فکر می کرد قرار است مقابل دیدگان یزدان ، در حالی که او هم داخل اطاق پرو حضور دارد ، لباسش را عوض کند و لباس جدید را بپوشد .
سر سمت اویی که سرش را به آینه نزدیک کرده بود و با اخمی نازک بر پیشانی ، آینه را بررسی می نمود و دست می کشید ، نزدیک کرد :
ـ می خوای داخل بمونی ؟ ………. من که نمی تونم اینجوری لباسام و در بیارم .
ـ یه چند لحظه صبر کنی میرم .
ـ چیزی شده ؟ دنبال چیزی می گردی ؟
ـ دنبال دوربین یا یه چیزی شبیه اون .
گندم چشم گشاد کرد :
ـ دوربین ؟ …… از این ……. از این مدار بسته ها ؟ مگه میشه ؟
یزدان هنوز هم در حال بررسی گوشه ها و بالای آینه بود .
ـ آره ………. کم نشنیدم از افرادی که با فیلم و عکس لخت زنا و دخترا تو اطاق پرو ، ازشون اخاذی کردن و چند وقت بعدش هم فیلم و عکساشون و پخش کردن .
گندم ترسیده از چیزهایی که می شنید ، به سرعت روسری اش را از روی آویز چوب لباسی بلند کرد و روی سرش انداخت .
ـ اصلا من نمی خوام این و پرو کنم . همین و بخر بریم .
یزدان بی توجه به حرف او ، زانو روی زمین زد و پایین آینه را هم دستی کشید و چک نمود .
گاهی که یزدان مجبور به خرید از فروشگاه های بیرون می شد ، گشت و حفاظت بر دوش محافظان و گاهی هم جلال می بود ……….. آنها می گشتند و بعد از اعلام پاکسازی اطاق ، او داخل می شد . اما اینبار او خودش به شخصه وارد عمل شده بود و سانت به سانت اطاق را همچون محافظی متعهد می گشت و وارسی می نمود ………. کاری که یادش نمی آمد آخرین بار کی انجامش داد .
اما الان می خواست خودش شخصاً این کار را برعهده بگیرد تا مطمئن شود ………….. گندم چیزی نبود که بخواهد سرش ریسک کند .
یزدان از روی زمین بلند شد و نگاهش را سمت او کشید و دستانش را بهم زد تا خاک احتمالی نشسته بر کف دستانش را پاک کند :
ـ می تونی لباسات و در بیاری ………. اطاق پاکه .
گندم بازوی عضلانی او را گرفت و خودش را به او چسباند :
ـ مطمئنی ؟ اگه درست نگشته باشی چی ؟ یا اصلا اگه ندیده باشیش چی ؟ ………… اگه فیلم و عکسم و بگیرن و بعد بخوان پخشش کنن چی ؟ ……… آخه …….. آخه برای پوشیدن این لباس باید تمام لباسای تنم و در بیارم …….. یزدان …….
یزدان سر به سمت او خم کرد و چشمان تیره شده تر از همیشه اش را در چشمان عسلی و دو دو زده او فرو کرد :
ـ کسی بخواد دست روی ناموس و غیرت من بذاره ، خونش پای خودشه گندم .
گندم آب دهانش را پایین فرستاد و چشم از چشمان جدی شده او گرفت و سمت آینه کشید و به تصویر خودش در آینه نگاه کرد ………. فکر می کرد یزدان بُلف می زند ……… فکر می کرد یزدان اغراق می کند …….. اصلا مگر خون ریختن به این آسانی ها بود که بشود با یک تهدید ، آن را عملی کرد ، و یا جان گرفتن تا این حد پیش پا افتاده به نظر می رسید که بشود به این راحتی از آن حرف زد و نظر داد .
گندم یک چیز را نمی دانست ………… شاید خون و خون ریختن برای یزدان چند سال پیش ، تابوی ترسناکی به حساب می آمد ، اما این یزدانی که یک سر و گردن از او بلند تر بود و مقابلش ایستاده بود ، با خون خو گرفته بود ………… آدمی که با شکنجه و زور و جبر ، همچون گلادیاتوری تعلیمش می دهند ، خواه ناخواه ترسش از خون ذره ذره ریخته می شود ……….. برای این یزدان ، دیگر صحبت از خون ، نه اغراق به حساب می آمد و نه بلف .
یزدان که نگاه نامطمئن او را خوب می خواند ، انگشت سبابه زیر چانه او انداخت و سر او را سمت خودش برگرداند ……… ارتباطی چشمی می خواست . اینطوری بهتر می توانست روی گندم تسلط داشته باشد ……. با مکثی یکی دو دقیقه ای ، ادامه داد :
ـ همیشه این کارا رو دوش محافظا بوده …………….. اما اینبار من خودم به شخصه گشتن اینجا رو به عهده گرفتم ……… می دونی چرا ؟ چون باید خودم چک می کردم و مطمئن می شدم . چون نمی خواستم شک و اما و اگری وسطش بمونه . چون تو حتی از خودمم برام مهم تری ……… پس مطمئن باش من سر تو نه ریسک می کنم ، نه بی احتیاطی . خیالتم جمع اینجا پاکه پاکه ………. می تونی لباسات و عوض کنی . منم میرم بیرون ، همین پشت در می ایستم . کارم داشتی یا کمکی خواستی ، کافیه یه ضربه به در بزنی ، می یام کمکت .
عالی بود
عالیه وزیبا