دست هامو باحوله ی کنار سینک خشک کردم و خجالت زده از نگاه های سنگین عزیز، سرم روپایین انداخته بودم و دلم میخواست تا اومدن عماد خودمو به کاری مشغول میکردم…
اومدم حرفی بزنم که صدای عزیز مانعم شد..
_ به زندگی برگشته.. شبیه بیست سالگی هاش شده… همونقدر شیطون و امیدوار به زندگی!
باگیجی بهش نگاه کردم..
توی آشپزخونه یه میز وصندلی کوچیک دونفره سفید رنگ بود که عزیز روی صندلی روبه روی من نشسته بود..
انگار متوجه خنگیم شد.. لبخندی زد و گفت:
_عمادو میگم.. عشق و شوق زندگی رو میشه ازچشم هاش خوند!
لبخندی زدم وچیزی نگفتم.. حرفی هم برای گفتن نداشتم!
به صندلی خالی اشاره کرد وبامهربونی گفت؛
_بیا مادر.. بیا بشین یه کم حرف بزنیم.. دستت دردنکنه ظرف هارو شستی!
روی صندلی نشستم وهمزمان گفتم:
_خواهش میکنم کاری نکردم..
_خب.. چه خبر از روزگار؟ عماد که اذیتت نمیکنه؟ راضی هستی؟
بازهم لبخند خجول کنج لبم…
_نه عزیزجون.. اذیتم نمیکنه.. خداروشکر همه چی خوبه و راضی هستیم!
_ازچشماش معلومه.. خداروشکر که عمادم باتو آشنا شد و پسرم رو به زندگی برگردوندی!
_ممنونم.. شما به من لطف دارید.. من کاری نکردم.. دست سرنوشت مارو سرراه هم قرار داد!
سری به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
_آره.. قربون خدا برم.. درست روزهایی که همه ازش نا امید شده بودیم و فکر میکردیم دیگه هیچوقت اون عماد سابق نمیشه.. یه فرشته رو سر راهش قرار داد!
بخاطر تعریفش تشکر کردم اما تموم ذهنم مشغول حرف های عزیزشد..
یعنی عماد اونقدر عاشق اون دختر بوده که بارفتنش اون همه تارک دنیا میکنه که همه ازش نا امید میشن؟ مگه آدما چندبارمیتونن اینقدر عمیق عاشق بشن؟
یعنی به اندازه ی اون منو دوست داره؟
یا اصلا تونسته فراموشش کنه؟
خدایا چی میگم من؟ خب معلومه که نمیشه! مثل این میمونه که من بتونم عماد رو که عشق اولم هست رو ازیاد ببرم! این محاله.. کاش عزیز از غصه های عماد واسه من نگه! کاش میتونستم بگم چقدر اذیت میشم وچقدر احساس پوچی میکنم!
عزیز حرف میزد ومن بغض کرده بودم!
من نمیخواستم فرشته ی نجات باشم.. نمیخواستم وسیله ای واسه فراموش کردن عشق سابق عشقم باشم!
باتکون خوردن دست هاش جلوی صورتم، رشته ی افکارم پاره شد و به خودم اومدم…
_خوبی دخترم؟
_من.. بله.. چطور مگه؟
_دیدم جواب نمیدی و ساکتی گفتم نکنه چیزی گفتم که ناراحتت کرده!
چی میشد اونقدر اعتماد به نفس داشتم وخجالتی نبودم که میتونستم بگم آره ناراحت شدم.. خیلی هم ناراحت! اما نگفتم!
لبخند اجباری روی لبم نشوندم و گفتم؛
_شرمنده یه لحظه فکرم رفت سمت گذشته ی عماد و حواسم پرت شد.. ببخشید!
دستمو گرفت و با لبخند قشنگی گفت:
_گذشته ی عماد رو فراموش کن مادر!
همه ی ما گذشته ای داریم که ازش پشیمونیم! عمادمنم همینطور! اونقدر پشیمونه که حتی حاضر نیست حرفشو بزنیم و یادآوری بشه!
_چطور دلش اومده ازش بگذره؟ اصلا مگه میشه از اون همه عشق گذشت؟
_صحرا رو میگم! ببخشید میدونم نوه ی شماست ومن حق اظهار نظر ندارم اما به نظرمن اون واقعا لیاقت عشق عماد رو نداشته!
_حرفت درسته مادر.. اما این یه نگاهه از بیرون گود!
انگار از اون ماجرا چیز زیادی نمیدونی!
درسته صحرا نوه ی منه.. درسته که اندازه ی عمادم دوستش دارم اما عماد واسه ی من تافته ی جدا بافته است.. خودم بزرگش کردم.. تودامن خودم قد کشیده.. اما توی اون ماجرا صحرا گناهی نداشت.. اون فقط عاشق بود.. گناهش عشق به دیگری بود بس!
گناه عمادم عشق یک طرفه ی بچگی!
صحرا نتونست عماد رو قربونی کنه و دلش راضی نشد عماد باکسی ازدواج کنه که عاشقش نیست!
خودشو بد کرد و از چشم همه انداخت اما کار درست رو کرد..
پسرم یه کم اذیت شد اما عشق واقعی رو تجربه کرد و مسیر خوش بختی رو پیدا کرد!
باحرصی که از صحرا به دلم نشسته بود سعی کردم خودمو کنترل کنم وحرف بزنم اما انگار موفق نبودم!
_درسته..واقعا خداروشکر ! اما من اگرجای صحرا بودم، اگه دلم پیش یکی دیگه بود، بازندگی کسی بازی نمیکردم!
خندید.. پارچ آب رو برداشت و لیوان رو پر از آب کرد و سمتم گرفت…
_یه کم آب بخور دخترم… این زود جوش آوردن نشون میده که چقدر عاشقی و من ازش لذت میبرم!
اما نباید اینجوری باشی مادر!
من که گفتم گذشته ها گذشته و قرار نیست تکرار بشه!
لیوان آب رو ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم وبا خجالت گفتم:
_معذرت میخوام.. قصدم بی ادبی نبود..
_بخور قربونت برم.. بی ادبی نیست.. اینا حسادت زنونه اس… همه دارن.. منم داشتم!
دیگه سکوت کردم وچیزی نگفتم…
_اون رابطه همش ۴ماه بود.. عماد مغروره! هیچوقت به صحرا نگفته بود که دوستش داره و از حق نگذریم صحراهم هیچوقت به عماد امید نداده بود…
دنیای خودش رو داشت وجز حس برادری هیچ حس دیگه ای به عماد نداشت و نخواهد داشت!
دلت رو از صحرا صاف کن.. اون واسه خودش یه مهراد داره که دنیارو توی چشم های اون می بینه!
عشقش به شوهرش اونقدر زیاد هست که نه تنها عماد.. بلکه هیچ مردی رو توی دنیا نمی بینه!
مثل توکه عاشق عمادی.. اونم عاشق شوهرشه!
اینارو گفتم که دلت صاف باشه و اگه جایی باهم روبه رو شدین مثل یه خانوم فهمیده و عاقل رفتار کنی!
چون بالاخره عماد وصحرا دخترعمه وپسردایی هستن! مثل خواهر وبردار هستن و هیچ احساسی جز این به هم ندارن!
دلم میخواست بگم اگه عاشق شوهرشه پس چرا ازش جدا شده اما روم نشد!
نباید خودمو درگیر گذشته ی عماد میکردم..
حق با عزیز بود.. گذشته اسمش باخودشه و قرار نبود تکرار بشه!
مهم اینه که عماد الان منو میخواد و به زودی ازدواج میکنیم!
یه کم دیگه عزیز واسم حرف زد و خانواده هارو بهم معرفی کرد و از هرکس یه خصوصیات دستم میداد تا بهتر بشناسمشون و با آداب ورسومشون آشنا بشم اما من اصلا توی اون دنیا نبودم..
حالم گرفته شده بود و دلم میخواست زودتر عماد برگرده!
عزیز وپروانه مشغول ودرست کردن ناهارو کوفته تبریزی بودن ومن هم توی سکوت به دستشون نگاه میکردم اما تمام حواسم سمت در بود و اومدن عماد..
بهار زنگ زد ویه کم باهم حرف زدیم و وقتی فهمید حوصله ندارم خداحافظی کرد!
اومدم به عماد زنگ بزنم ببینم واسه ناهار میاد یانه، که صداشو ازتوی پزیرایی که داشت با عزیز حرف میزد رو شنیدم!
انگار دنیا رو واسم سند زدن و باخوشحالی به استقبالش رفتم!
_سلام!
بادیدنم لبخندی زد و دستشو توی کمرم انداخت و گفت
سلام کجا بودی عشقم
_تو اتاق با بهار حرف میزدم.. میخواستم بهت زنگ بزنم که صداتو شنیدم!
بیشتر به خودش چسبوندم که عزیز درحالی که نمک غذارو می چشید گفت:
_عروسم خیلی ساکته ها!
خجالت کشیدم وسرمو انداختم پایین که عماد گفت:
_این وروجک ساکته؟ چطور ممکنه؟
با آرنجم به پهلوش زدم که از چشم پروانه دور نموند!
بجای عزیز پروانه باخنده جواب داد:
_هنوز یخش بازنشده.. غریبی میکنه!
عماد بانگاهی دل فریب بهم زل زد و گفت؛
_فقط واسه من زبون درازه! بعدش یه جوری که فقط من بشنوم خیلی آروم زمزمه کرد:
_که اونم خودم دندون گرفتم و کوتاهش کردم
بلندتر رو به عزیز ادامه داد:
_وای عزیز بوی غذا تموم کوچه رو پرکرده.. هوش از سرم رفت.. کی آماده میشه؟
_تا تو لباس هاتو عوض کنی و یه چایی بخوری اماده اس..
ازعماد جداشدم وگفتم:
عزیز_ همه چی آماده اس مادر.. کاری نداریم که..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام پارت جدید نمی زاری
گذاشتم الان
چرا یه قسمت هایی از مکالمه هاشون نوشته نشد ؟؟؟
درستش کردم
اگه نویسنده این و جهانم بی الف یکی باشه عماد و گلاویژ پایانشون خوشه
انگار بعضی جمله ها جا میفته.
بیچاره صحرا یا بهتر بگم بیچاره ما دخترا که همش بدبختیم ،😓🥺 آخر من نفهمیدم عماد عاشق صحرا بوده ؟ یا این که صحرا عاشق مهراد بوده یا عماد ؟خیلی پیچیده شد ،🤔🤔
رمان جهانم بی الف مرتبطه با گلاویژ ، عماد عاشقه صحرابوده و صحرا عاشق مهراد ، مهراد مریض روانی بود رفت که درمان شه و دوستش به صحرا میگ واس همیشه رفته و… صحرا هم بخاطر اینک کنار بیاد ب عماد جواب مثبت میده و مهراد سر و کلش پیدا میشه و به صحرا تجاوز میکنه ، خانواده ی صحرا اونو طرد میکنن چون روز عروسیش با عماد میزنه زیر همه چی ، حامله میشه و با زور با مهراد ازدواج میکنه ، و مهراد بازم بهش مشکوکه که عمادو دوس داره و همش اذیتش میکنه حتی ی بار جوری میزنش که باعث کور شدن صحرا میشه و…
منظورم این هست که عماد واقعا عاشق صحرا بوده چه طور تونسته عاشق یکی دیگه بشه بعضی وقت ها چیزی که بین دو نفر وجود داره عشق نیست هیجانات زودگذر هست یعنی ممکنه حس عماد به صحرا فقط یه سری هیجان زودگذر باشه چون آدم اگه عاشق باشه نمی تونه عشق اش را فراموش کنه
اینجا پارادوکسیه ک نویسنده به وجود اورده چون توی رمان جهانم بی الف گفته شده بود عماد از بچگی صحرارو میخواسته و… ، میتونه عادت یا وابستگی بوده باشه درکل
و اگه صحرا عاشق مهراد بوده چه طور تونسته با یکی دیگه منظورم عماد هست نامزد کنه
صحرا میخواسته عمادو جایگزین مهراد کنه ، خاسته با وجود عماد مهرادو فراموش کنه
🌹🌹🙏🙏
خوبه خوبه آفرین نویسنده جان در حال حاضر همه چی خوبه پارت نه کوتاهه نه بلند آفرین با همین فرمون برید جلو که خوب دارید میرید👏👏😊🙂😇
هعییش
این گلاویژ آخرش مارو دق میده
نصف صحبتاشون معلوم نبود چیه
وایی آره بدم میاد از صحبت نصفه و نیمه😒
بازم دارین از اسم سولومون برای خودتون استفاده میکنین
عهههههه صحرا ، همون رمان جهانم بی الف عههههههههههه ، نویسنده رمانا یکیه؟ آخ چقدر صحرا عذاب کشید تو اووووون رمان ،کسی هست عین من اون رمانو خونده باشه ؟
صحرا تو اون رمان از داداشش اسیب دید ، براش پاپوش درست کردن ، ی بارم مهراد زده بودش تا جایی که کور شده بود و به مرور خوب شد
😳😳
جدیییی؟
یعنی رمان گلاویژ ادامه رمان جهانم بی الف هستش؟؟؟ 😳
کجا میتونم این رمانو بخونم اسم نویسندش چیه؟
فک نمی کنم اون اسم نویسندش چیه؟؟
نمیگم ادامشه اما مرتبطه یکم ، خیلی خیلی کم نویسندش شبنم بود فکر کنم
آره خودشه 🥺
درسته اون راجب زندگیه صحرا بوده این راجب عماد داره میگه
اره ، ولی واقعا صحرا مظلوم بود خیلی زجر کشید
و خیلی شباهت داره ، دقیقا تو اون رمان مامان بابای عماد ینی دایی و زن دایی صحرا خارجن اسم مامان بزرگش فریدس خونش تبریزه و…
ینی تو اون رمانم عماد داره؟؟؟ پس خودشه
اره راجب عماد هم نوشته ، تو گلاویژ یه جاش نوشته شوهرش صحرا رو میزنه برمیگرده به همون مهراد و صحرا ، مهراد برای اینک جلو عروسیه عماد و صحرا رو بگیره بهش تجاوز کرده بود و کلا فکر میکرد صحرا میخاد با عماد فرار کنه و…
ادامش نیست ولی یه جورایی مرتبطه صحرا با عماد پسرداییش یا پسرعمش برا فراموشی مهراد نامزد میکنه بعدش پشیمون میشه و بهم میزنه همه چیو ب عماد میگ عین یه برادری و میره با مهراد و دیوونه ی مهراده ، پی دی افش اومده 2_3 سال پیش که پارت پارت بود خوندمش
من خوندم
اووووو چه مهراد سنگدلی
ولی منم مث گلاویژ از صحرا خوشم میاد هیچ حس مثبتی بهش ندارم
در ضمن ممکنه نویسنده اون رمان رو خونده باشه و از شخصیت های توی این رمان استفاده کرده باشه
اتفاقا صحرا خیلی مظلوم بود ، مهراد مریض بود دست بزن داشت رفته بود درمان بشه و دوست مهراد به صحرا گفته بود برای همیشه رفته ، وقتی نامزد کرد با عماد سر و کله مهراد پیدا میشه اما صحرا هرز نمیره تا اینک مهراد میدزدش و بهش تجاوز میکنه ، سره اینک عماد نفهمه روز عروسیش همه چیو ول میکنه و میگ نمخواد ، خانوادش میندازنش بیرون و میفهمه حامله اس مجبور میشه با مهراد عروسی کنه ، تو همین رمان گلاویژ نوشته بود شوهرش صحرا رو زده و.. ، اگ اشتباه نکنم مهراد فهمیده بود صحرا بچشو سقط کرده بود و اینطور شده بود درکل قشنگه رمانش