نفهمید کی شروع به دویدن کرد و در همان حال کلت جاسازی کرده در درز کمربند شلوارش را درآورد و مسلحش نمود ……………. تنها چیزی را که می دانست و چشمانش را می دید سر مردی بود که میان گردن گندم فرو رفته بود و تن گندمش میان دیوار و تن بزرگ مرد فشرده می شد .
چشمان به خون نشسته اش تنها مرد را می دید که هر لحظه با تن بزرگش ، تکان تکان های گندم را دفع می کرد و لبان نجسش روی سر و صورت گندم کشیده می شد .
کت در تنش را درآورد و بی توجه به هر چیز دیگری به سمتی پرتاب کرد و خودش را به مرد رساند .
با یک دست چنگ میان موهای عرق کرده مرد زد و سرش را به ضرب رو به عقب کشید و با دست دیگرش نوک کلت کمری اش را به پهلوی مرد فشرد و خشمگین غرید :
ـ ولش نکنی یه تیر خرجت می کنم حرومزاده .
مرد که سرش رو به عقب کشیده می شد ، چشمانش را رو به پایین کشید و با دیدن هفت تیری که در پهلویش فرو رفته بود ، دستان گندم را رها کرد و تنش را از تن او جدا نمود که گندم روی دیوار لیز خورد و در حالی که تمام جانش می لرزید ، پای دیوار چمباته زد و زانوانش را میان سینه اش جمع کرد و تنها با چشمانی شوکه و وحشت زده به مرد متجاوز که در دستان یزدان اسیر شده بود ، نگاه نمود .
نگاه بی حال شده اش را به سمت یزدان و چشمان یک پارچه خونش کشید ………….. هرگز یزدان را تا این حد خشمگین ندیده بود .
مرد با فاصله گرفتن از گندم ، دو دستش را به معنای تسلیم بالا برد . یزدان با دیدن بالا رفتن دستان مرد ، کلتش را به درون درز کمربندش برگرداند و مرد را سمت خودش چرخاند و مشت محکمی به گونه اش زد . به صورتی که مرد به عقب پرتاب شد و به دیوار پشت سرش برخورد کرد .
ـ توی حروم زاده دست روی چیزی گذاشتی که مال من بود . که به اسم من بود ………….. به اسم یزدان خان .
ـ نمی دونستم ………… باور کنید نمی دونستم این دختر برای شماست یزدان خان ……….
یزدان آرام با خشمی طغیان کرده و چشمانی دریده و به خون افتاده سمت مرد که پای دیوار افتاده بود رفت :
ـ دروغ میگی حرومزاده ………….. دروغ میگی پست فطرت .
دست به یقه مرد گرفت و او را بالا کشید و مشت دیگری حواله صورتش کرد که اینبار مرد متاثر از قدرت مشت یزدان بیهوش و بی تحرک همچون جسدی بی جان دراز به دراز روی زمین افتاد .
یزدان با دیدن چشمان بسته شده مرد ، نگاه به خون نشسته اش را آرام سمت گندم چرخاند و گندم ترسیده از نگاه ناآشنا شده یزدان و دست خونی شده اش را خون جاری شده روی صورت مرد ، خودش را بیش از پیش به دیوار چسباند و فشرد .
این یزدان ، با این نگاه تیره و سیاه ………… با این خشمی که از چشمانش شعله می کشید ……….. با این رگ سبز بیرون زده گردنش ………… با آن کلتی که دسته اش از درز کمربند بیرون مانده بود ، چیزی نبود که گندم با آن آشنا باشد . این مرد را نمی شناخت ………… این یزدان او را می ترساند .
یزدان مقابل گندم ترسیده زانو زد که چشمانش به رژ لب پخش شده بر دور لبان او افتاد و اینبار خون در رگانش را به جوش آورد …………. لبان نجس آن مرد ، لبان گندمش را هم لمس نموده بود ؟؟؟
ـ اون عوضی بوست کرد ؟؟؟ ………… به زور بوست کرد ؟؟؟ …………. می کشمش ………. می کشمش ……….. خودم جسم کثیفش و از روی زمین محو می کنم .
و در حالی که کلت کمری اش را از داخل درز کمربندش بیرون می کشید ، از مقابل گندم بلند شد و به سمت مرد راه افتاد و بالا سرش تک زانویی زد و سر کلت را به پیشانی مرد چسباند .
گندم وحشت زده به صحنه مقابلش نگاه کرد ………….. چیزی را می دید که حتی در مخیله اش هم نمی گنجید . یزدان می خواست جان آدمی را بگیرد ؟ آن هم مقابل چشمان او ؟
در حالی که نفسش نصفه و نیمه بالا می آمد ، تن بی حس و حال شده اش را روی زمین به سمت یزدان کشید . روحش دیگر گنجایش دیدن جان دادن آدمی را دیگر نداشت .
خودش را به یزدان رساند و دستانش را به دور گردن او حلقه نمود و سرش را داخل گردنش فرستاد و تن لرز برداشته اش را به تن منقبض شده یزدان چسباند و فشرد و از ترس به گریه افتاد .
این بُعد یزدان را ندیده بود ………….. این یزدان از کنترل خارج شده را نمی شناخت ………… این مردی که همچون گرگی ، برای دریدن آدم دیگری دندان تیز کرده بود را نمی شناخت .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بعدیییییییی
بیشتر بزار تنک یووو🥺
بیش تررررررر بگذارررررررر تو رو هر کی میپرستی😔
خبببب ۵۰۰ بار گفتی این یزدانو نمیشناخت فهمیدیم دیگه بقیه شو بگو
چه سوسول!! دوتا جنازه ببینه یاد بگیره حساسیتهای یزدان رو، بلکه کمتر خودسربازی در بیاره
اوووووههههه جون آقا یزدان
پارت طولانیتر لطفاا