رمان یاکان پارت 78

4
(2)

 

_چشم ننه جان به روی چشمم.

خاله راویس رو بغل کردم و گونه ش رو بوسیدم.

_ممنون بابت زحماتتون خاله راویس واسه بچه ها

سلام برسونید.

صورتم رو بوسید و لبخند زد.

_دورت بگردم خاله جان چشم بزرگیت رو می

رسونم… مارو زیاد چشم به راه نذار.

چشمی گفتم و با بوسیدن دوبارهی هردوشون با امیر

علی از خونه بیرون زدیم.

همین که سوار ماشین شدیم امیر علی نفس راحتی

کشید.

چپ چپ نگاهش کردم.

_گروگانت که نگرفته بودن چرا همچین می کنی؟

خنده ش گرفت.

_فقط زیاد نمی تونم تو یه محیط غریبه از بچه ها دور

بمونم!

 

 

 

با تعجب نگاهش کردم. اولین بار بود از طرف امیر

علی نسبت به بچه های گروهش چنین کشش عاطفی

حس می کردم.

متفکرانه به بیرون خیره شدم. انگار امیر علی از این

بچه ها جدا نشدنی بود.

_کی بر می گردیم علی؟

_وقتی رسیدیم به بچه ها می گم وسایل رو جمع کنن

برگردیم. شبنم دوباره گوشیش رو خاموش کرده نمی

دونم اطلاعاتی به دست آورده یا نه ولی اگه نزدیکش

باشیم بهتره.

سری تکون دادم و سکوت کردم.

فکرم درگیر همه ی آدمای زندگیم بود.

دوست هام، مامان معصومه، ننه زینت و خاله

راویس!

نمی دونم باز هم می تونم ببینمشون یا نه.

دنیا هیچوقت جوری که من می خواستم نگشته.

امیدوار بودم هیچوقت از دستشون ندم.

 

 

 

با رسیدن به ویلا امیر علی ماشین رو پارک کرد و به

سمت خونه به راه افتادیم.

به محض باز کردن در خونه بهت زده سرجام

ایستادم.

_بمب ترکیده یا دزد اومده؟

امیر علی کوسنی که پشت در افتاده بود رو کنار زد و

وارد خونه شد.

نگاهی به ظرف های غذای وسط هال و شیشه های

مشروبشون انداختم و با تاسف سر تکون دادم.

_یه شب نبودیم خونه رو کردن محل فساد چه خبره

اینجا؟

امیر علی کلافه نگاهی به اطراف انداخت و صداش

رو بالا برد.

_ندا؟ نوید؟

با نگرفتن جواب با قدم های بلند به سمت اتاق خواب

به راه افتاد.

 

 

 

در اتاق رو با عصبانیت به هم کوبید که باعث شد ندا

سریع از خواب بپره ولی نوید و راشد بی حرکت

گوشه ی تخت توی بغل هم خوابیده بودن.

 

با خنده به وضعیت افتضاحشون نگاه کردم.

ندا اخمی کرد و سرش رو بین دستاش گرفت.

_چیه سر صبحی مثل مجسمه ابوالهول وایسادی بالا

سرمون سرم درد گرفت.

امیر علی چشم غره ای بهش رفت.

_اون دوتا رو بیدار کن ببینم… یه جوری گند زدید به

خونه دو روز طول می کشه تا جمعش کنیم باید هر

چه زودتر برگردیم تهران آخه الان وقت این کارها

بود؟ چه قدر بی عقلید شماها.

ندا خم شد و شونه ی نوید رو تکون داد.

 

 

 

_پاشو ببین این عصا قورت داده چی میگه سرم رو

خورد با غر غرهاش، اه بلند شید دیگه مثل خرس

خوابیدن.

نوید و راشد با جیغای ندا به سختی چشم هاشون رو

باز کردن.

راشد نگاهی به نوید که روی بازوش خواب بود

انداخت و دستش رو بین موهاش کشید.

یبی؟

ِب

_خوب خوابیدی

نوید چند لحظه با تعجب نگاهش کرد و یهو از روی

تخت هلش داد پایین.

_مرتیکه سواستفاده گر… تو مریضی راشد گمشو اون

ور.

راشد با خنده پایین تخت نشست.

_تو روی من دراز کشیده بودی من مریضم؟ شبنم می

دونه تمایلاتت به من متمایل شدن؟

نوید چشم غره ای بهش رفت و از روی تخت بلند شد.

_نگران نباش من حیوون باز نیستم.

 

 

 

ندا دستهاش رو به هم کوبید.

_حیرونم کردی راضیم ازت.

امیر علی با تعجب نگاهشون کرد.

_ببینم شماها مستید هنوز؟

نوید سری تکون داد.

_نه این الان حالت عادیمونه.

خنده م گرفت.

_چه جوری تا حالا این تیم دووم آورده؟

پاشید خونه رو جمع و جور کنید تا من یه چیزی

درست کنم بخوریم بریم.

راشد سریع گفت: کجا بریم؟ ما هنوز تن به آب نزدیم

که.

دوباره چهرهی امیرعلی توی هم رفت.

_تو این سرما؟

 

 

 

حرفش رو که شنیدم بی هوا هوس دریا به سرم زد

چندین سال رنگش رو ندیده بودم و چه قدر خوب می

شد اگه فقط چند ساعتی بیشتر می موندیم.

_حالا خیلی هم سرد نیست که وسط روزه آفتاب هم

میزنه همین دم دما پاهامون رو خیس می کنیم میایم

بیرون.

امیر علی به سمت من برگشت.

_دوست داری بریم؟

آروم گفتم: دلم برای دریا تنگ شده.

سری تکون داد.

_باشه پس می ریم.

توی صدم ثانیه صدای اعتراض بچه ها بلند شد.

_الان رفتن ما خار داشت فقط؟ هوا فقط واسه ما

سرده؟ واسه زنت آفتابی شد؟

_پنج ساله رفیقتم حرفام قد چس واسه ت اعتبار نداره

خاک بر سر من!

با خنده ضربه ای به در کوبیدم و از اتاق خارج شدم.

 

 

 

پا به پاشون می رفتی باید تا صبح باهاشون کل کل می

کردی.

واقعا بچه بودن. از طرفی هم وجودشون باعث

دلگرمی بود.

روز اولی که باهاشون آشنا شدم هیچوقت فکرش رو

نمی کردم سرنوشت مارو به اینجا برسونه!

 

سرسری املتی واسه شون درست کردم و ظرف ها

رو روی میز چیدم.

دلم می خواست هرچه زودتر بریم سمت دریا… دلم

برای موج بازی هاش تنگ شده بود.

بعد از چیدن میز صدام رو بالا بردم.

_غذا حاضره بچه ها.

چند لحظه بیشتر طول کشید که سریع وارد آشپزخونه

شدن.

 

نوید دست روی شکمش گذاشت و پشت میز نشست.

_دمت گرم دختر دلم ضعف رفت از گشنگی از وقتی

رفتید فقط یه وعده غدا خوردیم.

امیر علی روی صندلی نشست و برای خودش املت

کشید.

_ما کلا دو وعده ی غذایی از اینجا دور بودیم اون

وقت تو یه وعده ش رو نخوردی و از گشنگی مردی؟

کارد بخوری!

نوید یه کف دست نون انداخت وسط ماهیتابه و نصف

املت رو یه لقمه کرد.

_از وقتی زن گرفتی این جوری بهم بی احترامی می

کنیا.

راشد ضربه ای به سرش کوبید.

_چه خبرته یزید مگه از قحطی اومدی؟ خوردی همه

ش رو حق داره بنده خدا.

 

 

 

ندا ظرف غذا رو به سمت خودش کشید و چشم غره

ای به نوید رفت.

_گشنه ی وحشی.

خنده م گرفت.

_به همه می رسه بحث نکنید، فقط زودتر تمومش

کنید بریم دریا باید بعدش برگردیم تهران.

نوید با دهن پر چشمکی بهم زد.

_چشم عروس قشنگه… چشم!

امیر علی چپ چپی نگاهش کرد ولی چیزی نگفت.

به هر حال بهتر از عروس دیوونه ست که!

تا وقتی غذاشون رو بخورن به سمت اتاق خواب رفتم

و لباس هام رو عوض کردم.

دلم برای خونه تنگ شده بود هیچوقت مسافرت چند

روزه رو دوست نداشتم.

سر و سامونی به خودم دادم و از اتاق بیرون زدم.

 

 

 

بچه ها در حال حاضر شدن بودن و راشد ظرف ها

رو می شست.

ندا با پوشیدن شلوار بگ آبی و بلوز کرم رنگی که یقه

ش تا سر سینه باز بود حسابی جذاب شده بود.

کلاه کاپ دارش رو روی سرش گذاشت و دستش رو

دور شونه هام حلقه کرد.

_خوشگل کردی عروس خانم؟

چشمکی بهش زدم.

_نه خوشگل تر از تو، ما جلوتر از بقیه بریم؟

در رو باز کرد و صداش رو بالا برد.

_من و شوکا جلوتر قدم زنون میریم شما بیاید.

امیر علی سریع گفت: مواظب باشید آهسته برید ما هم

الان میایم.

ندا خندید و همون طور که در رو می بست گفت:

چشم آقای همیشه نگران!

 

 

 

 

همین که به راه افتادیم زیر چشمی نگاهم کرد.

_نمی خوام فضولی کنم ولی چه طور گذشت؟

آهی کشیدم و به آسمون نگاه کردم.

_پر از غم و دلخوری… حق با اوناست ندا بابام بد

کرد ولی منم طاقت درشت شنیدن ندارم ولی به هر

حال اونا هم خانوادهم هستن آدمای خوب و با محبتی

هم هستن نمی دونم باید چیکار کنم.

فشاری به شونه م آورد.

چون قدش از من بلند تر بود کاملاً بهم احاطه داشت.

_بذار یه کم خودشون رو خالی کنن داغشون سرد

میشه دختر غصه نخور… ببینم رابطه ت با امیر علی

چه طور پیش میره؟

لپ هام رو باد کردم.

_مثل همیشه… به قول پندار حضرت عباسی اگه از

بوس و بغل جلوتر بره.

 

 

 

تک خنده اس کرد.

_پندار همون پسر جذابه ست که دم محضر بغلت

کرده بود؟

با خنده گفتم: جلوی امیر علی نگی دوباره آتیشش

بزنی ها… چیشد چشمت رو گرفت؟

ابرویی بالا انداخت و قدم هامون رو تند کرد.

_من تازه از یه رابطه بیرون اومدم فعلا آماده یه

حماسه آفرینی جدید نیستم.

با تعجب نگاهش کردم.

_واقعا؟ پس چرا من نفهمیدم؟

_چون چندان عمیق نبود. با هم تفاهم نداشتیم.

آهانی گفتم و بیشتر از این پرس و جو نکردم.

بی هوا ذهنم به سمت راشد کشیده شد.

نمی دونستم داستان راشد و کتک کاریش با نگهبان ها

رو تعریف کنم یا نه حتی سر قضیه ی سعید هم شکم

به راشد بود.

 

 

 

دلم می خواست ته و توی داستان رو در بیارم ولی

بهتر بود اول از خودش پرس و جو کنم.

به محض دیدن دریا به سمتش پا تند کردم و نفس

عمیقی کشیدم.

بوی دریا آرامش خالص بود.

برگشتم و نگاهی به عقب انداختم پسرا پشت سرمون

بودن.

کفش هام رو در آوردم و اجازه دادم آب سرد به پاهام

جون بده.

چون هوا خنک بود دریا خلوت بود.

ندا هم پشت سر من کفش هاش رو در آورد و تا زانو

توی آب رفت.

قدم به قدم پشت سرش راه رفتم.

_وای چقدر سرده ندا خیلی رفتیم جلو بسه دیگه.

آروم خندید.

_خیلی رفتیم جلو؟ بذار اون دوتا وحشی بیان بیی…

 

 

 

قبل از این که حرفش به پایان برسه صدای داد زدن

های راشد و نوید باعث شد ترسیده و متعجب به عقب

برگردم.

قبل از این که پاشون به دریا برسه لباس هارو از

تنشون بیرون کشیدن و با سر و صدا و کوبیدن بدن

هاشون به همدیگه به سمت دریا دویدن!

 

بهت زده به مسخره بازیهاشون نگاه کردم همین که

به مایی که تا زانو توی آب بودیم رسیدن نوید طعنه

ای به من زد و راشد از پشت ندا رو هل داد که باعث

شد جفتمون با کشیدن جیغ بلندی توی آب پرت بشیم.

_روحت رو بشور از کینه پاک بشه عروس قشنگه!

از سرمای آب هینی کشیدم و سریع از جا بلند شدم. دلم

می خواست خفه ش کنم.

صدای امیر علی از بیرون آب بلند شد.

 

_نوید، راشد؟ چه غلطی می کنید؟ اینا بنیه شون

ضعیفه مریض می شن توی این سرما.

همون طور که از سرما می لرزیدم روی پنجه ی پا

بهشون نزدیک شدم.

نوید با خنده دستش رو بلند کرد.

_لازمشون بود… تو هم بکن بیا تو مرتیکه چیه مثل

بابابزرگ ها بیرون آب…

حرفش با حمله ی پر سر و صدای من بهش قطع شد.

سریع به سمتش خیز برداشتم و بازوم رو دور گردنش

پیچیدم تا به زیر آب بکشمش صدای دادش با صدای

خنده ی بچه ها بلند شد.

فشار دستم رو بیشتر کردم.

_آخ آخ ولم کن دختر گردنم رو شکوندی اصلا خودم

اینجا دراز می کشم جان جدت گردن رو ول کن خفه

شدم!

زورش بهم می چربید ولی داشت مسخره بازی در

میاورد.

 

 

 

_ولش نکن شوکا سرش رو بکن زیر آب خفه شه

راحت بشیم!

با شنیدن حرف ندا خنده م گرفت و دستام کمی شل شد

که بی هوا سرش رو از لای دستام بیرون کشید و

دستام رو از پشت قفل کرد.

_خب خب چیکار می کردی عروس دیوونه؟

فکر کردی زور منو داری بچه جون؟ من یاکان نیستم

که جلوت سر خم کنم!

شروع به خندیدن که کرد لرزش بدنم از سرما بیشتر

شد.

خواستم با حرص دستم رو آزاد کنم و به سمتش

برگردم که حس کردم سایه ای رو هردومون افتاد.

_دستش رو ول کن مرتیکه زورت به زن من

رسیده؟!

با شنیدن حرف امیر علی انگار جون گرفتم و سرما

از تنم رخت بست.

 

 

 

با یه دست دست های منو از بین دست های نوید

بیرون کشید و با دست دیگه ش گردن نوید و رو

محکم گرفت و پاهاش رو زیر پاش کوبید.

به محض پرت شدن نوید توی آب صدای جیغ پر ذوق

من و ندا بلند شد.

_نذار بیاد بالا علی خفه ش کن!

امیر علی سر و بدن نوید و رو با زور زیر آب نگه

داشت و نوید شروع به دست و پا زدن کرد.

راشد با دیدنشون برگشت و به سمت دریا پا به فرار

گذاشت با دیدن دویدنش صدای خندهم بلند شد.

بالاخره امیر علی دست از سر نوید برداشت و خودش

رو عقب کشید.

نوید سرفه کنان همون طور که نفس نفس میزد

انگشت اشاره ش رو به سمت امیر علی گرفت.

_خیلی نامردی از پشت اومدی… حساب اینو ازت

پس می گیرم بی شرف!

تازه متوجه لخت بودن بالاتنه ی امیر علی شدم.

 

 

 

چند لحظه بهش خیره موندم، بدن خیسش زیر این

آفتاب کم جون زیادی جذاب به نظر می رسید!

با صدای امیر علی به سختی نگاهم رو ازش گرفتم.

_که تو باشی زن منو اذیت نکنی…

به سمت من برگشت و نگاهی بهم انداخت.

_بریم بیرون؟ یخ زدی دختر.

 

سرم رو به دو طرف تکون دادم و سریع به سمت

قسمت عمیق آب به راه افتادم.

_نه نریم علی تازه رسیدیم سردی آب به تنم عادی شده

یه کم دیگه آب بازی کنیم بعد می ریم.

پشت سرم به راه افتاد. راشد کاملا توی آب محو شده

بود.

پوست کلفت تر از این بشر ندیدم.

خودم هم داشتم از سرما می لرزیدم ولی حداقل به

خواست خودم سرم رو نمی دادم زیر آب.

 

 

 

_جلوتر نرو شوکا اینجا دریاش خطرناکه ممکنه یهو

زیر پات…

قبل از تموم شدن حرفش بی هوا زیر پام خالی شد و

زیر آب فرو رفتم… نفسم حبس شد و دست و پام

خشک.

از شدت سرما تا مغز استخونم تیر کشید.

شنام بد نبود چند لحظه توی سرما دست و پا زدم تا

خودم رو به سطح آب برسونم و نفس بگیرم.

قبل از این که پام به زمین بخوره دستهای قدرتمندی

دور کمرم پیچیده شد و بدنم رو از زیر آب بیرون

کشید.

قبل از این که چشم باز کنم می دونستم امیر علیه و

دلش طاقت نیاورده.

سر تاپا خیس آب بودم و تنم می لرزید!

چشم هام رو باز کردم و از بالا به صورت امیر علی

که با نگرانی نگاهم می کرد خیره شدم.

آب از سر و صورتش پایین می چکید… آفتاب باعث

شده بود چشماش رو کمی ریز کنه.

 

 

 

چند لحظه بهم زل زد و با فاصله گرفتن لب هاش از

هم یه قطره آب میون لب هاش چکید.

_زر طلای خیس زیر نور آفتاب بیشتر از همیشه

چشم ها رو حیرون می کنه… حیرونم کردی دختر…

حیرون!

آروم خندیدم.

_منو می ذاری روی زمین؟

بیشتر به خودش فشارم داد.

_آب تا بالای گردنته تو بغلم بمون تا بریم عقب… بهت

گفته بودم که زیر پات خالی میشه زرطلا چرا انقدر

نگرانم می کنی؟

موهای خیسش رو از روی صورتش عقب زدم و

پاهام رو دور کمر لختش پیچیدم تا موقع راه رفتن

راحت باشه.

_بذار زیر پام خالی بشه تو نمی ذاری غرق بشم مگه

نه؟

سرش رو توی گردنم فرو برد و محکم و پرصدا

بوسید… سرما از تنم فراری شد.

 

 

 

_هیچوقت نمی ذارم غرق بشی شوکا دستای من

پناهته ولی کسی هست منو از غرق شدن تو وجود تو

نجات بده؟

برای خجالت دادن من از هیچی فروگذار نبود.

_داداش تو ساحل اختصاصی مالدیو که عشق بازی

نمی کنی بذار پایین اون زنت رو مجرد اینجا نشسته!

با شنیدن صدای نوید سریع پاهام رو از دور کمرش

باز کردم و به زمین رسوندم.

امیر علی دستش رو دور کمرم حلقه کرد و به سمت

ساحل به راه افتاد.

_چه قدرم که تو چشم و گوش بسته ای برو اون ور

جلوی چشمم نباش نوید.

 

نوید همون طور که به راشد اشاره میزد تا برگرده

جواب داد: باز چیشده هاپو شدی؟

 

اشاره ای به من زد و به سمت پیرهنش که روی شن

های ساحل افتاده بود به راه افتاد.

_سرما بخوره دهنت رو سرویس می کنم.

اعتراض نوید بلند شد.

_به من چه خودش گیج بازی در آورد تا گردن رفت

تو آب.

چپ چپی نگاهش کردم.

_خودتی!

امیر علی پیرهنش رو دور تنم پیچید و اشاره زد راه

بیفتم.

زیر چشمی به بدن لختش نگاه کردم.

_نمی خوای لباس…

حرفم با پریدن نوید از پشت سر روی امیر علی قطع

شد.

آهی کشیدم و با تاسف به داد و بیداد و بچه بازیشون

نگاه کردم.

نوید امیر علی رو روی زمین انداخت و روی دوشش

سوار شد… امیر علی ساق جفت پاهاشو گرفت و

 

 

 

دوتایی چندبار روی زمین غلت زدن و مشغول کشتی

گرفتن شدن.

_دهنت سرویسه نوید می دونی بدم میاد خاکی بشم!

صورت نوید رو توی شن ها فرو برد که صدای

دادش بلند شد.

_آی ولم کن مرتیکه کور شدم نکن میره تو دهنم. اه

خدا لعنتت کنه اول خودت از پشت حمله کردی.

با لگد امیر علی رو به عقب هل داد.

با اخم های درهم به تن و سر و صورت پر از گل و

شنشون نگاه کردم.

_عین بچه ها می مونید بخدا راه بیفتید بریم خونه تا

اون گل تو حلقتون فرو نرفت.

امیر علیه سرتاپا شنی به سمت من به راه افتاد و نوید

مشغول پاک کردن صورتش با پیرهنش شد.

خواست دستش رو دور شونه م بندازه که خودم رو

عقب کشیدم.

_نکن علی منم شنی می شم…

شاکی نگاهم کرد.

 

 

 

_به خاطر تو همچین شدم حالا نمی ذاری بغلت کنم؟

نچی کردم.

_مگه من بهت گفتم باهاش کشتی بگیری؟

با تموم شدن حرفم سریع دستش رو دور تنم پیچیده و

منو به خودش چسبوند.

چشمام رو با حرص به هم فشار دادم.

_دلت کتک می خواد علی؟

زیر چشمی نگاهم کرد.

_آخ چه قدر دلم می خواست به جای اون نره خر با تو

روی شن و ماسه کشتی بگیرم!

سریع خودم رو عقب کشیدم… می ترسیدم واقعا هلم

بده وسط شن و ماسه و سرتاپام گلی بشه!

تا وقتی برسیم به خونه از شدت سرما لرزیدم و حتی

بغل محکم امیر علی هم نتونست گرمم کنه چون تن

خودش هم سرد بود.

آهی کشیدم… فقط امیدوار بودم سرما نخوره!

 

 

 

 

همین که وارد خونه شدیم به سمت حمومی که دم

ورودی بود رفت و اشاره ای بهم زد.

_یه حموم توی اتاق خواب هست برو اون تو تا قرق

نکردن!

باشه ای گفتم و سریع وارد اتاق خواب شدم.

فقط یه دوش آب داغ می تونست این سرما رو از تنم

بیرون کنه.

بعد از برداشتن حوله وارد حموم شدم و دوش

سرسری گرفتم. نمی خواستم بچه ها رو زیاد معطل

بذارم.

حوله رو دور تنم پیچیدم و سریع از حموم بیرون زدم

با دیدن امیر علی که با بالاتنه ی لخت درحال خشک

کردن موهاش بود چند لحظه مکث کردم.

خجالت می کشیدم این جوری وارد اتاق بشم ولی از

طرفی کنجکاو بودم ببینم چه عکس العملی نشون

میده!

 

 

 

در حموم رو محکم به هم کوبیدم و با همون حوله ی

نصف و نیمه وارد اتاق خواب شدم.

از توی آینه نگاه گذرایی بهم انداخت، چند لحظه مکث

کرد و بی هوا به سمتم برگشت.

چند لحظه به سرتاپام خیره موند… صورتم از خجالت

سرخ شد ولی همچنان سرجام ایستادم.

نگاهش کم کم داشت عجیب و داغ می شد منتظر بودم

حرکتی انجام بده ولی برعكس تصورم نفس پرصدایی

کشید یههو به عقب برگشت و به سمت در پا تند کرد.

_ببخشید!

بهت زده به صدای کوبیده شدن در گوش سپردم.

باورم نمی شد… آدم زنش رو این جوری میبینه و با

گفتن ببخشید از اتاق فرار می کنه؟

فکر می کردم فقط خودمم که قبول کردن این رابطه

برام معضله ولی انگار امیر علی هم باهاش کنار

نیومده بود.

 

 

 

لباس هام رو پوشیدم و بعد از خشک کردن موهام به

آرومی از اتاق بیرون رفتم.

با دیدن امیر علی و نوید که با بالاتنه ای لخت درحال

تمیز کردن خونه بودن آهی کشیدم.

چیزی به نام شرم و حیا واسه شون تعریف نشده بود.

امیر علی نگاه گذرایی بهم انداخت.

_شوکا وسایل رو جمع کن خونه رو که تر و تمیز

کردیم راه میفتیم به سمت تهران.

نفس آرومی کشیدم و سر تکون دادم.

چرا حس می کردم دستپاچه شده؟

سرم رو به دوطرف تکون دادم و مشغول جمع کردن

وسایل شدم.

نیم ساعتی طول کشید تا آماده ی رفتن بشیم.

بعد از این همه وقت هنوز سرما از تنم بیرون نرفته

بود.

بچه ها مشغول جمع کردن چمدون هاشون بودن امیر

علی ساک هارو برداشت و به سمت ماشین رفت.

 

 

 

من هم پشت سرش به راه افتادم و زودتر از همه توی

ماشین نشستم.

بعد از چند لحظه مکث و معطلی پشت رل نشست و

زیر چشمی نگاهم کرد.

_شرمنده نمی خواستم معذبت کنم نمی دونستم لخ…

قبل از تموم شدن جمله ش کلافه پریدم تو حرفش.

_چی داری میگی علی؟ اصلا خودت متوجهی حرفت

هستی؟

 

جدی و متعجب نگاهم کرد.

_باور کن نمی خواستم ناراحتت کنم من فقط…

حرصی نگاهش کردم.

_امیر علی من زنتم محرم تنتم می فهمی؟ واقعا لازم

نیست بابت چنین چیزی ازم معذرت خواهی کنی یا

ازش فرار کنی!

 

نفهمیدم این حرفها چطور از دهنم بیرون پرید ولی

بهتر بود منم شرم و حیا رو قی می کردم چون رفتار

امیر علی حسابی عجیب شده بود!

بهت توی چهره ش بیشتر شد.

_یعنی تو این رابطه رو قبول کردی؟ نزدیکی من

اذیتت نمی کنه؟

نگاهم رو به بیرون دوختم و نفس عمیقی کشیدم.

_خودت چی فکر می کنی؟

قبل از این که بتونه جوابی بده بچه ها از خونه بیرون

زدن و به سمت ماشین اومدن.

توی سکوت بهشون نگاه کردم.

به محض سوار شدن همه بی حال و ناراحت یه گوشه

کز کردن.

خنده م گرفت… انگار به زور داشتن بر می گشتن به

خونه!

_چرا حالتون گرفته ست؟ یه آهنگ بذارید لااقل.

نوید سیگاری از جیبش در آورد و به شونه ی امیر

علی کوبید.

 

 

 

_فندک بده…

امیر علی فندک رو از جیبش بیرون کشید و به سمتش

گرفت.

_همیشه قصهی برگشت ما همینه عروس قشنگه…

می ریم دوروز تو حال خودمون عشق می کنیم بعد

موقع برگشت یادمون میفته باید دوباره فرو بریم تو

اون لجن.

آهی کشیدم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.

_روز میشه این شب نوید… پاهای آدمی که پنج سال

توی درد و رنج دووم آورده به همین راحتی سست

نمی شه. قدم آخر رو محکم بردارید تا برای همیشه از

این مرداب بیرون بکشید!

امیر علی از توی آینه نگاهی بهم انداخت.

_بالاخره این خانم چندتا پیرهن بیشتر از ما پاره کرده

زودتر از ما از این لجن پنج ساله کشیده بیرون!

آهی کشیدم.

_هیچوقت دلم نمی خواست یه خاطره ی تلخ مشترک

باهاتون داشته باشم.

 

 

 

ندا دستش رو روی بازوم گذاشت.

_بگردم عزیزم… مهم اینه الان یاکان پیشته مگه نه؟

زیر چشمی به صورت منتظر ندا و امیر علی نگاه

کردم.

این بچه مریض بود. به هر بهونه ای می خواست از

زبون من حرف بکشه.

بالاخره لب هام با خنده از هم فاصله گرفت.

_آره مهم اینه الان امیر علی رو دارم… راستش بیشتر

درد و رنجم به لطف اون فراموش شدن!

امیر علی از توی آینه چشمکی بهم زد و لبخند زد.

نوید سیگار رو از لب هاش دور کرد و نگاهی چپکی

بهمون انداخت.

_ببین آخرش بحث رو به کجا رسوندن. سر و ته شما

دخترا رو بزنن دنبال همین مسخره بازیایید!

ندا ذوق زده بازوم رو توی دستش فشار داد و به نوید

اشاره زد.

 

 

 

 

چند لحظه طول کشید تا متوجه بشم از این که نوید

دخترا رو جمع زده و اونم با من حساب کرده ذوق

کرده.

با خنده دستم رو روی دستش گذاشتم، کم کم این مسئله

برای نوید هم عادی می شد.

سرم رو به پنجره ی ماشین تکیه دادم و چشمام رو

بستم.

با این که بخاری روشن بود باز هم بدنم یخ زده بود.

خودم رو بغل کردم و نفس عمیقی کشیدم.

متوجه شدم ندا سرش رو روی شونه م گذاشته.

لبخند کمرنگی روی لبم نشست.

مهرش عجیب به دلم نشسته بود و یه جورایی از همه

ی بچه های گروه بیشتر باهاش احساس نزدیکی می

کردم.

توی این چند وقت نقش یه همدم رو واسهم بازی کرده

بود و اگه خیلی چیزها رو برام روشن نمی کرد معلوم

نیست تا کی توی تاریکی و ابهام دست و پا میزدم.

 

 

 

نمی دونم چه قدر مشغول فکر کردن به ندا بودم که کم

کم چشمام گرم شد.

* *

با شنیدن صدای ندا سعی کردم پلک های سنگینم رو

از هم فاصله بدم حسابی خوابم میومد و بدنم کرخت

بود.

_پاشو دیگه رسیدیم دختر واسه غذا هم هرچی صدات

کردم بیدار نشدی.

زیر چشمی نگاهش کردم و خمیازه ای کشیدم.

پسرا مشغول بردن وسایل به داخل خونه بودن.

پیاده شدم و بی حوصله به سمت خونه به راه افتادم.

حس می کردم سرم گیج میره و می دونستم که مریض

شدم فقط امیدوار بودم با یه قرص سرماخوردگی رفع

بشه چون به هیچ وجه قصد دکتر رفتن نداشتم.

_شوکا حالت خوبه؟ انگار رنگت پریده.

نگاهی به امیر علی که دم در ایستاده بود و با نگرانی

نگاهم می کرد انداختم.

 

 

 

_خوبم فقط خوابم میاد.

چند لحظه متفکرانه نگاهم کرد ولی قبل از این که

چیزی بگه به سمت خونه به راه افتادم.

در اتاق خواب رو باز کردم و با همون لباس ها خودم

رو روی تخت پرت کردم و پتو رو دور خودم پیچیدم.

تنم از سرما می لرزید.

پتو رو به خودم فشردم و پلک های سنگینم رو به هم

فشار دادم.

چشمام دوباره درحال گرم شدن بود که دستی روی

پیشونیم قرار گرفت.

_تب داری دونه انار. چرا صدات در نمیاد؟

چشمام رو به سختی باز کردم و به چشم های گرمش

خیره شدم.

_سرما خوردم؟

نفس عمیقی کشید.

_بلند شو بریم دکتر.

با بدخلقی جواب دادم: نمی خوام من دکتر نمیام علی!

 

 

 

نفس سنگینی کشید و گوشیش رو از جیبش بیرون

کشید.

_صبر کن زنگ بزنم به شبنم ببینم باید چیکار کنیم!

گوشی رو کنار گوشش گذاشت و کمی مکث کرد.

مشغول حرف زدن بود که چشمام دوباره روی هم

افتاد.

 

نمی دونم چه قدر طول کشید تا دستمال نمداری روی

پیشونیم قرار گرفت.

یه نفر دست زیر گردنم انداخت و یه قرص روی

زبونم گذاشت.

به سختی و صورتی درهم شده از تلخیش قورتش

دادم.

صدای زمزمه ش توی گوشم بود.

_الان ندا میاد سرمت رو وصل می کنه. باشه دردت

به جونم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x