رمان گلادیاتور پارت 102

1
(1)

 

نگاهش را برای دیدن و پیدا کردن یزدان درون جمعیت گرداند ……………. اما انگار تمام جمعیت در افرادی که میان پیست ایستاده بودند و در هم می لولیدند و می رقصیدند ، خلاصه نمی شد .

نگاهی به تعداد پله های باقی مانده تا پایین انداخت ………….. اگر باز ده دوازده پله پایین می رفت ، در محدوده دید مهمان های پایین قرار نمی گرفت ، اما بجایش او بهتر می توانست مهمان های پایین را دید بزند .

با احتیاط ، با کمری خم شده ، خمیده خمیده پایین رفت ……… اما نفهمید چه شد زمانی که خواست لبه پله بشیند ، صندلش از لبه پله لیز خورد و انگار که سوار سرسره ای شده باشد ، روی پله ها سر خورد و پایین آمد .

هول کرده و وحشت زده نگاهش به سمت چند نفری که با سر خوردن و صدای آخش نگاهشان را سمت او چرخانده بودند ، چرخید ………… تنها چیزی که در آن لحظه به ذهنش رسید آن بود که اگر یزدان بعد از آن همه نصیحتی که او را کرده بود ، متوجه پایین آمدن بی اختیارش می شد ، مطمئنا جر و بحث عظیمی در راه داشت .

با حس دست کسی که انگار به قصد کمک کردن و بلند کردنش بر روی بازویش نشسته بود ، نگاه وحشت زده و هراسانش را به همان سرعت به سمت مرد پشت سرش چرخاند و نگاهش در یک جفت چشم سیاه اما پر حرارت نشست ………….. این نگاه پر حرارت را خوب می شناخت . این نوع نگاه را در چشمان کاووس دیده بود . حتی در چشمان پسری که چندین سال برای خانواده او کار کرده بود هم به کرات دیده بود …………. این نگاه خودِ زنگ خطر بود .

مرد گندم را بالا کشید و کمک کرد روی پاهایش به ایستد …………. نگاهش را روی سر تا پای گندم و آن تیشرت آستین کوتاه در تنش و شلوار نخی گشاد در پایش چرخاند و عاقبت نگاهش را بالا کشید و روی چشمان درشت شده از وحشت او انداخت و لبخندش پهن شد .

ـ ببینم موش کوچولو برای این مهمونی هنوز آماده نشدی یا دعوتت نکردن بی اجازه اومدی ؟

گندم دست راستش را تکانی داد ………… شانس آورده بود که مرد دست ناکار شده اش را نگرفته بود .

ـ ولم کن می خوام برم .

ـ کجا خرگوش کوچولو …………. می خوای بری بالا آماده بشی ؟ احتیاج نیست عزیزم . تو همینجوری هم شبیه همون خرگوش برفیا ، ملوس و بامزه ای .

و دست گندم را کشید و به سمت میان پیست برد و گندم برای اولین بار چشمان گشاد شده از شوکش ، بر روی زنانی که با تنی نیمه برهنه ، همراه با قلاده ای طلایی رنگ در گردن ، همچون حیوانی چهار دست و پا میان جمعیتی که راه را برای عرض اندامشان باز می کردند ، نشست .

آنقدر شوکه بود که نفهمید توسط مرد به کدام قسمت از سالن کشیده می شود ………….. بوی مشمئز کننده موادی که در کل سالن پیچیده بود ، قلبش را میان حلقش آورده بود ……….. به لطف کاووس و خانه ای که در آن بزرگ شده و قد کشیده بود ، بوی هروئین را به خوبی می شناخت و استشمام می کرد .

وحشت زده تر از قبل نگاهش را سمت مرد و قدم های سستی که بر می داشت کشید ، مشخص بود مرد مقابلش مست است و در حال خودش نیست ……….. در حالی که پشت سر مرد رو به جلو کشیده می شد ، خودش را ضربتی و به یک آن عقب کشید که پنجه های مرد از دور بازویش رها شد ……. . فرصت را از دست نداد ، با تمام جانی که در پاهایش وجود داشت به سمت پله ها شروع به دویدن کرد که با سبز شدن یک دفعه ای مرد بلند قامت و تنومندی ، آن هم در سر راهش ، به سینه مرد اصابت کرد و روی زمین افتاد .

مرد نگاهش را روی چشمان عسلی ترسیده گندم و لباس راحتی در تنش چرخاند ………….. از زمانی که گندم از پله ها پایین افتاد ، نگاهش روی او افتاده بود . فهمیدن اینکه گندم باید همان سوگلی جدید یزدان باشد ، سخت نبود .

مرد کمر خم کرد و گندم را از روی زمین بلند نمود .

ـ پس سوگلی جدیدی که ازش حرف می زنن تو هستی ………….. من از همون اولم شک کردم ، اونی که تو بغلش نشسته نباید معشوقه جدیدش باشه …………. مطمئنا فرهاد خان برای دیدن تو ، خوب پاداشی به من میده .

گندم خودش را تکان تکان داد …………. فاتحه خودش را خوانده بود . با اضطراب ، به هرجا و مکانی برای پیدا کردن آشنایی که بتواند از او کمکی بگیرد ، چشم چرخاند .‌ بلکه بتواند از دست این قول بی شاخ و دم نجات پیدا کند …………. اما میان این پیست رقص و رقصنده هایی که درهم می لولیدند ، نگهبان کجا بود ؟؟؟

ـ ولم کن مرتیکه ، اشتباه گرفتی …………… من نه سوگلی یزدان خانم ، نه معشوقش . اشتباه گرفتی لعنتی . ولم کن .

در گوشه ای ترین نقطه سالن که نورش بیشتر از جاهای دیگر سالن بود و دید کاملی به پیست رقص داشت ، یک کاناپه به همراه سه مبل تکی ( به صورت نیم دایره رو به پیست قرار داده شده بود ، با عسلی های مقابلشان که رویش پر بود از انواع مشوربات الکلی و جام هایی که گه گاهی پر و خالی می شد ، و میوه های استوایی که برایشان تکه تکه شده بود .

جلال که پشت سر یزدان ایستاده بود و لحظه به لحظه دور و اطراف را رصد می کرد ، از لا به لای جمعیت نگاهش به گندم و یکی از نگهبانان فرهاد که گندم را کشان کشان به سمت خودشان می آورد ، افتاد .

خواست به سمت مرد حرکت کند ، که یزدان متوجه اش شد و نگاهش سمت او ، به پشت چرخید .

ـ چیزی شده جلال ؟

ـ گندم قربان .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

این رمان دیگه خیلی چرت شده هردفعه میگه چشمان عسلی یاد رمانای قدیمی و کلیشه‌ای میفتم ک دختره هر صبح ک‌ میخواست بره دانشگاه میرفت جلو آینه میگفت خب پوست سفیدم ک کرم نمیخواد
مژه‌هام خودشون بلندن چشمام فلانه لبام قلوه‌ایه فقط ی رژ زدم رفتم

mehr58
mehr58
1 سال قبل

واویلا

یکی
یکی
1 سال قبل

حقته سر به نیست بشی اخه فضولیت برا چیه رفتی ریدی میتمرگیدی تو اتاقت

عسل❤💜
عسل❤💜
1 سال قبل

خب خاااک تو سرت کنن مگه یزدان اینهمه سفارش نکرد نیا بیرونشون.فوضولیت بخوره تو سرت

Nazi
Nazi
پاسخ به  عسل❤💜
1 سال قبل

تنش میخاره یزدان کارشو نساخت یکی دیگه می‌سازه تمام

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x