بی اختیار پوزخند حرصی و پر خشمی بر لبش نشست …………… با آمدن به پشت در اطاق یزدان ، آن هم در این ساعت از شب و با این شکل و شمایل ، می توانست به راحتی هدف نشسته در سر او را بفهمد .
نگاهش را به سمت دو بند مشکی بر روی شانه های برنزه اش که زیادی جلب توجه می کرد ، کشید . یعنی یزدان انقدر ماهر و چشم و دل سیر بود که بتواند نگاهش را از این همه زیبایی های زنانه بگیرد ؟؟؟
نسرین هم با دیدن گندم تکانی در جایش خورد . توقع دیدن گندم در اطاق یزدان را نداشت . فکر می کرد گندم الان باید در اطاق خودش باشد ………….. نه در اطاق یزدان .
برای یک آن فکر کرد که نکند اطاق را اشتباهی آمده . او که تا این زمان تجربه بودن در این عمارت درندشت را نداشت که مکان تک تک اطاق افراد در این عمارت را بشناسد و شناسایی کند .
ـ اینجا اطاق تو هستش ؟
یزدان که به خوبی صدای نسرین را تشخیص داده بود ، از روی تخت بلند شد و پیراهن افتاده بر روی زمینش را برداشت و به تن کرد و با بستن دو سه دکمه پایینی لباسش ، به سمت در راه افتاد و پشت سر گندم در چهار چوب در ایستاد و باعث شد نگاه نسرین از روی گندم برداشته شود و به سمت صورت او بالا رود .
ـ نه اینجا اطاق منه ………… چطور ؟
نسرین لبخند تصنعی زد و سری تکان داد .
ـ هیچی ، آخه گفتی گندم هم اطاق مخصوص خودش داره ………. اینه که یک لحظه گندم و اینجا دیدم فکر کردم اطاق و اشتباهی اومدم .
ـ کاری با من داشتی ؟
#part702
#gladiator
نسرین خیلی نمایشی تکه موی رهای شده گوشه پیشانی اش را به پشت گوشش هدایت کرد و شانه هایش را بالا فرستاد . اینگونه هم استخوان برجسته ترقوه اش نمود بیشتری پیدا می کرد و هم سینه های پروتز کرده بیرون زده از بالای یقه باز لباس خواب در تنش ، بیش از اندازه در چشم فرو می رفت .
اینها تمام آن چیزهایی بود که گندم درباره اش حرف می زد و ابراز نگرانی می نمود ……………. اینها تمام آن چیزهایی بود که می ترساندش .
با اینکه یزدان علناً به نسرین گفته بود که با او در ارتباط است ، اما باز هم نسرین دست از تلاش برای به دست آوردن یزدان بر نمی داشت .
ـ الان همین حمیرا خانم یه اطاقی رو بهم نشون داد که انقدر خاک داخلش نشسته که فکر کنم لااقل یکی دو سالی هست که کسی داخلش سکونت نداشته ………….. منم که خودت می دونی به گرد و خاک حساسیت دارم و بدجوری به عطسم میندازه ………….. فکر نمی کنم با اون همه کاری که اون اطاق داره ، برای امشب آماده بشه .
یزدان معنای نهفته در کلام نسرین را می دانست …………… درد نسرین نداشتن جای خواب نبود . او می خواست به هر طریقی شده راهی به اطاقش باز کند ……….. و یا شاید به تختش !!!
آنقدر آب دیده و با تجربه شده بود که بداند حضور یک دختر در ساعت دوازده شب با این سر و ریخت در پشت در اطاقش ، چه معنایی می دهد ……………. نسرین داشت خیلی تیزبینانه و نامحسوس چراغ سبزش را به رخ او می کشید .
ـ صغری کبری برای من نچین ……………… انتهای حرفت و بزن .
نسرین در حالی که هنوز هم همان لبخند تصنعی را بر روی لبانش حفظ کرده بود ، نفس محسوسی گرفت ……………. در گذشته هیچ وقت صحبت کردن با یزدان تا این حد سخت و جان فرسا به نظر نمی رسید .
ـ فکر کردم ………….. فکر کردم ………….. شاید اطاق تو امشب یه جای کوچیک برای من داشته باشه .
چشمان گندم سر تا پا آتش و خشم شد ……………. دقیقاً همین چند دقیقه پیش درباره همین حیله های زنانه با یزدان حرف زده بود …………… دقیقاً درباره همین حیله ها .
#part703
#gladiator
یزدان نفس عمیقی کشید و پوزخند نشسته گوشه لبانش معنادار تر شد و نسرین به وضوح فهمید که یزدان قصدش را فهمیده …………… ابایی از اینکه یزدان هدفش را فهمیده باشد نداشت . او از خیلی قبل تر ها قصد تقدیم کردن خودش به یزدان را داشت ، حتی با وجود دختری همچون گندم در زندگی این مرد .
اصلاً مگر گندم با این نگاه معصوم و خام می توانست مانعی برای رسیدن او به هدفش باشد ؟؟؟
به خوبی می توانست بفهمد که گندم هنوز هم همان گندم خام و ناپخته گذشته است . بیرون انداختن این دختر از زندگی یزدان برای اویی که به اندازه موهای روی سرش مار خورده و افعی شده بود ، کاری نداشت .
سعی کرد لبخند نازکی بر لب بنشاند و اندکی ناز و اندکی هم دلبری چاشنی حرکات نرمش نماید :
ـ من می تونم روی زمین ، یا حتی اگه مشکلی نداشته باشی ، یه گوشه از تختت بخوابم .
نگاه معنادار شده یزدان در چشمان نسرین فرو رفت ……………… چرا نسرین فکر می کرد می تواند به همین سرعت سر از تخت او در بیاورد ؟؟؟
نگاه یزدان آنقدر مصمم و پر نفوذ و از بالا بود که انگار آن همه نازِ نشسته در صدا و لحن و گفتار و حرکات نسرین کوچکترین تزلزلی در او ایجاد نمی کرد تا باعثِ پایین افتادن نگاهش و نشستنش بر روی سینه های بیرون زده از لباس او شود …………… حتی برای محض رضای خدا نگاه یزدان برای ثانیه ای از روی چشمانش کنده نشد تا برای ثانیه ای رو به پایین حرکت کند و چرخی بر روی تن ظریف او بزند .
یزدان با همان لبخند معنادار نشسته بر روی لبانش ، با اندکی تامل خودش را از داخل چهارچوب در کنار کشید و با سر به داخل اطاقش اشاره کرد :
ـ یه کاناپه تو اطاقم هست …………… می تونی امشب و روی اون سر کنی .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 116
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی وقته این رمانو نخوندم
اتفاق خاصی افتاده توش؟؟😂😂
اتفاقاً به نظر من برای سنگ رو یخ کردنش بهترین کار این بود که راهش بده.
الان یک پتو مسافرتی و یک بالش بهش بده بگه بخواب رو کاناپه. بعد گندم که خواست بره اتاقش، بگه صبر کن منم میام اتاق تو. به نسرین هم تأکید کنه رو همون کاناپه بخواب. من رو بهداشت تختم حساس و وسواسی هستم. جز خودم و پارتنرم کسی رو تختم نمیره
من که فکر نمیکنم همچین حرفی بزنه
دقیقا https://s.w.org/images/core/emoji/14.0.0/svg/1f923.svg https://s.w.org/images/core/emoji/14.0.0/svg/1f923.svg
این بهترین کاره
ای وااااااااای ، الان میاد ی کم رو کاناپه میگه من نمیتونم کمر میشکنه بیام رو تخت
چرا راهش داااااد چرا ضایعش نکردییییییی واااااییییییی
نه ،لعنتی.
خدا رو شکر این پارت زود اومد هر چند کم بود نسبت به پارتای قبل
نمیدونم یزدان چه نقشه ای برای نسرین داره که راهش داد تو اتاقش