رمان یاکان پارت آخر

4.7
(9)

 

نوید نچی کرد و در صندوق ماشین رو باز کرد.

_بر پدرش لعنت… مردک حری ِص عوضی!

ندا با دیدنمون با رنگی پریده از ماشین پایین پرید.

_همهگی حالتون خوبه؟ پس فرامرز چیشد؟

راشد اخمی بهش کرد.

_تو چیکار فرامرز داری؟ اون میدونه چهجوری

خودش رو از منجلاب نجات بده نیازی به کمک ما

نداره.

نوید چپ چپی نگاهش کرد.

_به تو چه واسه من غیرتی میشی؟

راشد شاکی تر جواب داد: واسه تو غیرتی نشدم واسه

سوگلیم شدم…

نوید حرصی به سمتش خیز برداشت که عصبی از

پشت یقهش رو گرفتم و توی ماشین هلش دادم.

_احمقا الان وقت این حرفهاست؟

سریع سوار شید ممکنه هرلحظه پلیس سر برسه.

آخرین ساک رو هم توی صندوق گذاشتم و پشت سر

بچهها سریع سوار ماشین شدم.

همین که راشد پاش رو روی گاز فشار داد نوید سریع

گفت: گوشیت رو از ماشین پرت کن پایین ندا

خطرناکه.

 

 

 

قبل از این که بتونم حرفی بزنم ندا سریع گوشیش رو

از پنجره بیرون پرت کرد.

دستی به صورتم کشیدم و کلافه گفتم: اه قبلش باید به

شوکا خبر میدادم.

راشد با اخم نگاهی بهم انداخت.

_بحث سر مرگ و زندگیه اینجا دیگه زن ذلیلی رو

کنار بذار!

چشم غرهای بهش رفتم.

_وقتی زنگ بزنه و گوشی هیچکدوممون در دسترس

نباشه دلش هزار راه میره… وضعیتش مساعد استرس

کشیدن نیست!

ندا نفس پر استرسی کشید.

_صبح که رسیدیم سر مرز از یکی از آدمهای

فرامرز موبایلش رو قرض میگیریم یاکان نگران

نباش.

سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و با سردرد و

نگرانی عجیبی چشمهام رو به هم فشار دادم.

 

 

 

 

شوکا

روی تخت کوچیک سوئیت نشستم و دستهام رو دور

زانوهام پیچیدم.

انقدر ترسیده و پر اضطراب بودم که حالت تهوع

امونم رو بریده بود.

این بار دیگه مثل دفعههای قبل نبود.

علاوه بر مرید و استاد ممکن بود به دست سرهنگ

افخمی هم بیافتن و اون موقع دیگه هیچکاری از

دست هیچکس بر نمیومد.

_اونجوری چمباته نزن نشین شوکا. این حالت نشستن

واسه بچه خوب نیست.

با شنیدن حرف شبنم پوفی کشیدم و پلکهام رو به هم

فشار دادم.

_دلم مثل سیر و سرکه میجوشه شبنم اگه اتفاق بدی

بیافته چی؟

چشم و ابرویی واسهم اومد و به حاج خانم که در حال

نماز خوندن بود اشاره زد تا حواسم باشه حرف

بیجایی از دهنم بیرون نزنه.

 

 

 

به محض رسیدن به سوئیت و دیدن مادر راشد که

منتظرمون بود هردو حسابی جا خوردیم ولی انگار

امیرعلی از قبل فکر همه چیز رو کرده بود.

نمیدونم بنده خدا این همه مدت چطور تنهایی اینجا

دووم آورده بود.

فقط میدونستم مرد جوونی در خدمتش بود و همه

جوره مایحتاجش رو فراهم میکرد.

از وقتی فهمیده بود جون پسرش در خطره و معلوم

نیست قراره چه بلایی به سرشون بیاد یه لحظه هم سر

از سجده بلند نکرده.

به خدایی التماس جون پسرش رو میکرد که خیلی

وقته ازش دل بریده بودم.

سرم رو به بالشت تکیه دادم و پلکهام رو به امید این

که بعد از بیدار شدن ازشون خبری بهم برسه به هم

فشار دادم.

* *

_شوکا؟ بلند شو کارت دارم دختر.

با شنیدن صدای مضطرب شبنم بی هوا از جا پریدم.

_چیشده شبنم؟

سریع انگشت اشارهش رو روی بینیش گذاشت.

 

 

 

_هیش آروم باش… پاشو بریم بیرون حاج خانم بیدار

نشه. بنده خدا تازه چشم روی هم گذاشت.

از جا بلند شدم و با صورتی پف کرده و پر استرس

کنارش از خونه بیرون زدم.

_بگو ببینم چیشده شبنم؟ خبری ازشون رسیده؟

آهی کشید و به آرومی گفت: نمیخواستم بیدارت کنم

شوکا ولی چندساعتیه هرچی بهشون زنگ میزنم یا

گوشیهاشون خاموشه یا در دسترس نیستن

میترسم…

قبل از تموم شدن حرفش سرم گیج رفت و دستم رو به

ستون گرفتم.

_یاخدا… وای وای امیر علی…

با هجوم اشک به چشمهام سرم رو به دوطرف تکون

دادم.

_امکان نداره… چیزی نشده مگه نه؟

امیرعلی بهم قول داد مطمئنم اتفاقی واسهشون نیفتاده!

روی پلهها نشستم و صورتم رو بین دستهام گرفتم.

شبنم کنارم نشست و دست روی شونهم گذاشت.

_آروم باش شوکا… بهت نگفتم که به این حال و روز

بیفتی بگو ببینم تو شمارهای از فرامرز نداری؟

 

 

 

دستی به چشمهای اشکیم کشیدم و سرم رو به دو

طرف تکون دادم.

قلبم از شدت و استرس داشت منفجر میشد.

_نه. من هیچی ازش نمیدونم… هیچی!

لبم رو محکم گاز گرفتم.

_وای خدایا چیزشون نشده باشه. ایندفعه رومو زمین

ننداز نذار بچهم مثل خودم یتیم بشه.

شبنم با بغض دستش رو دور شونههام پیچید.

_خوب میشیم شوکا همهمون خوب میشیم تو فقط

آروم باش ایندفعه رو خدا بهمون رحم میکنه!

 

سرم رو به ستون جلوی در تکیه دادم و چشمهام رو

بستم.

سعی کردم صورت امیرعلی رو به یاد بیارم.

وقتی میخندید، وقتی ناراحت بود، وقتی اخم میکرد

و عصبانی میشد.

 

من چندسال از سال های با اون بودن رو حروم کرده

بودم؟

اگه دیگه فرصتی برای جبران نباشه چی؟

حالا جامون با هم عوض شده بود. اون پنج سال

منتظر من مونده بود و من فقط با چند روز چشم

انتظاری به این روز افتاده بودم.

تازه میفهمیدم جنون خوابیده پشت صداش حاصل چه

درد و رنجیه!

کلمات لایق توصیف انتظار نبودن این حس غمی بود

ورای تحمل آدمیزاد و لعنت به منی که پنج سال تمام

این حس رو به امیر علی تحمیل کردم!

کاش فقط یه لحظهی دیگه میدیدمش تا به اندازهی

تک تک روزهای نبودنش به تنش بوسه بزنم و ازش

معذرت بخوام.

_هنوز که داری گریه میکنی شوکا بسه دیگه کشتی

خودت رو توی این چند روز.

چشمهام رو باز کردم و نگاهی بهش انداختم.

_تو حالت عادی انقدر زر زرو نیستم همهش تقصیر

این جوجهست دل نازکم کرده.

لبش رو تر کرد و آروم گفت: میدونی وقتی فهمیدم

بارداری اولین چیزی که به ذهنم اومد چی بود؟

 

 

 

میدونستم سعی داره حواسم رو پرت کنه برای همین

همراهیش کردم.

_چی؟

چشمهاش رو ازم دزدید.

_به شب نامزدیم… اگه اون شب بین اون همه

درگیری اتفاقی واسهتون میافتاد چی؟

هیچوقت خودم رو نمیبخشیدم.

نفسم حبس شد. اون شب به معنای واقعی تحت فشار

بودم.

_خداروشکر که مثل خودم پوست کلفته… تو هم بابت

چیزی که گذشته خودت رو آزار نده دختر.

سرش رو تکون داد و هومی کشید.

_به نظرت بعد از عمل ندا نوید اجازه میده اون و

راشد با هم باشن؟

لبخند کمرنگی روی لبم نشست.

_نامزد توئه خودت بهتر میشناسیش.

آهی کشید.

_اون جنس خراب رو حتی خود خدا هم نمیشناسه.

خندهم پررنگ تر شد.

_ولی با شیطان رجیم خوب آشنایی داره… یادم نمیره

شب نامزدی چی به سر سرکان بیگ آورد.

 

 

 

لبش رو گاز گرفت و سعی کرد صدای خندهش رو

پایین نگه داره.

_بهخدا منم گاهی ازش میترسم یعنی آدمیه که

میدونم هیچی ازش بعید نیست.

سرم رو به دوطرف تکون دادم و آهی کشیدم.

_یه زنگ دیگه بهشون میزنی؟ یعنی حاضرم هرچی

دارم رو بدم یه لحظه صداشون رو بشنوم.

گوشی رو بین دستهاش گرفت و شمارهی تک

تکشون رو دوباره گرفت.

با شنیدن صدای اپراتور نفس سنگینی کشیدم و تکیهم

رو به شونهی شبنم دادم.

_یاکان هرجا که باشه هرطور شده باهات ارتباط

میگیره شوکا نگران نباش. اون تورو توی این

وضعیت تنها نمیذاره.

سکوت کردم و چشم بستم.

خودم رو با حرفهای شبنم دلداری دادم و سعی کردم

به عاقبتم بدون امیرعلی فکر نکنم.

دستم رو روی شکمم گذاشتم و به آرومی نوازشش

کردم.

این بچه نیاز به آرامش داشت. چیزی که به عنوان یه

مادر یه لحظه هم پیشکشش نکردم.

 

 

 

نمیدونم چه قدر فکرم مشغول امیرعلی و بچهمون

بود که پلکهام دوباره گرم شد و روی شونهی شبنم

به خواب رفتم.

 

با شنیدن صدای زنگ گوشی شبنم جفتمون از جا

پریدیم.

نگاهی به چشمهای پف کردهی شبنم که نشون میداد

اون هم کنار من خوابش برده انداختم و دستم رو به

سمت گردن دردناکم دراز کردم.

_جواب بده ببین کیه شبنم.

گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و نگاهی بهش

انداخت.

_شماره غریبهست.

سریع گفتم: شاید خبری از بچهها باشه.

سری تکون داد و گوشی رو جواب داد.

 

 

 

همین که گوشی رو روی پخش کن گذاشت صدای

امیرعلی توی گوشم پیچید.

_الو شبنم؟ شوکا کجاست چرا تلفن رو جواب نمیده؟

با شنیدن صداش انگار که درد از تنم جدا شد نفس

تندی کشیدم و سریع جواب دادم: علی؟ حالت خوبه؟

چرا چندساعته گوشی همهتون از دسترس خارجه؟ دلم

هزار راه رفت.

آهی کشید.

_ببخشید قربونت برم… مجبور بودیم گوشیها رو سر

به نیست کنیم تا سرهنگ ردمون رو نزنه.

شبنم حرصی جواب داد: میمردید قبلش یه خبر بدید؟

اصلا من هیچی این دختر شرایطش جوریه که این

همه استرس بکشه؟

با شنیدن صدای نوید متوجه شدم گوشی روی پخشه.

_آروم باش گل شبنمم چیزی نشده که چرا جوش

میاری؟

با دلشوره پرسیدم: چیشده؟ شما الان کجایید؟

صدای خش خش گوشی باعث شد از جا بلند بشم.

_اومدیم لب مرز وقتی رسیدیم همه چیز رو واسهت

تعریف میکنم. نگران نباش عزیز من تا چندساعت

دیگه کنارتم.

 

 

 

نفس راحتی کشیدم و آروم گفتم: کسی زخمی نشده؟

همهتون سالمید؟

صدا کمی قطع و وصل شد.

_آره زرطلا همه خوبیم. آنتن داره میپره من باید برم

می بینمت.

به محض قطع شدن گوشی شبنم هوفی کشید.

_نمیدونم خوشحال باشم یا عصبانی… چهار نفر آدم

قد یه بچه عقل ندارن مارو اینجا چشم به راه نذارن

خون به تنمون خشک شد.

دستی به صورتم کشیدم و با خیالی که کمی راحت تر

شده بود از جا بلند شدم.

_برو به حاج خانم بگو چیشده بنده خدا جون نمونده

واسهش. منم برم ببینم چیزی پیدا میشه توی این خونه

بخوریم یا نه.

سری واسهم تکون داد و هردو باهم وارد خونه شدیم.

نگاهی به خونهی خالی انداختم و به سمت آشپزخونه

به راه افتادم.

امیرعلی گفته بود مدت زیادی اینجا اقامت نداریم و به

محض رسیدنشون از این خونه و کشور میریم برای

همین هیچ کدوم از وسایل رو باز نکرده بودیم و این

چندروز رو مثل آوارهها زندگی میکردیم.

 

چندتا تخم مرغ از یخچال بیرون کشیدم و به اندازهی

همهمون املت درست کردم.

بین غدا خوردن تا وقتی خودم رو برسونم به اتاق

خواب مدام نگاهم روی ساعت میچرخید انگار

منتظر بودم هرلحظه امیرعلی در رو باز کنه و وارد

خونه بشه.

شبنم بعد از شستن ظرفها وارد اتاق شد و نگاهی بهم

انداخت.

انگار متوجه بیقراریم شده بود که با آرامش گفت:

آروم باش شوکا خودت که شنیدی همهشون صحیح و

سالمن…

بعد لبخند شروری به لب آورد.

_میخوای یکی از لباسهای یاکان رو بدم بو کنی

آروم بشی؟

چپ چپی نگاهش کردم و بالشت رو به سمتش انداختم.

_مسخره کن… تورو هم میبینیم شبنم خانم.

از وقتی فهمیده بود شبها با بغل کردن پیرهن

امیرعلی میخوابم توی هیچ موقعیتی دست از اذیت

کردنم برنمیداشت.

_فکر کنم من از اونایی بشم که نوید بیاد سمتم عقم

میگیره و مجبوره هرروز روی مبل بخوابه!

 

 

 

پشت چشمی واسهش نازک کردم.

_والله قدیما اسم بچه که میومد دخترا از شرم و حیا

سرخ میشدن تو ویارت هم پیشبینی میکنی؟ برو

بشین به کارای بدت فکر کن شبنم خانم.

 

خندهای کرد و کنارم روی تخت نشست.

_میبینم صدای شوهرت رو شنیدی خوب رنگ و

روت باز شده شوکا خانم.

کمی مکث کردم.

_تا وقتی رو به روم نبینمش آروم نمیشم شبنم اگه سر

مرز بگیرنشون چی؟

نچی کرد.

_نگران نباش فرامرز کارش رو خوب بلده.

روی تخت دراز کشید و به سقف اتاق خیره شد.

بعد از چندلحظه به آرومی پرسید.

_به نظرت چه بلایی سر استاد میاد؟

نگاهی به صورت بی حسش انداختم.

 

 

 

نشون نمیداد ولی مشخص بود از درون ناراحته.

_احتمالا اونو تحویل پلیس دادن.

نگاهش به سقف اتاق ادامه دار شد.

_بعد از این که اعترافاتش تکمیل شد اعدامش میکنن؟

لبهام رو به هم فشردم.

_استاد زرنگ تر از این حرفهاست که چیزی رو لو

بده اون برای زنده نگه داشتن خودش غنیمت نگه

میداره.

هومی کشید.

_در این صورت بقیهی عمرش رو توی زندان

میگذرونه.

سکوت کردم و اجازه دادم با افکارش تنها باشه.

استاد تقاص کارهاش رو پس میداد و این که اون پدر

شبنم بود نمیتونست باعث بشه بلاهایی که به سر من

و امیرعلی آورد رو از یاد ببرم.

چشمهام رو بستم و دستم رو روی شکمم گذاشتم.

نمیخواستم بیشتر از این به اون آدمها فکر کنم.

اونها آدمهایی از گذشتهی ما بودن و نباید اجازه

میدادیم آیندهمون رو تحت تاثیر قرار بدن.

چشمم به سمت گوشیم رفت.

 

 

 

دلم میخواست به مامان معصومه زنگ بزنم و بهش

بگم کجام ولی الان وقتش نبود.

باید صبر میکردم تا کاملا مستقر بشیم بعد خبرش

میکردم.

این که فکر کنه برای زندگی به یه کشور دیگه

مهاجرت کردیم خیالم رو راحتتر میکرد.

باید بهش میگفتم داره مامان بزرگ میشه. حتما از

خوشی بال در میاورد.

چشم چرخوندم و نگاهی به شبنم که مشغول گوشیش

بود انداختم.

بی حرف از جا بلند شدم و شروع به تمیز کردن اتاق

کردم.

میخواستم تا وقتی که میرسن هرطور شده خودم رو

سرگرم کنم تا این فکر و خیالها دست از سرم

بردارن.

بعد از تموم کردن کارها دوش طولاني گرفتم.

زمان انقدر کند میگذشت که کم کم داشتم کلافه

میشدم.

انقدر توی محوطهی بیرون خونه دور خودم چرخیدم

و قدم زدم که هوا کم کم تاریک شد.

 

 

 

با دیدن چند مرد غریبه که بیرون سوئیت میگشتن

بیخیال منتظر موندن شدم و سریع به داخل خونه

برگشتم.

حاج خانم و شبنم کلافهتر از من روی مبل چشم

انتظار نشسته بودن.

_مگه یاکان نگفت تا چندساعت دیگه میرسن؟ هوا

تاریک شده پس کجان؟

شونهای بالا انداختم و کنارشون نشستم.

_نمیدونم شبنم شاید توی راه مشکلی واسهشون پیش

اومده.

حاج خانم سریع گفت: خدا نکنه دخترم نترس چیزی

نیست یه کمی صبر داشته باشید میرسن.

سکوت کردم و به مبل تکیه دادم.

نمیدونم چهقدر سه نفری روی همون مبل نشستیم و

به در خیره موندیم ولی با بلند شدن صدای در من و

شبنم با شتاب از جا پریدیم جوری که شونههامون

محکم به هم برخورد کرد.

_چتونه دخترا آرومتر… ببینم سالم به اون در

میرسید؟

 

 

 

 

جفتمون نگاهی به هم انداختیم و بیصدا خندیدیم.

هردو به سمت در به راه افتادیم.

نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی دستگیرهی در

گذاشتم.

امیدوارم این بار رو ناامید نشم.

همین که در خونه رو باز کردم اولین کسی که چشمم

بهش افتاد ندا بود.

با دیدنم جیغ خفیفی کشید و سریع خودش رو توی بغلم

پرت کرد.

با زبونی بند اومده دستام رو دورش پیچیدم.

_باورم نمیشه چقدر دلم واسهتون تنگ شده بود

دخترا.

لبخندی روی لبم نشست.

_خوشحالم حالت خوبه ندا فکر…

قبل از تموم شدن حرفم دستی بازوم رو به سمت

خودش کشید.

_کافیه دیگه زنم رو پس بده!

 

شنیدن صداش کافی بود تا همهی وجودم آروم بگیره و

اضطراب و تشویش از قلبم پاک بشه.

سرم رو بالا گرفتم و خیره و با دقت به چشمهای

روشن و پرمحبتش نگاه کردم.

_خوبی امیر علی؟ زخمی که نشدی؟

سر تاپاش رو چک کردم و دستم رو روی بازوش

گذاشتم.

نگاه اون هم مدام روی صورت من میچرخید.

_خوبم دونه انارم… تو حالت خوبه؟ ناروین چی؟

_ناروین دیگه کیه؟

با شنیدن صدای متعجب راشد که تازه از بغل حاج

خانم بیرون اومده بود خندهم گرفت.

امیرعلی بی توجه به اون دستش رو دور شونه پیچید

و لبش رو به پیشونیم فشار داد.

با خنده توی بغلش فرو رفتم و به جاش جواب دادم:

اسم دخترمونه.

نوید دستش رو دور کمر شبنم پیچید و همون طور که

در خونه رو باز میکرد گفت: جنسیتش معلوم شده؟

تبریک میگم سلامت باشه.

شبنم با تک خندهای به بازوش کوبید.

_الان که معلوم نمیشه نوید دوماه دیگه.

 

 

 

نوید با تعجب نگاهمون کرد.

_پس این دوتا خل وضع چی میگن؟

امیرعلی همون طور که شونههام رو بغل کرده بود

وارد خونه شد.

_من پدرشم میدونم دختره باباست!

راشد و نوید و ندا با چندتا ساک وارد خونه شدن.

شبنم سریع پرسید: نگید که با چندتا ساک پول از مرز

رد شدید.

امیرعلی فشاری به کمرم آورد و آروم نوازشم کرد.

میدونستم اون هم مثل من بیتاب شده.

_چاره دیگهای نبود.

ابروهام بالا پرید.

_کی جای پولها رو بهتون گفت؟ مرید؟

نوید نیشخندی زد.

_قبل از این که بتونه حرف بزنه یه گلوله خالی شد

توی مغزش.

وحشت زده به سمت امیرعلی برگشتم.

_تو کشتیش علی؟

نگاه جدی بهم انداخت.

_نه. قاتل سفارشیتون زودتر از من دست به کار شد

شوکا خانم.

 

 

 

نفس راحتی کشیدم که اخمهاش توی هم رفت.

_از من که انتظار نداشتی اجازه بدم دستت رو به

خون کثیف اون عوضی آلوده کنی؟

نفس تندی کشید.

خواست جواب بده که شبنم سریع پرسید:اگه مرید

مرده پس چهجوری جای پولها رو پیدا کردید؟

سوالی نگاهشون کردم که راشد بیخیال جواب داد: از

رها کمک گرفتیم.

چندلحظه مکث کردم تا متوجه بشم چی میگه.

به سمت امیر علی برگشتم و با اخم غلیظی نگاهش

کردم.

_منو دک کردی بیام اینجا که بری از اون عفریته

کمک بگیری؟

چشمهاش گرد شد.

_چه ربطی داره شوکا من به خاطر امنیتت فرستادمت

اینجا… اون هم موضوع مرگ و زندگی بود مجبور

بودیم!

نیشگون محکمی از بازوش گرفتم.

_قبل از این که راه بیافتم هم این تصمیم رو داشتی

واسه همین هی میگفتی باشه جزئیات رو بعدا میگم.

 

 

 

 

بازوش رو کمی ازم دور کرد و سعی کرد جلوی

خندهش رو بگیره.

_آروم باش عزیز من چیزی نشده که یه کمک

کوچیک بود که خودش هم اون وسط سود برد. دیگه

هیچوقت قرار نیست ببینیمش.

_چطور مگه؟

سرش رو به دوطرف تکون داد.

_سپردیمش دست فرامرز دیگه بقیهش با خودشونه!

راشد تک خندهای کرد.

_چه قدر هم که فرامرز بدش اومد.

بچهها مشغول حرف زدن بودن که نفس گرم امیرعلی

رو روی گوشم حس کردم.

_بریم توی اتاق؟

ابروهام بالا پرید و نگاهی بهش انداختم.

_الان؟ صبر کن برسی زشته علی بقیه هیچی از حاج

خانم خجالت بکش.

شاکی نگاهم کرد.

 

 

 

_مگه میخوام چیکار کنم؟ دلم واسه زن و بچهم تنگ

شده چی میشه دو دقیقه باهاشون تنها باشم؟ البته چیزی

که تو فکرت میگذره هم من در خدمت هستم.

با آرنج ضربهای به پهلوش کوبیدم که خندید.

_کی از اینجا میریم؟

با شنیدن سوال شبنم سرم رو به سمت بقیه چرخوندم.

امیرعلی نگاهی به پولها انداخت.

_اول باید پولها رو انتقال بدیم اون طرف ممکنه کمی

معطل بشیم ولی شما آماده باشید.

با کنجکاوی نگاهش کردم.

_قراره کجا بریم؟

نگاهی به بقیهی بچهها انداخت.

_کانادا.

ندا سریع گفت: چرا اونجا؟

امیرعلی زیر چشمی به نوید نگاه کرد.

_هم برای آدمایی مثل ما امنه و هم این که…

چند لحظه مکث کرد.

_از طریق یکی از آشناها اونجا برای ندا وقت دکتر

گرفتم.

نوید تک سرفهای کرد و اخمهاش رو توی هم کشید

ولی چیزی نگفت.

 

 

 

همین هم خوب بود.

حاج خانم نگاهی به ندا انداخت.

_چه دکتری؟ اتفاقی افتاده؟

ندا سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.

راشد سریع جواب داد: بعدا بهت میگم مامان جان…

بهتر نیست یه کمی استراحت کنیم؟ من که دو روزه

چشم روی هم نذاشتم حسابی خستهم.

امیرعلی اولین نفری بود که موافقت کرد و دستم رو

کشید.

_منم خیلی خستهم میرم چندساعتی بخوابم. لطفا کسی

مزاحم نشه.

لبم رو از خنده گاز گرفتم و پشت سرش به راه افتادم.

مطمئنم بچهها بهخاظر حضور حاج خانم حرفی

بارمون نکردن وگرنه نوید واسهمون آبرویی

نمیذاشت.

به محض این که در بسته شد سریع برگشت و کمرم

رو به در تکیه داد، سرش رو توی گردنم فرو برد و

چندتا نفس عمیق کشید.

چنگی به لباسش زدم و خودم رو بیشتر بهش نزدیک

کردم.

بوسهی محکمی روی گردنم نشوند.

 

_آخ!

لبهاش رو کمی بالاتر کشید و روی بناگوشم رو

بوسید.

_آخ!

کمی سرم رو کج کردم که بوسههای متوالی و عمیقش

روی صورتم نشست.

 

گودی بین لبم رو چندین بار بوسید، چونه و دوباره و

دوباره گردنم رو…

_اگه بدونی واسه به مشام کشیدن این بو چهجوری له

له میزدم.

دستم رو دور گردنش حلقه کردم و بوسهای روی

صورتش که با ریش چند روزهش تیره تر از همیشه

به نظر میرسید نشوندم.

صورتم رو توی سینهش فرو بردم و نفس عمیقی

کشیدم.

 

 

 

_دلم واسهت تنگ شده بود… خوبه که سالمی علی دق

کردم تا بیای پیشم.

پیشونیم رو بوسید و با چشمهایی پرآرامش نگاهم کرد.

_خیال کردی تو و این کوچولو رو اینجا تنها

میذارم؟

کمی مکث کرد و بعد دستش رو روی شکمم گذاشت.

_برگهی سونو کجاست؟ میخوام ببینمش.

اشارهای به میز زدم.

سریع به سمتش رفت و کشو رو باز کرد.

عکس سونو رو از توی پاکت بیرون کشید و با دقت

نگاهش کرد.

با خنده به سمتش رفتم و سعی کردم حالت بچه رو

بهش نشون بدم.

_این وسط رو ببین امیرعلی انگار داره میچرخه.

چشمهاش رو ریز کرد و سرش رو جلوتر برد.

_چیزی معلوم نیست که قد یه لوبیاست.

خندهم بیشتر شد.

_از بچه دوماهه چه انتظاری داری آخه؟

دستی به موهاش کشید و دوباره به سمتم برگشت.

_مگه چندبار زن حامله دیدم که بدونم؟

دستم رو گرفت و منو روی تخت نشوند.

 

 

 

_از الان به بعد من برای شما زندگی میکنم شوکا…

سرش رو روی شکمم گذاشت و آروم گفت: تو حملش

میکنی منم به عنوان پدرش باید هرکاری از دستم بر

میاد انجام بدم مگه نه؟

دستم رو میون موهاش فرو بردم و سرش رو بوسیدم.

_شما همین که ضربه کاشته رو گل کردی ناز شستت

بیشتر از این به خودت فشار نیار.

صدای خندهش که بلند شد لبخندی روی لبم نشست.

سرش رو بالا گرفت و صورتم رو بین دستهاش

قاب گرفت.

_باورم نمیشه شوکا… انگار همه چیز یه خوابه. تو

کنارمی بچهمون توی وجودت رشد میکنه و هیچ

مشکلی سر راهمون نیست.

با قلبی پر تلاطم دستم رو روی گونهش گذاشتم و

نوازشش کردم.

_قراره از اینجا بریم و یه زندگی جدید رو با بچهمون

شروع کنیم امیرعلی!

چشم بست و آروم گفت: به محض این که رسیدیم

دنبال یه خونهی درست و حسابی میگردم یه چیزی

شبیه به خونهی قبلیمون… اتاق بچه رو آماده میکنیم و

 

 

 

منتظر میمونیم تا این انار کوچولو پا به زندگیمون

بذاره.

حتی فکر کردن به این رویا هم باعث میشد از شدت

ذوق اشک توی چشمهام جمع بشه.

_دیدی دوباره برگشتم به وطنم امیر علی؟!

چشم باز کرد و مستقیم نگاهم کرد.

دستش رو جلو آورد و نوازش وار گوشهی چشمم

کشید.

_میدونی که ذره ذرهی تنم تورو طلب میکنه. مگه

نه؟

دیگه این اشکها رو نمیخوام دونه انار… اجازه

نمیدم چیزی ناراحتت کنه یا باعث آزارت بشه تا

آخرش کنار همیم!

سرم رو با بی قراری جلو کشیدم و قبل از بوسیدن

لبهای مردونهش به آرومی لب زدم: تا آخرش کنار

من!

ِیاکان

همیم

دردهایم را با محبت چشمهایت تیمار میکنی…

زخمهایت را با عشقی پنهان در قلبم وصله میزنم…

 

 

 

دانههای انار دفن شده بر لبانت، رنجهای بی حساب

دفن شده در قلبم، تبانی کردهاند تا به هم برسانند این

دوقلب نیمه مانده را…

تلاقی دو نگاه مرهمیست بر تنهایی دوتن… در

فراسوی خاطرات جوانی همانجا که شیرین فرهاد را

به خاک سپرد یکی تو میمانی و یک من!

بازگشتت به وطن به این آغوش خمیده دور میکند

پیلههای این غم را از کالبدم و تو میمانی و نوازش

روزهایی که بر تنت می

ِوشن

ر تابانم!

پـایـان رمان یـاکـان

نویسنده: سحرنصیری

 

🤝💙

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

33 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
z. m
z. m
6 ماه قبل

عالی بود:)))))
یعنی کیف کردم باریکلا احسنت انشاءالله که موفق باشین قلمتون بسیاز زیبا بود خواننده واقعا توی حس میرفت تک تک صحنه هارو انگار با پوست و خونم احساس میکردم خیلی عالی بود فقط همین:)
قشنگترین قسمتش که روحمو جلا می داد محبت بی اندازه یاکان بود یه جورایی نسبت به بقیه رمان ها از این لحاظ واقعا متفاوت و دوست داشتنی بود.
اگه رمان معشوقه فراری استادو خونده باشین برای من یه جورایی حس حال فوق العاده اون رمانو داشت:)))

Fatemeh
Fatemeh
10 ماه قبل

قلمتون واقعا زیباست من رمان های ناخدا و عصیانگر رو هم خوندم ، اونها هم عالین .

دکتر ماما دلی
دکتر ماما دلی
11 ماه قبل

احسنت به نویسنده عزیز خیلی شخصیت ها رو خوب نوشته بودی

f.h
f.h
1 سال قبل

عالی و خییییلی زیبا بود واقعا خسته نباشی، موفق باشید

یاسمن
یاسمن
1 سال قبل

از ادمین تشکر میکنم بابت پارت گزاری این رمان و مرسی برای رمان های چدید و خوبی ک گزاشتی💖💕

یاسمن
یاسمن
1 سال قبل

عالی بود
اگه نویسنده رمان دیگه ای نوشت حتما بزار تو سایت

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

خاهر قشنگ زشتم چطوره
چخبرا

شیدا
شیدا
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 ماه قبل

سلام خوبی من نویسنده یکی از رمان ها هستم ک متاسفانه ب یسری دلایل نتوانستم آدامس بدم امکانش بتوانم تمومش کنم؟

شیدا
شیدا
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 ماه قبل

انتقام یا عشق

شیدا
شیدا
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 ماه قبل

چیشد عزیزم میتوانم؟

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

براوو
عالی بود مرحبا

H.F
H.F
1 سال قبل

ممنونم که زود تموم کردی و دوسال لفتش ندادی
کاررت عالییی بود عالییییییی

H.F
H.F
1 سال قبل

وااای باورم نمیشه تموم شد
فکر میکردم خیلی بد تموم بشه و استرس داشتم چون اولش نوشته بودی سرنوشتم این بود که مثل بیدهای مجنون ایستاده بمیرم
و اینکه عالی بود حس غم شادی و هیجان توی رمان خلاصه میشد جذابش میکرد پارت های اول رو با پارت های اخر رو واقعا دوست داشتم
رمان الهام بخش دراماتیک و عاشقانه زیبایی بود
ممنونم خانم نویسنده 🥰🥰🥰

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

عالی بود پا به پا با رمان خندیدم نارحت شدم عالی بی نظیر بود امیدوارم فصل دو هم داشته باشه خیلی ممنون از نویسنده رمان خودم رمان مینویسم خیلی زیاد رمان خوندم ولی تا به حال رمان به این خوبی نخونده بودم میدونم خیلی برای رمان تلاش کرده و واقعا هم عالی بود دستش درد نکنه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط فاطمه
آیناز
آیناز
1 سال قبل

دمت گرم واقعا بی نظیر بود من که با رمانت زندگی کردم قدرت قلم بسیار خوبی داری امیدوارم همیشه موفق باشی و ممنون بابت رمان زیبات🙏🌺

Shadi123
Shadi123
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود
یکی دیگه هم تو مایه های این بنویس
قلمت خوبه

Tala
Tala
1 سال قبل

قلبیم 🙂
من زنده نیستم 🙂

Hani
Hani
1 سال قبل

خیلی عالی بود ایول
خوشم اومد حرف نداشت
فصل دومم بزاری عالی تر میشه
ولی قلمتو خیلی دوس داشتم

Zahra
Zahra
1 سال قبل

ممنون نویسنده جان قربونت دستت ک اخرش خوب بود .فصل دوم هم بزار ببینیم چی میشه

اصغر نسناس
اصغر نسناس
1 سال قبل

میش جای این رمان، رمان عشق خود خواسته رو بزارین

jennie blink
jennie blink
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود❤ تورو خدا فصل ۲ اش رو هم بزار

sanaz
sanaz
1 سال قبل

واییی چرا تموم شد
حیف بود🥲🥲🥺🥺🥺💔

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

بابا پس راشد و ندا چی شدن شبنم بیچاره و نوید بایید میفهمیدیم این بچه جنسیتش چی بود یا نه 😪

Blood
Blood
1 سال قبل

تو رو خدا فصل دو بزار

دسته‌ها

33
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x