باهات ازدواج کردم؟

ارسلان کفری شد و صدای بلندش تن دخترک را مچاله کرد: مگه من بهت اطمینان دادم؟ تو از من چیزی شنیدی؟ تضمین دادم که جون مادرت در امانِ؟

_ولی منصور خان…

_منصور خان و چقدر می‌شناختی که بهش اطمینان کردی یاسمین؟

_اون گفت من اگه زنت بشم ازم مراقبت میکنی.

_باشه ولی من گردن شکسته مسئولیت مادرت و قبول نکردم که حالا برام قیافه گرفتی. تو زن من شدی نه مادرت… کسی به تو نمیتونه اسیب برسونه وگرنه جای مادرت الان تو پیش شاهرخ بودی.

یاسمین با مکثی طولانی خندید. سرش را تکان داد: این حرفا دردی از من دوت نمیکنه تو با این همه دبدبه و کبکبه نمیتونی مادرم و نجات بدی ولی پدر من چندین سال حتی نذاشت من بفهمم تو این خراب شده چه خبره.

_من پدرت نیستم یاسمین هرکسی هم به سادگی نمیتونه مثل پدرت باشه. پس از عالم و ادم طلبکار نباش…

_همه زندگیم و بهم ریختین طلبکار نباشم؟

_من به تو قولی ندادم دختر… پس بشین به خریت خودت فکر کن که جوگیر شدی گفتی می‌خوام باهات ازدواج کنم و….

میان حرفش یاسمین پتو را روی سرش کشید. ارسلان عصبی چرخید و از اتاق رفت… هر چقدر تلاش میکرد نمی‌توانست دخترک را آرام کند.

_ردشو زدین؟

متین شرونده سر کج کرد: نه آقا… آب شده رفته توی زمین. هر جا که فکرشو کنید و گشتیم اما انگار زیر زمین قایمش کردن.

_هرکاری کنیم بی فایده ست. شاهرخ کلک اون زن و میکنه.

_چرا این حرف و میزنید؟

سیگار توی دست ارسلان خاکستر شد: چون میخواد به یاسمین بفهمونه که من کاری از دستم برنمیاد…

متین آشفته و نا آرام کنارش نشست و با احتیاط گفت: تا همینجاشم موفق شده آقا.

ارسلان سیگارش را توی ظرف کریستال مقابلش خاموش کرد. لبخندش تلخ شد: آره یاسمین خیلی بادی به هر جهتِ…

متین با تاسف سر تکان داد که ارسلان گفت: ببین متین، شاهرخ و افشین الان سعی میکنن به هر طریقی به یاسمین خبر برسونن. مثل دفعه ی قبل… نقشه شون و تکرار میکنن و میدونی که موفق میشن.

ابروهای متین درهم فرو رفت: چیکار کنیم اقا؟

_باید حواست چهار چشمی بهش باشه. حتی اگه خواست یه لیوان آب بخوره. یاسمین خیلی احساساتی و کم طاقته کافیه یه جمله ی دروغ بشنوه تا به همون دل ببنده.

_یعنی بهش نزدیک بشم؟

فک ارسلان بی اراده سفت شد. زبان روی لبش کشید و آرام گفت: به من اعتماد نداره اما تو هر شرایطی از تو کمک میخواد. این یعنی تو راحت تر میتونی بهش نزدیک بشی و…

_میشه یه چیزی بگم آقا؟

ارسلان با تعجب نگاهش کرد. متین سرش پایین انداخت تا با دیدن چشم های او حرف هایش را فراموش نکند.

_یه چیزی و باید بهتون بگم وگرنه این شرایط هیچ وقت درست نمیشه و یاسمین تا آخرین روزی که کنارتونه نسبت بهتون بی اعتماد میمونه.

ارسلان سرش را عقب برد و سیگار دیگری از پاکت بیرون کشید. متین با دیدن شعله ی فندک او تمام اعتماد بنفسش را از دست داد…

دستی به سر و صورتش کشید و با صدایی که زور میزد تا محکم باشد گفت: به قول خودتون یاسمین احساساتی و کم طاقته… هر چی میشه سریع گریه می‌کنه و بدون فکر دهنش به گفتن هر حرفی باز میشه. تحمل نداره یه اتفاق بد براش پیش بیاد و سریع…

ارسلان میان حرفش پرید: لقمه رو دور سرت نپیچون متین. اصل حرفت و بزن!

متین دندان روی لبش فشرد و نفسی گرفت تا راحت تر جمله هایش را ادا کند.

_یاسمین یه دختریه که با علاقه و محبت راحت تحت تاثیر قرار میگیره.

ارسلان بلافاصله پلک جمع کرد و جوری نگاهش کرد که نفس متین بند آمد.

_اقا من منظوری نداشتم ولی شما الان زن و شوهرین.

_لابد واسه همین علاقه و محبتِ که هر دقیقه به تو میچسبه.

متین مثل برق گرفته ها سر بلند کرد و ارسلان خندید.

_یعنی چی اقا؟ اشتباه متوجه شدین…

_زنِ منه ولی حتی موقع کوچکترین ناراحتی هم به تو پناه میاره. جالب نیست؟

متین از شدت بیچارگی خودش را لعنت کرد و خواست بلند شود که ارسلان دست روی پایش گذاشت.

_واقعا چیکار کردی متین؟

متین دوباره شوکه شد. ارسلان درمانده بود و سر خورده… یادآوری اشک های یاسمین و یک مشت عقده ی بی پدر و مادر، آجر روی آجر درد های سینه اش می‌گذاشت. منشا درد هایش هم معلوم بود اما تبر محکمی نداشت تا این دیوار منحوس را ویران کند.

_چیکار کردی که این دختر فقط به تو اعتماد داره؟

سیگار دومش هم سوخت و خاکستر شد و هیچکس از قلب سیاهش خبر نداشت.

_من هیچ وقت تو زندگیم جلوی کسی کوتاه نیومدم. اما این دختر همه ی زندگی منو بهم ریخته…

متین با مکث پلک هایش را برهم کوبید: من فقط باهاش بدرفتاری نکردم.

ارسلان سر چرخاند و نگاه خیره اش طولانی شد.

متین لبخند زد: یاسمین تشنه ی عشق و محبته. فرقی نمیکنه این محبت و از سمت کی دریافت میکنه فقط کافیه یه حس خوب داشته باشه اونوقت تا ته دنیا بهتون اعتماد میکنه.

باز هم فک ارسلان منقبض شد. اما نتوانست چیزی بگوید… متین ادامه داد: من هیچ وقت باهاش جوری رفتار نکردم که سوتفاهم پیش بیاد و توهم بزنه ولی اطمینان دادم که هیچ موقع بهش آسیب نمیزنم.

ارسلان دست به چانه گرفت تا او صدای بهم خوردن دندان هایش را نشنود.

_شما خیلی با من فرق میکنید اقا… نباید مثل گذشته باهاش دعوا کنید یا پسش بزنید‌. یکم لطافت و…

صورت ارسلان از شدت حرص جمع شد و سریع میان حرفش رفت.

_من نمیتونم تو این سن و سال راه و رسم لطافت با یه دختربچه رو یاد بگیرم. اونم با این شرایط زندگیم…

متین با صداقت گفت: اما یاسمین اگه عاشقتون بشه دیگه فقط و فقط بخاطر شما زندگی میکنه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای وللللللل

فاطیما
فاطیما
1 سال قبل

چجوری پارت یک رو پیدا کنم؟

Tamana
Tamana
1 سال قبل

هعییی خداااا از دست این بشر🚶‍♀️💔😐

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x