رمان گلادیاتور پارت 294 - رمان دونی

 

 

 

 

 

نمی دانست نفسش بند آمده و یا اکسیژنی در اطرافش وجود ندارد که دیگر نفسش بالا نمی آید .

 

 

 

نگاه گشاد شده و وحشت زده اش بی هدف درون جاده ای که در آن افتاده بودند چرخید .

 

 

 

یزدانش را اعدام می کردند ؟؟؟

آن هم مقابل اویی که جانش را برایش می داد ؟؟؟

مگر ممکن بود ؟؟؟

مگر امکان داشت ؟؟؟

 

 

 

یزدان از گوشه چشم نگاهی به گندمِ رنگ و رو پریده انداخت . فهمیدن اینکه گندم زیادی قالب تهی کرده آنقدرها هم سخت نبود .

 

 

 

دست دراز کرد و دست گندم که به سینه اش چسبیده بود را گرفت و به سمت خودش کشید و باز روی پایش قرار داد .

 

 

 

ـ می بینم یه جوجه مرغ اینجاست که الانه از ترس خودش و خیس کنه .

 

 

 

گندم با مکثی نگاه خشک شده اش را سمت او برگرداند و چشمان آماده به بارشش را به او نشان داد …………. یزدان چه توقعی از او داشت ؟ که بعد از فهمیدن آن حقیقت وحشتناک ، الان به این شوخی مسخره او بخندد ؟

 

 

 

ـ من نمی خوام اتفاقی برای تو بی افته ………….. نمی خوام بگیرنت ……………. نمی خوام از دستت بدم ……….. نمی خوام دوباره بدون یزدان بشم .

 

#part792

#gladiator

 

 

 

یزدان بدون آنکه نگاهش را سمت او بکشاند یا از جاده پیش رویش بگیرد ، دست او را آرام میان پنجه هایش فشرد تا به او اطمینان دهد قرار نیست هیچ کدام از این اتفاقات برای او پیش بی آید .

 

 

 

ترس و دلهره نشسته در صدای گندم آنقدر واضح و مبرهن بود که احتیاجی نبود سر بچرخاند تا آن را در چشمانش ببیند .

 

 

 

ـ کی گفته که قراره دوباره بدون یزدان بشی ؟

 

 

 

گندم نفس لرزانی کشید و لبانش را روی هم فشرد ……………. نمی خواست اشک بریزد . اینجا و در این لحظه وقت اشک ریختن و گریه زاری نبود . آن هم وقتی که جاده پیش رویشان پر بود از ماشین های گشت ایست بازرسی که ممکن بود هر لحظه دستور به ایست بدهند .

 

 

 

ـ خودت …………… خودت گفتی که اگه بگیرنت ……….. اعدامت می کنن .

 

 

 

یزدان باز هم بدون آنکه نگاه از جاده پیش رویش بگیرد ، ابروانش را بالا انداخت و جوابش را داد :

 

 

 

ـ گفتم اگه دستشون به من برسه …………….. فعلاً که تو این مدت کاری از پیش نبردن . می دونی چرا ؟؟؟ بخاطر اینکه من تو این مدت هیچ وقت ، هیچ آتویی دست هیچ بنی بشری ندادم ………. بخاطر اینکه همیشه تمیز کار کردم . بدون هیچ اثر و به جاموندگی .

 

#part793

#gladiator

 

 

 

 

گندم حالش خوب نبود . هیچ حالش،خوب نبود .

 

 

 

دستش را از میان پنجه های یزدان بیرون کشید و اینبار دو دستی بازوی او را گرفت و خودش را سمتش کشید .

 

 

 

هیچ وقت از اینکه التماس کسی را بکند خوشش نمی آمد . اما الان و در این شرایط التماس کردن ، کوچکترین اهمیت را برای او داشت .

 

 

 

ـ تروخدا از این ماموریت که برگشتیم ، این کار و برای همیشه بذار کنار . تروخدا یزدان …………. خواهش می کنم .

 

 

 

یزدان خنده ای یک طرفه ای کرد و با انگشت به گیج گاهش اشاره کرد .

 

 

 

ـ نگران هیچی نباش عزیز من …………… تا این بالا کار می کنه ، هیچ اتفاقی نمی افته . اصلاً اگر قرار بود اتفاقی بی افته ، تو این چند سال می افتاد .

 

 

 

گندم سری تکان داد ………… یزدان با حرف هایش بلایی بر سر دل او آورده بود که انگار دیگر قرار نبود آرام و قراری پیدا کند . اگر برای یزدانش اتفاقی می افتاد چه ؟

 

 

 

ـ من ………… من می ترسم یزدان . دست خودم نیست .

 

 

 

یزدان اینبار نگاهش را به سمتش چرخاند و برای چند ثانیه ای به گندم در هول و لا افتاده نگاه انداخت و ثانیه ای بعد باز نگاهش را به سمت جاده پیش رویش برگرداند .

 

 

 

ـ نگران هیچی نباش عزیزِ من ……………. اصلاً همه چی رو به یزدان بسپر . یزدان حواسش به همه چی هست …………….. فقط برای محکم کاری باید یه چند تا چیز و با هم هماهنگ کنیم که یه وقت حرفمون دوتا نشه .

 

#part794

#gladiator

 

 

 

و باز از گوشه چشم نگاه کوتاهی به گندمی که خیره خیره و با نگاهی گشاد شده و ترسیده نگاهش می کرد انداخت و ادامه داد :

 

 

 

ـ ممکنه تو ایست بازرسی ما رو هم متوقف کنن . اگه متوقفمون کردن و درباره نسبتمون ازت سوالی پرسیدن …….. میگی که زن منی و داریم برای بله برون خواهرت از کرمان به سمت زاهدان می ریم . فهمیدی ؟ لازم نیست حرف اضافه تری بزنی .

 

 

 

گندم نفسی گرفت و نگاه سست شده اش را از او گرفت و به سمت جاده پیش رویش کشید و سری نامفهوم برای او تکان داد .

 

 

 

یزدان باز ادامه داد :

 

 

 

ـ اگر هم پیادمون هم کردن و خواستن ماشین و بگردن ، اصلاً احتیاج نیست نگران چیزی بشی . من فکر همه جاش و کردم . اینجا متوقف کردن ماشینا و گشتنشون یه امر عادیه .

 

 

 

گندم بی اختیار نگاهش به عقب چرخید و روی دشک صندلی پشت سرشان که زیرش پر از اسلحه بود نشست .

 

 

 

ـ یزدان ، کلی اسلحه تو ماشینه .

 

 

 

یزدان سری تکان داد :

 

 

 

ـ نگران نباش ، اصلاً کار به گشتن اونجا نمی کشه .

 

#part795

#gladiator

 

 

 

نگاهش را به سمت گندم کشید و ادامه داد :

 

 

 

ـ تا یزدان و داری غم نداشته باش .

 

 

 

یک ساعتی را در جاده جلو می رفتن که طبق پیش بینی یزدان ، ایست بازرسی کنار جاده سر راهشان قرارگرفت و با آن تابلوی ایست بازرسی در دستش به سمت شانه جاده اشاره کرد .

 

 

 

گندم با دیدن دو سه ماموری که کلاش به دست کنار جاده ایستاده بودند ، پلک هایش از ترس لرزی برداشت و قلبش فرو ریخت .

 

 

 

یزدان خیلی ریلکس بدون آنکه جلب توجه کند ، در حالی که سرعتش را پایین می آورد تا به سمت شانه جاده ماشین را بکشد ، خم شد و بیسیمش را از زیر صندلی جاساز کرد و در همان حال گفت :

 

 

 

ـ نگران هیچی نباش گندم ………….. بهت قول میدم که یکی دو دقیقه دیگه ردمون کنن بریم .

 

 

 

اما نگاه ترسیده گندم تنها میخ سربازی شده بود که تابلوی کوچک دایره شکلی را برایشان تکان می داد و به سمت شانه جاده اشاره می کرد .

 

 

 

یزدان ماشین را کمی جلوتر از ماشین پلیس به سمت شانه جاده کشید و متوقف شد و در حالی که ترمز دستی را می کشید آرام گفت :

 

 

 

ـ الان من بر میگردم . تو ، تو ماشین بمون .

 

#part796

#gladiator

 

 

 

به سمت گندم خم شد و مدارک شناسایی ماشین را از درون داشبرد برداشت و بدون اتلاف وقت از ماشین پیاده شد .

 

 

 

با رفتن یزدان ، گندم نگران شده ، سر به عقب چرخاند و به یزدانی که مدارک به دست به سمت ماموران می رفت نگاه انداخت و پنجه هایش را با استرس در هم فرو برد و فشرد .

 

 

 

حسی به او می گفت که زمان زیادی نمی برد که او را هم مجبور کنند تا از ماشین پیاده شود و کنار یزدان برود .

 

 

 

بی اختیار چشمانش به سمت کیسه لباس های زیر پایش پایین کشیده شد و لحظه ای بعد دست دراز کرد و کیسه را بالا آورد و روی پاهایش گذاشت و نگاهی به لباس های داخلش انداخت .

 

 

 

یزدان به او تاکید کرده بود که کار اضافه ای نکند ، اما در یک اقدام ناگهانی ، تمام لباس های داخل کیسه را در آورد و درهم گوله کرد و به زیر لباسش فرستاد و شکم تختش را همچون شکم زنان باردار برجسته و بالا آورد .

 

 

 

به نظرش زنان حامله ، معصوم تر و بی گناه تر و مورد اعتماد تر به نظر می رسیدند .

 

 

 

تمام لباس ها را زیر لباسش تنظیم و کاملاً گرد کرد . آنچنان که انگار ۹ ماهه بود و زمان آنچنانی تا فارق شدنش نمانده بود .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 136

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیلوفر آبی

    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زروان pdf از م _ مطلق

  خلاصه رمان:     نازگل دختر زحمت کشی ای که باید خرج خواهراشو و مادرشو بده و میره خونه ی مردی به اسم طاها فرداد برای پرستاری بچه هاش که اتفاق هایی براش میافته… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا
لیلا
6 ماه قبل

واااای شورش دیگه در موده این چه رمان گذاشنیهفته یک پارت اونم چی کلا لباس پوشیدن را افتادن خیلی کم پارت گذاری میکنی ممنون میشم پارت ها لاقل بلند باشه

خری که داره این رمان میخونه
خری که داره این رمان میخونه
6 ماه قبل

ریتم تو رمانت چقدر آبکیه

زهرا
زهرا
6 ماه قبل

یه هفته برای یه قسمت رمان منتظر بمونی خیلی نیست به نظرتون؟؟؟؟یه چند قسمتی بذارین خب

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

ممنون فاطمه جان

nazly
nazly
6 ماه قبل

وات دهه؟
مگه بچس یزدان جونش، یزدانش، التماس کرد

چرا انقدر کشش می دی دوساله هم خودتو معطل کردی هم ملتو

نازنین
نازنین
پاسخ به  nazly
6 ماه قبل

غصه نخور بااین گندی که گندم داره میزنه یزدان می‌ره بالای دار

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x