فرهاد جام آب میوه اش را بالا آورد و نگاهی به مایه نارنجی رنگ داخلش انداخت و در همان حال گفت :
ـ نگران دوست دختر اون مرد نباش ……….. تویِ کار بلد و هفت خط می تونی از پس اون بچه بر بیای و با یک حرکت اون دختر و از میدون خارج کنی .
و نگاهش را جام درون دستش گرفت و در چشمان نسرین انداخت و ادامه داد :
ـ البته اگه تعریفاتی که ازت شنیدم واقعاً درست و صادق باشن .
ـ تمام تلاشم و برای انجام دادن چیزی که ازم خواستید به کار می برم .
ـ خوبه …………. پس بجای اینکه خودت و درگیر دوست دختر اون مرد کنی ، تمام تمرکز و بذار روی یزدان ……… می خوام اون و سمت خودت بکشیش .
ـ چشم .
ـ خوبه . پس بهتره دیگه بریم داخل .
ـ فقط قبل از اینکه بریم داخل ، میشه به یکی از خدمتکاراتون بگید یزدان و از دور به من نشون بدن . شناختن چنین آدمی از بین این همه مهمون کار ساده ای نیست .
ـ باشه . به یکی می سپرم که یزدان و بهت نشون بده .
از پشت میز بلند شدند و به سمت ساختمان به راه افتادند . اما قبل از ورود به ساختمان نسرین از فرهاد جدا شد و همراه زنی که مسئول نشان دادن یزدان به او شده بود ، وارد ساختمان شدند .
از میان مهمان ها گذر می کردند و نسرین توجهی به نگاه مردانی که چشمانشان روی تن و بدنش چرخ می خورد نکرد . تنها به دنبال مردی چشم می چرخاند که فرهاد از او حرف زده بود .
با رسیدن به ستونی ، زن مچ دست نسرین را گرفت و او را آرام به پشت ستون کشاند . فرهاد به آنها تاکید کرده بود که به هیچ وجه جلب توجه نکنند و یا توجه دیگران را به خودشان جلب نکند .
ـ از سمت چپت به ردیف مبلمان های سلطنتی نگاه کن ……….. اونی که روی مبل دو نفره با یه دختر نشسته یزدان خانِ .
نسرین نگاهش را چرخی در اطراف داد ……….. توجه کسی سمت آنها نبود . آرام نگاهش را به سمت جایی که زن اشاره کرده بود کشید :
ـ اونی که پشتش به ماست و میگی ؟
ـ آره ……………. همونی که موهاش خیلی کوتاهه …………. دوست دخترشم کنارش نشسته . اصلاً بذاری یه نشونه راحت تر بهت بدم . به اولین مرد جذاب و خوشتیپی که رسیدی بدون حتماً اون یزدان خانِ .
ـ دوست دخترش همونیه که یه چیز به سرش بسته ؟
ـ آره ……….. به نظر من که حربه جدیدِ . مثلاً می خواد خودش و با دین و ایمون نشون بده . که مثلاً من با تمام دوست دخترای قبلیت فرق می کنن …………. دختری که با دین و ایمونه هیچ وقت خودش و در اختیار یه مرد غریبه نمیذاره یا روز و شب بهش سرویس نمیده . به نظر من که این کارش یه تظاهر ، برای جلب نظر یزدان خان بیشتر نیست .
ـ من کم ندیدم دخترایی که خودشون و صیغه این و اون می کنن ………….. شاید این دختره از این صیغه ای هاست .
ـ این دختره انقدر کم سن و سال میزنه که فکر نکنم حتی اسم صیغه و این چیزا به گوشش رسیده باشه .
نگاه نسرین هنوز هم به دختر پسر نشسته بر روی مبل دو نفره ای بود که پشتشان به آنها بود .
ـ صیغه ربطی به سن و سال نداره .
و بدون اینکه منتظر حرف اضافه تری از سمت او بماند ، دستی به لباس در تنش کشید و گام های آرام و مصممش را به سمت آنها برداشت .
بدون آنکه به آنها نگاهی بی اندازد ، گام هایش را به سمت جلوی مبل هدایت کرد و وقتی به یزدان رسید ، انگار که پایش برای لحظه ای لغزیده باشد ، جیغ آهسته ای کشید و در حالی که یک دستش را مثلاً برای نیفتادن و پهن نشدن بر روی زمین ، بر روی ران یزدان می گذاشت ، خودش را روی زمین انداخت .
گندم و یزدان که از این حرکت یکدفعه ای نسرین شوکه و متعجب شده بودند ، نگاهشان را سمت او کشیدند . موهای نسرین از دو طرف شانه هایش رو به جلو ریخته شده بود و چهره اش را از آنها پوشانده بود .
گندم از جایش بلند شد و دستش را روی بازوی نسرین گذاشت و سعی کرد کمکش کند .
ـ کمک می خواین ؟
من خیلی نگران انگشت های این نویسنده هستم.. نکن آرتروزی چیزی دارن. اخه این حجم نوشتن. خیلی سخت واقعا
کفاثت 😂 😂
خخخخخ
راست میگ بخدا
وای حقققققق🤣