2 دیدگاه

رمان گریز از تو پارت 80

5
(1)

 

یاسمین با ناباوری دست روی سینه ی او گذاشت و خودش را عقب کشید: چی؟

ارسلان کلافه شد‌. زبانش به گفتن چیزی باز شده بود که برای عمل کردن بهش باید هزار پیچ و خم را دور میزد.

چشم های یاسمین میان اشک برق میزد: میتونی؟

ارسلان رهایش نمیکرد. میترسید پرنده ایی که
اسیرش کرده بود از این قفس غم زده پر بکشد.
هنوز داشت انگشتش را میفشرد که یاسمین دستش را پس کشید‌.

_ارسلان؟ تو گفتی کاری از دستت برنمیاد. پس چرا الان این حرف و میزنی؟

ارسلان نچی کرد و دخترک خواست مشت به سینه اش بکوبد که او دستش را گرفت و دوباره بهش چسبید.

_من رو هوا حرفی نمیزنم.

چشم های یاسمین توی صورتش دو دو زد: یعنی نجاتش میدی؟

ارسلان تیر خلاص را زد: اگه تو به من اطمینان داشته باشی آره.

نفس دخترک بند رفت و ارسلان سرش را تکان داد: گفتی دلت بهم قرص بود. مادرت و نجات بدم بازم میتونی بهم…

نتوانست جمله اش را تکمیل کند. دلش چیزی فراتر از اعتماد و اطمینان میخواست. چیزی شبیه دل دل زدن مردمک های دخترک توی چشمش… یا قلبی که فقط برای او بتپد. یاسمین گیج بود و شک و تردید داشت ریشه ی باور هایش را میسوزاند.

ارسلان انگشت شستش را روی گونه ی او کشید تا حواسش سر جا بیاید.

_یاسمین؟

_اگه مادرم و نجات بدی یه عمر مدیونت میشم.

ارسلان با تعجب نگاهش کرد‌. یاسمین محکم سر جایش ایستاد و تمام تصورات مرد مقابلش در یک لحظه از هم فروپاشید…

_منظور من این نبود یاسمین.

_هر چی که بود من… من واقعا مدیونت میشم. بعدش هرکاری بخوای برات میکنم!

ارسلان اخم درهم کشید و نگاه دخترک سمت شکاف انگشت شستش کشیده شد. خونش تقریبا بند آمده بود… اما هنوز میسوخت.

_اگه ناامیدم نکنی منم انقدر بهت بی اعتماد نمیشم که بخوام اعصابت و بهم بریزم.

ارسلان نفس عمیقی کشید: تقریبا جایی که مادرت و مخفی کردن و پیدا کردم.

انگار به تن یاسمین برق سه فاز وصل شد: راست میگی؟

ارسلان با جدیت نگاهش کرد: آره.

_یعنی تو دیدیش؟ حالش خوبه؟

ارسلان لبخند کمرنگی زد: ندیدمش ولی بچه ها گفتن خوبه.

_وای…

یاسمین از شدت خوشحالی روی پا بند نمیشد. چیزی نمانده بود از گردن او آویزان شود تا ازش تشکر کند.
دست هایش را توی هم قفل کرد و لبخند ارسلان با مدل نگاهش پررنگ تر شد.

_جدی نجاتش میدی ارسلان؟ گولم که نمیزنی؟!

_تلاشمو میکنم. قبلا هم گفتم تو این ماجرا هیچی تحت کنترل من نیست ولی…

_ولی تو حتما میتونی. مگه نه؟

انگار نه انگار که چند لحظه پیش نمیتوانست اشک هایش را کنترل کند. برق امید توی چشمهایش داشت جان ارسلان را میگرفت اما چیزی نگفت…

فقط سر تکان داد و تازه چشمش به سیب زمینی افتاد که انگار بهش دهن کجی میکرد. خنده اش گرفت… یاسمین گوشت و پوست را با هم گرفته بود.

_مثلا میخواستی غذا درست کنی؟

سر دخترک با تعجب چرخید و آه از نهادش برآمد.

_آره دلم ضعف میرفت گفتم یدونه سیب زمینی سرخ کنم بخورم.

_باشه ولی این بدبخت و چرا سلاخی کردی؟

یاسمین با اخم جلو رفت: چشه مگه؟

ارسلان به سینی اشاره کرد: این چه طرز پوست کندنه؟ چیزی از این بیچاره مونده که بخوای سرخش کنی؟

ابروهای یاسمین با دیدن سینی و شاهکارش بالا رفت. لب گزید و ارسلان دست روی دهانش کشید تا جدی باشد…

_معلومه اولین بارته.

یاسمین چپ چپ نگاهش کرد: باشه شما آشپز نمونه، من دست و پا چلفتی. خودت چی میتونی درست پوستش و بکنی؟

_یعنی هیچی تو یخچال نبود که خودتو وادار کردی به این کارای سخت؟

یاسمین با حرص نگاهش کرد: مسخره می‌کنی؟ تو یخچال خونه ی تو چیزای خوشمزه پیدا نمیشه آقای غول… هر چی هم که متین برام خریده بود تموم شد بعدشم شاید من هوس کردم سیب زمینی سرخ کرده بخورم.

ارسلان با لبخند کمرنگی خیره مانده بود بهش و پلک هم نمیزد. سر او که با خجالت پایین رفت، عقب گرد کرد و از کابینت یک چسب زخم بیرون آورد.

_دستتو بیار جلو…

یاسمین بی حرف انگشتش را جلو برد و ارسلان با دقت‌ زخمش را با چسب پوشاند.

_هر کاری خواستی بکن فقط خودتو به کشتن نده.

یاسمین با حرص نفسش را بیرون فرستاد. ارسلان پنهانی لبخند زد و کُتش را درآورد…

_اتفاقا منم گرسنمه خانم آشپز. بیا جلو ببینم چی میتونی برامون درست کنی…

یاسمین با تعجب نگاهش کرد و وقتی لبخند او تکرار شد رو چرخاند: من هیچی بلد نیستم.

ارسلان پشت میز نشست و چاقو را برداشت: برو دوتا سیب زمینی بردار بیار. این دیگه بدرد لای جرز نمیخوره.

ابروهای دخترک بالا پرید: چی میخوای درست کنی؟

ارسلان با نوک چاقو آرام گوشه ی پیشانی اش را خاراند: سه نصف شب قطعا نمیتونم بهت پیتزا بدم.

یاسمین نفسی گرفت و دو سیب زمینی از سبد برداشت و مقابل او گذاشت.

_بیا آقای سر آشپز…

ارسلان لب هایش را کج کرد و مشغول شد. یاسمین با دقت خیره شده بود به حرکت دست هایش که حتی یک تکه از گوشت سیب زمینی را هم هدر نمیداد.

_تو آشپزی هم بلد بودی؟

ارسلان نگاهش کرد: من یه عمر تنها زندگی کردم چرا بلد نباشم؟!

یاسمین دست زیر چانه اش گذاشت و یک لحظه چشمش به رد کمرنگ روی گردن او افتاد که از پس یقه ی لباسش به خوبی مشخص بود.

_تو مگه تنها هم زندگی کردی؟ من فکر میکردم ماهرخ همیشه اینجا بوده.

_خیلی وقتا مجبور بودم از خونه دور باشم. زندگیم نظم خاصی نداره.

یاسمین به کنجکاوی هایش دامن زد: مثل این سه روزی که نبودی؟!

_من یکسال کلا تو این عمارت نبودم. همون موقع مجبور میشدم غذا هم درست کنم…

_کجا بودی؟

_جایی که یاد بگیرم چطور بیرحم باشم تا حالم از دیدن خون دیگران بهم نخوره. یا وقتی سر بریده میبینم غش نکنم یا گاهی…

با دیدن رنگ پریده ی دخترک مکث کرد و قلب خودش گرفت… زندگی اش را چطور گذرانده و به کجا رسیده بود؟!

_بیرحم باشی که یاد بگیری خودتم این بلاهارو سر بقیه بیاری؟

ارسلان رک و راست گفت آره و دخترک سر جایش مچاله شد‌‌. نفس عمیقی کشید و باز هم خط عمیق روی گردنش ذهنش را قلقلک داد.

زبان روی لبش کشید و آرام پرسید: اون خط روی گردنت چی؟ یادگاری کدوم روز از این سال هاست؟

به وضوح کدر شدن نیمرخش را میان نور کم آشپزخانه دید. اما ارسلان با لبخند سرش را بلند کرد.

_بازم فوضول شدی؟

چهره ی دخترک درهم رفت: خب نمیخوای نگو.

_تو یخچال سوسیس هست. برو بیارش…

یاسمین کمی خیره ماند به چشم های براق و سیاهش و بعد بی حرف بلند شد و بسته ی سوسیس را از یخچال بیرون آورد.

ارسلان چاقوی کوچکی را از جا ظرفی برداشت و دستش داد: خب حالا بشین و خردشون کن.

_یعنی چی؟

_یعنی به تکه های کوچیک تبدیلش کن. متوجه نمیشی؟

یاسمین چپ چپ نگاهش کرد و ارسلان خندید: بازم تاکید میکنم فقط خودتو به کشتن نده.

_خودتو مسخره کن.‌.. اون لحظه‌ که مثل جن اومدی بالا سرم ترسیدم وگرنه دست و پا چلفتی نیستم.

_آره کلا تجربه این یکی دوماه بهم نشون داده که خیلی زرنگ و با عرضه ایی…

یاسمین بغض کرد اما محکم لب هایش را روی فشرد. سرش پایین افتاد و پوست سوسیس را از تنش بیرون کشید.

_بغض نکن حالا…

یاسمین چیزی نگفت و در سکوت کارش را انجام داد. توان نداشت باز هم زیر بار حرف های او بغضش را به رخ بکشد. ارسلان سیب زمینی ها را نگینی کرد و توی ماهیتابه ریخت…

پشت گاز ایستاد و یاسمین صدایش را شنید: اول اینا رو سرخ میکنم سوسیس هارو اخرش…

یاسمین باز هم چیزی نگفت و او سمتش چرخید: چیشد خانم کوچولو؟

سر او هنوز پایین بود: هیچی!

_بهت گفتم بی عرضه دمغ شدی؟

_نه از خوشحالی بال درآوردم. مرسی که ازم تعریف می‌کنی.

ارسلان خندید… زیر گاز را روشن کرد و یک تکه از سوسیس خام را توی دهانش گذاشت!

_اگه این حرفا رو بهت نزنم هیچ وقت یاد نمیگیری قوی باشی و میخوای همش بغض کنی و‌‌ تا آخر عمرت اشک بریزی.

لب های یاسمین لرزید که ارسلان سریع یک تکه سوسیس را تو دهان او گذاشت. یاسمین سرش را عقب برد که ارسلان بینی اش را کشید.

_من سوسیس خام دوست دارم تو هم دوست داشته باش.

یاسمین پشت چشمی نازک کرد: زوره مگه؟

ارسلان تار موهای سرکش و لجبازش را کنار زد که دست یاسمین از حرکت ایستاد.

_نه زور نیست ولی باید یاد بگیری کنار من دلت چیزی رو بخواد که من دلم میخواد.

یاسمین با تعجب نگاهش کرد و تا ارسلان سر جلوتر برد، چاقو را رها کرد و خودش را کنار کشید.

ارسلان عطر تنش را استشمام کرد و لبخند کمرنگی زد: من دلم یه زن قوی میخواد پس تا وقتی کنارمی قوی باش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

تروخدا بیشتر بزاررررر 😭😭😭😭

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

ایول ارسلان با همین دست فرمون برو جلو.

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x