رمان یاکان پارت 70 - رمان دونی

 

 

لجبازی رو کنار گذاشتم و بازوش رو کشیدم.

_معلومه که نگرانتم خیلی داری به خودت فشار

میاری نیاز داری یه کمی ریلکس کنی تا ذهنت خالی

بشه.

موهام رو پشت گوشم زد و با محبت نگاهم کرد.

_دیروز و امروز کلی ازت انرژی گرفتم… این چند

وقت همه ش دنبال مرید و استاد بودم کارای دفترم

مونده نمی خوام توی حرفه م کم کاری کنم!

لب هام رو به هم فشار دادم.

_خسته شدی بیا رو تخت منتظرتم.

چشماش برق زد.

خم شد و پیشونیم رو بوسید.

شیرین!

_برو منو وسوسه نکن دونه انا ِر

وقتی این جوری مثل یکی از مقدساتش باهام رفتار

می کرد و انقدر قشنگ باهام حرف میزد قلبم بی

اختیار می شد، در مقابل کاراش بی جنبه شده بودم

انگار دیگه کنترل قلب و ذهنم دست خودم نبود.

 

 

 

لبخندی بهش زدم و به سمت اتاق به راه افتادم.

روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو بستم.

با فکر کردن با مرید و بلایی که سر من و خانوادهم

آورد استاد و بلایی که سر امیر علی و بچه های تیمش

آورد قلبم آتیش می گرفت.

باید تقاص کارشون رو پس می دادن!

این روزها حالم خیلی بهتر بود یه شوکای سرزنده و

پر از شوق از این روح مرده پدیدار شده بود.

انگار که ققنوس از خاکسترش بلند شده بود.

نمی دونم چی بود! عشق امیر علی یا میل به انتقام…

همه ی وجودم رو تحریک کرده بود و از حالت منفعل

خارج شده بودم حالا دیگه قرار بود بازی رو باهم

پیش ببریم اجازه نمی دادم منو مثل یه مجسمه کنار

بذاره تا ترک بر ندارم. به قول امیر علی من یارش

بودم و یک قدمم به عقب بر نمی داشتم!

* *

چشم که باز کردم هوا کاملا تاریک شده بود.

 

 

 

دستی به چشمام کشیدم و از روی تخت بلند شدم.

در اتاق رو باز کردم تا دنبال امیر علی بگردم ولی

وقتی دیدم داره با تلفن حرف میزنه کمی مکث کردم.

_تونستی خبری از خانواده ش بگیری تیمور؟

_

_برو همون آدرس ببین کسی از اعضای خانواده ش

باقی مونده یا نه بالاخره پدری مادری خاله ای کسی…

_ –

باشه پس منتظر خبرت هستم، فعلا.

دم در ایستادم و از پشت بهش خیره شدم.

با خستگی دستی به گردنش کشید و سرش رو توی

لپ تاپ فرو برد.

بین این تشویش و اتفاقات پشت سرهم داشت دنبال

خانواده ی من می گشت؟

با چهره ای گرفته نگاهش کردم.

این مرد تا چه قدر خوش قلب بود؟

هیچ جا خسته نمی شد و کم نمی آورد؟

 

 

 

حواسش به همه بود و توی اوج خستگی برای

خوشحالی بقیه از خودش می گذشت؟

آهی کشیدم و از چارچوب در خارج شدم.

با شنیدن قدم هام به سمتم برگشت.

_به به ساعت خواب زرطلا… یه کم دیگه می

خوابیدی صبح می شد.

آروم گفتم: چرا نیومدی استراحت کنی امیر علی؟

از اون موقع تا الان داری به کارهات می رسی؟

چشم هات سرخ شده.

 

دستی به چشم هاش کشید و اشاره زد به سمتش برم.

_من خوبم. بیا اینجا ببینم!

با قدم های آروم به سمتش رفتم. دستم رو کشید و

مجبورم کرد روی پاهاش بشینم.

معذب و شرمگین کمی روی پاهاش جا به جا شدم.

 

 

 

دستش رو محکم دور کمرم حلقه کرد و چونه ش رو

روی سرم گذاشت.

_حالا بهتر شدم.

سرم رو به سینه ش تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.

انگار تنها کاری بود که برای آروم گرفتنش می

تونستم انجام بدم.

بازوش رو نوازش کردم.

_داری دنبال خانواده م می گردی؟

کمی مکث کرد.

_گوش ایستاده بودی؟

هومی کشیدم.

_آره!

ته موهام رو آروم کشید.

_بد گرل… این عادتت رو ترک کن.

سرم رو بالا گرفتم و به چشماش خیره شدم.

_چیزی هم فهمیدی؟

 

 

 

_جا و مکان تقریبی شون رو پیدا کرد گفتم بره

سراغشون ببینه کسی از خانواده مادرت زنده ست یا

نه.

چند لحظه بی حرف نگاهش کردم.

دلم می خواست زنده باشن…. می خواستم بیشتر از

مادرم بدونم و عکس های بیشتری ازش ببینم.

_از شبنم خبری نشد؟

سرش رو به دو طرف تکون داد.

_زنگ بزن ببین گوشیش رو روشن کرده یا نه.

خم شدم و گوشی رو از روی میز برداشتم.

شماره ی شبنم رو گرفتم و روی بلندگو گذاشتم.

با شنیدن صدای بوق صاف سرجام نشستم.

همین که گوشی رو جواب داد سریع گفتم: الو؟

شبنم نوید بهت زنگ زده؟

کمی مکث کرد.

_تازه گوشیم رو روشن کردم کلی پیام و تماس بی

پاسخ ازش داشتم.

 

 

 

نفس راحتی کشیدم.

_اصلا جوابش رو نده شبنم. فردا میاد دم عمارت

دنبالت!

با خنده گفت: کی؟ نوید؟ اون بزدل تر از این

حرفاست.

با هیجان گفتم: نگران نباش اینو بسپار به من فقط

حواست باشه به هیچ وجه جوابی بهش ندی موافقتت با

نامزدی رو کاملا ابراز کن فردا که نوید اومد دنبالت

می خوام جوری رفتار کنی که هیچ شکی باقی نمونه

باشه؟

چند لحظه سکوت کرد.

_گناه داره شوکا جلوی اون همه آدم…

حرصی پریدم تو حرفش.

_بس کن شبنم این کار به نفع خودش هم هست

بالاخره باید بفهمه پس زده شدن یعنی چی و یه من

ماست چقدر کره داره می خوام یه درام حسابی

بسازی جوری که همه باورشون بشه برای همیشه قید

نوید رو زدی!

 

آهی کشید و با ناراحتی گفت: با چهار قطره اشک و آه

و ناله استاد به من اعتماد نمی کنه شوکا قضیه انقدر

ساده نیست.

امیر علی فشاری به کمرم آورد.

سر بلند کردم و به چشم های براقش که بهم خیره بود

نگاه کردم.

 

به جای من به شبنم جواب داد.

_شبنم اطلاعاتی که بهت میدم می خوام بی کم و

کاست برسه به دست استاد فقط هم خودش نه کس

دیگه ای!

بهش بگو بارهایی که پارسال توی مرز سیستان لو

رفت و باعث اون همه خسارت شد زیر سر یاکان

بوده!

 

 

 

بگو این چند وقتی که توی گروه بودی فهمیدی یاکان

دنبال اینه سازمان رو ضعیف و نابود کنه تا حکومت

خودش رو راه بندازه و انتقام بگیره!

بهت زده نگاهش کردم.

شبنم جا خورده گفت: رسما داری سند مرگت رو

امضا می کنی یاکان… استاد و مرید اگه واسه نابود

کردنت دست به دست هم بدن هیچ جوره نمی تونی

ازش نجات پیدا کنی.

تنم لرزید فشاری به بازوش وارد کرد با نگرانی

نگاهش کردم.

چشم هاش رو آروم باز و بسته کرد و خم شد صورتم

رو بوسید.

_نگران اینش نباش شبنم… مرید فعلا با استاد

همکاری نمی کنه چون می دونه کنار من بمونه

منفعتش بیشتره.

 

 

 

تو فقط حرفایی که زدم رو به گوش استاد برسون و

هرطور شده وفاداریت رو ثابت کن. بقیه ش رو بسپار

به من.

شبنم به سختی جواب داد.

_نمی دونم چه نقشه ای تو سرته یاکان من که آب از

سرم گذشته تهش اگه نتونم نجات پیدا کنم خودم رو می

کشم ولی تو به فکر عاقبت خودت و اعضای گروهت

باش.

اخم هام توی هم رفت.

_یه بار بهت قول دادم شبنم!

حتی اگه آسمون به زمین بیاد و کل نقشه به هم بریزه

ما هیچوقت تورو اونجا تنها نمی ذاریم مطمئن باش

واسه نجاتت میایم و نمی ذاریم دست اون حیوون بهت

برسه.

حس کردم صداش از بغض لرزید.

_ممنون بابت دلگرمیت شوکا… من باید برم چشم به

راهتونم بی خبرم نذارید.

 

 

 

نفس عمیقی کشیدم.

_برو بسلامت.

همین که گوشی رو قطع کردم متوجه نگاه عجیب و

غریب امیر علی شدم.

_چیزی شده؟

چشماش رو کمی ریز کرد.

_دارم به این فکر می کنم تا قبل از این که تو بیای ما

چنین روابطی توی گروه نداشتیم!

هرکی سرش تو کار خودش بود. به روابط هم کاری

نداشتیم. واسه هم کتک کاری نمی کردیم و به هم قول

نمی دادیم که تا تهش پشت هم باشیم. یه جورایی همه

حزب باد بودیم و هرکی هرجایی به نفعش بود می

رفت.

با تعجب نگاهش کردم.

لبخند کمرنگی روی لبش نشست.

_انگار از وقتی تو اومدی همه ی این قوانین نقض

شده!

 

 

 

 

دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم، نگاهش گیرا و

به طور خاصی عمیق بود.

_من می دونم هرکدوم از شما بنا به دلیلی وارد این

گروه شدید و توی این تار عنکبوت گیر افتادید. شما

تنها خانواده ی همدیگه اید چرا پشت همو خالی می

کنید؟ توی این چند وقت فهمیدم هرکدوم از این بچه ها

با تمام مشکلات و دردایی که دارن ته قلبشون…

قبل از این که حرفم تموم بشه با همون نگاه گرم و پر

محبتش به سمتم خم شد. لب هاش رو روی لب هام

گذاشت و کلمات رو بلعید.

خجالت زده و بی حرکت موندم.

هضم این سبک رابطه با امیر علی هنوز برام کمی

سخت بود.

 

 

 

یه دستش رو لای موهام فرو برد و با دست دیگه ش

کمرم رو نوازش کرد.

بدن گرمش حرارت تنم رو بالا برده بود.

لب هاش گرم و پر اشتیاق بودن، پلک هام لرزید.

دستم رو روی سینه ش که با سختی بالا و پایین می

شد گذاشتم و نفس تندی کشیدم.

به آرومی ازم فاصله گرفت و توی همون فاصله ی کم

به چشمام خیره شد.

_تنها کسی که توی زندگیم بهش اعتماد کردم و باور

داشتم هیچوقت ترکم نمی کنه تو بودی!

نفسم حبس شد.

آروم زمزمه کردم: ولی من ترکت کردم!

موهام رو نوازش کرد و توی صورتم فوت کرد.

_واسه همین دیگه هیچوقت به کسی اعتماد نمی کنم!

لب هام رو به هم فشار دادم و با ناراحتی نگاهش

کردم.

 

 

 

می دونستم راحت ازش نمی گذره.

امیر علی هیچوقت اتفاقات رو توی گذشته جا نمی

ذاشت.

سکوت کرد و همه چیز رو توی دلش ریخت چون به

چشم دیده بود من ازش زخمی ترم و می خواست

مرهم بشه ولی قلب خودش هی بیشتر و بیشتر چرک

می کرد.

می دونستم قرار نیست حرفای خوبی بشنوم ولی

راضی به آسیب دیدن اون هم نبودم.

امیر علی نیاز داشت از گذشته تهی بشه تا به آرامش

برسه.

_هیچی از گذشته درک نمی کنم خیلی چیزها رو از

یاد بردم میشه واسه م تعریف کنی؟

سرش رو به دو طرف تکون داد و عقب کشید.

_من نمی تونم کاری کنم که تو گذشته رو حس کنی

شوکا… کلمات وقتی به دادت میرسن که همه چیز

تموم شده، اونا فقط از خاطرات میگن هیچوقت نمی

تونن حس زمان حال رو به کسی از آینده نشون بدن!

 

بدنم سرد شد.

اون راست می گفت کلمات قدرت بیان احساسات ما

رو نداشتن پس سکوت بهترین مصلحت بود!

بیخیال پافشاری شدم.

کمی ازش دور شدم و آروم گفتم: میرم غذا رو بذارم

گرم بشه.

سری تکون داد و از جا بلند شد.

_من میل ندارم میرم بخوابم پرونده ی جدید حسابی

پدرم رو در آورد.

ایستادم و از پشت به رفتتش خیره شدم.

یادآوری گذاشته باعث شده بود دوباره حالش گرفته

شه.

آهی کشیدم و با خوردن چند لقمه غذا به طرف اتاق

خواب راه افتادم.

گشنه م بود ولی دیگه اشتهایی نداشتم.

باید خودمون رو برای جنگ فردا آماده می کردیم!

 

 

 

 

* *

زیر چشمی به ندا نگاه کردم و اشاره ای به نوید که با

اخم های درهم سرش توی گوشی بود زدم.

_چشه این؟ چرا برج زهرماره؟

چشمکی بهم زد.

_خودت نمی دونی یعنی؟

از دیشب شبنم جواب زنگ و پیامش رو نمیده عصبی

شده از طرفی هم استرس باختن به تو داره روانیش

می کنه، راستی یاکان کی میاد؟

نگاهم دوبار به سمت نوید برگشت.

_نمی دونم یه سری کار اداری داشت رفته دفتر.

لیوان و نوشابه رو روی میز گذاشت و اشاره زد.

_بشین من صداش می کنم بیاد ناهار.

سری واسش تکون دادم و روی صندلی نشستم.

نوید حتی نگاهمم نمی کرد می ترسید با هم چشم تو

چشم بشیم و قضیه شرط بندی رو به روش بیارم.

 

 

 

هرچند دست و پا زدن هاش فایده ای نداشت و

متاسفانه نمی دونست چی در انتظارشه.

_نوید بیا یه لقمه غذا بخور از صبح مردی از

گشنگی.

نگاهی بهش انداختم.

_با زل زدن به اون گوشی قرار نیست فرجی بشه

جناب فایتر!

همون طور که دیشب گفتم شبنم برای همیشه قیدت رو

زده.

از جا بلند شد و با اخم به سمتم اومد.

_منم یه بار گفتم چنین چیزی امکان نداره.

شونه ای بالا انداختم و با خونسردی برای خودم غذا

کشیدم.

_امروز میریم عمارت استاد و می فهمیم!

لب هاش رو به هم فشار داد و روی صندلی نشست.

انگار این کار حسابی واسه ش سنگین بود.

 

 

 

ندا آروم گفت: صبر نمی کنیم تا یاکان هم بیاد؟

سریع گفتم: من که میگم تا تنور داغه بچسبونیم اصلا

به خان داداشت اعتماد ندارم می ترسم بزنه زیر

قولش!

نوید چپ چپی نگاهم کرد.

ترش!

_یه فایتر هیچوقت زیر قولش نمیزنه انا ِر

اخم هام توی هم رفت.

_هچیکس جز امیر علی حق نداره منو اینجوری صدا

کنه!

ابرویی واسم بالا انداخت.

_ولی من می کنم. انا ِر پوسیده!

هینی کشیدم و با حرص از زیر میز به ساق پاش

کوبیدم.

آخی گفت و با صورتی درهم پاش رو جمع کرد.

_دختره ی دیوونه!

 

 

 

جوابش رو ندادم می دونستم می خواد دست بذاره

روی نقطه ضعفم و با خراب کردن اعصابم تلافی

کنه.

_جواب این حرفت رو وقتی رفتیم دم عمارت استاد تا

به شبنم التماس کنی برگرده بهت میدم.

پوزخند پر غروری تحویلم داد.

_مطمئن باش کار به اونجا نمی کشه شبنم عاشق منه.

چشمکی به ندا که ریز می خندید زدم.

_اللهُ َعلَم!

غذات رو زودتر بخور باید راه بیفتیم نمی تونی با این

اداها از زیرش در بری.

 

عصبی و بی هوا جفت دستاش رو روی میز کوبید و

از جا بلند شد.

_اصلا همین الان پاشو بریم، دست زنم رو می گیرم

و از اون عمارت میارمش بیرون.

 

 

 

با هیجان از جا پریدم.

_منو از چی می ترسونی نوید؟

از خدامه وقتی آدمای استاد همون طور که چهار

دست و پات رو گرفتن و از عمارت پرتت می کنن

بیرون وایسم یه گوشه و به افتخار بردم کف بزنم!

با صورتی سرخ شده به سمت اتاقش رفت تا لباسش

رو عوض کنه.

ندا سریع گفت: شوکا، آخه یاکان…

مانتوم رو پوشیدم و آروم خندیدم.

_حالا که تحریک شده تا اونجا بیاد نباید فرصت رو

از دست بدیم راه بیفت بریم ندا قراره شاهد یه درام

فوق العاده باشیم.

با استرس خندید و سوئیچ ماشین رو از روی میز

برداشت.

همین که نوید از اتاق بیرون اومد صدای زنگ خونه

بلند شد.

 

 

 

همه به طرف در رفتیم.

نوید در خونه رو باز کرد و نگاهی به راشد که پشت

در ایستاده بود انداخت.

_اینجا چیکار می کنی؟

راشد با تعجب نگاهمون کرد.

_جایی می رید؟

ندا از جلوی در کنارش زد و به سمت آسانسور راه

افتاد.

_می ریم خونه ی استاد دنبال شبنم!

راشد ابرویی انداخت و با لحنی کشیده گفت: اووو

باریکلا جناب فایتر قبلا از این تخ…

قبل از تموم شدن حرفش ندا ضربه ای به پهلوش

کوبید و بهش چشم غره رفت تا عفت کلام رو رعایت

کنه.

راشد همون طور که دستش روس پهلوش بود

باهامون وارد آسانسور شد.

 

 

 

_پس یاکان کجاست؟

با شنیدن اسمش کمی دلشوره گرفتم کاش قبلش بهش

خبر می دادم. یهویی جوگیر شدم.

الان دیگه دیر شده بود و اگه اونم می خواست نمی شد

برگردیم خونه.

_رفته دفتر تا غروب کار داره!

بهت زده نگاهم کرد.

_خبر نداره؟

زیر چشمی به اخم های نوید و صورت پر استرس ندا

نگاه کردم و جفت ابروهام رو انداختم بالا.

_نه بابا بیخودی نگران میشه.

نگاه هر سه تاشون به سمتم برگشت.

ندا آهی کشید.

_انقدر بیخیال نباش می دونی که از این نمی گذره.

شونه ای بالا انداختم.

_می دونی که به من چیزی نمی گه.

راشد به سمت ماشین راه افتاد.

 

_آره به جاش مارو جر میده، منم باهاتون میام.

نفس راحتی کشیدم هرچی تعدادمون بیشتر بود بهتر

می شد.

می دونستم اتفاقی نمیفته چون مطمئن بودم شبنم قبول

نمی کنه باهامون بیاد و در این صورت استاد بهونه

ای برای آسیب زدن بهمون نداشت.

 

اگر هم بهونه ای بود جراتش رو نداشت چون می

دونست اگه بهمون آسیبی بزنه امیر علی نمی ذاره از

زیرش قسر در بره.

راشد با بیشترین سرعتی که می تونست ماشین رو به

راه انداخت.

ندا دستم رو با اضطراب فشار داد.

 

 

 

نگاهی به صورت ترسیده ش انداختم و پلک هام رو

به هم فشار دادم.

_نترس همه چیز طبق نقشه پیش میره.

آروم گفت: نوید وحشی که بشه هیچی جلو دارش

نیست می ترسم آدمای استاد بلایی سرش بیارن.

سرم رو بالا گرفتم.

_پس ما اینجا چیکاره ایم؟

قبل از این که دستشون بهش برسه بر می گردیم خونه

نگران نباش. همه ی اینا واسه ی نقشه مون لازمه ندا،

مرگ یه بار شیون هم یه بار.

ما برای ثابت کردن شبنم مجبور بودیم تن به این بازی

بدیم!

آهی کشید و سکوت کرد.

نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم.

دلم طاقت نیاورد و با باز کردن صفحه برای امیر

علی پیام گذاشتم.

(ما داریم می ریم خونه ی استاد علی، پیامم رو گرفتی

بهم زنگ بزن!)

 

 

 

نفس عمیقی کشیدم و به بیرون خیره شدم.

بعد از حدود نیم ساعت بالاخره به خونه ی استاد

رسیدیم.

راشد دم عمارت چندبار بوق زد تا بالاخره نگهبان بعد

از شناساییمون در رو باز کرد.

ماشین رو وسط حیاط عمارت پارک کرد و به سمت

نوید برگشت.

قبل از این که کلمه ای به زبون بیاره نوید سریع از

ماشین بیرون پرید و صداش رو انداخت پس سرش.

_کجایی شبنم؟ بیا بیرون ببینم!

لبم رو بخاطر لحن طلبکارش گاز گرفتم و با بچه ها

از ماشین پایین پریدم.

_شبنم باتوام بیا بیرون تا خودم نیومدم داخل!

نگاهی به نگهبان هایی که کم کم داشتن جمع می شدن

انداختم.

 

 

 

تعدادشون زیاد نبود ولی هیچ شانسی هم در مقابلشون

شون نداشتیم.

با داد سوم نوید بالاخره یکی از نگهبان ها جلو اومد.

_چه مرگته عمارت رو گذاشتی روی سرت فایتر؟

مثل این که یادت رفته کی هستی که واسه دختر استاد

خط و نشون می کشی!

نوید نگاه عصبی بهش انداخت.

_تو گوه نخور سگ پاسبون برو بگو صاحبت بیاد

کارش دارم!

مرد با اخم قدمی به سمتش برداشت که پسری که اون

شب توی باغ باهاش درگیر شدیم دست روی شونه ش

گذاشت و به عقب کشیده ش.

_ول کن نمی بینی وحشی شده؟ بذار استاد بیاد خودش

به حسابش می رسه.

راشد با چشم هایی ریز شده نگاهش کرد.

 

 

 

_خوبه خوشم اومد موش شدی. حالا دوستات رو

بگیر برگرد تو لونه ت. حساب و کتاب ما با استاده نه

شماها.

مرد با فکی به هم فشرده نگاهش کرد.

_انگاری کتک دیروزی بهت افاقه نکرد شوفر!

با یادآوری صورت خونی راشد با اخم های درهم

قدمی به سمتش برداشتم.

_پس کار توئه بی همه چیز بود؟

نکنه دلت…

راشد بازوم رو گرفت و عقب نگهم داشت.

_قاطی این بازیا نشو شوکا خطرناکه!

 

خواستم چیزی بگم که صدای بلند و لرزون شبنم

باعث شد همه مون به سمت پله ها برگردیم.

_اینجا چه خبره چرا افتادید به جون هم؟

 

 

 

نوید با دیدن شبنم چشماش برق زد و سری بالا

انداخت.

_اومدم دنبالت، جمع کن بریم شبنم من اعصاب سر و

کله زدن با اینارو ندارم.

شبنم با اخم هایی درهم قدمی به عقب برداشت.

_من با تو هیچ جا نمیام نوید برگرد به همون جایی که

بودی بیخودی وقتت رو تلف نکن.

نوید با چشم هایی سرخ شده به سمتش به راه افتاد.

_بی جا می کنی نمیای مگه الکیه؟ راه بیفت بهت

گفتم.

به خاطر داد بلندی که کشید وحشت زده چشمام گرد

شد.

بادیگاردها که دوره ش کردن.

با قدم های بلند پشت سرش راه افتادیم.

آخ که اگه امیر علی می فهمید اینجا چه خبره!

 

 

 

باید اعتراف می کردم با این که می دونستم بهم آسیبی

نمیزنه ولی ته دلم از خشم یاکان می ترسیدم!

صدای شبنم بالاتر رفت.

_تو خونه ی خودم صدات رو روی من بلند نکن نوید

گفتم من با تو هیچ جا نمیام.

نوید لب هاش رو به هم فشار داد و با حرص نگاهش

کرد.

_بیا بریم مثل آدم می شینیم با هم حرف می زنیم

مشکلمون رو حل می کنیم ِد تو چه مرگت شده دختر؟

شبنم بی هوا با صدای بلندی زیر گریه زد.

بهت زده نگاهش کردم.

_پنج سال واسه حرف زدن وقت داشتیم نداشتیم ؟

هیچ قدمی به سمتم برنداشتی و هیچوقت واسهت مهم

نبود قراره چی به سرم بیاد من تصمیمم رو گرفتم

هفته ی بعد زن سرکان می شم.

 

 

 

نوید یه هو با صورت خشمگینی به سمتش حمله کرد

و داد زد: تو غلط می کنی جلوی من حرف از اون

حرومزاده میزنی بیا پایین بهت گفتم شبنم.

قبل از رسیدنش به پله ها دوتا از بادیگاردها سریع

جلوش رو گرفتن و به عقب هلش دادن.

بی توجه به تعدادشون وحشیانه به سمتشون هجوم

برد.

_نوید نکن… برو نوید بخدا میگم از اینجا بیرونت

کنن!

صدای داد نوید همون طور که گردن یکی از

بادیگاردها رو گرفته بود و با لگد به عقب هلش می

داد بلند شد.

_بگو تخم دارن بیان جلو تا ببینی چی به روز تک

تکشون میارن.

دو نفر بعدی که رفتن سمتش من و راشد به طرفشون

دویدیم.

 

راشد با ترس نگاهم کرد و گفت: عقب بمون خطرناکه

شوکا به والله یاکان بفهمه…

قبل از تموم شدن حرفش با زانو ضربه ی محکمی به

کمر بادیگاردی که از یقه ی نوید گرفته بود زدم و با

خم شدنش به عقب، آرنجم رو روی بینیش کوبیدم که

صدای شکستن بینیش همرا با فریاد دردناکش بلند شد.

برگشتم و نگاهی به صورت بهت زده ی راشد

انداختم.

_قرار نیست وسط جنجالی که خودم بپا کردم ول کنم

و برم!

جوابی نداد و به سمت سعید که جلوی نوید ایستاده بود

یورش برد.

یقه ی یکی از بادیگارد ها رو از پشت با خودم کشیدم

و از روی پله ها به پایین هلش دادم.

 

 

 

نوید همین که دستاش آزاد شد به سمت شبنم هجوم

برد.

 

ولی قبل از این که بهش برسه چهره ی استاد با اسلحه

ی تو دستش بالای پله ها ظاهر شد!

همه سرجا خشکمون زد.

شبنم وحشت زده به استادی که به سمت نوید می رفت

نگاه کرد.

_بابا؟!

با ترس قدمی به جلو برداشتم.

نباید این جوری می شد کنترل همه چیز از دستمون

در رفته بود.

کاش صبر می کردیم تا امیر علی بیاد!

همین که اسلحه رو روی پیشونی نوید گذاشت قلبم

ایستاد.

 

 

 

ندا سریع به سمتمون دوید ولی بادیگاردها اجازه ندادن

جلوتر بیاد.

فکر نمی کردم انقدر توی عمارتش بادیگارد و

تجهیزات داشته باشه.

صورت استاد سرخ و عصبی بود.

_تو عمارت استاد صدات رو می بری بالا و واسه

افرادش شاخ و شونه می کشی؟

دندون هاش رو به هم فشار داد و با تحقیر گفت: مثل

این که یادت رفته کی هستی فایتر؟

نوید مستقیم و پر از نفرت به چشماش خیره شد.

لرزی به تنم نشست.

_با تو کاری ندارم سگِ پیر طرف حساب من شبنمه.

اگه بخواد باهام بیاد سرت رو می ذارم روی سینه ت

و دخترت رو با خودم می برم!

استاد عصبی تر از قبل اسلحه رو روی پیشونی نوید

فشار داد.

 

 

 

خواستم به سمتشون برم که شبنم با چشماش بهم

علامت داد بی حرکت بمونم.

می دونستم همه در حد مرگ ترسیدن ولی اینجا جای

نشون دادن نقطه ضعف نبود.

شبنم دست روی بازوی استاد گذاشت و فشاری بهش

آورد.

_این بین من و نویده بابا لطفا اسلحه ت رو بیار پایین

می خوام باهاش حرف بزنم.

استاد نفس عمیقی کشید و بعد از چند ثانیه خیره شدن

به نوید خودش رو عقب کشید.

نوید بی توجه به همه برگشت و مستقیم به چشمای

شبنم نگاه کرد.

_می فهمی داری با من و خودت چیکار می کنی

شبنم؟ می خوای اون بی شرف رو قبول کنی؟

لب هام رو به هم فشار دادم. می ترسیدم شبنم در

برابر این چشم ها کم بیاره.

چونه ش لرزید.

 

 

 

_اون قدری جرات داشت که منو از پدرم خواست نه

مثل تو که منو رو دستت تو زمین و هوا نگه داشتی

که آخرش بیان قاپ بزنن و ببرن!

برو نوید من دیگه به آدمی مثل تو توی زندگیم نیازی

ندارم.

نوید با ناباوری نگاهش کرد.

نگاهی به راشد انداختم و با هم پله ها رو بالا رفتیم قبل

از رسیدن بهشون یکی از بادیگارد ها بازوم رو

گرفت و متوقفم کرد.

نمی خواستم اوضاع بدتر از این بشه باید هرچه

زودتر نوید رو از اینجا می بردیم.

قرار نبود کار به اینجا بکشه.

_فکرش هم نکن بدون تو از اینجا برم شبنم.

 

شبنم جا خورده و با رنگی پریده نگاهش کرد.

 

 

 

استاد دوباره اسلحه رو به سمتش گرفت.

_خیلی جرات داری با چهارتا بچه راه افتادی اومدی

دنبال دختر استاد یا با پای خودت میری یا میگم جنازه

ت رو…

_تند نرو استاد!

حرفی که به دهنت میاد رو مزه مزه کن داری آدمای

یاکان رو تهدید می کنی؟

روی رفیقش اسلحه می کشی و آدم می فرستی جلو تا

به زنش بی حرمتی کنن؟!

با شنیدن صدای بلند و ترسناک امیر علی که از پشت

سر میومد خون توی رگ هام یخ زد.

بادیگاردی که بازوم رو گرفته بود با شنیدن جمله ی

آخر امیر علی سریع دستم رو ول کرد و یه قدم به

عقب رفت.

ناخودآگاه ترسی به دلم نشست که هیچ جوره کنترلی

بر مهارش نداشتم، اون روی یاکان زیادی بی رحم

بود!

 

 

 

با برگشتن نگاه بچه ها به عقب منم دلم رو به دریا زدم

و به سمت امیر علی برگشتم.

همون لباس های صبح تنش بود معلوم بود از راه دفتر

یه راست خودش رو به اینجا رسونده.

با این تفاوت که یه کلت نقره ای توی دستش بود و

اون رو به سمت استاد گرفته بود!

دو نفر با چهره های ناآشنا پشتش ایستاده بودن و اونا

هم مسلح به نظر می رسیدن!

_این داستان، داستانه تو نیست یاکان پات رو عقب

بکش.

زنت هم خودش با افراد من درگیر شده وگرنه کسی

کاری با آدمای یاکان نداره…

اشاره ای به نوید زد.

_ولی این پسر… من باهاش خرده حساب شخصی

دارم همین جا می مونه و تقاص غلط اضافیش رو پس

میده.

تنم یخ زد و نگاهم دوباره به سمت امیر علی چرخید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عقاب بی پر pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:           عقاب داستان دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش در اون جا استخدام بشه و در این بین فرصت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انتقام آبی pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان :   «جلد دوم » «جلد اول زندگی سیگاری»   این رمان از یه رمز شروع می شه که زندگی دختر بی گناه قصه رو زیر و‌رو می کنه. مرگ پدر دختر و دزدیده شدن دلسای قصه تنها شروع ماجراست. یه ماجرای عجیب و پر هیاهو. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته

    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این کشمکش های پرهیجان میفهمد که ماهیگیر خطرناک کسی نیست جز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x