_چالش؟ من که معذرت خواهی کردم! چرا باید نابود بشی؟ میشه توضیح بدی؟
_نمیشه! توضیح بیشتر واسم ممکن نیست!
_میترسی دوباره تکرار بشه درسته؟
_نه! تکرار نمیشه چون شما……
پووووف! خواهش میکنم بحث رو تمونش کنید!
ماشین رو حرکت داد و همزمان گفت:
_عادت داری حرف هاتو نیمه کاره ول کنی که مدام سوال ایجاد کنی؟
_من فقط تلاش میکنم غیر ممکن هارو از ذهنم دور کنم… تلاش میکنم ساخته های ذهنم رو از هم بپاشونم و با اومدنم توی اون شرکت این کار عملا غیر ممکنه!!
_خب؟ میشه منم از ساخته های ذهنت باخبرکنی؟
_نه!
_باشه نگو.. خودم فهمیدم!
باتمسخر دهنمو کج کردم و گفتم:
_آره.. منم گلابیم نفهمیدم میخوای زیرزبون بکشی!
خندید وگفت:
_دیدی میگم بچه ای؟ این اداها چیه دختر؟
خودمم خنده ام گرفت.. رومو کردم سمت خیابون و دیگه چیزی نگفتم!
_خلاصه ۲روز وقت داری فکراتو بکنی نیومدی هم نیومدی اصراری نیست.. به دوست دخترم میگم بیاد واتفاقا باجون ودل قبول میکنه!
با اون حرفش یخ زدم.. بغضم گرفت.. با لب های آویزون درحالی که به خیابون نگاه میکردم گفتم:
_باشه خب مبارکه به همون دوست دخترتون بگید بیاد..
جلوی خونه نگهداشت و قبل از پیاده شدنم گفت:
_داروهاتو سرساعت بخور..
بغض داشتم و همش درحال جمع کردن گریه ام بودم بامکث گفتم:
_ممنونم.. لطفا هزینه هاشم لطف کنید بدم خدمتتون!
قفل در رو باز کرد وگفت:
_روز خوبی داشته باشی!
اومدم پیاده شم اما دلم نیومد آخرین دیدار توچشماش نگاه نکنم و سوالمو نپرسم!
واسه همین به طرفش برگشتم و گفتم:
_دوست دخترتون همونی بود که بامن تماس گرفت؟
_چطور؟
_میخوام بدونم!
_اول لب ولوچه تو جمع کن تا جوابتو بدم!
_بدون حرف فقط نگاش کردم
_شوخی بود… پس فردا می بینمت! خداحافظ..
چپ چپ نگاهش کردم و پیاده شدم..
همین که پامو گذاشتم تو خونه بغضم ترکید!
_مرتیکه بیشعور پز دوست دخترشو به من میده.. انگار چه تحفه ای هست!!!
_کدوم مرتیکه؟ چرا گریه میکنی؟
بادیدن بهار ازترس یک متر توهوا پریدم..
اگه این دیوانه آخرش منو سکته نداد!! ببین کی گفتم
_ای بابا توچرا میای خونه یه اطلاع نمیدی؟ سکته کنم بیوفتم رو دستت خوبه؟؟
خندید وگفت:
_خاک توسرت بی لیاقت بخاطر تو برگشتم.. چیکارکنم تو دم دقیقه درحال سکته کردنی؟
بالودگی اداشو درآوردم و به گریه هام که اشک نداشت ادامه دادم ورفتم توی اتاقم!
_بازچته دختره لوس؟ باز داروخونه ای متلک انداخت یا راننده تاکسی؟
_خودتو مسخره کن بیشعور! داروخونه هم نرفتم عماد خان فردین بازی درآورد منو برد دکتر چندتا آمپول بی پدرومادر هم نوش جان کردم!
اومد تواتاق و درحالی که من گریه بی اشک میکردم و لباس هامو به چوب رختی میزدم، گفت:
_الان چرا ادای گریه هارو درمیاری؟
_خو اشک هام خشک شده اما گریه ام که میاد!
خندید_تو کی میخای بزرگ شی گلا
_آقا اگه بزرگ شدن به اینه من نمیخوام بزرگ بشم خوبه؟؟
_خب حالا پاچه نگیر بگوچی شده؟ عماد اینجا چیکار میکرد؟
_هیچی اومد پز دوست دختر عفریته شو بده وبره!
یه دفعه قاطی کرد گیره لباسو از دستم کشید وگفت:
_مثل آدم حرف میزنی یا نه؟
_آی چته؟ من مریضم با مریض اینجوری برخورد میکنن؟ اصلا من توکره زمین مظلوم واقع شدم!
_گلا بخدا میزنم ناکارت میکنم میگم عماد اینجا چیکار میکرد؟
_خب چه بدونم؟ اومد تهدید کرد اگه نرم سرکار دوست دختر زشتشو جای من میاره! تازه پر رو پرو میگه ۲روزم بیشتر وقت نداری!
_اونوقت با این همه رفتار و کار دیشب و فردین بازی امروز واومدنش تا اینجا هنوز خنگی متوجه نشدی اونم دوستت داره؟
_ببینم؟؟ تو رضا دوستت داشت چطوری متوجه شدی؟
_خب اومد خواستگاری!
_اونوقت من باید چطوری بفهمم؟؟؟ این یارو یه دونه محبت میکنه درعوض تاشب سگ میشه!
_چون این آقا یه بار قلبش شکسته و ازعشق فرارمیکنه! میترسه عاشق بشه! این وظیفه شماست این ترس رو بشکنی گلاویژ خانم!
_من غلط بکنم با جدوآبادم بخوام این کارو بکنم… درسته که بی کس وکارم.. درسته که پدر ومادری ندارم و دختر آزادی هستم اما منم واسه خودم شخصیت دارم و هیچوقت غرورمو خورد نمیکنم و برم بگم آقای عاشق شکست خورده، من خاک برسر عاشقت شدم اومدم زخم هاتو ترمیم کنم!
_اول اینکه دفعه دیگه به خودت بگی بی کس وکار یه جوری واقعا بی کس کارت میکنم تا حالیت بشه من اینجا بوق نیستم!!! منم مثل تو پدرومادر ندارم و دلیل نمیشه خودمو دست پایین بگیرم!!! بعدشم دختره خنگ من ازت خواستم این کارهارو بکنی؟؟
_پس چیکارکنم ترس اون عقب افتاده بشکنه؟؟؟
_هیچی! اول اینکه برو سرکارت.. بعدشم فقط یه ذره باهاش مهربون باش! ثابت کن همه زن ها بد نیستن! همین!!
_نمیرم! اون خودش دوست دختر داره اگرم محتاج مهربونی باشه یه نفرو داره که نیازهاشو تامین کنه!
_یه دونه نداره گلاویژ! من از رضا شنیدم بالای ۱۰ تا دوست دختر داره چرا فکرمیکنی هرکی دوست دختر داره حتما عاشقشه و میخواد باهاش ازدواج کنه؟!
باشنیدن این حرف که ۱۰ تا به بالا دختر دور وبرش هستن بی اراده عصبی شدم و گفتم:
_خب بره باهمون ۱۰تا ها خوش بگذرونه مرتیکه بیشعور فکرکرده من میشم یازدهمیش! اصلا بیا حرفشو نزنیم دستام داره میلرزه!
_ببین چقدر دیونه ای؟!!! ببین!!! تا حرف دختر وزن اومد سیم پیچی هات قاطی کرد اما یک ذره هم به مغز فندقیت فشار نیاوردی وبگی حالا که عاشقم شده چرا تنها زن زندگیش نشم؟؟؟؟؟
_عاشقم نشده و اهل عاشقی نیست! اگرم هست هنوزم به عشق سابقش فکرمیکنه!
_عشق سابقش ازدواج کرده و عمادم بهش هرگز فکرنمیکنه! من همه ی این هارو از زیر زبون رضا بیرون کشیدم! به هرحال اگه عاشقی باید واسه به دست آوردن عشقت تلاش کنی!
من میرم واست یه چیز گرمی درست کنم صدات شبیه خروس شده!
بدون حرف روی تختم نشستم و به بوسه اون شب فکرکردم.. دلم ریخت.. اون بوسه نمیتونه از سر بی تفاوتی باشه! یاد حرفش افتادم…
(نمیدونم چرا این کارو کردم)
یعنی چی خب؟ اگه اونم حس منو داره پس چرا اینقدر وحشیه خدایا؟ دارم دق میکنم!
دلم میخواست بهش نزدیک بشم.. دلم میخواست یه جوری بهش بفهمونم دوستش دارم.. اما اگه اشتباه کرده باشم چی؟ اگه دوستم نداشته باشه چی؟؟ میمیرم.. بخدا میمیرم.!!
_شبیه علامت سوال شدی! بپرس!
_اون خوب بلده حسادت منو تحریک کنه.. اونقدر خوب که به راحتی دست وپاهام یخ میزنه!
_خب؟
_یعنی با این که حسادت منو می بینه متوجه نشده دوستش دارم؟
_نمیدونم! شاید باخودش نمیتونه کنار بیاد وفکر میکنه هیچ زنی ازته دل دوستش نداره!
_من چطوری بفهمم اون دوستم داره؟
یه دونه هویچ برداشت و بهش گاز بزرگی زد وگفت همونطور با دهن پر گفت:
_مثل خودش! یه کاری کن حسودیش بشه! اصلا ببین حسودی میکنه؟؟!!!
یه کم فکرکردم و گفتم:
_خب! خب اون به آرایشم حساسه!
_شاید بخاطر محیط کاریه!
_اون شب توی رستوران رو میگم!
_شاید بخاطر حضور مادر بزرگش بوده!
_خب خبر مرگم چیکار کنم من؟؟؟؟؟
گاز بزرگ تری به هویجش زد وخرم خرم کنان گفت:
_بشین تا واست بگم!
_اول اون کوفتی رو تموم کن بعد حرف بزن چون داره مغزمو میخوره!
_جهنم! نمیگم! برو تواتاق ماتم بگیر واسه خودت!
_بهاررررر!
_زهرمار! دارم واسه تو سوپ درست میکنما!
_باشه بابا.. بخور.. فقط حرف بزن!
_خب.. اولین کارو من باید بکنم! باید پیش رضا چو بندازم که گلاویژ خانم خواستگار داره!
_وای نه! نگیا… خواستگارم کجاست؟ اگه بفهمه دروغ گفتیم خیلی زشت میشه!
_تا آخر حرفام صداتو خفه میکنی و میذاری نظرمو بگم یانه؟
باحرص فقط نگاهش کردم…
_تو که سرما خوردی و دو روز هم مرخصی داری! من هم تواین مدت یه ساعتی که مطمئن باشم عماد هم هست میرم شرکت و رضا رو به ناهار دعوت میکنم و میگم میخوام باهات مشورت کنم!
ازاونجایی که آدم خیلی دل رحمی تشریف دارم به رضا میگم عماد گناه داره تنهاست اونم باخودمون ببریم!
_خب رضا چطوری میخواد عماد رو باخودش بیاره وقتی بهارخانوم حرف خصوصی داره باهاش؟؟؟
_کی گفته من حرف خصوصی دارم؟ عشقم من میخوام مشورت بگیرم چه بهترکه عمادم باشه و نظر بده!
_بخدا تو شیطونم درس میدی!
_بعدش در حضور اون دوتا نوخاله اعلام میکنم که رییس شرکتی که باهاش قرارداد بستیم و ازقضا خیلی هم خر پوله عکس گلاویژ رو دیده و یک دل نه صد دل عاشق شده و هرچقدر جواب رد بهشون دادم اصرار دارن بیان خواستگاری! رضاجونم نظرت چیه؟ واسه گلاویژ زود نیست؟؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه ما خسته از مدرسه میاییم تازه تو این ماه رمضون دلت نمیسوزه برامون دوتا پارت بزاری🥺🥺🥺🌱💜
خسته نباشید
نماز روزههاتونم قبول 🥺
من ب فکر خودتونم تا بیشتر ب درساتون برسید😌😂
خب اگ پارت بیشتر بزاری ما رو درسمون تمرکز میکنیم و فکرمون سرکلاس نمیره رو گلاویژ و عماد خان🥺🌱💜🥲
😂😂😂
وای جای حساس تروخدا به پارت روزه ای بزار گناه داریم💙😂😂😂😂
هی ها هاهاهاهااااااا چع نقشههههاییییی بشههههه😂😂😂😂
اسمیه رمانت واقعاااااا😁😁😁❤️
بسی زیبا بید
تو رو خدا فقط نقششون ببین بی شوهری چه کارا که نمی کنه 😐😐😐
من حس خوبی ب نقشه های بهار ندارم😐
😂😂😂
😂😂😂😂ولی من مشتاقم هرچه سریعتر ببینم چ دست گلی به آب میدن 😂
آره واقعا 😂
سلام من این رمان تازه خواندم واقعا جذاب هست موضوع اش راست اش بااین ویژگی های عماد من هم عاشق اش شدم چه برسه گلاویژ من وقتی خودم رو جای گلاویژ میزارم احساس اش را کامل درک می کنم مخصوصاً اون قسمتی که بوسیده بودش من خودمو که جایش گذاشتم نفس ام تو سینه ام حبس شده بود
🤣
حواستون ب عماد باشه
کسی نبرش👀😂
چی
گفتی🙄🔪😨
خوب واسه خودت خیال پردازی میکنی 😂😂😂
😂