بازوم رو گرفت تا به چشمهاش نگاه کنم.
– یعنی میخوای بگی شبنم قراره بشه جاسوس ما توی اون عمارت؟
– خودت چی فکر میکنی؟
گیجشده نگاهم کرد.
– با چه منطقی اطمينان داری که شبنم به ما کمک میکنه تا باباش رو گیر بندازیم؟
دستم رو جلو بردم و تار موهای رهاشدهی روی صورتش رو کنار زدم.
– به همون دلیل که پدرش باعث مرگ مادرش شده… به همون دلیل که پدرش میخواد محبورش کنه بهخاطر قدرت بیشتر، با یه دلال مواد مخدر ترک ازدواج کنه و به همون دلیل که از استاد متنفره!
لبهاش ازهم باز موند و نگاهش ناباور شد.
– چی… چی گفتی؟
تلخ نگاهش کردم.
– باور کن زندگی قاچاقچیها و خلافکارها اونقدری که توی فیلمهای هالیوود نشون میده هم گل و بلبل نیست!
با ناراحتی به مبل تکیه داد و چهرهش توی هم رفت.
– خیلی آدم جنسخرابی هستی، امیرعلی. چرا این چیزها رو قبلاً بهم نگفتی؟ انقدر از این بندهخدا بدم میاومد!
چشمهام گرد شد.
– دلیل اینکه ازش بدت میاومد اینها نبود، شوکا خانوم! انگار یادت رفته…
کف دستش رو بهسمتم گرفت.
– کافیه… شبنم قراره واسهمون چیکار کنه؟
چشمهام رو ریز کردم. بهنفعش نبود و فرار میکرد.
– کافیه رمز گاوصندوق مخفی اتاق استاد رو گیر بیاره، ورق برمیگرده و همهچیز بهنفع ما میشه.
لبهاش رو بههم فشار داد.
– اون وقت نوید چی میشه؟
بازوش رو گرفتم تا بهم نزدیکتر بشه.
– نوید شاهد آماده شدن مقدمات ازدواج شبنم و سرکان میشه و…
با هیجان دست روی سینهم گذاشت.
– خب بعدش؟
دستم رو پشت کمرش گذاشتم تا بهم نزدیکتر بشه.
– ما هم طوری رفتار میکنیم که انگار وجود شبنم اهمیتی نداره! شبنم خودش رو با شرایط عمارت و سرکان وفق میده. شب نامزدی درست وقتی که نوید به حال انفجار رسیده و همه فکر میکنن شبنم تسلیم شده…
بیهوا روی مبل بالا پرید و با صدای بلندی گفت: فراریش میدیم!
با دور شدنش ازم نقشهم شکستخورده باقی موند. پوفی کشیدم.
– همینطوره، ولی قبلاز همهی اینها رمز گاوصندوق استاد رو میخوایم.
لبش رو گاز گرفت و متفکرانه گفت: چهجوری قراره فرارش بدیم؟
لبخندی به ذوقش زدم. برعکس من، اولویت اون فراری دادن شبنم بود.
– کار چند دقیقهس، فقط کافیه یه نفر برای نیم ساعت بتونه نقش شبنم رو بهخوبی بازی کنه.
سریع گفت: من می…
اجازه ندادم حرفش تموم بشه.
– که تو این مورد ندا بهترین گزینهست! ندا با همهی سوراخسنبههای اون عمارت آشنایی داره و راحت میتونه فرار کنه.
حالش کمی گرفته شد.
– پس من باید چیکار کنم؟
خم شدم و قبلاز بلند شدن از روی مبل پیشونیش رو بوسیدم.
– شما روی همهی این کارها نظارت میکنی تا درست پیش برن!
حتی اگه تا آخر عمر باهام قهر میکرد حاضر نبودم ذرهای پاش رو به این قضیه باز کنم و جونش رو بهخطر بندازم.
اخمهاش توی هم رفت.
– بچه گول میزنی؟
همونطورکه بهسمت تلفن میرفتم پرسیدم: چی میخوری سفارش بدم؟
ابروهاش بالا پرید.
– نمیریم پایین؟
نچی کردم.
– باید تنبیه بشن.
لبهاش کج شد.
– بیشتر بهنظر میآد خودمون داریم تنبیه میشیم!
خندهم گرفت. خواستم چیزی بگم که چندتا تقه به در خورد.
شوکا لحظهای نگاهم کرد و بعد ازجا پرید.
– بله؟
– منم شوکا جون، باز میکنی؟
با شنیدن صدای ندا، جدی و با اخمهای درهم روی مبل نشستم و گوشیم رو توی دستم گرفتم.
– قرمه زیاد پخته بودم، گفتم واسهتون بیارم.
– زحمت کشیدی، ندا جون. این چه کاریه، عزیزم؟!
ندا صداش رو کمی پایین آورد.
– حال یاکان چهطوره؟
شوکا با همون صدای بلند گفت: میبینی که برج زهرماره.
بهسختی جلوی لبخند زدنم رو گرفتم.
عجیب جلب شده بود.
ندا هینی کشید.
– باشه دیگه، من رفتم. تو رو خدا آرومش کن، شوکا. فعلاً…
شوکا در رو با پا بست و با سینی غذا بهطرفم اومد.
– چهقدر این بشر بامرامه. به خدا میدونستم من رو یادش نمیره.
چشمهام رو واسهش ریز کردم.
– برج زهرمار؟
آروم خندید.
– که تو باشی من رو بچه فرض نکنی!
میرم میز رو بچینم.
پشتسرش بهسمت آشپزخونه راه افتادم.
ندا رو میشناختم، انقدر به بهونههای مختلف میاومد بالا تا عاصی بشم و صدام در بیاد. بعدش هم زیرپوستی از دلم درمیآورد، برعکس نوید طاقت نداشت کسی ازش ناراحت باشه. واسه نوید هم حسابی داشتم!
بشقابها رو از توی کابینت بیرون کشیدم و کمکش کردم میز رو بچینه. لیوان رو که روی میز گذاشتم با یادآوری خاطرهای چند لحظه مکث کردم.
این یکی چندان دور نبود، ولی اون روز قد یه دنیا حسرت داشتم.
– به چی فکر میکنی؟
نگاهم بهسمتش چرخید.
– به اون روزی که توی خونهم گروگان بودی…
منتظر نگاهم کرد.
– خب؟
آهی کشیدم و روی صندلی نشستم.
– وقتی داشتم میز رو میچیدم به این فکر میکردم شبیه مرد متأهلی شدهم که چندین ساله با زنی که عاشقشه ازدواج کرده و حالا داره واسهش غذا درست میکنه…
کمی مکث کردم.
– و درعینحال داشتم به این فکر میکردم چهقدر این رویا واسهم دور و محال بهنظر میرسه، انگار قرار نبود هیچوقت بهش برسم.
شونهای بالا انداخت و آروم گفت: روزگار همیشه آدم رو غافلگیر میکنه. پنج سال پیش من و تو فکرش رو هم نمیکردیم یه روزی از هم جدا بشیم و دو ماه پیش حتی فکرش رو نمیکردیم یه روزی انقدر بههم نزدیک بشیم.
دستم رو بالا بردم.
– اشتباه نکن، انار… من هیچوقت از تلاش واسه رسیدن به تو دست نکشیدم و ایمان داشتم یه روزی بهت میرسم!
هومی کشید.
– خب من هیچوقت توی این بحث مدعی نخواهم بود… بگو ببینم تا کی قراره با ندا سرسنگین بمونی؟
دستم بهسمت ظرف برنج رفت.
– الان داری سعی میکنی شوهرت رو آروم کنی؟
دیس برنج رو از دسترسم دور کرد.
– نه، دارم سعی میکنم بهت بگم وقتی با یه نفر قهری نیازی هم نیست از غذایی که درست کرده میل کنی!
ابروهام بالا پرید.
– شوکا! تو طرف اونهایی یا من؟ یادت رفته چه غلطی کردن؟
دستبهسینه به صندلی تکیه داد.
– من به فکر خودتم، یاکان خان…
منتظر نگاهش کردم. سرش رو به دو طرف تکون داد.
– نمیخوای وقتی فهمیدن اینهمه سال با سرهنگ افخمی دستت تو یه کاسه بوده و بهنوعی آدمفروشی میکردی واسه خودت جای بخشش باقی بذاری؟
جاخورده نگاهش کردم. جوابی واسهش نداشتم.
– من آدمفروشی نکردم. اگه حاضر به همکاری نمیشدم الان همهمون توی هلفدونی بودیم، بهجاش کلی واسهشون تخفیف خریدم.
شونهای بالا انداخت.
– بههرحال اینهمه سال قضیهای به این مهمی رو ازشون پنهون کردی. من بودم عمراً میبخشیدمت.
نفس تندی کشیدم.
– تو چه مخمصهای گیر کردیم… نمیخوای اون ظرف غذا رو بدی این ور؟
ظرف رو جلوی دستم گذاشت و آروم شروعبه خوردن کرد.
– فقط بهت یادآوری کردم.
علاقه و انگیزهش برای رسیدگی به این مسائل کلافهم میکرد.
معمولاً کسی رو اطرافم نداشتم که بهم عذابوجدان بده یا برای انجام کاری توبیخ و سرزنشم کنه… یا شاید هم داشتم، ولی اونقدری مهم نبودن که بهشون توجهی کنم. تنها طرز فکر و نظر شوکا همیشه مهم بود.
بعداز جمع کردن میز ازجا بلند شدم و بهسمت پروندههای چند روز گذشته رفتم.
به تاریخهای جدید انتقال بار کامیونها احتیاج داشتم.
هرچی پرونده سنگینتر بود امکان اینکه سرهنگ افخم بتونه از نهادهای بالاتر بدون دردسر مجوز کسب کنه بیشتر بود.
امیدوار بودم بتونم با شبنم ارتباط بگیرم. نیاز داشتم هرچه زودتر به گاوصندوق برسم.
مشغول بررسی پروندهها بودم که شوکا وارد اتاقخواب شد.
با شنیدن صدای دوش آب متوجه شدم رفته حموم.
هنوز برای انجام کارهام وقت داشتم.
تازگیها متوجه شده بودم وقتی اون توی تخت بود به هیچ کاری نمیتونستم برسم. عملاً همهی حواسم پرتش میشد!
بهمحض بیرون اومدنش از حموم صفحهی لپتاپ رو بستم و ازجا بلند شدم.
چند تقه به در اتاق کوبیدم و منتظر موندم.
– بیا تو، علی.
وارد اتاق شدم و نگاهی به موهای نمدار و لباسهای راحتی توی تنش انداختم.
انگار اتاق از بوی تنش اشباع شده بود.
خودش رو روی تخت پرت کرد و چشمهاش رو بست.
– وای امیرعلی، دارم میمیرم از خستگی. دیشب نتونستم خوب بخوابم، امروزم که همهش پر از تنش گذشت… برق رو خاموش میکنی؟
از بالا نگاهی به صورت آروم و بدن ظریفش انداختم و نفس عمیقی کشیدم.
بلوزم رو از تنم بیرون کشیدم و چراغ رو خاموش کردم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت
ای بابا بعد چند روز یه پارت کوچولو
خب یکم بیشتر پارت بزار نویسنده جان
همه منتظر رمان شما هستن
این پارت نسبت به بقیه کمتر بود
😁