رمان یاکان پارت 20

5
(3)

 

همیشه می‌خواستم بهش نزدیک بشم و درعین‌حال از نزدیک شدن بهش حالم به‌هم می‌ریخت.
اون از منفور‌ترین آدمایی بود که توی زندگیم دیدم، حتی استاد هم ازش متنفر بود.
چشم‌هاش رو ریز کرد.
– شنیده‌م بچه‌ها آخر هر ماه می‌رن به خانواده‌هاشون سر می‌زنن…
می‌دونستم چی می‌خواد بگه، کار همیشگیش بود.
– تو که خانواده‌ای نداری، کجا می‌ری یاکان؟
چند لحظه مکث کردم و بعد به چشم‌هاش خیره شدم.
اون‌ هم با گلوله آدم می‌کشت و هم با کلماتی که از دهنش خارج می‌شد.
– می‌مونم توی خونه‌م اسلحه‌م رو واسه‌ی دشمن‌هام پر می‌کنم.
لبخندش کم‌رنگ شد. دخترش قدمی به جلو برداشت و لبخند ملایمی زد.
– پدر قصد بدی نداشتن، فقط گفتیم اگه مایل باشی آخر هفته که جایی نمی‌ری تو رو به خونه‌مون دعوت کنیم…
صورتم جمع شد. هدف من نزدیکی به این گروه کثیف بود، ولی هر قدم که بهشون نزدیک‌تر می‌شدم دلم می‌خواست برگردم و ده‌ها قدم ازشون فاصله بگیرم!
– من یه پیشنهاد بهتر دارم… شما بیاید به سوله‌ی من!
برای ثانیه‌ای جفتشون خشک شدن، بعد مرید شروع به خندیدن کرد.
– حس شوخ‌طبعیت رو دوست دارم پسر. برو گروهت منتظرتن.
لبخندی بهش زدم و به‌سمت خروجی راه افتادم.
سوله جایی بود که یه مدت شایع شده بود من اون‌جا افراد سرهنگ افخمی رو زنده‌زنده سوزونده‌م.
مرید هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست ما رو با خودش دشمن کنه. خودش رو به استاد نزدیک نگه می‌داشت تا ازش نقطه‌ضعف بگیره.
استاد فقط توی کار قاچاق و اسناد داخلی و همکاری با سیاست‌مدارها بود، ولی از مرید هر کثافت‌کاری‌ای سر می‌زد.
همین‌که سوار ماشین شدم نوید پرسيد: اون مردنی چیکارت داشت؟
به جلو خیره شدم.
– دعوتم کرد آخر هفته برم خونه‌ش.
ندا آروم خندید.
– قبول کردی؟
سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم.
– خودت چی فکر می‌کنی…؟ وسایلتون رو جمع کنید برای مسافرت آماده باشید.
– به این مأموریت مطمئنی یاکان؟
نفس عمیقی کشیدم.
– مطمئنم، نگران نباش… فقط نیاز به یه نفوذی قابل‌اعتماد تو گمرک داریم.

………………
دو روز بعد با سپردن برنامه‌های سازمان دست استاد، شروع به جمع کردن وسایل کردیم.
جزئیات زیادی در دسترس نبود. باید به‌محض مستقر شدن دنبال گمرکی که مسئول دريافت بار بود و یه فرد نفوذی می‌گشتیم.
راشد توی هامر مشکی‌رنگ نشسته بود و با کلافگی ساعتش رو چک می‌کرد.
چمدون تجهیزات رو به نوید سپردم. شبنم که از صبح خودش رو به این‌جا رسونده بود پشت‌سرمون راه افتاد.
– نمی‌تونید یه کاری کنید منم باهاتون بیام؟
ندا گوشواره‌ی تو گوشش رو جابه‌جا کرد.
– این مأموریت خطرناکه، ددی اجازه نمی‌ده بلایی سر دخترش بیاد. بی‌خودی زور نزن دختر…
نوید پوفی کشید.
– از صبح سرم رو خوردی شبنم. می‌خوای بیای اون‌جا بین چهارتا مرد تو یه خونه چیکار کنی، ها؟
ندا پشت چشمی واسه‌ش نازک کرد.
– من چیکار می‌کنم؟
نوید چشم‌غره‌ای بهش رفت و راشد بوق زد.
– بیاید دیگه، مگه دارید عروس می‌برید؟
شبنم با ناراحتی گفت: تو رو خدا منم ببرید.
نگاهی بهش انداختم.
– وقتی می‌دونی استاد اجازه نمی‌ده دلیل اصرارت چیه؟
زیرچشمی به نوید نگاه کرد.
– سرکان…
حواس نوید به‌سمتمون جلب شد.
– سرکان چی؟
آروم گفت: قراره بیاد ویلا… استاد می‌خواد بیشتر باهم آشنا بشیم.
نوید چند لحظه نگاهش کرد.
– خب می‌خوای چیکار کنی؟
همراه با شبنم، ندا هم ماتش برد.
– الحق که بی‌عرضه‌ای…
سوار ماشین شد و در رو بست. شبنم سرش رو با ناراحتی تکون داد.
چمدون رو از دست نوید گرفتم.
– فکر نمی‌کنی کسی که باید کاری کنه تویی؟
سوار ماشین شدم و اجازه دادم تنها حرف بزنن.
ندا کمی به جلو خم شد.
– یاکان، تو باهاش حرف بزن. به خدا این حیوونه، نمی‌فهمه چیکار می‌کنه. همیشه این‌جوری بی‌احساس بوده… دختره از دستش می‌پره، دیوونه می‌شه ها.

نگاهی بهش انداختم.
– بی‌احساس نیست، فکر می‌کنه این رابطه آخر نداره. جرئت ایستادن جلوی استاد رو نداره…
راشد که همیشه ساکت بود این بار به‌حرف اومد.
– از آدم بزدل عاشق درنمی‌آد.
ندا ابرویی بالا انداخت.
– چه عجب یه جمله‌ی آدمی‌زادی از تو شنیدیم.
راشد اخمی بهش کرد.
– بشین سر جات. یه‌هو ماشین رو راه می‌ندازم با سر بری تو شیشه ها…
ندا چشم‌هاش رو گرد کرد.
– مردک هار… بهش بگو بیاد بریم دیگه، خسته شدم.
نگاهی به نوید انداختم. از توی جیبش کلیدی درآورد و به شبنم داد، بعدش هم خم شد و بغلش کرد.
چشم ازشون برداشتم.
– الان می‌آد.
همین‌که نشست ندا سریع پرسید: چی گفتی بهش؟
– گفتم تا برگردیم تو خونه‌ی ما بمونه.
– آخرش که چی؟
نچی کرد.
– بذار برسیم به آخرش تصمیم می‌گیریم.
راشد صدای آهنگ رو زیاد کرد.

حرفایی که زدم همه‌ش از رو علاقه بود هرکی می‌بینه من‌و می‌گه چه‌ته بلا به‌دور
همه‌ش از درده مریضم کرده
عشق زیادی نمک رو زخمه
اگه بهت گیر می‌دادم نبود دست خودم نمی‌خواستم اذیتت کنم دسته‌گلم
تو به دل نگیر عزیزم دیوونه شدم
تو بزرگی کن و برگرد من دست پرم
هرچی گفتم‌و پس می‌گیرم
می‌خوام عشقت‌و دست بگیرم
هرچی گل واسه‌ت هست بچینم
بریزم رو سرت جشن بگیرم تو بیا…

صدای آهنگ قطع شد.
– از آهنگات متنفرم یاک. هرکی تو این ماشین بشینه فکر می‌کنه ماشین یه جوون شکست عشقی خورده‌ست نه دست راست استاد!
نگاهی بهش انداختم.
– می‌تونستی با ماشین خودت بیای.
نوید سریع گفت: همیشه که سعادت این رو نداريم سوار هامر یاکان بشیم.
چشم‌هام رو بستم.
– پس تا برسیم دهناتون رو ببندید.

نیم ساعتی توی راه بودیم. حس می‌کردم سرعت ماشین مدام کم و زیاد می‌شه.
چشم‌هام رو باز کردم و نگاهی به راشد انداختم. حالتش عادی نبود.
فندک و سيگار رو از جیبم بیرون کشیدم.
– تو ماشین سیگار نکش، حالم بد می‌شه.
نگاهی به ندا انداختم و سیگار رو روشن کردم.
– کسی داره تعقیبمون می‌کنه راشد؟
لبش رو جوید و اخم کرد.
– گمش می‌کنم… نمی‌دونم کدوم احمقی افتاده دنبال شوفر.
دستم رو به‌سمتش گرفتم.
– گوشیت رو بده.
نچی کرد.
– می‌خوای چیکار؟
– نقشه رو بررسی کنم.
همون‌طورکه گوشی رو از جیبش بیرون می‌کشید گفت: خودت مگه گوشی نداری؟
از دستش کشیدم.
– قدیمیه، نمی‌شه از روش نقشه خوند.
– خجالت نمی‌کشی اون گوشی رو می‌گیری دستت؟ دو روز دیگه باید تحویل میراث فرهنگی بدیش.
اهمیتی بهش ندادم و نگاهی به نقشه‌ی دیجیتال انداختم.
– ده کیلومتر جلوتر بپیچ. تو دوراهی یه قبرستون ماشین هست، ماشین رو همون‌جا پارک کن.
سریع گفت: بابا می‌پیچونم، چرا الکی به خودمون زحمت بدیم؟
گوشی رو به‌سمتش گرفتم.
– احتمال می‌دم مقصد رو بدونن. نمی‌خوام یه مزاحم پشتمون بکشیم.
نوید سریع گفت: شرط می‌بندم آدمای مریدن.
نچی کردم.
– فکر نکنم، ترسوتر از این حرفاست…
– شرط ببندیم؟
مستقيم به جلو خیره شدم.
– سر چی؟
از بین دوتا صندلی جلو اومد.
– اگه من بردم اون عکسی رو که همیشه تو اتاقته بهم نشون بده؛ می‌خوام ببینمش.
راحت سر تکون دادم.
– قبوله…

با تعجب نگاهم کرد.
– مطمئنی؟ واقعاً می‌خوای به من نشونش بدی؟
ندا هلش داد کنار و به‌سمتم خم شد.
– به منم نشون بده، منم هستم…
اهمیتی به حرف‌هاشون ندادم.
– اگه باختی باید سرکان رو سر‌به‌نیست کنی.
نوید جاخورده نگاهم کرد.
– این دیگه چه شرطیه؟
سیگار رو روی لبم گذاشتم.
– چیه، ازش می‌ترسی؟
نفس تندی کشید.
– قضیه ترس نیست… این رو سربه‌نیست کنم، نفر بعدی چی؟ اصلاً مانع اصلی استاده، می‌خوای اونم سربه‌نیست کنم؟
گوشه‌ی لبم بالا پرید و صدام ملایم شد.
– من اگه جات بودم این کار رو می‌کردم.
هرسه با سکوتی معنادار به روبه‌رو خیره شدن.
اون‌ها از استاد می‌ترسیدن چون نقطه‌ضعف‌های زیادی داشتن، درست برعکس من!
همین‌که رسیدیم راشد ماشین رو یه گوشه پارک کرد.
نگاهی به اطراف انداختم.
– هامر خیلی تو چشمه، چادر بکشید روش.
ندا سریع گفت: من نمی‌تونم، لباسم کثیف می‌شه.
چشم‌غره‌ای بهش رفتم.
– عجله کنید. وقت کمه، الان می‌رسن.
چهار طرف چادر رو گرفتیم و سریع روی ماشین کشیدیم.
قبل از خفه شدن فضا در ماشین رو باز کردم و چهارتا اسلحه بیرون کشیدم.
– راشد، ندا، برید اون‌طرف جاده با تیر لاستیک‌های ماشین رو بزنید.
سریع اسلحه‌ها رو گرفتن و از جاده رد شدن.
پشت یه پیکان قدیمی نشستیم و منتظر موندیم.
– چرا ان‌قدر عقب موندن؟
لب‌هام رو تر کردم.
– گفتم که می‌دونن مقصد کجاست، به این‌که از مسیر خارج شديم شک کردن. طول می‌کشه، ولی می‌آن.
تکیه‌ش رو به بدنه‌ی ماشین زد و پوفی کشید.
– گند زده شد به لباس‌هامون. ببینم، سوئیت آماده‌س؟
– آره، نگران نباش. از قبل ترتیبش داده شده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Aram
Aram
1 سال قبل

سلیقه اهنگش هم خوبه این اقا یاکان 😂😑

sanaz
1 سال قبل

حس میکنم اینی ک تعقیبشون میکنه شوکا باشه نهه؟!
یه نظری بدید😂💔

Zeinab
Zeinab
پاسخ به  sanaz
1 سال قبل

نه شوکا میشه همون اشناهه تو گمرک فک کنم

sanaz
پاسخ به  Zeinab
1 سال قبل

عااا اوکی منطقی بود😂👌🏻

یه نفر ....
یه نفر ....
1 سال قبل

اعععع میره گمرک شوکا رو میبینه کهههههه وایییییی
باحال شد😯😯

yegane
yegane
1 سال قبل

یعنی کیع ک دنبالشون کردع…؟🤔

Zeinab
Zeinab
پاسخ به  yegane
1 سال قبل

همون مرید

nara
nara
1 سال قبل

عااالیییی😍😍

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x