رمان گلادیاتور پارت 181 - رمان دونی

 

 

 

 

یزدان میان حرفش پرید ………… گوش های داغ کرده و سینه برهنه ای که عمیق بالا و پایین می رفت ، می توانست حجم بالای عصبانیتش را نشان دهد .

 

 

 

ـ بهت گفتم از روی اون مبل لعنتی بلند نشو تا من برگردم …………… اما گوش نکردی ………… اما بلند شدی و رفتی . چرا ؟ مگه من بهت هشدار نداده بودم که یه دختر تنها تو این مهمونی امنیتی نداره .

 

 

 

چشمان گندم لبریز شد و قطره اشک روی گونه اش چکید و رد انداخت …………. چهره درهم کشید . یزدان ناعادلانه قضاوتش می کرد . او آنقدر بی عقل و بی منطق نبود که بخواهد با لجبازی بچگانه ای زندگی اش را به خطر بی اندازد .

 

 

 

صدایش بالا گرفت ……….. فشار زیادی را متحمل شده بود . حس می کرد همچون فنری شده که تا جا داشته جمعش کردند و حالا به یک آن تمام پتانسیلش خالی شده و فنر به هوا پریده .

ـ مگه من چاره ای جز فرار داشتم ؟ ………. اصلا می موندم که چی بشه ؟ مگه تو بودی ؟ مگه بودی که ازم حفاظت کنی ؟ جلالم که معلوم نبود کجا رفته بود ……….. وقتی مرده کنارم نشست و به زور من و به خودش چسبوند و خواست اذیتم کنه تو کجا بودی که الان بازخواستم می کنی که چرا حرفت و گوش نکردم ؟؟؟ …………… من نمی دونستم اینجا چه جور جائیه …………

 

 

 

و انگشت اشاره اش را سمت یزدان ابرو درهم کشیده گرفت و تکانش داد و ادامه داد :

 

 

 

ـ اما تو می دونستی اینجا چه جور جائیه ، اما با این حال بازم ولم کردی و رفتی . تو بودی که رفتی …………. اگه برام اتفاقی می افتاد ، این تقصیر تو بود که من و گذاشتی و دنبال یکی دیگه رفتی . تو بودی که با رفتنت به اون مرتیکه فرصت دادی تا جلو بیاد و بهم دست بزنه …………

 

 

 

یزدان عصبی جلو رفت و پنجه هایش را پشت گردن گندم انداخت و او را به سمت خودش کشید و عصبی و خشمگین از لا به لای دندان هایش غرید …………. طاقت شنیدن ادامه حرف گندم را نداشت . معترض صدایش زد :

 

 

 

ـ گندم ………..

 

 

 

گندم ترسیده از صدای بلند او خودش را جمع کرد :

 

 

 

ـ سر من داد نزن .

 

 

 

یزدان پلک برهم فشرد و گردن پایین انداخت …………… حالا که تمام ماجرا را فهمیده بود ، می دید که گندم هیچ راهی جز فرار و رفتن از آنجا نداشته .

 

 

 

 

 

 

فاصله باقی مانده میانشان را خودش آرام جلو رفت و دست آزادش را از پشت شانه گندم رد کرد و او را به سینه اش چسباند و اجازه داد گندم صدای سر به فلک کشیده قلبش را بشنود و حس کند .

 

 

 

گندم بی طاقت هق هقش را شکاند و یزدان پشیمان از صدایی که سر او بلند کرده بود ، سر پایین تر کشید و لبانش را به گوش گندم چسباند و آرام ، با همان صدای بمش زمزمه کرد :

 

 

 

 

ـ دیگه سرت داد نمی زنم ……… گریه نکن .

 

 

 

ـ من وقتی از همه عالم و آدم می ترسم ، به تو پناه می یارم …………. اما وقتی از خودت بترسم ……….. بی کی پناه ببرم ؟ ها ؟ پیش کی برم که آرومم کنه ؟

 

 

 

یزدان بیشتر از قبل درهم فرو ریخت ………… ناخواسته گندم را ترسانده بود .

 

 

 

حلقه دستانش را تنگ تر کرد و گندم را بیشتر به سینه اش فشرد :

 

 

 

ـ وقتی صدای جیغ و زجه های از ته دلت و شنیدم روح از تنم رفت ………… وقتی دیدم اون حروم زاده تو رو گرفته و داره اذیتت می کنه ، قلبم ایستاد …………. تنها چیزی که می دونستم اینه که باید تو رو از چنگال اون پست فطرت آزاد کنم . دیگه چیزی نفهمیدم …………. برای یک آن خون جلو چشمام و گرفت .

 

 

 

و با مکثی حلقه دستانش را اندکی شل کرد و دست روی بازوی او گذاشت و گندم را از سینه اش جدا کرد و دست به زیر چانه اش انداخت تا نگاه گندم را به سمت چشمان خودش بالا بکشد ………….. ادامه داد :

 

 

 

ـ اما این باعث نمیشه که تو برای اومدن سمت من به شک و شبهه بیفتی ………… تو باید در هر صورت من و انتخاب کنی ………… باید در هر حالتی سمت من بیای ………. یعنی جز این انتخاب دیگه ای نداری . تو محکومی به بودن با من . چون منم جز تو ………… کس دیگه ای رو ندارم . چون منم بجز گندمم کس دیگه ای رو دوست ندارم .

 

 

 

گندم با بغضی تلنبار شده انتهای حلقش ، در حالی که توانی برای مهار کردن لرزش چانه اش نداشت ، در چشمان جدی یزدان نگاه کرد و اشک روی گونه های خیسش لیز خوردند و پایین رفتند …………. او شکایتی از این محکومیت نداشت ……….. از این اجبار هم شکایتی نداشت . زیرا به نظرش این جبر و اجبار شیرین ترین محکومیتی بود که می توانستند برای یک نفر اتفاق بی افتد …………. یزدان بعد از خدای در آسمان ها ، معبود روی زمینش بود .

ـ وقتی اون پایین با اون عصبانیت دیدمت ……….. وقتی هولم دادی ………….. برای یک آن حس کردم نمی شناسمت . چشمات ترسناک شده بودن ………… خودت ترسناک شده بودی ………….. انگار یزدانی که می شناختم ، نبودی ………..

 

 

 

یزدان نفس عمیقی کشید ……….. گندم آنچه را که نباید می دید را دیده بود .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز

خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر میشه آوید به خاطر عذاب وجدانی که از گذشته داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پالوز pdf از m_f

  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک رو دستگیر کنن.کسانی که اگر اون هارو توی وضعیت عادی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
black girl
black girl
1 سال قبل

مگ تو اتاقشون دوربین نیست😐؟ مکه قرار نبود فرهاد نفهمه گندم بر یزدان مهمه دارن حرف می زنن که 😐

Sara
Sara
پاسخ به  black girl
1 سال قبل

نه دیگه
تو اتاق دوربین بود ولی شنود نبود اابته که با دوربین هم میشه فهمید که یزدان چقدر به گندم اهمیت میده

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x