رمان یاکان پارت 74

5
(1)

 

 

 

روی تخت نشستم و آهی کشیدم.

_خب بهم زنگ میزدی.

آروم خندید.

_از شوهرت ترسیدم، دفعه ی آخری که حرف زدیم

خیلی ناراحت به نظر می رسید.

لبم رو گاز گرفتم. می دونستم به خاطر موضوع بهرام

عصبانی بود.

_ناراحتت کرد مامان؟

_نه ، انگار بیشتر خودش ناراحت شد، ببینم از مسئله

ی بهرام چیزی می دونه؟

کمی مکث کردم نمی خواستم نگرانش کنم.

_نه مامان چیزی نمی دونه، راستی حالش چطوره؟

_بهتره… با فیزیوتراپی می تونه کمی راه بره.

نفس راحتی کشیدم، خوبه که فلج نشده بود.

 

 

 

امیر علی توی این مسئله زیادی بی منطق بود.

_خب خداروشکر، بقیه حالشون خوبه؟

سریع گفت: همه خوبن مادر فقط کی قراره بیاید

زنجان عروسی بگیرید؟ فک و فامیل هی سوال می

کنن خوبیت نداره.

لبم رو گاز گرفتم.

_ما نمیایم زنجان مامان.

کمی سکوت کرد.

_یعنی چی؟ نمی خواید عروسی بگیرید؟

چشمی چرخوندم، توی این اوضاع فقط همینم کم بود.

_نه ضروری که نیست مامان جان بگو بدون

عروسی رفتن سر خونه زندگیشون.

صداش گرفته و ناراحت به نظر می رسید.

_باشه هر جور خودتون صلاح می دونید… حتی

برای دیدنمم نمیای؟

عذاب وجدان قلبم رو به درد آورد.

 

 

 

_با توجه به بحث آخرمون با خانواده ت بهتره که نیایم

مامان، هروقت دلت تنگ شد بگو میایم دنبالت

میاریمت پیش خودمون.

هنوز قانع نشده بود.

_من واسهت کلی امید و آرزو داشتم شوکا، می خوای

با زندگیت چیکار کنی؟

چشم به عکس امیر علی که توی قاب کوچیکی روی

میز خودنمایی می کرد دوختم و لبخند کمرنگی زدم.

_نگران نباش مامان، من خوشبختم زندگیمم دوست

دارم چیزی برای نگرانی وجود نداره.

صداش لرزید.

_خداروشکر، همین که امانت علیرضام خوشبخت

باشه برام کافیه و دلم رو آروم می کنه.

با شنیدن حرفش غم عجیبی به دلم نشست و سکوت

کردم.

_خب دیگه کاری نداری مامان جان؟ بیشتر از این

مزاحمت نشم.

 

 

 

چشمام رو به هم فشردم.

_نه مامان به همه سلام برسون مواظب خودت باش.

با قطع شدن گوشی سرم رو بین دستام گرفتم و نفس

سنگینی کشیدم.

هنوز که هنوزه فکر و ذکرش بابا علیرضا بود!

کاش کمی هم به فکر خودش بود، عذاب کشیدنش ذره

ذره دلم رو می سوزوند.

خیلی وقت بود این غم به سراغم نمیومد.

حال و هوای اینجا و اتفاقات پشت سرهمی که میفتاد و

از مهم تر رفتار امیر علی با من باعث شد قسمتی از

این غم کهنه رو به فراموشی بسپارم و اصلا زمانی

برای فکر کردن بهش نداشته باشم.

مصرف قرص هام شدیدا کم شده بود و حالا دیگه

راحت تر می تونستم با محیط ارتباط برقرار کنم.

شاید همه ی اینا بخاطر حضور مردی بود که بهم

اطمینان داد تا ته دنیا پشتمه و دیگه اجازه نمیده خدشه

ای به روح و روانم وارد بشه.

 

 

 

حالا دیگه به امیر علی حتی بیشتر از خودم اعتماد

داشتم.

#پست_499

بعد از این که کمی حالم بهتر شد شماره ی صحرا رو

گرفتم و منتظر موندم.

دلم واسهشون حسابی تنگ شده بود.

اون ها تنها کسایی بودن که توی بدترین دوران زندگیم

بدون هیچ چشم داشتی کنارم بودن.

بعد از خوردن چند بوق سریع جواب داد.

_به به سلام خانوم بی معرفت…

یهو صداش بلند شد.

_بچه ها یه لحظه ساکت باشید شوکا زنگ زده…

صدات روی پخشه دختر.

لبخندی روی لبم نشست.

 

 

 

_باز کجا چتر شدید؟ اصلا بی من بهتون خوش می

گذره نامردا؟

رضا سریع داد زد: نیستی بیشتر خوش می گذره سعی

کن همیشه نباشی.

اخمی کردم.

_چشمت در بیاد چقدر تو جنست خرابه آخه؟

پندار با خنده گفت: شوخی می کنه وقتی نیستی انگار

همه ش یه چیزی کمه، کسی نیست قلدر بازی در

بیاره و دعوا به پا کنه، کسی نیست راه بره گند بزنه به

سرتاپامون خلاصه زندگی خیلی یکنواخت شده!

خنده م گرفت.

_می خوای تو اصلا حرف نزنی؟

کجا دارید می رید حالا؟

_خونه ی نازیلا امشب تولدشه دعوت کرده حسابی

جات رو خالی می کنیم دختر بگو ببینم از خودت چه

خبر؟ شوهرت که اذیتت نمی کنه؟

 

 

 

با وارد شدن امیر علی به اتاق لبخندم پررنگ شد.

_نه بیشتر من اذیتش می کنم… پندار جان میشه گوشی

رو از روی بلندگو برداری صداتون خوب نمیاد.

فکر کردم کارش که تموم بشه از اتاق بیرون میره

ولی بی حرف کنارم روی تخت نشست و با اخم

کمرنگی بهم خیره شد.

توی کل زمان حرف زدنم نصف حواسم به گوشی بود

نصفش به اخم های درهم امیر علی جوری که نفهمیدم

چی گفتم و چه جوری خداحافظی کردم!

همین که گوشی رو قطع کردم سوالی نگاهش کردم.

_اتفاقی افتاده؟

اخم هاش همچنان درهم بود.

_خیر… دارم به این فکر می کنم چه قدر زود به زود

دلتنگ دوستای عزیزت میشی. منتظری دو دقیقه

تنهات بذارم زنگ بزنی بهشون رفع دلتنگی کنی؟

 

لب هام رو به هم فشار دادم که نخندم.

نسخه ی حسود یاکان می تونست یکی از بامزه ترین

موجودات خلقت باشه و من این موجود بامزه رو از

دست نمی دادم.

_بالاخره پنج سال از زندگیم رو باهاشون گذروندم

حق بده دلم واسهشون تنگ بشه!

جدی نگاهم کرد.

_بیشتر مواقع هم دلت واسه پندار جان تنگ میشه نه؟

شونه ای بالا انداختم.

_زنگ زده بودم به صحرا گوشی رو بلندگو بود با

پندار هم احوالپرسی کردم… در کل من بین بچه ها با

پندار از همه صمیمی تر بودم.

 

بازوم رو گرفت و کمی منو به خودش نزدیک کرد.

_ببینم این پسره همونی نیست که ترک موتورش می

شستی با هم خیابون گردی می کردید؟

 

 

 

ابروهام بالا پرید.

_تو از کجا می دونی؟

فکش منقبض شد.

_اون روزها که راشد تعقیبت می کرد میومد خونه

شاهکارات رو تعریف می کرد. ببینم تو یه رفیق

همجنس خودت نداشتی همه ش با این پسره می

گشتی؟

چشمکی بهش زدم.

_بی خیال رفاقت با جنس مخالف بیشتر خوش می

گذره…

چشماش رو ریز کرد.

_که بیشتر خوش می گذره ها؟

دیگه نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم.

_باور…

با صورتی درهم کف دستش رو روی لب هام فشار

داد.

 

 

 

_متوجه ام سعی داری چیکار کنی دونه انار برای

همین چیزی نمی گم ولی برای اذیت کردن من این

اصلا روش خوبی نیست.

لب هام رو به نرمی غنچه کردم و به کف دستش فشار

دادم که باعث شد بعد از یه مکث چند ثانیه ای با اخم

هایی ملایم دستش رو عقب بکشه.

_مگه چندبار پیش میاد یاکان رو توی این وضعیت

بامزه ببینم؟ معلومه که از فرصت استفاده می کنم.

اخم هاش کمی از هم باز شد.

بی هوا خم شد و روی چشمم رو بوسید.

_من به همه ی کسایی که این پنج سال به جای من

کنارت بودن حسودیم می شه می خواد خانواده ت

باشه یا دوستات.

چشم بعدیم رو بوسید و باعث شد پلک هام رو روی

هم بذارم.

_به همه ی هدیه هایی که بقیه به جای من بهت دادن

حسودیم می شه.

 

 

 

روی بینیم رو نرم بوسید و نفسم حبس شد.

_به همه ی نگاه هایی که به جای من روی چشمات

نشست حسودیم میشه.

گودی بین لب و چونه م رو بوسید ضربان قلبم بالا

رفت.

_به همه ی حرف هایی که به جای من به بقیه زدی

حسودیم می شه.

سرش رو عقب کشید و با چشم هایی که هیچوقت

موقع نگاه کردن به من محبت ازشون محو نمی شد

بهم خیره شد.

_من به هوایی که تو توش نفس میکشی به ذره ذره ی

وجود این کائنات که با تو ارتباطی دارن حسودیم

میشه خب؟

حالا می تونی بشینی تا آخر عمرت از خودآزاری

یاکان لذت ببری!

با لب هایی قفل شده نگاهش کردم.

 

 

 

همیشه جوری جوابم رو می داد که قدرتی برای

حرف زدن واسه م باقی نمیموند.

با دو دلی سرم رو جلو بردم و آروم و سریع روی لب

هاش رو بوسیدم.

سیبک گلوش تکون خورد.

_چیزی برای حسادت وجود نداره امیر علی… غیر

از تو تنها مرد زندگی من پدرم بوده، تنها کسی که

بهش تکیه کردم و اجازه دادم پا به حریمم بذاره تو

بودی.

دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم و به مردمک بی

ثبات چشم هاش خیره شدم.

_چیزی برای خودآزاری وجود نداره خب؟

 

سرش رو کمی کج کرد و کف دستم رو بوسید.

 

 

 

بدنم پر از حرارت و گرما بود، این عشق و محبت

توی قلبم انقدر بزرگ شده بود که دیگه قادر به پنهان

کردنش نبودم.

حسی که سالها پیش به امیر علی داشتم یه گوشه از

قلبم رو تصرف کرده بود ولی الان… من عاشق یاکان

بودم حتی بیشتر از سابق.

بی حرف سرش رو توی گردنم فرو برد و نفس

عمیقی کشید.

چشمام رو به هم فشار دادم تا عقب نکشم. می دونست

روی این کارش حساسم و مدام تکرارش می کرد.

نفس دیگه ای کشید و با بوسیدن گردنم سرش رو

عقب کشید.

_راجع به سفر شمال به بچه ها گفتم قراره یکی دو

روزه برگردیم یه ساک سبک ببند.

گیج شده از تغییر بحثمون نگاهش کردم.

_باشه… صبح حرکت می کنیم؟

سری تکون داد و از جا بلند شد.

_آره من میرم پایین با نوید کار دارم زود میام.

 

 

 

سوالی نگاهش کردم.

_چیکارش داری؟

_بین خودمونه!

اخم هام توی هم رفت.

_باز داری چیزی رو مخفی می کنی علی؟

به سمت در به راه افتاد.

_نه دونه انارم چیزی رو مخفی نمی کنم… راجع به

برنامه ی شب نامزدی باید باهاش مشورت کنم، تا

ساکت رو ببندی و وسایلت رو واسه فردا آماده کنی

اومدم.

بی حرف نگاهش کردم.

می ترسیدم!

می دونستم امیر علی هنوز یه سری چیزها رو از من

پنهون می کنه و نمی دونستم چیه فقط امیدوار بودم

خطری واسهش نداشته باشه.

از بزرگ ترین معضلات زندگیم شده بود فکر کردن

به آینده ی خودم و امیر علی و بچه های گروه.

 

بعد از نابود شدن این باند قرار بود چی به سر همه

مون بیاد؟

کاش امیر علی زودتر همه چیز رو بهشون می گفت

تا راه فراری برای خودشون پیدا کنن.

امیر علی انتخابش رو کرده بود و من فقط می تونستم

یه تصمیمش احترام بذارم ولی ته دلم پر از وحشت و

سیاهی بود… در نبود امیر علی قرار بود چی به سر

روح و روان من بیاد؟

تا کی چشمم به در خشک می شد تا برگرده؟

نکنه می خواست انتقام این پنج سال انتظار رو ازم

بگیره؟

آهی کشیدم و از جا بلند شدم. بهتر بود وسایل فردا رو

جمع می کردم.

هیچ حسی به این دیدار نداشتم فقط به خاطر دینی که

به مامان رعنا داشتم می خواستم به ملاقات مادرش

برم. شاید می تونستم اطلاعات بیشتری از مامان به

دست بیارم تقریبا هیچ شناختی ازش نداشتم و این

آزارم می داد!

 

 

 

یک ساعتی مشغول جمع کردن وسایل و بستن ساک

بودم که صدای در خونه باعث شد به خودم بیام.

 

از اتاق خواب که بیرون رفتم با دیدن نوید و ندا که با

امیر علی وارد خونه می شدن خنده م گرفت.

این طور که معلوم بود حتی یه روز هم طاقت دوری

از هم رو نداشتن، به روی خودشون نمیاوردن ولی

حسابی به هم وابسته بودن.

_خوش اومدید بچه ها… واسه سفر فردا حاضرید؟

ندا خمیازه ای کشید و روی مبل نشست.

_من که هنوز نصف وسایلم مونده چرا انقدر یهویی

شد آخه؟ یه دو روز قبلش خبر می دادید حداقل.

نوید نچی کرد.

 

 

 

_چه قدر تو قر و فر داری یه شورت و حوله بردار

بریم تو ویلا همه چیز هست میون این همه استرس و

بدبختی یه تنی به آب میزنیم حالمون جا میاد.

_شمال ویلا دارید؟

ندا سریع تکون داد.

_اجاره ایه ولی نزدیک دریاست حسابی عشق می

کنیم.

لبخندی روی لبم نشست، خیلی وقت بود دریا نرفته

بودم، درست از بعد مرگ بابا.

_به شبنم اطلاع دادید؟

ندا آروم خندید.

_آقا نوید دیگه بدون اجازه ی خانومش آب نمی خوره

شوکا جون کجای کاری؟

لبخندی بهش زدم.

_خوشحالم همه چیز بینتون درست شده.

نوید سری تکون داد.

_نمی شه یه شب قبل از نامزدی فراریش بدیم؟

من تحمل دیدن اون کنار سرکان بی شرف رو ندارم.

 

 

 

امیر علی به سمت بار کنار سالن رفت و بطری

شرابی ازش برداشت.

_باید قبل از رفتارهای اخیرت بهش فکر می کردی…

بعدش هم استاد امنیت خونه رو برده بالا ممکنه با این

کار حتی شانس دسترسی به گاوصندوق رو هم از

دست بدیم.

شیشهی مشروب رو روی میز گذاشت و اشاره ای به

نوید زد.

_بخور یه کم رو به راه بشی… توی این یکی دو روز

حسابی تجدید قوا می کنیم به محض برگشتن وقت

واسه سر خاروندن نداریم!

نوید لیوانی از روی میز برداشت و از مشروب پرش

کرد.

_سلامتی اتحاد!

امیر علی سری واسش تکون داد.

_سلامتی!

لبم رو گاز گرفتم.

 

 

 

نمی دونستم اگه روزی بفهمن امیر علی با سرهنگ

همکاری می کنه چه عکس العملی نشون می دن.

نوید و امیر علی دور میز نشستن و پیک پیک شروع

به خوردن کردن.

بی حوصله از جا بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم

تا چیزی برای خوردن فراهم کنم.

ندا هم پشت سرم بی حرف وارد آشپزخونه شد.

_باز اینا نشستن سر خوردن می ترسم صبح نتونیم

راه بیفتیم.

نفس عمیقی کشیدم.

_نگران نباشید من رانندگي بلدم میندازیمشون صندوق

عقب راه میفتیم.

با خنده کف دستش رو بالا برد.

_پایه تم دختر… این همه دل و جرات رو از کجا

میاری تو؟

شونه ای بالا انداختم.

_کل زندگیم رو کنار مردهای جسور گذروندم.

لبخند کمرنگی روی لبش نشست.

 

 

 

_خدا بیامرزه پدرت رو.

_خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه عزیزم… چی

درست کنم ندا؟ شما همه چیز می خورید؟

سری تکوم داد.

_به املت می زنیم دور هم بابا تازه این همه غذا

خوردیم. بیا کنار الکی خودت رو خسته نکن دختر

فردا باید چند ساعت پشت رل بشینی.

 

باشه ای گفتم و بی حرف شروع به پختن غذا کردم.

_راستی شوکا این مزونی که با شبنم اینا همیشه می

ریم یه سری لباس خواب از ترکیه آورده خیلی نازه

می خوای ژورنالش رو واسهت بفرستم؟

بهت زده به سمتش برگشتم.

_لباس خواب واسه چیمه؟

کمی مکث کرد و به سر تاپام نگاه کرد.

_لباس خواب دیگه واسه موقع خواب…

 

 

 

با خنده چشمکی زد.

_واسه یاکان اینا.

سرجام خشکم زد.

_ها؟

با تعجب نگاهم کرد و سرش رو به دو طرف تکون

داد.

لب هاش از هم باز شد خواست حرفی بزنه ولی

دوباره سکوت کرد.

دستی به صورتم کشیدم، حس می کردم کمی سرخ

شدم.

خب اگه همین طوری پیش می رفتیم مسلما هیچوقت

به لباس خواب احتیاج پیدا نمی کردم.

این بار به سختی کلمات از دهنش بیرون پریدن.

_ببخشید که می پرسم ولی نگو که تا حالا با هم رابطه

نداشتید!

همه ی بدنم داغ شد و سریع نگاهم رو از دزدیدم.

نمی دونستم چه جوابی بهش بدم.

 

حرف زدن راجع به این مسائل اون هم با ندا کمی

واسهم سخت بود.

_اومممم من… خب نه!

چشماش می خندید. دستش رو زیر چونه ش گذاشت و

آهی کشید.

_باورم نمی شه… حاضر بودم رگ بذارم حتی به

شب اول هم نمی کشه ببخشید انقدر رک میگم ولی

واقعا غیر قابل باوره یعنی یاکان با اون همه شور و

اشتیاق با اون نگاه های داغ و بی تابی که ما رو هم

شرمنده می کنه هنوز بهت دست نزده؟

لبم رو گاز گرفتم، برای خودمم کمی عجیب بود.

با خجالت جواب دادم: نه، یعنی امیر علی اصلا انگار

اون جوری به من نگاه نمی کنه.

صدای خنده ش بلند شد.

_نکنه به چشم خواهری بهت نگاه می کنه؟

اخمی بهش کردم که به سختی خنده ش رو خورد.

_شوخی می کنم ناراحت نشو انار خانوم ببین چقدر

هم قرمز شده.

 

 

 

من حس می کنم به خاطر احترامی که واسهت قائله پا

پیش نمی ذاره انگار دلش نمیاد بهت دست بزنه مثل یه

تنگ بلوری و ظریف که می ترسی بهش آسیب

برسونی، شاید منتظر آماده شدن توئه!

خجالت رو کنار گذاشتم و چشمام رو ریز کردم.

_یعنی چی که منتظر آماده شدن منه؟

نکنه انتظار داره برم بهش چشمک بزنم بگم امشب

چراغ سبزه بیا رو تخت کشتی بگیریم؟

دوباره صورتش از خنده قرمز شد.

_خدا بگم چیکارت نکنه ببین همه ش به فکر کشتی

گرفتن و خشونتی جرات نمی کنه بهت نزدیک بشه

دیگه یه کم ملایمت و زنونگی به خرج بده دختر.

زیر چشمی نگاهش کردم.

_خیلی هم ملایم و زنونه ام.

ابرویی بالا انداخت.

_تا حالا چندبار کتکش زدی؟

لپ هام رو باد کردم و به سقف خونه نگاه کردم.

_زیاد… حسابش از دستم در رفته.

 

 

 

 

چند لحظه خیره نگاهم کرد که پوفی کشیدم.

_باشه بابا قبول یه ذره هم تقصیر خودمه چیکار کنم

خب من ژنم این مدلیه نمی تونم در رابطه باهاش

منفعل باشم.

با لبخند و تاسف نگاهم کرد.

_نمی خوام دخالت کنم فقط یه چیزی رو بهت میگم و

تموم!

یاکان سی و دو، سه سالشه و تو همه ی سال های

زندگیش فقط عاشق تو بوده و چشماش تورو دیده،

شوهرته و به این نیاز داره خب؟

اون پا پیش نمی ذاره ولی تو اگه واقعا دوسش داری

بهش برس اجازه نده بیشتر از این اذیت بشه!

عرق سردی روی کمرم سر خورد.

خودش هم فهمید چقدر خجالت کشیدم که دیگه به

حرفش ادامه نداد.

 

 

 

انقدر حرفاش حق بود که جوابی واسهش نداشتم.

تا حالا به این قضیه فکر نکرده بودم، تا این سن و

سال تنها زن زندگی امیر علی من بودم و مطمئنا نیاز

داشت منو تمام و کمال برای خودش داشته باشه.

نفس سنگینی کشیدم، از اولین بوسه مون یک هفته می

گذره و اون حتی یه قدم هم جلوتر بر نداشته، حق با

ندا بود شاید به خاطر رفتارهای من بود.

به محض حاضر شدن غذا ندا میز رو چید و اشاره ای

به امیر علی و نوید زد.

_ول کنید اون کوفتی رو بیاید یه لقمه غذا بخورید

معده هاتون نپوکه.

الان وقتش بود آخه؟ فردا باید حداقلش پنج ساعت تو

راه باشیم.

نوید نچی کرد و روی صندلی نشست.

_غر نزن بچه یهو فازش گرفت چسبید دیگه، بشین

بزن داداش.

 

 

 

امیر علی هم با چشم هایی خمار شده و صورتی سرخ

کنارش نشست.

بشقاب رو جلوش گذاشتم و خیره نگاهش کردم.

_حالت خوبه امیر علی؟

بی حرف سر تکون داد.

نوید آروم خندید.

_اینو وقتی می گیره ترجیح میده سکوت کنه.

ندا اخمی بهش کرد.

_بهتر از شما وحشیاست که وسط خیابون عربده کشی

راه میندازید.

نوید با سرخوشی خندید.

_خودت رو یادت نیست آخرین بار با شبنم تو کوچه

پشتی تانگو می رقصید به زور از خواب پا شدم

کشیدمتون تو خونه؟

با خنده به سمت ندا برگشتم.

_راست میگه؟

ندا اخمی کرد.

 

 

 

_بالاخره هر آدمی تو زندگیش یه دونه از این حرکتای

ناجور داشته دیگه ما هم تو حالت عادی نبودیم که.

خنده م عمیق تر شد.

تانگو رقصیدن ندا و شبنم وسط کوچه بامزه به نظر

می رسید.

امیر علی دستی به صورت سرخش کشید.

_چه قدر حرف میزنید بابا یه لیوان آب خنک بدید به

من.

نوید یه لیوان آب واسه ش ریخت.

_بیا بخور چیه حرارت میدی سرت داغ کرده مرد؟

ندا ضربه ای به شونه ش زد.

_اذیتش نکن نوید.

لیوان آبش رو خورد و از جا بلند شد.

_میرم بخوابم.

با تعجب نگاهش کردم.

_چیزی نخوردی که علی.

دستی رو هوا تکون داد و به سمت اتاق خواب به راه

افتاد.

 

 

 

_سیرم!

_نگران نباش عادتشه هروقت زیاد می خوره همین

جوری میشه، میره تو خودش زیاد تو جمع نمی مونه.

آهانی گفتم و با فکری مشغول غذام رو تموم کردم.

 

به محض جمع کردن میز و شستن ظرف ها نوید و

ندا از جا بلند شدن.

_ما دیگه می ریم خونه فردا نیم ساعت قبل از رفتن

خبر بدین من وسایل هام هنوز مونده.

سری واسه ش تکون دادم.

_سخت نگیر ندا زیاد نمی مونیم کار من یه روز هم

طول نمی کشه زود بر می گردیم.

دم در که رسیدیم اشاره ای به نوید زدم.

_با شبنم در ارتباط باش توی این چند روز اگه تونست

اطلاعاتی کسب کنه خبر بده.

 

سری واسهم تکون داد.

_خیالت تخت بهش میگم چه طور پیش بره!

شب بخیر.

به محض رفتنشون کمی خونه رو مرتب کردم و به

سمت اتاق خواب به راه افتادم.

مثل همیشه با بالاتنه ی لخت روی تخت دراز کشیده

بود.

دستش رو روی چشماش گذاشته بود و صورتش

درهم بود.

ساک کوچیکی که بسته بودم رو چک کردم و بعد از

مطمئن شدن از همه چیز به سمت تخت رفتم.

همین که تنم تخت رو لمس کرد بازوهاش دور تنم

پیچیده شد.

_چرا انقدر دیر اومدی؟

دستم رو روی بازوش گذاشتم و نوازشش کردم.

_داشتیم خونه رو مرتب می کردیم. تا بچه ها برن

طول کشید.

 

 

 

هومی از گلوش بیرون پرید و سرش رو توی گردنم

فرو برد.

نفس کلافه ای کشیدم.

چند بار محکم گردنم رو بوسید و بدنم رو نوازش

کرد.

به طرفش برگشتم و به چشم های داغ و پر آشوبش

نگاه کردم.

_حالت خوبه؟

سری تکون داد و روی بینیم رو بوسید.

_بیا اینجا ببینم!

می دونستم حالت عادی نداره.

بی حرف توی بغلش دراز کشیدم و سرم رو به سینه

ش تکیه دادم.

دوباره و دوباره با غیض و حرص و خاصی گودی

گردنم رو بوسید که نفسم رفت.

_حیف… حیف دلم نمیاد اذیتت کنم!

کمی مکث کردم و زیر چشمی نگاهش کردم.

 

 

 

می دونستم صورتم حسابی سرخ شده.

بدون این که جلوتر بره بی حرف سرش رو روی

سینه م گذاشت و چشماش رو بست.

دستم رو توی موهاش فرو بردم و آروم نوازشش

کردم.

شبیه بچه ها شده بود.

چون دلش نمیومد بهم دست بزنه یعنی قرار نبود

هیچوقت با هم رابطه داشته باشیم؟

نفس عمیقی کشیدم و لبم رو به پیشونیش چسبوندم.

همه ی کارها و حرفاش حتی نوع علاقه ش به من

عجیب بود و واقعا نمی دونستم چه عکس العملی در

مقابلش نشون بدم.

پیشونیش رو بوسیدم و با ملایمت انگشت هام رو

روی صورتش کشیدم.

کنار گوشش رو نوازش کردم و به ریش هاش رسیدم.

حالا که هشیار نبود راحت تر می تونستم بهش ابراز

علاقه کنم.

 

 

 

نمی دونم چیشد و چه جوری انقدر منو به نوازش

دست هاش، بوسه هاش و تنش عادت داد و خودش

رو توی قلبم جا کرد!

فقط می دونستم انقدر بهش دل بستم و روش وسواس

پیدا کردم که حتی اگه یه ساعت ازش بیخبر می موندم

از شدت نگرانی و کلافگی دیوونه می شدم!

 

یاکان

زیر آب سرد ایستادم و چشمام رو به هم فشار دادم.

امیدوار بودم دیشب اذیتش نکرده باشم، نمی خواستم با

نزدیکی بیش از حد بهش اونو از خودم دلزده کنم.

سرم درد می کرد و چشمام سرخ بود. اگه نوید انقدر

اصرار نمی کرد کمتر می خوردم که واسه رانندگی

تو جاده آماده باشم.

 

 

 

از حموم که خارج شدم متوجه شدم هنوز خوابه.

با همون سر و صورت خیس نزدیکش شدم، خم شدم

روی صورتش و محکم و پر صدا گونه ی نرم و

سرخش رو بوسیدم.

هینی کشید و وحشت زده از خواب پرید.

_وای چیکار می کنی امیر علی برو اون طرف خیس

شدم!

یه بار دیگه صورت و موهام رو به گردن و صورتش

مالیدم و با خنده ازش فاصله گرفتم.

_اه نکن علی برو اون ور…

حوله رو روی موهام انداختم و نگاهم رو به صورت

درهمش دوختم.

_پاشو انار خانم یه چیزی بخور که کم کم باید راه

بیفتیم.

چند لحظه با بی حوصلگی به سقف اتاق خیره موند و

بعد با غر غر از جا بلند شد.

_چه جوری سر صبحی انقدر سرحالی آخه؟

 

 

 

با لذت به صورت درهمش نگاه کردم. همین که از

کنارم گذشت ضربه ای به پشتش کوبیدم که از جا

پرید.

_امیر علی سر صبحی پا رو دمم نذار می گیرمت

زیر مشت و لگد برو اون طرف بذار فراغت

بگذرونیم!

دوباره صدای خنده م بالا رفت که با اخم هایی درهم

وارد سرویس شد.

اذیت کردنش عجیب بهم می چسبید.

دیگه مثل قبل غمگین و بد خلق نبود و همین بیشتر

باعث سرخوشیم می شد.

مشغول آماده کردن میز صبحانه بودم که گوشی به

دست وارد آشپزخونه شد.

_به کی زنگ میزنی؟

روی صندلی نشست و گوشی رو کنار گوشش

گذاشت.

_نوید و ندا رو خبر می کنم ولشون کنی تا لنگ ظهر

می خوابن دیرمون میشه.

 

 

 

با لبخند کمرنگی نگاهش کردم.

_الو ندا؟ خوابید هنوز؟ پاشو حاضر شو ما دم دریم

داریم راه میفتیم.

فنجون قهوه رو جلوش گذاشتم.

رفتار قدیمش با بچه های گروه و الان قابل قیاس نبود

خوشحال بودم تونسته بود باهاشون کنار بیاد البته تا

وقتی که با اونا بر علیه من برای انجام کاری دست به

یکی نکنه!

به محض قطع کردن گوشی لقمهای عسل و کره

برداشت و به سمتم گرفت.

_بخور دیشب شام درست و حسابی نخوردی معده ت

داغون شد.

سرم رو جلو بردم و اشاره ای بهش زدم.

چشماش رو ریز کرد و لقمه رو توی دهنم گذاشت.

_می بینم خانم خونه نگران مردش شده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Shadi123
Shadi123
1 سال قبل

واای منتظر پارت بعدیم🚶🏻‍♀️🚶🏻‍♀️

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x