نسرین سرش را بلند کرد و موهایش را از مقابل چهره اش کنار زد ………… مطمئناً دختری که به کمکش آمده بود همان دوست دختر یزدان بود .
اما حتی یک ثانیه از بالا آمدن سر نسرین و از افتادن چشمانش در چشمان گندم نگذشته بود که گندم از دیدن و شناختن نسرین ، حرف در دهانش ماسید و خشک شد ………. نسرین تغییر کرده بود ، اما نه آنقدر که برای گندم ناشناس به نظر برسد .
گندم با چشمان گشاد شده و شوکه به نسرین خیره شده بود ……… نسرین هم با افتادن چشمانش در صورت آشنای گندم ، شوکه شده بر سر جایش خشک شد .
ـ نس ……. نسرین .
یزدان که هیچ دیدی به چهره نسرین نداشت ، خودش را کمی به سمت گندم خم کرد تا او هم دختری که گندم از دیدنش تا این حد شوکه شده بود را ببیند .
ـ گندم …….. تو ……. تو اینجا چی کار می کنی ؟
و با یادآوری اسمی که فرهاد بر زبانش می آورد برای یک آن حس کرد قلبش از کوبش ایستاد و لحظه ای بعد فرو ریخت .
جان سر چرخاندن به سمت مردی که دستش هنوز هم بر روی ران او قرار داشت را ، نداشت …………. اما به هر جان کندنی که بود ، با دنیایی از تردید و شک ، صورتش را به سمت یزدان چرخاند .
با افتادن نگاهش در چشمان یزدان ، همان اندک رمقی که در جانش باقی مانده بود هم رفت و حس کرد تمام دنیا تیره و تار شد ………… داشت تعادلش را از دست می داد که یزدان زودتر از او به خودش آمد و پنجه های قوی و مردانه اش را به زیر بازوی او انداخت و او را نگه داشت .
ـ یز ……. یزدان …….
یزدان هم از دیدن نسرین شوکه بود . نگاهش را روی نسرین و چشمان گشاد شده او چرخاند ……. انگار می خواست مطمئن شود این دختر مقابلش همان نسرین سال های دور است . از آخرین باری که نسرین را دیده بود ، سال های زیادی می گذشت .
نگاهش را از چشمان او گرفت و پایین تر فرستاد و از روی سینه های بیرون مانده و ران های خوش تراشش گذشت و ابروانش درهم گره خورد ………….. دیگر بی تجربه و خام نبود . با یک نگاه می توانست درون هر آدمی را ببیند و بخواند . همان طور که درون گندم را دید و فهمید هنوز هم گندم همان گندم پاک گذشته هایش است ………… اما جریان نسرین فرق می کرد . این ظاهر بسیار متفاوت او ، گویای همه چیز بود .
انگار آن خانه امید ، زندگی تمامی اشان را به تباهی کشیده بود .
چند ثانیه ای طول کشید تا نسرین بر خودش مسلط شود و به خودش بیاید . یزدان که بهتر شدن حال او را فهمید ، آرام پنجه هایش را از دور بازوی او آزاد کرد .
نسرین با حالی منقلب نگاهش را به سمت زمین کشید و تنها کیف دستی اش را از روی زمین چنگ زد و با قدم های بلند و دو مانند به سمت انتهای سالن ، جایی که در خروجی به سمت راهروی اطاق ها قرار داشت ، به راه افتاد .
می خواست فرار کند . انتظار دیدن هر چیزی را داشت . انتظار دیدن هر کسی را داشت الا گندم را ……….. الا یزدان را ………… الا این دو نفر را . مگر دنیا تا چه حد می توانست کوچک باشد .
خودش را به اطاقش رساند و با انگشتانی که به طور محسوسی به لرز افتاده بودند از داخل کیف دستی اش کارت اطاقش را بیرون آورد و در را باز کرد و خودش را به درون اطاق انداخت و در را با صدایی بلند بست و در چهارچوب کوبید .
تن سنگین شده اش را به دیورا کنار در تکیه داد و روی دیوار لیز خورد و روی زمین سرد چمباته زد . یخ زدن پاها و ران های برهنه اش بر روی زمین سنگ فرش اطاق ، آنقدر اهمیت نداشت که بخواهد ذهنش را پی آن مشغول کند . فعلا مسائل مهمتری در میان بود .
یزدان را دیده بود ؟ آن هم بعد از این همه سال ؟ ……… یزدانی که عشق دوران نوجوانی اش به حساب می آمد . پسری که هر کاری برای او می کرد تا تنها اندکی نظر او را به سمت خودش جلب کند ………… پسری که به یک آن غیبش زد و دیگر هیچ خبری از او نشد .
و گندم …………. گندمی که فرهاد از او به عنوان دوست دختر یزدان ، یاد کرده بود . ناتوان از کنترل احساساتش پلک بست و پاهایش را به سمت سینه هایش آورد و اجازه داد شانه هایش در هم جمع شوند ………. احتیاج به خلوت داشت ……… احتیاج به فکر کردن داشت . اتفاق کمی نه افتاده بود .