رمان یاکان پارت 64

4.3
(3)

 

 

 

نوید شاکی نگاهم کرد.

– باز کجا؟ مگه قرار…

 

– می‌خوام برم اون‌جا رو بهش نشون بدم. هنوز ندیده… شاید شب برنگشتیم.

 

ندا آروم زد زیر خنده.

– خوش بگذره.

 

چپ‌چپ نگاهش کردم و ازجا بلند شدم.

– به‌سلامت!

 

شوکا کیفش رو برداشت و همون‌طورکه ضربه‌ای به سر مجسمه‌ی میمون جلوی در می‌کوبید از خونه خارج شد.

– واقعاً زشته!

 

خنده‌م گرفت. نمی‌دونم چه مشکلی باهاش داشت!

– میمون سمبل و نماد خوش‌شانسی و پوله. اگه روز اولی که اومدیم این‌جا این رو واسه‌ش هدیه نمی‌آوردم الان جیب شوهر جناب‌عالی پر پول نبود که ببره واسه‌ت تور عمارت‌گردی بذاره!

 

زیرچشمی نگاهش کردم.

– یعنی کل اون بدبختی‌ای که کشیدم همه هیچ بود؟ هرچی درآوردم صدقه‌‌سر این میمون بوده؟

 

شونه‌ای بالا انداخت.

– قبول نداری بذارش دم در ببین چه‌جوری به خاک سیاه می‌شینی.

 

شوکا آروم خندید.

– کاملاً هم اصرار داره روی حرفش بمونه، بیچاره شبنم چی می‌کشه از‌دستت!

 

با اومدن اسم شبنم همه سکوت کردیم.

وارد آسانسور شدم و یواشکی به نوید نگاه کردم. خوبه که فکرش درگیر بشه… تازه اولشه!

 

با خداحافظی از ندا و نوید سوار ماشین شدیم و به‌سمت عمارت راه افتادیم.

 

دستش رو گرفتم و نفس آرومی کشیدم.

– گفتم قبل‌از من برن عمارت رو تمیز کنن، چندتا نگهبانم فرستادم. فقط امیدوارم توی این مورد سلیقه‌ت تغییر نکرده باشه. کل خونه و باغ رو به سلیقه‌ی تو دیزاین کردم!

 

فشاری به دستم وارد کرد.

– سلیقه‌م که تغییری نکرده، ولی خب نباید انتظار داشت مثل شوکای قدیم از ذوق دورتادور خونه بدوئم و جیغ بکشم.

 

لبخند کم‌رنگی روی لبم نشست.

– جیغ کشیدنت که هنوز مثل قدیم سر جا شه، زیاد هم خودت رو بزرگ ندون. چند روزِ گدشته ان‌قدر سر هرچیزی داد و بیداد راه انداختی که پرده‌ی گوشم پاره شد.

 

چشم‌غره‌ای بهم رفت.

– دیگه ببخشید که با دیدن قاتل بابام با دسته‌گل و شیرینی خدمت نرسیدم!

 

سرم رو به دو طرف تکون دادم.

– زبونتم مثل قبله.

 

با صدای ریزی گفت: دیگه بعضی موارد ذات آدمه، قابل تغییر نیست. مثل…

 

کمی مکث کرد. زیر‌چشمی نگاهش کردم.

– مثل چی؟

 

نگاهش رو ازم گرفت و به بیرون خیره شد.

– مثل دل‌پاکی و مظلومیت تو!

 

نفسم حبس شد. واقعاً راجع‌به من این‌جوری فکر می‌کرد؟

– یادمه تا چند وقت پیش یاکان تو چشم یه بنده‌خدایی یه شیطان مجسم بود!

 

سرش رو زیر انداخت و مشغول بازی با انگشتاش شد.

– اون موقع از خیلی چیزها خبر نداشتم…

 

با بی‌تابی نگاهش کردم. یاکان همیشه نگاهش به لب‌های شوکا بود تا ببینه می‌تونه دوسش داشته باشه یا قراره همه‌ی عشقش برای امیرعلی باشه!

– الان نظرت چیه؟

 

آروم و منتظر به‌سمتش برگشتم. با شرمندگی نگاهم کرد.

– الان به نظرم از امیرعلی هم معصوم‌تر و دوست‌داشتنی‌تره. ببخشید، نباید دلت رو می‌شکوندم. من… اون موقع از هیچی خبر نداشتم!

 

 

 

 

 

 

 

حس کردم چیزی توی وجودم ترک خورد… انگار یاکان بود!

 

گفته بود یاکان دوست‌داشتنیه، یعنی می‌تونست یه روزی مثل قدیم‌ها عاشقم باشه؟

 

یاکان وسوسه رو به‌جون خرید و جهنم رو به تملک خودش درآورد تا به‌جای سیب، از درخت انار بچینه و دونه‌به‌دونه‌ی انار رو به دنبال دونه‌ی سرخ و بهشتی خودش گشت تا با سرپیچی از خدا به عشق نفرین‌شده‌ش برسه و الان زمانی بود که می‌تونست طعم شیرین انار رو بچشه!

 

بی‌هوا پشت دستش رو به لب‌هام نزدیک کردم و با لذت بوسیدمش.

– همیشه همین‌جوری بمون، انار!

 

خجالت‌زده نگاهم کرد و چیزی نگفت.

دستش رو نکشید و اجازه داد بین دست‌هام جا خوش کنه.

 

با رسیدن به عمارت نگاهی به اطراف انداختم.

صبح که بیدار شدیم بهش قول دادم بیارمش به خونه‌ای که یه روزی آرزوی جفتمون بود.

 

در ماشین رو باز کردم. هردو پیاده شدیم و به‌سمت خونه به‌راه افتادیم.

گفته بودم قبل‌از اومدن ما به این‌جا خونه رو تمیز کنن و برن.

 

در باغ رو با کلید باز کردم و عقب ایستادم.

همین‌که وارد حیاط شد با دیدن استخر کوچیکی که پر از آب شده بود کمی مکث کرد.

 

نگاهم رو دورتادور باغ چرخوندم،

تمیز و سرسبز بود. بیدهای مجنون گوشه‌ای از باغ رو به خودشون اختصاص داده بودن.

 

گلدون‌های رازقی، پله‌هایی رو که به خونه می‌رسیدن مزین کرده بودن و همه‌جا بوی زندگی می‌داد.

– این‌جا… خیلی قشنگه، امیرعلی…

 

صداش از بغض لرزید.

– انگار دارم توی همون رویاهای قدیمی زندگی می‌کنم. اون گل‌های رازقی رو ببین فقط… وای نمی‌دونم چی بگم!

 

دستم رو پشت کمرش گذاشتم و با حظ خاصی به چشم‌های پر از شوقش نگاه کردم.

 

شوکای من با اوایلی که دیده بودمش فرق کرده بود، چشم‌هاش مثل قبل غمگین نبود. قلبش سرد نبود… لبخند روی لب‌هاش نمرده بود.

 

دونه انار من داشت به زندگی برمی‌گشت و من خوشبخت‌ترین مرد روی زمین بودم!

– چیزی نگو، فقط نگاه کن. همه‌ی این‌ها متعلق به توئه! بریم تو خونه، بازم واسه‌ت سوپرایز دارم.

 

بی‌توجه به من ذوق‌زده به‌سمت خونه رفت.

بین راه دستش رو روی گل‌های رازقی می‌کشید و با لبخند نگاهشون می‌کرد، انگار که داشت با اون دست‌ها و نگاه، من رو نوازش می‌کرد.

 

یاکان اجازه نداشت بلند بخنده و از خوشی روی پا بند نباشه، ولی حالا چشم‌هاش مست بود، ان‌قدر مست و ناهشیار که روی مرز ناپایدار این خوشبختی تلوتلو می‌خورد و با لمس لبخند‌های انارش عشق‌بازی می‌کرد!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در خونه رو باز کردم و اشاره زدم وارد بشه.

چشمش روی دکوراسیون بنفش‌رنگ خونه چرخید.

از پیانوی ‌گوشه‌ی سالن و شومینه‌ی بزرگ کنارش گذشت و روی صندلی گهواره‌ای خیره موند.

 

کم‌کم صدای خنده‌ش بلند شد.

– نگو اون رو خریدی که من روش تاب بخورم!

 

سرم رو به دو طرف تکون دادم.

– یادمه قبلاً دوست داشتی.

 

چشم‌هاش گرد شد.

– فقط داشتم شوخی می‌کردم. اصلاً این پیانو چی می‌گه، امیرعلی؟ نه من بلدم بزنم و نه تو!

 

به‌سمت اتاق‌خواب راه افتادم.

– یادمه می‌گفتی دلت می‌خواد مثل این بچه‌پولدارها یه پیانوی خاک‌خورده گوشه‌ی خونه‌ت افتاده باشه تا گاه‌و‌بی‌گاه وقتی خوابم، با درآوردن صدای گوش‌خراشش آزارم بدی.

 

دوباره خندید و قلبم آروم گرفت. بعداز دیدن اون‌همه درد توی چشم‌هاش، دیدنِ خنده‌هاش برام تصور بهشت بود.

 

– چه کلمه‌به‌کلمه‌ی حرف‌هام هم یادته.

خیره نگاهش کردم.

– من هیچی از تو یادم نرفته، شوکا…

 

اشاره‌ای به سرم زدم.

– هرچیزی که مربوط به تو باشه موبه‌مو این‌جا حک شده!

 

چند لحظه نگاهم کرد… چشم‌هاش پر از حرف بودن و اون هم مثل من سکوت رو ترجیح می‌داد.

 

در اتاق رو باز کردم و ازش خواستم وارد بشه.

به دکور ساده‌ی اتاق اشاره کردم.

– راستش زیاد مطمئن نبودم واسه اتاق‌خواب چه دکوری بپسندی، گذاشتمش به‌عهده‌ی خودت.

 

چرخی توی اتاق زد و روی تخت نشست.

– ساده و قشنگه. خوبه، دوست ندارم اطرافم زیاد شلوغ باشه. راستی کی قراره بیایم این‌جا؟

 

به چارچوب در تکیه دادم.

– باید یه‌کمی صبر کنیم، نمی‌خوام از خونه‌ی سازمان بیام بیرون و استاد رو حساس کنم.

 

هومی کشید.

– با شبنم کی ارتباط می‌گیری؟

 

– هروقت بتونه گوشیش رو جواب بده!

 

بلند شد و از اتاق‌خواب بیرون زد.

– ببینم این اتاق برای چیه؟

 

کمی مکث کردم.

– فعلاً به کارمون نمی‌آد… اتاق بچه‌ست، بعداً پرش می‌کنیم.

 

توی صدم ثانیه لپ‌هاش سرخ شد.

 

لبخند کم‌رنگی زدم و با گرفتن کمرش به خودم نزدیکش کردم.

– داری کاری می‌کنی هر سری یه حرف‌هایی بزنم که لپ‌هات از خجالت سرخ بشه، دونه انار.

 

دست‌های ظریفش رو روی سینه‌م گذاشت و ابرویی بالا انداخت.

– فکر نکن کاری ازم برنمی‌آد و می‌تونی اذیتم کنی، یاکان خان!

 

هروقت می‌خواست اعلان جنگ کنه صدام می‌کرد یاکان!

 

با طمأمینه شالش رو از سرش کشیدم و بی‌هوا سرم رو توی گردنش فروبردم، بوی لیموشیرین می‌داد، درست مثل قدیم‌ها.

 

دم بی‌قراری از پوست لطیفش گرفتم و آروم گفتم: من کی اذیتت کردم، دونه انار؟ فقط یه‌کمی بغل از زن رسمیم می‌خوام، حقم نیست؟

 

دست‌هام با شور و اشتیاق خاصی از روی پهلو‌هاش بالاتر اومد…

توی یه خلسه‌ی پرالتهاب غرق شده بودم…

 

قبل‌از این‌که قدم دیگه‌ای بردارم، بی‌هوا با یه حرکت سریع و حرفه‌ای جفت دست‌هام رو از روی پهلوهاش برداشت و با چرخوندنم به عقب دست‌هام رو محکم پیچوند و پشت کمرم قفل کرد!

 

برای چند لحظه مات و مبهوت و شوکه‌شده باقی موندم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
بی نام
1 سال قبل

چقد دیر به دیر پارت میزاری یکم زوتر یا حداقل پارتا رو طولانی تر کن
قبلا یه پارت صبح میزاشتی یه پارت هم عصر پارتا کم کم کردین متن هم کوتاه تر کردین

jennie blink
jennie blink
1 سال قبل

یا خدا 😐

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x