با صدای نزدیک شدن ماشین جفتمون سکوت کردیم. سرعت ماشین کم بود و معلوم بود برای بررسی اطراف اومدهن.
اشارهای به نوید زدم که از سمت راست ماشین خودش رو بیرون کشید.
قبل از اینکه دستور تیراندازی بدم طی چند ثانیه هر چهارتا لاستیک ماشین سوراخ شد!
سرم رو به دو طرف تکون دادم و دولا شدم.
از داخل ماشین شروع به تیراندازیهای بیهدف کردن. انقدر منتظر موندیم تا صدا قطع بشه.
نوید تکیهش رو به پیکان قدیمی زد و بهشون نگاه کرد.
– تا کی میخوان توی اون ماشین منتظر بشینن؟ حرکت هم که نمیتونن بکنن.
نگاهی به تویوتای مشکی که بهخاطر داغون شدن لاستیکهاش به زمین چسبيده بود انداختم.
بعد از اتمام تیراندازی شیشهها رو بالا کشیده بودن و چیزی مشخص نبود.
کنار نوید به ماشین تکیه دادم.
– چیکارشون کنیم؟
شونهای بالا انداخت.
– یا یه گالن بنزین بریز رو ماشین یا با حرف زدن خرشون کن.
قدمی به جلو برداشتم.
– از ماشین پياده شید. تا کی قراره اون تو بمونید؟ عین بچهی آدم بیاید بیرون، اسلحهها رو بذارید روی زمین…
جوابی ندادن. نفس عمیقی کشیدم و دور ماشین گشتم. حدس میزدم گلولههاشون تموم شده باشه.
با بیرون اومدن من، راشد و ندا هم از پشت ماشینها بیرون پریدن. نوید جلو اومد و دستگیرهی در رو کشید.
– بازش کن احمق. میخوای بنزین بریزم رو ماشین همهتون اون تو بسوزید؟ بیا پایین، نمیخوام با کشتنت مأموریت رو به خطر بندازم…
چند لحظه گذشت و بالاخره صدای باز شدن قفل در اومد. نوید قدمی به عقب برداشت و کنارم ایستاد.
راشد اسلحهش رو بهطرف در ماشین گرفت.
همینکه پياده شدن با دیدن صورت ترسیده و آشنای یکی از افراد مرید نفس تندی کشیدم.
صدای خندهی نوید بلند شد.
– شرط رو باختی یاکان…
لبهام رو بههم فشار دادم و یههو مشت محکمی به صورت مردی که از ماشین پیاده شده بود کوبیدم.
– اون مرید حرومزاده با چه جرئتی افراد من رو تعقیب میکنه؟!
دست روی دهنش گذاشت و بهطرفم برگشت.
– من از چیزی خبر ندارم، فقط دستور داشتم زیر نظر بگیرمتون…
کلافه سری تکون دادم… دلم نمیخواست اون عکس رو بهشون نشون بدم، فکر نمیکردم چنین شجاعتی داشته باشه!
– به همه بگو از ماشین پیاده بشن. اسلحه و موبایلها رو تحویل بدید.
سه نفر بعدی بااحتیاط از ماشین پیاده شدن، وحشتزده بهنظر میرسیدن. دلم میخواست یه گوشمالی حسابی به همهشون بدم، ولی وقت نبود.
راشد سریع داخل ماشین رو چک کرد و نوید موبایل و اسلحهها رو از دستشون گرفت.
– فکر کنم اگه پیاده تا سر جاده برید تا شب برسید… حالا یا توی راه خوراک گرگای بیابون میشید یا همینجا از تشنگی میمیرید.
اشارهای به نوید زدم.
– چادر رو از روی ماشین بکشید. وسايل رو بذار توش، راه میافتیم.
هر چهار نفر وحشتزده نگاهمون کردن.
یکیشون قدمی به جلو برداشت.
– حداقل یه گوشی بهمون بده آقا. ما که آسیبی بهتون نزدیم، فقط دستور تعقیب داشتیم…
راشد محکم زیر گوشش زد.
– همینکه یه گلوله تو سرتون خالی نکردم برو خدا رو شکر کن.
بهسمت ماشین راه افتادم.
– اگه زنده به مرید رسیدید بهش بگید یاکان گفت: «وقتی برگشتم حسابم رو باهات صاف میکنم… جاسوس جماعت توی دم و دستگاه من جایی نداره!»
سوار ماشین شدم و در رو بههم کوبیدم.
نگاهی به اون چهار نفر انداختم که سردرگم و درمونده کنار ماشین ایستاده بودن.
تا در رو بستیم صدای نوید بلند شد.
– زود باش عکس رو رو کن!
راشد نگاهی به عقب انداخت.
– اینجوری ولشون کردیم شر نشه یهوقت.
نچی کردم.
– اینا اگه آدمای مریدن بلدن چهجوری گلیم خودشون رو از آب بیرون بکشن… نمیفهمم، چهطوری جرئت کرده؟ به خیال خودش خیلی زرنگه یا من احمقم؟ ندا آروم پرسید: عکس چی شد؟
چشمهام رو محکم بههم فشار دادم.
با اینکه مسئلهی مهمی نبود، ولی وقتی کسی راجع به اون حرف میزد کلافه میشدم.
من عادت نداشتم تو دنیای واقعی ازش حرف بزنم. اون توی ذهنم زندگی میکرد، توی چشم مغز یا قلبم… حتی گاهی سعی میکردم چهره ش رو بعد از پنج سال بازسازی کنم، ولی سخت بود…
اونها حق نداشتن راجع به دنیای ممنوعه.ی من چیزی بدونن!
– خونهس، اینجا که نیست. برگشتیم نشونتون میدم.
نوید سریع گفت: سر شرفم شرط میبندم عکسش تو ساکه، داری با خودت میآریش. امکان نداره از خودت جداش کنی. خودم چند بار توی مأموريتها عکسش رو دستت دیدم.
اخمهام بیشتر توی هم فرورفت. ندا سریع خم شد و ساک رو از پشت به دستم داد.
– زود باش یاک، شرط رو باختی. تو هیچوقت زیر قولت نمیزنی!
زیپ کناری ساک رو باز کردم و عکس کهنه و بیرنگورویی رو ازش بیرون کشیدم. چند لحظه مکث کردم و نفسم رو پرصدا بیرون دادم.
بدون اینکه نگاهی بهش بندازم بهسمت عقب گرفتمش که سریع از دستم قاپیدن.
صدای راشد بلند شد.
– هی هی، بذارید منم ببینم این کیه که اینجوری یاکان رو مجنون کرده!
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای اعتراضآمیز نوید بلند شد.
– این دیگه چه کوفتیه؟ مگه من مسخرهی باباتم که عکس آهو میدی دست من و میگی عشقته؟ حیووناینا دوست داری مگه؟
سعی کردم جلوی خندهم رو بگیرم.
– خودت گفتی عکسی که همیشه بهش نگاه میکنم رو میخوای. این همون عکسه…
ندا شاکی گفت: واقعاً پنج ساله داری به این نگاه میکنی؟ ما رو مچل خودت کردی؟ عکس دختره کو پس؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم و به عقب برگشتم.
– عکسی ازش ندارم، فقط همین ازش جا مونده…
راشد دستی به صورتش کشید.
– تو دیوونهای مرد.! حتماً تا حالا قیافهش رو یادت رفته، چهطوری هنوز عاشقشی؟
بیحرف نگاهش کردم، مگه میشه آدم نفس نکشه؟
این یه چیز غیرارادیه، اینجوری نیست که اراده کنم و فراموشش کنم. چیزیه که با گوشت و خونم عجین شده و دردش به استخونم زده!
بهجز اون چیزی برای زندگی کردن نداشتم. پنج سال رسماً با خیالش زندگی کردم و نمیدونستم قراره این توهم تا کی طول بکشه…
– اِ… پشت این عکس یه شعر نوشته!
نگاهی به ندا انداختم، نوشتهها انقدر کمرنگ شده بود که بهسختی قابل خوندن بود.
– شوکا… برای خاطر پروانهها بمان و
با لهجهی غریب صدایت غزل بخوان.
شفاف و روشن است صدای زلال تو
چون خندههای ساده و معصوم کودکان…
اجازه دادم بخونه، احتیاج داشتم این شعر رو با صدای یه نفر دیگه بشنوم. از صدای ذهنم خسته شده بودم.
– شوکا یعنی آهو. مگه نه؟ برای همین عکس این آهو رو همیشه همراه خودت داری؟ تو رو یاد اون میندازه؟
چیزی نگفتم، چون جوابش رو میدونستن.
بعد از چند ثانیه سکوت خم شدم و عکس رو از دستشون گرفتم. نگاهی بهش انداختم و نفس راحتی کشیدم.
واسهم سخت بود تنها خاطرهای رو که ازش داشتم به دست کس دیگهای بسپارم!
بااحتیاط عکس رو سر جاش برگردوندم و ساک رو زیر پام گذاشتم.
راشد زیرچشمی نگاهم کرد.
– به هرکی بگی دست راست استاد، مردی که بهخاطر سوزوندن چند نفر لقب یاکان رو بهش دادن و حتی یکی مثل مرید هم ازش میترسه یه مرد عاشقه، به عقلت شک میکنه!
چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
– پس بهنفعته به کسی نگی! حواست به عقب باشه، ببین کسی تعقیبمون نکنه!
– خیالت تخت، تا برسیم راحت استراحت کنید.
زیاد به خوابیدن توی ماشین عادت نداشتم، ولی بهش نیاز داشتم. میخواستم همینکه رسیدیم محل رو بررسی کنم.
………………
راشد پاهاش رو روی میز گذاشت و چشمهاشم بست.
ندا پاش رو از روی میز هل داد و غر زد: صد بار گفتم عین آدم رفتار کنید. از دیروز که اومدیم دوباره این خونه رو تمیز کردم.
نگاهم رو به لپتاپ دوختم. از اینجا تا گمرک فاصلهای نبود. بار تا چند روز دیگه میرسید و نیاز به یه نقشهی حسابشده داشتیم.
راشد ندا رو به کناری هل داد.
– نچ، برو کنار مجهول. انقدر دور این شهر چرخ زدم همهی عضلات پاهام گرفته.
ندا چشمغرهای بهش رفت.
– به من نگو مجهول! چشمهای کورت رو باز کن، من یه شخصیت واضح و مشخض دارم.
راشد جفت ابروهاش رو بالا انداخت.
– آها، بگم نیما؟
صدای جیغ ندا دوباره دراومد.
– بس کنید، با جفتتونم! دفعهی بعد که بریم مأموريت فقط یکیتون رو با خودم میبرم. راشد، تو هم انقدر سربهسرش نذار، میبینی حساسه…
راشد نچی کرد.
– تو هم همهش طرف این مجهول رو میگیری!
نوید همونطورکه با حوله موهاش رو خشک میکرد گفت: خب عین آدم لباس بپوش که اینجوری صدات نکنه…
نگاهی به ندا انداختم. یه بلوز سفید نازک و گشاد تنش بود و نصف شونهش رو بیرون انداخته بود. یه شلوار چرم پاش بود.
گوشوارههای نقرهای که به گوشش چسبیده بودن رسماً به جون نوید آتیش مینداخت!
– نوید، تونستی لیست کارمندهای گمرک رو دربیاری؟ یه نفوذی مطمئن میخوایم که شرایطش رو داشته باشه. مبلغ رو بالا پیشنهاد بده جای چونه زدن نمونه. خودش بار رو چک و تأیید کنه و بفرسته بیرون، پول یهراست میره به حسابش!
خمیازهای کشید و لپتاپش رو از کوله بیرون کشید.
– نیما بیا پیجی که صبح هک کردی بهش نشون بده… لیست کارمندها رو داریم، ولی اطلاعات شخصی رو نه! طول میکشه تا بشه بهش اعتماد کرد.
جدی نگاهش کردم.
– وقت کمه، سریع باش نوید. یه جا رزرو کن برای ملاقات که ساک رو بیاره، محض احتیاط راه دررو هم داشته باشه!
– هنوز آدمش رو پیدا نکردیم تو دنبال جای قراری؟
سر تکون دادم.
– پیدا میشه، نگران نباش. انقدر مردم رو گشنه گذاشتهن که برای یه قرون دو زار پول دستوپا میزنن. کسی به این مبلغ نه نمیگه!
شونهای بالا انداخت و لپتاپ رو بهسمتم گرفت. شروع به چک کردن لیست کردم.
وسطای لیست بودم که با رسيدن به یه اسم آشنا چشمهام خشک شد. «شوکا… فرهمند!»
لبهام رو بههم فشار دادم و نفس آرومی کشیدم. یه اسم مشابه، یه آهنگ مشترک و یه خاطره که من رو یاد اون بندازه تنها چیزی بود که باعث عکسالعمل نشون دادنم میشد.
لپتاپ رو بستم و بهسمت نوید گرفتمش.
– راجع به شرایط زندگی تکتکشون اطلاعات جمع کن. سعی کن باهاشون ارتباط بگیری، به یه رابط موثر نیاز داریم نوید. لفتش نده.
– تنها برم دنبالشون؟
سر تکون دادم.
– نه، راشد رو هم با خودت ببر، دو نفر باشید بهتره. احتیاط کنید.
– چشم فرمانده!
تا چند پارت ایندع شوکا رو میبینععع
واااای دیدشششش
وااااای چه هیجانی شد ایول
با اینکه الان امیر علی یه جورایی نقش منفی داره من هنوزم دوسش دارم و میخوام به شوکا برسه 🥺
عه نقش منفی کجا خیلییم خوبببهههههه😂😑