…………….
به سیگاری که توی دستهای پندار بالا و پایین میشد نگاه کردم و آهی کشیدم.
– چهته بچهآهو؟ نسخی!
چشم ازش برداشتم، کاش میشد کمی خودم رو خالی کنم.
– نه…
صحرا ابرویی بالا انداخت.
– بیا موتور پندار رو بردار برو یه چرخ بزن.
نگاهی به اطراف انداختم. چرا حس میکردم یه نفر از دور نگاهم میکنه؟ چرا الان که وقتش نبود ترسیده بودم؟
بالاخره سراغمون اومده بودن.
– حسش نیست.
مهسا نچی کرد.
– ببین، من میگم تو یه چیزیت هست! مگه میشه به موتور نه بگی؟
کمی از قهوهی توی فنجون نوشیدم.
– مشکلات خانوادگیه… ممکنه چند وقتی نتونم بیام پیشتون، بچهها.
رضا کمی خودش رو جلو کشید.
– چرا؟ اتفاقی افتاده؟ کمکی ازمون برمیآد بگو.
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– داییم قراره برگرده، روز از نو روزی از نو…
مهسا چشمی چرخوند.
– ول کن این رو. سارا دیشب بهم پیام داد، میگفت سهراب دربهدر دنبال شمارهته.
پندار آروم خندید.
– ضربدستت خوردنی بود، حسابی خوشش اومد.
کلافه سر تکون دادم. من دغدغهم چی بود و اونا چی…
– بهش چی بگم شوکا؟
بیحواس بهسمت مهسا برگشتم.
– بگو اگه اجل مهلت داد یه گوشمالی ازطرف من داره.
خندهش گرفت.
– وحشی، کی میخوای با این جنس ظریف، لطیف رفتار کنی؟!
دوباره زیرچشمی به اطراف نگاه کردم.
چرا امروز انقدر شلوغ بود؟ انگار نگاه همه به من بود.
با بهصدا دراومدن گوشیم سریع بهطرف کیفم خیز برداشتم. شمارهی سرهنگ رو که روی صفحه دیدم کمی آروم شدم.
ازجا بلند شدم و کمی از بچهها فاصله گرفتم.
– سلام سرهنگ…
– سلام دخترم، کجایی؟
بهسمت ورودی کافه راه افتادم.
– با دوستهام اومدهم کافه.
نفس عمیقی کشید.
– جاهای خلوت و کمسروصدا رفتوآمد نکن، شوکا جان. من از تهران نیرو اعزام…
– شما مطمئنید؟
– راجعبه چی؟
صدام رو پایین آوردم.
– که ازطرف همون آدمان؟ آخه چرا باید مستقیم باهام تماس بگیرن؟
کمی مکث کرد.
– مطمئن نیستم…
چشمهام رو بستم.
– ولی درصد شک زیاده، باید آمادهباش باشیم. این تماس یههویی و قرار ملاقات با تو حتماً دلیلی پشتشه. نمیخوام ریسک کنم، تجهيزاتشون انقدر قویه که حتی نمیتونیم شماره رو ردیابی کنیم. متوجهی؟
دوباره سکوت کردم.
– میدونی که این برای من مهمترین مأموریت زندگیمه. نمیخوام شرمندهی عليرضا باشم…
لبهام رو بههم فشار دادم.
– من باید چیکار کنم؟
– هیچ کار، عادی رفتار کن تا باهات تماس بگیرن. چندتا از افراد من از راه دور هوات رو دارن.
لبم رو تر کردم.
– ممنون سرهنگ، من باید برم.
– احتیاط کن… خدا بههمراهت.
بعداز قطع کردن تماس بهسمت بچهها راه افتادم.
یهجوری از این دنیا فارغ بودن که بهشون غبطه میخوردم.
– من باید برگردم خونه.
رضا پوفی کشید.
– باز برمبرم کردنهای این دختر شروع شد. داییت بود؟
جوابی ندادم.
– پندار، من رو میرسونی؟
سوئیچ موتور رو گرفت و ازجا پرید.
– بزن بریم دختر جون!
بعداز خداحافظی با بچهها، از کافه بیرون زدیم.
یه حس غریبی داشتم، انگار که دیگه قرار نیست ببینمشون. این حجم از وحشتی که درونم پیچیده بود برام غیرقابلهضم بود.
سوار موتور پندار شدم و بهسمت خونه راه افتادیم. برعکس همیشه نه ذوق کردم و نه با صدای بلند خندیدم. انگار یکی نطقم رو بریده بود.
باید با مامان معصومه حرف میزدم، با بابا و حتی عمو… شاید کمی آروم میگرفتم.
با رسیدن به سر کوچه، بیتوجه به نگاه زن همسایه از موتور پیاده شدم و برای پندار دست تکون دادم.
– مرسی پنی، مواظب خودت باش.
سر تکون داد و بوق زد.
– تو هم همینطور… فعلاً، دختری.
کلید انداختم و وارد خونه شدم. کفشهای مامان معصومه نبودن. معلوم بود از صبح که رفته خرید هنوز برنگشته.
بهسمت اتاقم رفتم و بیهدف روی تخت نشستم.
نگاهم بهسمت کمدی که درش همیشه قفل بود برگشت.
آروم قفلش رو باز کردم و آلبوم کوچیکی از عکسهام رو بیرون کشیدم.
صفحهی اول که باز شد بهسختی بغضم رو فرودادم.
بابا بود، توی جشن تولد سهسالگیم…
بابا بود، ولی چشمهاش نور نداشت.
من چهقدر احمق بودم، چرا هیچوقت نفهميدم هیچکدوم از خندههاش از ته دل نبود؟ شایدم اون زیادی خوب نقش بازی میکرد!
آلبوم رو ورق زدم. چند روز دیگه تا اون روز نحس مونده بود؟ روزی که کابوسهاش روی تخت بيمارستان دیوونهم کرد…
جیغهام پردهی گوشم رو پاره کرد و گلوم از خون خودم چرکین شد!
پوست تنم سوخته بود و من بهش چنگ مینداختم تا بکنمش! تا تصور نکنم کل تن بابام اینجوری سوخته…
اشکهام قطرهقطره روی آلبوم ریخت.
جای طنابها روی گوشت سوختهی دستم آزارم میداد، ولی خفهخون گرفته بودم.
میگن آدمها چندین بار توی زندگی میمیرن و من یکی از جونهام رو از دست داده بودم.
من یه بار بهمعنای واقعی مرده بودم و قلبم نمیزد. همهچیز رو با روحم توی قبر گذاشتم و انگار الان وقت نبشقبر این گذشتهی سیاه بود.
زیر دست چندتا دکتر جون دادم و ناله زدم؟ چند بار هیپنوتیزم شدم و دارو بهخوردم دادن؟
هیچکدومش یادم نمیاومد. من از زندگی قبلی فقط دردهاش یادم موند.
فکر میکردم وقتی برگردم خونه همهچی بهتر میشه، ولی کابوسهام بیشتر شد.
زجر کشیدنام عمیقتر شد و بدتر از همه یه کابوس جدید به زندگیم اضافه شد، یه درد کهنه که جونم رو به آتیش کشید… من یتیم شدم و دیگه حتی دست نوازش مادرمم دوا نبود!
بعد از اون مثل یه پرندهی بالشکسته توی قفس اسیر شدم.
نمیدونم این قفسی بود که خودم برای ذهنم ساختم یا قفسی بود که یه خانوادهی متحجر واسهم تعیین کرده بودن.
به هرطرف که نگاه میکردم حق نفس کشیدن و آزادی نداشتم…
فقط شاید اگه اون آدما دستگیر میشدن میتونستم یه روز خوش ببینم.
به آخرین عکسها رسیدم و صورت مهربونش رو نوازش کردم.
میگن پدر پشتوپناه یه دختره، وقتی روی سرت دست میکشه و میبوسدت از محبت دنیا بینیاز میشی.
من کمرم شکسته بود و بیمحبتترین بودم.
اینکه یه چیزی رو هیچوقت نداشته باشی نبودنش واسهت دردناک نیست، ولی وقتی چیزی رو با تمام وجود برای خودت داری و یههو جاش خالی میشه؛ یه حفرهی عذابآور گوشهی قلبت میمونه. تو سعی میکنی با هرچیزی پرش کنی، ولی نمیشه. هیچی جاش رو نمیگیره و حفره از درد و عقده پر میشه!
کاش انقدر سیاه نبودم، کاش اون صحنهها رو به چشم نمیدیدم و کاش…
– شوکا؟
با شنیدن صدای مامان وحشتزده سرم رو بالا گرفتم. حتی نفهمیدم کی وارد خونه شد.
وسط اتاق ایستاد و به من و آلبوم توی دستم نگاه کرد.
چادرش رو روی صندلی گذاشت و بهسمتم اومد.
– چرا باز اون آلبوم رو گرفتی دستت، قربونت برم؟ میخوای خودت رو با فکروخیال بکشی؟
دستش رو شونهم نشست.
– قرصات رو خوردی؟ بهت حمله دست نده، دخترم.
نفس عمیقی کشیدم و پشت دستم رو روی چشمهام کشیدم.
مامان همیشه نگران بود بعد از مرور خاطرات حالم بد نشه.
– چیزی نیست، یهکمی دلم تنگ شده بود.
کنارم نشست و پوست سوختهی دستم رو نوازش کرد.
– اگه دست من بود همهی عکسهاش رو سربهنیست میکردم، همهی خاطراتش رو از ذهنت پاک میکردم. نمیخوام دوباره مثل قدیما بشی، شوکا. اون روزها فقط کابوس تو نبود، بدترین روزهای زندگی منم بود.
سرم رو پایین انداختم و لبخند تلخی زدم.
– اون با همهی خاطراتش واسهم عزیزه، مامان معصوم… درست میشه، یه روزی این درد کم میشه. منم دیگه حالم بد نمیشه، دیگه اذیتتون نمیکنم… از این شهر میریم و مثل آدمای عادی زندگی میکنیم.
سرم رو نوازش کرد.
– بلند شو بریم، واسهت قیمه گذاشتم. فکر نمیکردم امروز زود بیای خونه.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از پاک کردن چشمهام آلبوم رو کنار گذاشتم.
من یهعالم حرف نزده با مامان معصوم داشتم. حرفایی که پشت سد گلوم گیر کرده بود و بهخاطر مانعی که همیشه بینمون بود نمیتونستم بهزبون بیارم.
مامان معصومه که از اتاق بیرون رفت.
یکی از قرصهام رو برداشتم و پشتسرش راه افتادم.
بعد از خوردن ناهار مغزم شروعبه پردازش کرد.
باید صدای گوشیم رو زیاد میکردم تا وقتی زنگ زدن متوجه بشم. نمیخواستم بهخاطر یه سهلانگاری کار رو برای سرهنگ سخت کنم.
با اونهمه مأمور قرار نبود بلایی سر من بیاد.
قرص رو زیر زبونم هل دادم و روی صندلی نشستم. مامان با آرامش مشغول شستن ظرفها بود.
دستام رو دور پاهام حلقه کردم و نگاهش کردم.
– دایی بهرام کی برمیگرده؟
سرش رو به دو طرف تکون داد.
– احتمالاً برای سالگرد بابات با پدربزرگ و خالهت بیان.
هومی کشیدم و چیزی نگفتم. شاید میخواستن ما رو با خودشون به زنجان ببرن. بههرحال باید تکلیف این زندگی لنگدرهوا مشخص میشد.
دوباره نگاهم بهسمت صورت آروم مامان معصوم برگشت. چهقدر پیر و شکسته شده بود.
اون همهی عمرش رو پای من و بابا گذاشته بود. بعد از مرگ بابا حسابی گوشهگیر شد و بعد از دیوونه شدن من کمرش خم شد. کاش زندگی انقدر بهش سخت نمیگرفت.
ازجا بلند شدم و بیهوا از پشت بغلش کردم. خشکش زد.
– مامان معصوم؟
چند لحظه مکث کرد.
– جان؟
دلم مرده بود، ولی باید این حرفا رو بهش میزدم.
– ممنون که اینهمه وقت با همهی رفتارای گندم کنار اومدی، من خیلی اذیتت کردم….
کمی مکث کردم.
– دوسِت دارم! کاش بیشتر به خودت و زندگیت توجه کنی.
حس کردم بغض داره، ولی آروم خندید.
– این حرفا چیه یههو میزنی، دختر…
بهسمتم برگشت و به چشمهام خیره شد.
– امون از این چشمهای مظلومت… نمیذاره کارت یادم بمونه. عليرضا حق داشت عاشق این چشمها باشه.
با شرمندگی چشمهام رو بستم. گونهم رو بوسید و مثل باد از کنارم گذشت.
– این روزها هم میگذره، دوباره دختر بدی میشی و همهمون رو حرص میدی! نگران نباش، من تو رو میشناسم…
با بغض خندیدم. من همیشه دختر بدی بودم!
روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم.
به این فکر میکردم اگه همهش سرکاری بود و اینهمه رو آتیش پریدن فایدهای نداشت چی؟
امیدوار بودم سرهنگ بدونه داره چیکار میکنه.
حس میکردم سرهنگ بعد از مرگ بابا نسبت به وظیفهش جنون گرفته. همهی جونش رو گذاشته بود پای دستگیر کردن اون گروهک و با کوچکترین خبری از کوره درمیرفت.
کاش حدسش درست بود و میتونستم روی آزادی رو ببینم.